دیوانه بازی اسم یکی از کتاب های کریستین بوبن بود. ولی الان اسم این پست من هم هست. کتاب های بوبن عین زندگی و عشق و آرامش هستن. انقدر دنبال کتاباش بودم که از بعضی کتاباش چند تا ترجمه مختلف خریدم! اولین کتابی هم که ازش خوندم رفیق اعلی بود. درباره ی فرانچسکوی قدیس. همون که یک فیلم هم ازش ساختن: برادر خورشید خواهر ماه. اون فیلم رو خیلی قبل تر از اون کتاب دیده بودم و عاشقش بودم.
رفیق اعلی، ابله محله، همه گرفتارند، ژه، زن آینده، غیرمنتظره، فراتر از بودن، نور دنیا، نامه های طلایی، فرسودگی، کتاب بیهوده، لباس کوچک جشن، زندگی از نو...
حالا ما هم شدیم دیوانه بازی! شدیم دیوانه. من... ما... همه... دیوانه ها... دیوانگان... دیروز یکسری خاطرات مکتوبم رو دوره میکردم. چقدر اون زمانها می نوشتم. وقتی تنها بودم. وقتی دارایم توی زندگیم نبود. هر شب می نوشتم و تا زمانی که حداقل یک صفحه نمی نوشتم یا چند بخش کتاب نمی خوندم، خوابم نمی برد... و چقدر می نوشتم و می نوشتم و می نوشتم. چقدر احساس داشتم و چقدر احساس می نوشتم. تمام تنهایی هام کلمه میشد. تمام احساسم کلمه میشد.تمام دلتنگی هام کلمه میشد. تمام هیجان هام کلمه میشد. تمام شادی هام کلمه میشد. تمام آرزوهام کلمه میشد... و می نوشتم و می نوشتم و می نوشتم...
دارایم جای خیلی چیزا رو برام پر کرد. (چقدر الان جاش خالیه... توپولویه مهربونم...) دارا مرهم خیلی از زخمام شد. خیلی از حس های ناجور و حال های بد رو کاملن فراموش کردم؛ بطوری که دیروز با خوندن نوشته هام یادم اومد که من چنان روزهایی و چنان غم هایی هم داشته می بوده ام روزگارانی... ای دل غافل...
الان دارا زنگ زد. خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم و حتی تلفنی هم باهاش حرف نزده بودم. دارا ولی فکر کنم دیوونه شده. ای وای دارا دیوونه شده. خدایا دارای منو به من برگردون. خدایا دارای منو سالم به من برگردون. خدایا آخه چرا دارا دیوونه شد؟؟؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟
سه شنبه یعنی روز عید غدیر علیه السلام کمی بعد از غروب، دارا بهم زنگ زد. در کل یک دقیقه هم نشد مدت تماسش. فقط گفت: "عیدت مبارک. به مامان هم تبریک بگو. (مامانم هم سیده) من نمی تونم خیلی حرف بزنم. صبح همه چیز رو بهش گفتم".
من کاملن مبهوت بودم.
پرسیدم: چی؟ چرا؟ چطوری؟
گفت: الان نمی تونم حرف بزنم. بعدن میام حرف می زنیم. براش دعا کن.
گوشی رو قطع کردم و قلبم مثل پتک توی سینه ام میکوبید؛ شدید و تند تند. خیلی نگران بودم. تا چند ساعت شک داشتم که خواب دیدم یا واقعن دارا بهم زنگ زده. هی از خواهرم می پرسیدم من خواب دیدم؟ خواهرم میگفت نه بابا!!! دارا واقعن بهت زنگ زد. بیشتر از هر چیزی نگران دارا بودم. که خوب باشه. که آروم باشه. مدام هم برای دارا و هم برای آن دیگری دعا میکردم و از امام رضا علیه السلام می خواستم که خودش آرومشون کنه و بگیردشون در پناه خودش. (یادتونه که توی پست قبلی نوشتم رفتن مشهد). هنوز هم مدام دعا میکنم. از شما هم میخوام دعا کنین. اول برای دارا، دوم برای زن اولش و سوم برای زن دومش...
فردا صبحش آن دیگری یک اس ام اس حاوی مقادیری فحش و ناسزا و بد و بیراه و ناله و نفرین برای من فرستاد. توی اداره بودم و بعد از خوندنه اس ام اسش ضربان قلبم رفت روی هزار و نمی تونستم لرزش دستهام رو کنترل کنم و کاملن بی حس شده بودم. رفتم توی نمازخونه و افتادم. در کل وقتی یکی بهم فحش میده من بی حس میشم و میلرزم. چیزی براش ننوشتم. نه اینکه جوابی نداشتم اما اون موقع فکر کردم نباید جوابش رو بدم. خانواده ام هم مدام بهم میگن که من حق ندارم و نباید جوابی بهش بدم چون اون موقعیت خیلی سخت و وحشتناکی داره الان. البته یک موضوع خوشحال کننده توی اس ام اسش برام این بود که به من و دارا با هم فحش داده بود. یعنی من و دارا رو با هم جمع بسته بود. پری دیوونه!!
یک ساعت تونستم خودم رو نگه دارم و تحمل کنم؛ چون خیلی نگران دارا بودم و ازش بی خبر بودم. به دارا اس ام اس دادم که: "کجایی دارا؟ خیلی نگرانتم دارم دیوونه میشم". اس ام اسی که فرستادم دلیور نشد. فهمیدم که حتمن دارایم توی حرم حضرت امام رضا علیه السلام بوده و آنتن نداشته که اس ام اس بهش نرسید. حدود ساعت 1 بهم زنگ زد. حالش رو پرسیدم.
گفت: خوبم ولی باهام تماس نگیر چون آن دیگری هی گوشیمو چک میکنه.
گفتم: خودش که برای من اس ام اس فرستاد.
دارا گفت: چی نوشت؟
گفتم: هیچی! بد و بیراه!
دارا گفت: به روی خودت نیار. فقط براش دعا کن. براش سخته دیگه تا با قضیه کنار بیاد.
گفتم: میخوای داداشم بیاد پیشت؟ داداشم گفته اگر دارا خودش خواست بگو برم پیشش.
دارا (با لحنی که کمی غرور توش هویدا بود) گفت: به داداش گفتی که قضیه رو گفتم؟ حالا که فعلن نه. بذار ببینم خودم چیکار میکنم.
یادم رفت بگم که داداشم با زن و بچه هاش همزمان با دارا مشهد بودن. الان هم داداشم خیلی خوشحاله و خیلی خدا رو شکر کرد و گفت این اتفاق خیلی خوبیه که دارا این کار رو کرد و در روز عید خیلی اتفاقه مبارکیه. به مامانم گفت به محض اینکه دارا برگشت تهران بهم خبر بده تا باهاش تماس بگیرم. داداشم گفت میخوام بهش بگم همه جوره پشتشم و دیگه پری و دارا رو حمایت میکنم.
بعد از اون باز هم آن دیگری برام اس ام اس فرستاد و من هم باز جواب ندادم. هم چنان هم در بی خبری مطلق از دارا به سر می بردم.
دیگه از دارا خبر نداشتم تا امروز عصر که باز زنگ زد. دلم داشت درمیامد. کلافه شده بودم دیگه از بی خبری. به تلنگری کاملن از هم می پاشیدم. با یک تذکر روتین و ساده ی مدیرم های های زدم زیر گریه و بیچاره هول شده بود که باعث شده من اینجور اشکم در بیاد. البته دارا دو بار هم ظهر زنگ زده بود بهم که من رفته بودم نماز بخونم و نتونسته بودم جوابشو بدم. این بار هم که زنگ زد باز خیلی کوتاه حرف زد.
دارا گفت: چرا جوابمو ندادی؟
گفتم: ببخشید. رفته بودم نماز بخونم.
دارا گفت: موقعیت ندارم بهت زنگ بزنم. الانم توی ماشین یک دقیقه تنها شدم و زنگ زدم. (با برادره آن دیگری بود. جمعه از مشهد رفتن شهرستان).
گفتم: فکر کردم دیگه منو فراموش کردی!
دارا گفت: این چه حرفیه! منم فراموش کنم آن دیگری هر لحظه یادآوری میکنه.
گفتم: کی برمیگردی؟
دارا گفت: احتمالن دوشنبه.
گفتم: این خیلی وضعیته سختیه برای من. اون اس ام اس های بد و بیراه برای من می فرسته و تو هیچی اس ام اس نمی فرستی و تازه به منم میگی تماس نگیر.
دارا گفت: حرفاشو جدی نگیر. براش دعا کن. بدون هماهنگی با من هم بهش اطلاعات نده. یعنی هرچی خواستی بهش بگی و اگر قرار شد حرف بزنین، با من هماهنگ باش.
صداش خوب نمیامد و متوجه حرفای همدیگه نمیشدیم. یکبار گوشی قطع شد و دارا دوباره تماس گرفت. گفتم بذار من زنگ بزنم. گفت نه خیلی نمی تونم حرف بزنم. کلی حرف باهاش داشتم. هی متوجه نمیشد من چی میگم. گفت: اینجا آنتن ندارم. اصلن نمیفهمم چی میگی. خیلی دوستت دارم...
همین و خداحافظ...
پی نوشت: سحر جان! حدست کاملن و دقیقن درست بود. ولی نمیفهمم چطور تونستی به این موضوع پی ببری! اصلن نمی فهمم.
پی نوشت2: میگم دارا دیوونه شده چون اصلن نمی تونم حدس بزنم چی شده که دارا این کار رو کرده. هیچ حدسی نمی تونم بزنم و نزدیک ترین حدسم به واقعیت فقط اینه که دارا دیوونه شده.
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابیطالب و ابنائه المعصومین
خونه ی مامانم. کامپیوترم رو هم آوردم اینجا و کنار هال پهن کردم. هم تی وی میبینم و هم به کامپیوترم ور میرم عینهو لب تاپ و هم میخوابم و هم میخونم و ... همین که کامپیوترم رو راه انداختم اولین کاری که کردم این بود که برای سیصدمین بار فیلم "سنتوری" رو ببینم. حتی اگر نتونم با توجه هم ببینمش همین که پخش بشه لذت می برم. لذت از همه ی دیالوگ ها و از آهنگای محسن چاوشی که دوست دارم:
من با زخم زبونات رفیقم
مرهم بذار با حرفات رو زخم عمیقم
تنها بودن یه کابوسه شومه
کار دل نباشی تمومه... عزیزم...
خب چرا خونه ی مامانم؟ خلاصه بعد از همه ی کش و قوس ها و کشمکش ها قرار بر این شد که خونه ی مامان بمونیم تا سر فرصت یک خونه ی مناسب پیدا کنیم.
امروز داراجانم رفت مشهد. صبح اومد و منو رسوند اداره و خودش برگشت خونه مون و تلویزیون و تخت رو باز کرد و ساعت 3 هم دیگه پرواز داشت که بره مشهد. هوو جانم خیلی وقت بود دلش می خواد بره مشهد و خلاصه همین شد که رفتن. از طرفی قرار بر این است که جمعه از همون مشهد هم بپرن به طرف شهرستانات چون والدین هوو جان از سفر حج برمیگردن و فکر کنم بعدش هم دارا جانم تنهایی برمیگرده تهران پیش پری ِ خودش. آخ خ خ خ خ خ جاااان!!!
صبح قبل از رفتن به اداره رفتیم شیرینی فروشی و 4 کیلو شیرینی خریدیم که من ببرم اداره. توی اداره مون من سید هستم و رئیس مون و یکی از آبدارچی ها. مثل هر سال به همکارانم عیدی هم دادم.
دارا ماشینش رو روی پل جلوی در اداره پارک کرد و پیاده شد تا به من کمک کنه شیرینی ها رو ببرم توی ساختمون. اتفاقن دوستاش هم در دم بودن و از دیدنش کلی ذوق زده شدن و سلام و احوالپرسی و این حرفا. من رفتم توی ساختمون اما هر کاری کردم نتونستم از پله ها برم بیرون. دلم جا مونده بود. جا مونده پیش دارا. خیلی ناراضی بودم از اینطور جدا شدن. اینطوری نمیشه. من باید زل بزنم به دارا تا ماشینش دیگه از نگاهم پنهون بشه یا اینکه اون باید با اصرار منو راهی کنه که برم داخل تا خیالش راحت بشه و بره.
توی همون طبقه اول رفتم آیفون رو برداشتم که ببینم دارا هنوز هست یا نه و اینکه آیا اصلن تصویر آیفون جایی که دارا هست رو نشون میده یا نه. ای وااااااااااااای کار نمیکرد که! خاموشش کرده بودن. سریع برگشتم و فاصله ی حیاط رو تند تند رفتم و در رو باز کردم و دلم داشت میمرد که دارا نرفته باشه و چشمام داشتن میمردن که دارا رو اونجا ببینن و هی بازتر میشدن انگار با این کار میخواستن احتمال حضور دارا رو بیشتر کنن! آخیییییییش!!! دارا اونجا بود و هنوز نرفته بود.
رفتم کنار پنجره ی ماشینش و اون هم قبل از اینکه من برسم شیشه رو کشید پایین و خندید و گفت دیوونه چرا برگشتی. گفتم: دلم طاقت نیاورد اینجوری بری. دلم مونده بود پیشت. بدون صدا بهم گفت دوستت دارم. بازم بی صدا گفتم منم دوستت دارم. مجبورم کرد برم داخل ساختمون و بعدش خودش رفت. این دفعه دیگه خیالم راحت شده بود. ولی تا آخرین لحظه با هم تلفنی حرف میزدیم.
خونه ی مامان همه ی کتابهام رو توی کارتون بسته بندی می کنم و جمع میکنم و یکسری از وسایلم رو میذارم توی اتاق خودم و فعلن هستم تا ببینم خدایاجانم چه برنامه ای برام داره.
این ترم کلاس های دارا خیلی قاطی پاطی شده و خیلی برنامه اش شلوغ شده و اغلب بعد از ظهرها کلاس داره. دیشب اومد خونه ی مامانم دنبالم و رفتیم خونه مون چون دو نفر مشتری می خواستن بیان خونه رو ببینن و باید خونه می بودیم و بعدش هم خودمون رفتیم یک خونه دیدیم. اصلن خوب نبود. یعنی تمیز و نوساز و خوش ساخت بود ولی توی هال هیچی پنجره نداشت و پنجره ی آشپزخونه و اتاق خوابا هم به دیوار باز میشد. یعنی با اینکه طبقه ی چهارم بود ولی حس میکردی ته زیر زمین هستی. انگار کن سه طبقه زیر همکف!!
هر خونه ای که میریم من اول از همه نگاه میکنم که ویوش چه طوریه و آیا آسمون داره یا نه. مورد مهم بعدی هم کمد دیواری هستش که حسابی کار درست باشه. حالا که فعلن خونه ی مامانم و خیلی نگرانم که هوایی بشم و دیگه دلم نخواد از اینجا برم. چه جایی بهتر از خونه ی مامان؟؟
دلتنگ دارام. یه جوری که انگار نفسم نمیاد. یه جوری که انگار دیگه دل ندارم. یعنی میشه بازم ببینمش؟؟؟ یعنی میشه؟؟؟
1...2...3
1...2...3
صدا میاد؟ من کجام؟ اینجا کجاست؟ هلوووووو!!!!! انی بادی؟ نو بادی؟؟؟؟؟؟؟
مثل اینکه بالاخره من سر و کله ام این طرفا پیدا شد. عوامل زیادی دست به دست هم دادن برای نبودن من در اینجا. دسترسی نداشتنم به اینترنت اول از همه و در کل دلزدگیه خودم از نوشتن بعد از اون مزاحمت های کذایی و درخواست دارا برای رمزدار نوشتنم و ... اما قول میدم که یه روزی بالاخره میام و ثابت میچسبم به وبلاگم و تکون هم نمیخورم.
هنوز تکلیف خونه مون معلوم نشده. انقدر هم که گشتیم حالم از هرچی خونه است بهم میخوره و دست و دلم دیگه به هیچ کاری نمیره. دارای عزیزم در نهایت مهربونی گفت که تو لازم نیست کاری کنی و من با موتور میرم که توی ترافیک هم نمونم و خونه ها رو می بینم و اگر خوب بود تو رو هم می برم که ببینی. ولی برف و بارون کار و بارش رو کساد کرد. البته شنبه یه خونه رفت دید که خیلی مناسب بود و خیلی خوشش اومده بود و دیگه ما هم امید بستیم به همون خونه اما باز یه مشکلاتی دراومد و نشد که بشه که صاحبخونه تازه خریده و هنوز مالکیتش مشکل داره و این حرفا.
آهان گفته بودم که ما اصلن قصد جابجایی نداشتیم و میخواستیم بهر قیمتی که شده توی همین خونه بمونیم. اما مگر مهمه که ما چه تصمیمی داشته باشیم؟ ارباب صابخونه است! تصمیم فرمودن بفروشن و به ما گفتن خدافظ.
داداشم هم میگه این همه پول پیش خونه ندین چون این کار عاقلانه نیست و فقط کمک به صاحبخونه است نه به شما. میگه یک سال سختی بکشین و جای دور و کوچیک هم که باشه بشینین ولی در عوض پولاتون رو جمع کنین و یه جایی رو بخرین. نمیدونم. فعلن که مطلقن بی تکلیفیم.
یه آبدارچیه توپوله تورک داشتیم که دیروز مرد. توی اداره سکته زد بنده ی خدا. مراسم ختمش فرداست و احتمالن با دارا میریم چون دارا هم میشناختش و زمانی همکارش بود.
غیر از این هم همه چیز فعلن آروم و روزمره است الحمدلله و منم خوبم و بزودی میام انشالله.