عجله دارم. باید برم خونه. که حسین سفت بغلم کنه و صورتشو بچسبونه به صورتم و عاشقانه بگه: مامانم... مامانم...
یا وقتی دراز کشیدم بیاد بیوفته روم و بقول خودش منو فشار بده و له بده و بگه دالَم کشتی می گیلَم!! (دارم کشتی می گیرم)
بعضی وقتا جوگیر میشه و بر اساس کتاب ها و شعرهایی که براش خوندم خیلی جدی بهم میگه: مادَل! مادَل! (یعنی مادر) یا به دارا میگه پِدَل! (یعنی پدر)
چند روز قبل از روز پدر، یه بار که بابایی زنگ زده بود، طبق معمول حسین گوشی رو گرفته و بهش میگه:بابا منو موتول سوالی میبلی؟ مامان پشت من بشینه تو جلوی من بشینی، اینجویی اینجویی موتول سوالی کنیم. بلـــــــــــه؟؟؟ بعد که یه کم دوتایی گپ زدن حسین به دارا میگه:پدل! ما لوز پدل خلیدیم (پدر! ما روز پدر خریدیم، یعنی کادوی روز پدر خریدیم!!) چون روز قبلش رفته بودیم برای دارا هدیه خریده بودیم. خدا رو شکر اون لحظه دارا نفهمید حسین داره چی میگه و قضیه لو نرفت.
یکی از علائق حسین اینه که مامان و بابا را بنشونه روی مبل و خودش هم وایسه وسط. بعد دستای کوچولوش رو سفت سفت میندازه دور گردنای ما و سرای ما رو می کشونه و سفت می چسبونه به صورت خودش و حال می کنه خودش. من و دارا هم که ضعف می کنیم براش.
بچه ام اهل احساسه، بنا بر حالش هر دفعه یه چیز صدام میکنه. یه بار به اسم، یه بار مامان، مامانی، مامان پری، مامانم، مادر، مامان خانوم، مامان جون، مامان خانوم جون، مامان جان، مامان خانوم جان، پری خانوم، پری جان، مامان پری جان و ... خلاصه حالی میده به ما این وروجک شیرین گِل!!
دیشب شوخیش گرفته با من و میگه: پلی بده (پری بده) گفتم چرا پری بده مامان؟؟ خوبه!! غش غش می خنده و میگه: لاست میگم! پلی بده! گرفتم چلوندمش و گفتم: اواااااااا! تو (راست میگه) رو از کجا یاد گرفتی وروجک؟؟؟!!! کلمات جدید که میگه روحم تازه میشه. دیروز دوباره یه عکس وارونه دیده میخنده و میگه: تلّه ملّده (یعنی کله معلقه) باز من برق از سرم پرید و گفتم: اینو از کجا شنیدی تو!!!
یه بازیشم اینه که جای نقش ها رو با هم عوض میکنه و بازی میکنه. مثلا به من میگه تو خسینی (حسینی) من مامان پلی یم یا اینکه خودش تنهایی همه نقشارو بازی میکنه. میگه: بابایی منو دوس دالی؟؟؟ بعد صداشو کلفت میکنه که مثلا باباشه و میگه: بــــله!! دوش دالم!! سوال موتول بشیم؟ ...بـــــله!! موتول سوالی بلیم!!
عجیب تر برام اینکه تازگیا میشینه با پسرخاله ی 19 ساله ش پلی استیشن بازی می کنه. خواهرزاده م میگفت پری باید یه دونه براش بخری! گفتم چی چی رو بخرم!! تو دیگه بزرگ شدی مال خودتو بده به حسین دیگه!
دوشنبه، یعنی شب تولد حضرت امیرالمومنین برای پسرم تولد گرفتم. شب قبلش یعنی یکشنبه سه تایی با بابایی رفتیم بیرون که کادوی تولد برای پسرک نازمون بخریم. چند جا رو دیدیم. از چند تا لباس من خوشم اومد. دارا نظرش این بود که اسباب بازی بخریم. دارا همیشه میگه لباس رو که بالاخره باید برای بچه بخریم. اگر بذاریم برای کادوی تولدش جرزنی میشه و انگار که بچه هیچ کادویی نگرفته.
اما من لباس رو ترجیح می دادم. چون حسین خیلی اسباب بازی داره و دیگه نمی خام از حد خارج بشه. دارا خودش هر دفعه که داره میره شهرستان برای بچه هاش اسباب بازی می خره و می بره. یعنی خانوم اول گونی گونی اسباب بازی میریزه دور و میده بیرون. من اصلا دوس ندارم که دارا این کارو با حسین هم بکنه. یه بسته چوب شور که پر از محبت باشه خیلی بیشتر برام ارزش داره.
اما لباس بالاخره نیازش میشه. اونم نه برای الانش. برای 2-3 سال دیگه ش چون الانشم تکمیله. یه کت و شلوار توی مرکز خرید هروی خوشم اومد اما به نظرم گرون اومد و نذاشتم دارا بگیردش. خودش راضی بود بگیره. بالاخره که رفتیم توی یه مغازه و حسین آقا به آرزوی دیرینه ش رسید و باباش براش اسکوتر خرید. واقعن عاشق اسکوتره.
چند تا از کلماتش که الان توی ذهنمه می نویسم. البته کلمات غلطش. چون به قول مامانم وقتی درست حرف بزنه و همه چیز رو درست بگه دیگه بی مزه میشه. حرف (ر) رو (ل) تلفظ میکنه و این خیلی حرف زدنش رو شیرین میکنه.
موشاله: نوشابه
تنشتم: نشستم
تنشت: نشست
می شولم: می خورم
می شولی؟ : می خوری؟
دولاله: دوباره
بشالیم: بخوابیم
دالی؟: داری؟
مطالب پایین رو چند ماه پیش نوشته بودم. الان دیگه پسرم تا 80 درصد کامل و واضح حرف می زنه و اینا رو فقط برای ثبت خاطرات خودم و حسین می نویسم.
میریم توی مغازه یا فروشگاه. مامان پری در حال خرید...
حسین: آآ؟ آآ؟ (آقا؟)
آقا: جانم (در حال غش و ضعف)
حسین: مـِــ (مرسی)
یا اینکه میره یه چیزی خودش برمیداره. به ویژه در اینجور مواقع دو (دوغ) یا مومو (نوشابه) یا دی (شیر) برمیداره و میگه بریم.
مامان پری: نه مامانی! هنوز پولشو به آقا ندادیم. باید پولشو بدیم، بعد که پولشو دادیم مال ما میشه.
حسین (در حالیکه با حالت رضایت و اطلاعت سرشو به یه سمت خم میکنه): با (باشه)
پول رو میدم دست حسین
و اونم با قد کوچولوش از پشت پیشخوان مغازه دستشو دراز می کنه و پول رو
میگیره سمت فروشنده. آقای فروشنده پول رو ازش میگیره. اگر خوده آقاهه تشکر
کنه که هیچی وگرنه حسین انقدر سرشو کج میکنه و میگه: مـِــ مـِــ (مرسی) که یارو از رو میره. بعد اگر جنسی که خریدیم سبک باشه، مثلا پاستیل یا چوب شور یا شیر کوچیک، بعد از اینکه حسین پولو داد بهش، از آقای فروشنده میخام که خودش جنس رو بده دست حسین و حسین هم از این کار کلی کیف میکنه.
بعد هم که می خواهیم از مغازه بریم بیرن:
حسین: آآ؟؟ آآ؟
آقا: جانم؟
حسین (در حالیکه به طرف آقا دست تکون میده): بابایی (بای بای)
آقا: بای بای
یکی
از دردسرام اینه که توی مغازه ها سریع میره سراغ تخم مرغا. هیچ تصوری
نداره از اینکه تخم مرغ چه دردسر کثیف و بدبو و چسبناکی می تونه درست کنه.
یکی از ضدفانتزیام اینه که بریم توی مغازه و حسین یک شونه تخم مرغ بی زبون
را خالی کنه روی خودش و روی زمین. خدایا اون روزو نیار!!
سلام
این هوا دیوانه کننده است. حتی مرده اگه باشی می یاردت از گور بیرون و می ندازدت وسط شور طبیعت و زندگی. همیشه عاشق اردیبهشت بودم و هنوزم هستم. 11 ماه سال اگر مرده بودم، یک ماه اردیبهشت یهو زنده م میکرد و شارژم میکرد واسه ادامه ی راه.
این ابرها
این صداها
این رعد و برقا
این آسمون های تاریک
این روزای بی خورشید
این خورشید پشت ابرا
این بادها
این پریشونی و مستی درختا
و این اردیبهشت
که همه چیزش و همه جاش دوست داشتنیه
چه بارونی!!
از بس که تند و درشت و شدیده
صداشو که میشنوی فکر میکنی داره تگرگ میاد
این هوا
که میره توی نفسم
میره توی دماغ و دهنم
انگار که مستی آوره
دیوانه کننده است
انگار عشق آوره
خیلی عاشقم
خیلی
خیلی به اردیبهشت
خیلی به دارا
خیلی به حسین
ممنون اردیبهشت
عاشق ترم کن بارون
ممنون خدا...
ممنونم دوستانی که توی این مدت پیگیر وضعیتم بودید. الحمدلله. حال هرکسی در هر زمانی و در هر وضعیتی و با هر مصیبتی و با هر جشنی و با هر سختی و با هر آرامشی، فقط و فقط بستگی به خودش و بستگی به نگاهش به زندگی داره.
خانواده ی دارا، یعنی پدر و مادرش و خواهر و برادراش الان دیگه همه شون علنا موضوع ازدواج منو و دارا و حضور حسین رو می دونن. شاید بعضیاشون قبلا یه چیزایی می دونستن یا شک هایی داشتن. اما الان دیگه همه شون توی مرحله یقین و وسط ماجرا هستن.
کاری با ما (من و حسین) نداشتن. نه خوب و نه بد. حرف هایی با دارا زدن ولی اونا هم دیگه ناامید شدن از اینکه بخوان رابطه ی ما رو بهم بزنن. دیگه اونا هم مثل زن اول و خانواده ی زن اول می دونن که مجبورن این اتفاق رو قبول کنن. چه بخوان و چه نخوان. چه خوششون بیاد و چه خوششون نیاد. پس فعلا بعد از جنگ با دارا در جنگ با خودشون هستن.
اونها که با من طرف نیستن. با دارا طرف هستن و دارا خودش به تنهایی از من و خودش و ازدواج مون دفاع می کنه. البته من و خانواده م هم این روزها رو گذروندیم و این استرس ها و این باورنکردنا و این جنگا رو داشتیم... میگذره...
از اول سال جدید، بچه م بطور ناگهانی و خیلی یهویی زبون باز کرد و دیگه دوره ی دی دی و نا نا و بی بی و دو دو تموم شد به سلامتی.
الان مدتی هستش که دیگه حرف میزنه و حتی فکر میکنه و نظر میده و موضوعاتی رو به خاطر میسپاره و در زمان مناسب بازگوشون می کنه. البته حرف زدنش فعلا کودکانه است و خیلی از لغات رو نمی تونه بگه ولی بهرحال تلاش خودش رو می کنه و کم نمیاره. خیلی هم حرفای آدم بزرگارو تکرار می کنه. گاهی هم کلماتی می سازه که ما معنیش رو نمی فهمیم و هرچی هم توضیح میده برامون معلوم نمیشه داره چی میگه.
جدیدترین حرفی که پریشب زد و ذوق مرگم کرد این بود که من به پهلو دراز کشیده بودم، اومد پشتم خوابید و سفت سفت بغلم کرد و صورتش رو فرو کرد توی پشتم و گفت: من مامان دوست می یعنی من مامانو دوست دارم. انقدر این جمله برام گوارا بود و انقدر بهم چسبید که احساس کردم 10 سال جوون شدم.
مدتی هست تصمیم گرفتم که تلاش کنم بجای شوهر به چشم یک عاشق به دارا نگاه کنم. بعضی وقتا خیلی هم جواب میده. پای زن و شوهری که درمیون باشه، ممکنه توقعات هم زنده بشن. حق من و حق تو هم سردربیاره. اما وقتی به چشم عاشق بهش نگاه کنی، مشکلاتش رو درک میکنی و قدردان سختی هایی میشی که بخاطر آسایش تو میکشه. نه اینکه چه با زبونت و چه با عملت بگی چشمش کور! وظیفشه! باید بکنه!
یک توصیه ی شوهرداری هم براتون دارم. اینو خودم تالیف کردم:
برای فرمانروایی به قلب و روح شوهرتون، بجای باز کردن گره های روحیش، کافیه فقط گره های روحیش رو بشناسین و بجای همیشه توجه خواستن، توجه کنین. بجای همیشه دهان بودن، گاهی هم گوش باشین. بجای همیشه شونه خواستن، گاهی هم شونه باشین واسه دردها و گریه هاش.
وقتی گره های روحی شوهرتون را شناختین، دیگه نقطه های حساس براتون روشن میشن و همه چیز مثل یه کتاب باز جلوتون نمایش داده میشه. دیگه می دونین چی بگین و چجوری بگین و کی بگین و اصلا بگین یا نگین. دیگه می دونین دردای روحیش کجاست و می تونین مامن و پناهش بشین. هم عشق بدین و هم عشق بگیرین و بجای جنگ و حسرت و نفرت و حسادت و درد، زندگی کنین. عاشقانه زندگی کنین.
درهای روح تون رو به روی احساس ناکامی ببندید.
بسم الله
زندگی رو شروع کنید