هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

سال نو مبارک


اسم خودم رو گذاشتم پری تک بُعد بین! همینجوری روی خودم اسم گذاشتم دیگه. چون یه چیزی میوفته توی کله ام و دیگه هی انقده توی کله م وول میزنه تا خودش خسته بشه یا یه چیز دیگه بیاد جاشو بگیره و هی وول بزنه به جاش. یه فکر، یه تصویر، یه خاطره، یا هرچی..

بیشتر از همه آخرین تصویری که از دارا دیده باشم توی مغزم وول میزنه. چند هفته پیش کمی بگومگو کرده بودیم و بعد از این که دارا رفت، همش تصویر پشت کله ش جلوی چشمام بود که هی داشت میرفت. موهای پشت سرش و گردنش و رفتنش... تصویر بعدی که هنوز هم وول زدناش ادامه داره، تصویر لپ راستش و زیر گوشش هستش وقتی توی فرودگاه بوسیدمش.

روز اول سال، همه برادر و خواهرام ناهار خونه مامانم بودند. من و دارا هم بودیم خوشبختانه. البته من دیگه روی هیچی گیر ندارم. یه جورایی (یواش) شدم انگار، خاموش شدم. دارا جان بدون ماشین اومده بود و با چمدونش. میخواست بره فرودگاه که بره شهرستان. بعد از ظهر با پسر خواهرم رسوندیمش فرودگاه و دارا رفت و تا الان اگر شما دیدینش، منم دیدمش!

دارا بهم گفته بود عید امسال نمیرم مسافرت. واقعا هم دلش نمیخواست بره و با خون دل رفت. خب چون خیلی کار داریم بخاطر اسباب کشی و کلی خرید و همه چیز و منم تنهایی واقعن از پس کارا برنمیام. بعد هم که قرار شد دارا بره مسافرت، گفت میخوام 5 فروردین برگردم که بازم نذاشتن!!

دیشب بهم زنگ زد و گفت: برای 9 فروردین بلیط گرفتم.

گفتم: خب اگر دردسر داری بی خیال شو! چون اون موقع هم آخر هفته است دیگه نمیشه جایی خرید رفت و نمیشه کار زیادی کرد.

گفت: نه، باید بیام، کار دارم.

گفتم: آهان! خودت کار داری. پس نگو که بخاطر منه.

گفت: چرا! بخاطر توئه. کارم تویی...

امسال عیدی دارا بهم خیلی بامزه بود. برام یک عدد هارد 1 ترابایت خریده بود و روی کاغذ کادوش عکس حاجی فیروز کشیده بود و پشتش هم کلی دستورالعمل و موارد منع مصرف و جملات علاقه مندانه به فینگلیش نوشته بود. خیلی کاغذ کادوش رو دوست دارم و میخوام همیشه نگهش دارم.

دوستان! من زنده ام هنوز! هی پیدام نیست چون به دلایل واهی و زیاد و متفاوت. بیشتر از همه اینکه دیگه دلم نمیخواد در مورد خودم و در مورد خودمون بنویسم. حس خوبی نیست. همش فکر میکنم نگاه آدما، حتی آدمای ناشناس ناخودآگاه روی زندگیم اثر میذاره. از طرفی خودمم همچین دیگه میزون نیستم و وضعیت جسمانی مناسبی ندارم.