عشق از کجا میاد. این عشق از کجا میاد واقعن. به نظر من به وجود اومدنه عشق مثل بدنیا اومدنه یه آدمه. مثل تولده یه بچه س.
این عشق هیچوقت خودبخود از بین نمیره. برعکس اگر در مسیر درستش باشه، رشد میکنه و شکوفا میشه و یا اینکه خراب میشه و از بین میره. شایدم کاملن کشته بشه. دقیقن مثل یه آدم که اگر کشته بشه زندگیش تموم میشه.
بنابراین هر عشقی خودش یه زندگیه کامله. مهم تر و جاودانه تر از هر عشقی، عشق بین بچه ها و والدین می تونه باشه. ممکنه این عشق هم حتی از بین بره ولی خیلی خیلی سخت و در شرایطی که دیگه خیلی ناجور و استثنایی باشه این اتفاق میوفته. یعنی پدر یا مادری که بچه شون رو نخان و یا بچه ای که عشقی به پدر و مادرش نداشته باشه.
اینکه حسین عاشق من باشه رو خیلی خوب درک می کنم و کاملن برام جا افتاده است. می تونم قشنگ منطقشو درک کنم. اما اینکه بیشتر از من عاشق باباشه بعضی وقتا حتا حرصم رو درمیاره و حسادتم رو قلمبه میکنه. ای بابا! نه نه ت منم بچه! هرچی زحمت داشتی از روز اول بسته شدنه نطفه ت روی دوش من بوده. حالا چه جوریاست که تو اینجوری خودتو واسه باباهه به آب و آتیش می زنی و میخای براش هلاک شی؟؟!!
از کجا میاد این عشق... البته دارا شخصا پدر خیلی مهربونی هستش و در کل همه ی بچه هاش خیلی دوسش دارن. در کل دارا آدم مهربونیه و هر کس گه بشناسدش نمی تونه دوسش نداشته باشه.
یک موضوع دیگه هم هست که معمولن بچه با مادرش انگار که دشمنه. دلیلش هم اینه که اولا وقت بیشتری رو با مادر سپری می کنه و دوما اینکه مادر بیشتر بهش امر و نهی میکنه و بیشتر از هرکسی دغدغه ی تربیتش رو داره. برای همین بچه دست و پاش رو در کنار مادر بسته می بینه و در کنار دیگران بخصوص پدر (یا پدر بزرگ و مادربزرگ) خودش رو آزاد حس می کنه.
مخصوصن اگر پدر و مادر با هم هماهنگ هم نباشن و مثلا مادر تذکری به بچه میده یا قانونی براش میذاره، باباهه هی بگه ولش کن! چیکار داری بچه مو! و از این مدل حرفا. خداروشکر این یه مورد رو ما نداریم و آقای دارا حتا اگر من حرف اشتباهی بزنم و قانون اشتباهی هم وضع کنم، جلوی حسین ظاهرش رو حفظ می کنه و با من مخالفت نمی کنه.
هیییی... آقای دارا تشریف بردن مکه. کلی بهش تذکر دادم که لبنیات و بستنی و این قبیل قضایا رو نخوره. خودم هم پیگیر واکسنش بودم که خداروشکر یه روز صبح که داشتیم می رفتیم سر کار و دارا هم اون روز نه موتور داشت و نه ماشین، میدون ونک انداختمش پایین از ماشین و گفتم الان میری هلال احمر بغل بیمارستان خاتم الانبیا واکسن میزنی. خلاصه که واکسن زده بود و مثل بچه ها در بدر دنبال من که با ذوق و شوق بهم خبر بده که حرفمو گوش کرده و واکسنشو زده. آخه اون روز من موبایلمو جا گذاشته بودم و دارا جان به هرجایی تونسته زنگ زده که منو پیدا کنه.
اون هفته دارا گفت: عکس حسین رو به مامانم نشون دادم.
با خونسردی گفتم: راستی؟ کدوم عکسشو؟
دارا: همون که لباس سبز پوشیده. مامانم اشک توی چشماش جمع شد و گفت چقدر شبیه داداششه. (یعنی چقدر حسین شبیه پسر بزرگ داراست)
پری: راست میگه. خیلی به هم شبیه هستن. کاملن معلومه داداشن.
دارا: مامانم گفت بیارش ببینمش.
پری: تو چی گفتی.
دارا: گفتم نه!
پری: وا! چرا؟
دارا (با زبون بازی و چرب زبونی): آخه منظورم این بود که بدون مامانش نمیشه! اول مامانشو باید بخواین!
پری: برو زبون باااااز!!!!
دارا: راس میگم خب!!
پری: بهرحال اگر خاستی حسین رو ببری کسی غیر از مامانت نباید خونه باشه.
دارا: اونجوری پس باید مامانمو بیارم!!
پری:
دارا:
.
.
.
حسین کلی شعر یاد گرفته از مامانی. البته با زبون کودکانه ی خودش و دست و پا شکسته.
علی کوچولو این مرد کوچک،
ای ایران ای مرز پرگهر،
مادر من مادر من تو یاری و یاور من،
یه روز یه آقا خرگوشه،
گنجیشک لالا سنجاب لالا،
خورشید خندید صبح شده باز،
وای... دارم آتیش میگیرم... (شعر داریوش)
الان فعلن رفته توی کار دختر مردم. همش راه میره و میگه بلا ای بلا دختر مردم...
بچه م بسم الله الرحمن الرحیم هم بلده و تازه مثل آدم بزرگا زیر لب میگه. سر اذان نمازشو سریع میخونه و تموم میکنه و میره دنبال بازیاش. صلوات بلده و از اوناست که توی مسجد بلند صلوات میفرسته و در حال حاضر تا امام ششم رو هم بلده و فعلن رفتیم توی تمرین امام هفتم و امام هشتم.