هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

معجزه


چه چیزی لذت بخش تر از اینه که سوار تاکسی باشی و نشسته باشی روی صندلی عقب، روی صندلی جلو هم شوهرت که خیلی هم عاشقی نشسته باشه و پسر کوچولوتون هم بغل بابایی باشه... بعد یه ذره ترافیک باشه و یواش یواش توی یه خیابون امام رضا برین جلو و تو هی زیر لب بخونی:

الله اکبر...لا اله الّا الله...الحمدلله...سبحان الله

و لحظه به لحظه نزدیک تر بشین و قدم به قدم برین جلو و گنبد جلوی روت و اشک توی چشمات و شوق توی دلت و لبخند روی لبت... و هی بگی: آی امام رضا... آی امام رضا... چیکار کردی؟!! چیکار کردی؟!! آخه این چه کاری بود؟!! چه معجزه ای؟!! معجزه واسه من؟!! واسه منه روسیاه؟!! چه خوبی دیدی از من آخه؟!! و هی با این فکرها ناخودآگاه لبخندهای بدون کنترل بیان روی لب هات...

چهارشنبه (26 شهریور) دلم گرفته بود. وقتی داشتم میرفتم خونه به ماریا گفتم امشب برنامه ت چیه؟ گفت برنامه ای ندارم. گفتم پس اگر تونستی و حال و حوصله داشتی بیا بریم شاه عبدالعظیم. خوشحال شد و استقبال کرد. قرار گذاشتیم واسه حدود ساعت 8 و نیم راه بیوفتیم.

رفتم خونه و اتفاقا اون روز حسین آقا اصلن نذاشت بخابم. یادم افتاد ممکنه پسر بزرگه داداشم بیاد پیشم. چون داداشم و خانواده ش با مامان خودم مشهد بودن و اونم تنها بود طبیعتا میامد پیش ما. بهش زنگ زدم گفتم امشب میای پیش ما؟ گفت آره؛ اومدم خونه باغچه ها رو آب بدم بعدش میام پیش شما. گفتم پس ما می خواهیم با ماریا بریم شاه عبدالعظیم. تو هم میای. گفت باشه. پس عجله کنم. گفتم نه عجله نکن. خب دیرتر میریم.

بعدش زنگ زدم به آقا دارا. گفتم بهش که کی میای خونه چون ما برنامه داریم. گفت الان دارم میرم داروخانه (13 آبان) که داروت رو بخرم بعدشم میرم دفتر یه کاری دارم و بعدش میام خونه. بعدشم گفت اگر من نرسیدم شما برین، من خودم با موتور میام. گفتم نخیر!! من اصلن خوشم نمیاد آدم میخاد یه جایی بره اینجوری پخش و پلا. اگه قراره با هم بریم، با هم میریم. ما صبر می کنیم تا تو بیای. در حرم رو که نمی بندن. پس مهم نیست کی بریم. گفت باشه.

خلاصه که در حال سر و کله زدن با حسین بودم و وضو گرفته بودم که نماز مغرب رو بخونم که زنگ زدن و آقا دارا به فاصله ی نیم ساعت از حرف زدنمون اومد خونه. بعدشم در حالیکه خودش کلی ذوق کرده بود بهم گفت ذوق زده شدی منو دیدی؟ می خواستم غافلگیرت کنم خوشحال شی!  گفتم دیر میام ولی زود اومدم.

دیرتر ماریا هم از راه رسید و شام خوریدم و بعدش هم پسر داداشم (محمد) هم رسید. جمع و جور کردیم و راه افتادیم. با ماشین ماریا رفتیم. چون ماشین من عقبش صندلی بچه است و 4 نفر سخت جا میشن.

اواسط اتوبان (امام علی علیه السلام) بودیم، اونجا که زده اتوبان امام رضا و راه مشهد از اونجاست، یهو محمد گفت بچه ها بریم مشهد! همه ی ما شوک زده ساکت موندیم یوهو. دارا بلافاصله گفت باشه بریم من پایه ام. من و ماریا هم گفتیم خب بریم. خلاصه که ما هیچ کاری نکردیم و امام رضا علیه السلام خواست که ما بریم و رفتیم. اونم توی شب و روز زیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام.

گفتم: بچه ها! تا هنوز جوون هستین از این کارا بکنین. یه ذره که سن و سال تون بره بالاتر به شدت محافظه کار میشین و محاله از این کارا بکنین.

خلاصه که رفتیم که رفتیم. تا صبح توی راه بودیم. 12 و نیم شب راه افتادیم و 12 و نیم ظهر رسیدیم. محمد و دارا تا صبح رانندگی کردن.

یک لحظه هم به سختی سفر فکر نکردم. یعنی هیچکس فکر نکرد. یعنی اصلن فکر نکردم امکاناتی نیست یا محدودیتی هست یا خسته شدم یا با بچه کوچیک این همه مدت توی ماشین...

تازه بچه م توی راه نصفه شب چون خیلی سرد شد هوا تب کرد. البته بخاطر خستگی هم بود. چون 2 ساعت یه بار یا یک ساعت یک بار که ما پیاده می شدیم بچه م هم از خواب بیدار می شد. صبح خیلی تبش شدید بود که خیلی ترسیده بودم. اما از طرفی هم خیالم راحت بود چون می دونستم بعلت خستگی و گشنگی و بی خوابی هستش و یه ذره هم سرماخوردگی بخاطر سرمای هوا.

آسمون سمنان خیلی زیباست. بچه ها می گفتن آسمون شب سمنان رو توی شب هیچ جای ایران نداره. واقعن قشنگ بود. صبحانه رو توی سبزوار خوردیم. وقتی رسیدیم کسی نبود در رو برامون باز کنه و همه برای نماز ظهر رفته بودن حرم. ماشین رو گذاشتیم رو پل و دارا گفت بریم کوه سنگی ناهار بخوریم. ماشین گرفتیم و رفتیم کوه سنگی دیزی خوردیم. منم پوشک نداشتم واسه حسین دارا رفت برام پوشک خرید.

بعدشم رفتیم خونه و بقیه رو سورپریز کردیم و نماز خوندیم و خوابیدم. برای نماز مغرب من و ماریا با داداشم و زن داداشم رفتیم حرم. حسین رو آماده کرده بودم که ببرمش اما چون بهش دارو داده بودم خوابش برد و مامانم و دارا گفتن نبرش. دلم خیلی سوزید چون بچه م خیلی دلش می خواست بره پیش امام رضا.

رفتیم حرم و زیارت و عشق و حال خوبی که همتا نداره. همون اول هم آقا دارا زنگ زد که حسین بیدار شده و همش میگه پری، پری، پری... دارم میارمش پیشت. خلاصه که هی استرس داشتم نکنه دارا برسه از راه و آنتن توی حرم بره و دارا پیدام نکنه.

حسین که اومد پیشم، ماریا با داداشم اینا رفت خونه و دارا و محمد هم رفتن واسه خودشون مردونه. منم با حسین رفتم حرم. از صحن انقلاب رفتیم داخل. پتو هم گفته بودم دارا بیاره چون توی حرم بخاطر کولرا خیلی سرد بود و بیرونم که هوای طبیعی سرد. بود. وقتی می خواستم برم خونه خیلی زحمت کشیدم که حسین رو راضی کنم. حاضر نمیشد بیاد بریم. گریه می کرد و میگفت همینجا بمونیم. گفتم نمیشه مامان جون، الان اینجا بسته میشه. همه دارن میرن خونه شون. امام رضا گفته حسین بره خونه لالا کنه غذا بخوره قوی بشه بعد دوباره فردا بیاد پیشم که خوشحال بشم.

ساعت حدود 2 شب یه ماشین گرفتم از اول خیابون شهید اندرزگو و رفتم خونه. چون از صحن جامع رضوی (که خیلی خیلی دوسش دارم) و از باب الرضا رفتم بیرون. البته صحن انقلاب رو هم خیلی دوست دارم چون دیدش به گنبد امام خیلی خوبه.

یه جای حرم هم بود که وارد می شدیم یادم نیست الان کجا بود فکر کنم ورودی به سمت ضریح از صحن انقلاب بود. همینجور با  5 یا 6 تا پله پله های گنده ی یک متری میرفت پایین به سمت ضریح. خیلی یاد کربلا افتادم. یعنی یاد حرم امام حسین. آخه حرم امام حسین همینجوریه که وقتی از در داخل میشی هی پله پله میره پایین که برسه به ضریح. خیلی آرزوی کربلا کردم. از امام رضا خواستم ما رو بفرسته کربلا. بچه ها میگفتن شاه عبدالعظیم برات کربلا میده پس چطور شد که ما رو فرستاد مشهد پیش امام رضا!! نیشخند

فرداش یعنی جمعه 28 شهریور ساعت 11 صبح با من و دارا و حسین و پسر کوچیکه داداشم، با ماشین داداشم رفتیم بیرون. رفتیم زیست خاور و بعدشم پروما. دنبال شهربازی بودیم واسه حسین.

وقتی برگشتیم خونه بقیه ناهار خورده بودن و داشتن میرفتن حرم. ما هم ناهار خوردیم و استراحت کردیم و حدود 5 بعدازظهر رفتیم حرم. همه داشتن توی صحن جامع رضوی زیارت جامعه کبیره می خوندن. رفتیم پیش شون و بعدشم دارا واسه خودش رفت زیارت و منم با حسین رفتم. بچه م خیلی شوق و ذوق داشت بره پیش امام رضا.

بعدش ماریا ما رو پیدا کرد. از ماریا خواستم حسین رو بغل کنه چون خودم حالم مساعد نبود. رفتیم توی صحن انقلاب و اونجا نماز جماعت مغرب رو خوندیم و به قول ماریا حسین همه ی فن های کشتی رو حین نماز روی من اجرا کرد.

ساعت 9 شب به قصد تهران راه افتادیم و شنبه ظهر رسیدیم تهران.

الحمدلله... این بود معجزه ی من