هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

عاقبت عاشقی


امروز جمعه است...هفته ی پیش حدوداً همین موقع ها بازم جمعه بود و روز بدی برای من و دارا بود..گاهی چند تا حس و حال و موضوع بی ربط و با ربط از چهار گوشه ی دنیا جمع میشن و وقتی به هم میرسن، یه ترکیب عجیب و غریب و نادر می سازن و درجه ی تب و هیجان تند تند تند میره بالا و خیلی ناگهانی و غافلگیرکننده میرسه به نقطه ی انفجار و دیگه هیچی دیگه......حالا بدون پیچ و گیر یعنی اینکه اون جمعه بگومگو داشتیم و دلخوری و پرتاب نارنجک و از این دست قضایا و بعدش هم دوری...

از شنبه هر دوتامون منتظر بودیم که دیگری سراغمون رو بگیره و در عین حال هردومون هم جرات نمی کردیم خودمون پا پیش بذاریم؛ از ترس اینکه نکنه دیگری ما رو نپذیره. شنبه توی اون فضای دلگیر و غم اندود و آبی که همه ی درون و بیرونم رو پوشونده بود، توی مسنجر برای ماریا نوشتم:

خیلی غمگینم

دوری خیلی سخته

دارم فکر میکنم چقدر عالی میشد اگر این آخر هفته و نیمه شعبان که چند روز تعطیلاته، میشد با دارا جایی میرفتم...سفر...با هم بودن...

 

شنبه گذشت، یکشنبه گذشت، دوشنبه دیگه طاقتم تموم شد. بعدن فهمیدم که دارا هم تا دوشنبه طاقتش تموم شده بود دیگه. دوشنبه غروب دیگه دلم تاب نیاورد. خیلی نگران بودم. فکر و خیالات ناجور حمله کرده بودند به مغزم و مدام فکر می کردم نکنه بلایی سر دارا اومده باشه و ناخوش باشه. با آقا مهدی دوست دارا تماس گرفتم. گفت ازش بی خبر نیستم. فهمیدم با هم صحبت کردند و باز هم فهمیدم که دارا درباره ی ماجرای جمعه هم با دوستش حرف زده. اما چیزی از احساس و فکر دارا نسبت به خودم نصیبم نشد.

بعد از اون تماس یوهو خیلی افسرده شدم. همه ی حس بدنم رفت و دقیقن هیچی انرژی برای هیچ کاری حتی بودن و زنده بودن و نفس کشیدن  برام باقی نموند و منتظر بودم هر لحظه از این همه بی نایی بیهوش بشم. زنگ زدم به ماریا و حرف زدن با ماریا سوای اینکه درباره ی چی حرف زدیم، خیلی آرومم کرد.

یکی دو ماه پیش ماریا بهم گفته بود اواخر تیرماه میخواد بره کربلا و گفته بود می تونه یک نفر همراه هم داشته باشه و به من گفت که باهاش برم. من ولی قبول نکردم. دلم میخواست با دارا باشه سفرم. بدون دارا خیلی بهم سخت میگذشت. خلاصه که میدونستیم دیگه شنبه آینده یعنی شب نیمه شعبان ماریا عازم کربلاست.

روز بی طاقتیم یعنی دوشنبه شب ساعت حدود 11 شب بود که با ماریا حرف می زدم. یوهو انگار یه چیزی خورد توی مغزم و بعد از طی مراحل مختلف نگرانی و استرس و ناامیدی و غم و بعدش هم آرامش نسبی و مقطعی، فقط دلم هوای پرواز کرد.

به ماریا گفتم: به نظرت احتمال داره که توی کاروان تون جا باشه و هنوز امکان ثبت نام باشه؟

ماریا گفت: نمی دونم.

گفتم: خب تلفن اون آقای مسئول رو به من میدی؟

ماریا از این کار ابا داشت و گفت: دیر وقته! نمی دونم این کار درسته که الان زنگ بزنی یا نه.

گفتم: حالا تو بده. من سعی می کنم طوری برخورد کنم که ناراحتش نکنه.

خلاصه که با وجود اکراه ماریا شماره موبایل اون آقا رو ازش گرفتم و بلافاصله باهاش تماس گرفتم. بعد از نشونی دادن که از چه طریقی دارم بهش زنگ میزنم  و عذرخواهی از دیروقت بودنه تماس، با تردید و نگرانی و احتیاط پرسیدم: به نظرتون امکانش هست کسی الان هم ثبت نام کنه؟ مثل اینکه این موضوع خیلی بدیهی و نرمال باشه، خیلی سریع و آروم و ریلکس گفت: آره! دو تا جای خالی هنوز داریم.

یعنی دیگه نفهمیدم چی شد. فقط از شوق و شادی می پریدم و دور اتاق تند تند راه میرفتم. اون آقا بهم گفت صبح مدارک لازم رو کجا ببرم و پرسید: کسی دیگه هم هست؟ گفتم: همسرم.

دوباره زنگ زدم به آقا مهدی و ماجرای کربلا رو بهش گفتم و ازش خواستم همون موقع به دارا اس ام اس بده و ازش بپرسه شنبه میره کربلا یا نه. قرار شده بود دارا صبح به آقا مهدی خبر بده و مدارک لازم رو برسونه. اما به آقا مهدی گفتم به دارا نگه من پیشنهاد کننده ی این سفر بوده ام.

صبح خیلی استرس داشتم. رفتم اداره و منتظر بودم که آقا مهدی بهم خبر بده که تصمیم دارا چی شد. خیلی منتظر موندم و دیگه داشتم ناامید میشدم. آخر خودم با دارا تماس گرفتم و قضیه سفر کربلا رو بهش گفتم. خیلی رسمی و جدی حرف زدیم و درباره ی هیچ چیز دیگری غیر از سفر حرف نزدیم.

دارا گفت: فکر نمیکنم بتونم بیام. تا آخره هفته ی آینده خیلی کار دارم که باید تحویل بدم و محاله که رئیسم با مرخصی موافقت کنه.

دلم گرفت و بهش گفتم: هر کاری می تونی بکن. درسته که اصل، قسمت و دعوت هستش اما دعا و تلاش هم بی اثر نیست.

تا آخره اون روز یعنی سه شنبه دارا نتونست موافقت رئیسش رو بگیره. البته بهش نگفته بود مرخصی رو برای کربلا میخواد. هردومون منتظر موندیم برای فردا...

فردای اون روز یعنی چهارشنبه صبح اول وقت دارا اومد دم خونه مامان و گذرنامه اش رو داد بهم. عکس هاش رو هم که خودم داشتم. شب قبل، داداشم هم خونه ی مامان خوابیده بود. صبح، قبل از رسیدنه دارا، داداشم بهم گفت: پری امروز ماشین ندارم، منو می رسونی؟ گفتم باشه. بلافاصله یادم اومد دارا داره میاد. گفتم: دارا هم داره میاد البته. می تونی با اون هم بری. محل کارتون هم که نزدیکه. اما با موتوره ها! داداشم گفت نه...

دارا که رسید، زنگ زد گفت بیا گذرنامه ام رو بگیر. رفتم دم در. برای اولین بار بود که بعد از دعوا همدیگه رو می دیدیم. خیلی سرد و جدی با هم روبرو شدیم. (در حالیکه هر دو توی دلامون دیوونه بودیم!!)

به دارا گفتم: اگر برات موردی نداره، می تونی داداشم رو برسونی؟

گفت: باشه! بگو بیاد می رسونمش!

گفتم: من بهش گفتم و قبول نکرد. بهتره تو بهش تعارف کنی! بیا تو یه چای بخور و به داداشم هم بگو!

با ناراحتی قیافه اش رو درهم کشید و گفت: نه! نمیام توی خونه! مامان با من بده! (مامانم در جریان بگومگوهامون بود، چون کنارم بود)

گفتم: نه! باهات بد نیست. بیا تو.

دارا گفت: اصلن باورم نمیشه داداشت سوار موتور بشه!

گفتم: وا!! چرا؟ اتفاقن داداشم اصلن از این اداها و افه ها نداره.

دارا گفت: می دونم افه نداره. ولی بالاخره اصلن با پرستیژ اجتماعیش جور در نمیاد.

بعدن که از دارا تشکر کردم برای رسوندن داداشم،‌ گفت وظیفه ام بود!

خلاصه که دارا و آقا داداشم پریدن پشت موتور و رفتن سر کار!  البته یه دور برگشتن چون آقا داداش موبایلش رو جا گذاشته بود!

منم بجای اینکه برم سر کار، نشستم توی 5 سانتی مامانم و بعدش هم نشستم پایین پاش و سرم رو گذاشتم روی سینه اش و اونم هی بوسم میکرد و قربون صدقه ام میرفت. آخه مامانم اونروز داشت با خانواده خواهر بزرگم میرفت مشهد و من دیگه نمی دیدمش تا اینکه برم کربلا و برگردم. یعنی حدود دو هفته و اصلن دلم نمیامد ازش دل بکنم. زنگ زدم به مدیرم و ماجرا رو بهش گفتم و پرسیدم: می تونم نیم ساعت بشینم پیش مامانم؟ ‌گفت: عیب نداره! یک ساعت بشین!

بالاخره راه افتادم و سر راه به اندازه ی 50 نفر سیب و انگور خریدم به مناسبت عیدهای شعبان برای همکارای اداره. بعد مدارک دارا رو بردم به دفتر کاروان و با دلهره رفتم سر کار. دلهره ی اینکه بالاخره دارا اومدنی میشه یا نه...حدود ساعت 10 صبح دارا بهم زنگ زد و گفت پری کربلا اوکی شد. رئیس بالاخره موافقت کرد. رئیس بهش گفته بود وقتی طلبیده شدی، دیگه من چه کاره ام؟!

انقدر خوشحال شدم که به سختی خودم رو کنترل کردم که وسط اتاق توی اداره داد نزدم از شادی. به دارا گفتم خیلی خوشحالم ولی الان اصلن نمی تونم باهات حرف بزنم. بقیه روز رو هم نتونستیم با هم حرف بزنیم. ساعت 8 اس ام اس داد که من دیگه دارم میرم. من یه کم آروم نبودم. بخاطر استرس سفر و دلشوره و  طولانی شدنه دوری از دارا و خلاصه همه چیز.

به دارا گفتم: میشه بریم یک سری از خریدهای سفرمون رو امشب انجام بدیم؟ چون من آروم نیستم و نمی تونم توی خونه بمونم. گفت باشه. همدیگه رو که دیدیم خیلی معمولی و رسمی و مودبانه بودیم هردومون. کم کم یخ مون باز شد و قرار گذاشتیم اون شب رو اصلن حرف نزنیم. چون هر دومون خیلی حرف داشتیم. فقط گفتیم که چقدر دل مون تنگ شده بود برای هم. ساعت 11 دارا از پیشم رفت.

توی روزای دوری و بی خبری، خونه ی مامان بودم. دارا چند بار ازم پرسید: توی این مدت نرفتی خونه؟

گفتم: نه. فقط یک بار رفتم عکس و گذرنامه ام رو برداشتم و گلدون ها رو آب دادم. چرا می پرسی؟

گفت: هیچی! مهم نیست. بعدن فهمیدم همون دوشنبه که من بی طاقت شده بودم، دارا رفته بود خونه و چند ساعتی توی خونه مونده بود به امید اینکه منم برم خونه و آخر هم یک ورق کامل A4 برام نوشته بود و گذاشته بود روی میز توالت توی اتاق خواب. وقتی می پرسید رفتم خونه یا نرفتم، می خواست بدونه که نوشته اش دیدم یا نه.

با خوندن حرفاش خیلی آروم شدم...خیلی...حرفاش پر از غصه بود و عاشقی...

و بالاخره اینکه پری و دارا رفتنی شدند دیگه دوستان. ما هم انشالله با ماریا همسفر هستیم. منتها سفرمون عقب افتاده و بجای شنبه قراره که دوشنبه حرکت کنیم. در عوض بجای اتوبوس با هواپیما.

باورم نمیشه. یعنی واقعن باورم نمیشه. اصلن هر کی مسافر کربلا میشه و دعوتنامه میرسه به دستش، تا وقتی که پاش نرسه به مقصد و اون حرم و گنبد رو نبینه، هیچی باورش نمیشه. تا گنبد طلایی رو نبینه و اشک های بی اختیارش راه نیافته روی گونه هاش، هر لحظه نگرانه که اتفاقی بیفته و مانع رسیدنش بشه. علی - همون خواهرزاده ام که برای اعتکاف بهش گفته بودم - میگه: پری تو بهم گفته بودی دفعه دیگه که رفتم شاه عبدالعظیم تو رو هم با خودم ببرم. حالا ببین که دعوتت کردن کربلا...یعنی میشه برسیم خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

باورم نمیشه. خیلی خوشحالم. خیلی...یعنی...یعنی...یعنی نمی دونم...نمی دونم چی بگم...چه جوری بگم. من دلم نمیخواست بدون دارا برم کربلا و چند ماه پیش، همین سفر رو بخاطر اینکه دارا همسفرم نمیشد، رد کرده بودم. ولی اون شب که خواستم، دیگه به این فکر نمی کردم که دارا هم هست یا نیست. من میخواستم برم. دیگه تحمل تشنگی رو نداشتم. اما خدا کاری کرد که دارا همسفرم باشه.

باورم نمیشه. اینکه صبر معجزه است. هیچ کس باورش نمیشه! صبر خیلی سخته. خیلی تلخه. صبر باعث میشه مدیریت برنامه های زندگیت رو بدی به دست خدا. اونوقت خدا برنامه هایی برات میریزه که تو خودت به یک دهمش هم راضی بودی. اما خدا بهتر از خودت تو رو می فهمه و بهتر از خودت میدونه چیکار کنه برات. اینه که میگه من از آدما به خودشون نزدیک ترم. کاش این چیزا یادم نره. کاش یادم نره صبر چیکار میکنه. صبر و رفاقت با خدا و رضایت و آگاهی لحظه به لحظه به مرگ و اعتقاد به بعد از مرگ...

 

 

 

 

پی نوشت: یه سوال! بنظر شما صاحب اصلی یک خونه صاحب خونه است یعنی کسی که پول خرید خونه را داده و سند خونه به حکم قانون به نامشه هرچند خودش اصلن توی ایران زندگی نکنه یا اینکه صاحب اصلی خونه مستاجری هست که سال های سال توی یک خونه زندگی میکنه و خاطراتشو زندگی میکنه و زندگیشو خاطره میکنه توی اون خونه؟؟؟

 

 

کلیک: اعمال شب و روز نیمه شعبان

 

 

 

 

 

و یک حدیث:

قال الإمام الباقر (علیه السلام): لو یعلم الناس ما فی زیارة قبر الحسین (علیه السلام) من الفضل، لماتوا شوقاً.

امام باقر (علیه السلام) فرمود: اگر مردم می ‏دانستند که چه فضیلتی در زیارت مرقد امام حسین (علیه السلام) است از شوق زیارت می ‏مردند.

ثواب الاعمال، ص 319؛ به نقل از کامل الزیارات.

 


اسنپ شات


سلام؛ پارسال دوست امسال آشنا و از این حرفا. من که خوبم و شما هم اگه یه کم دقت کنین می بینین هیچ دلیلی برای خوب نبودن تون وجود نداره و نتیجه میگیریم که شما هم خوبین. الحمدلله رب العالمین.

این روزها مدام توی فکر پیدا کردن یکی از دوستام هستم. البته ربطی به وبلاگ و اینترنت و این حرفا نداره. نظرات رو هم که بستیم و نون خیلی ها بریده شد.

توی محل کارم به تازگی سرم خیلی شولوغه و واقعن فرصت نفس کشیدن ندارم. هرچند، گاه گاهی بعضی از همکاران بچه هاشون رو میارن که خیلی لحظات شیرینی برامون درست می کنن. به دارا میگم هر روز یکی از همکارا بچه اش رو میاره؛ دارا بلافاصه میگه: پس تو کِی منو می بری!!!

شوهر نازنینم در فصل امتحانات بسر میبره و هفته ی گذشته 5 شب رو در خونه ی خودمون بودیم و کنارم بود. اتفاق خاصی نبود جز بی خوابی. آقای دارا تا صبح بیدار برای درس خوندن و پری هم به هوای اینکه دارا خوابش نبره، باهاش می نشست. به محض اینکه فقط تصمیم می گرفتم بخوابم، بلافاصله میدیدم اون طرف اتاق، دارا سرش رو گذاشته روی جزوه اش و خوابش برده!‌ قدرته خدا!!! حالا یه شب 3 بخواب، یه شب 4، یه شب 6 و خلاصه بی خوابی بد دردیه و باعث دوبرابر شدن ِ ضعف و بی نایی میشه. در کل خبری نیست و یکی از همین روزها میام قسمت بعدی داستان مون رو می نویسم...