هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

پری بدون هوو


شاید امروز بشه نوشت. بعد از مدت ها که ننوشتم امروز کمی خلوت ترم. البته دیگه مثل قبل برای نوشتن اشتیاق ندارم. شغلِ مادر بودن ضمن اینکه خیلی وقت گیره، خیلی هم آدمو عوض میکنه. حالا مادری که در بیرون از خونه هم شاغل باشه، عملا دیگه هیچ وقت آزادی براش نمی مونه.

حتی اگر به هیچکدوم از کارای شخصی خودتون هم نرسین، یه بچه زیر دو سال کاملا می تونه تمام وقت شما رو ریز به ریز پر کنه و یه جای خالی هم باقی نگذاره و برای ثانیه به ثانیه تون برنامه ی تازه ای داشته باشه. مگر اینکه این وسطا دلش راضی بشه یا خستگی غلبه کنه و نیم ساعت یا یک ساعتی بخوابه.

بچه که می خوابه، شما می تونین مثل پروانه های سبک و شاد و رنگی پرواز کنین و به هر کاری که میخواین برسین و به هر گوشه ای از خونه تون سر بزنین و به دوستاتون زنگ بزنین.

بچه که می خوابه، انگار یهو کلی انرژی و انگیزه در مادر ایجاد میشه که به کارهای عقب افتاده و کارهای روزمره ش برسه. یه نگاهی به لیست کاراتون میندازین و اولویت رو میدین به کارایی که براتون جذاب تر هستن.

بچه که می خوابه، مادر می تونه ظرفارو بشوره، گلدونارو آب بده، لباسارو اتو کنه، لیست خریداشو بنویسه، آشپزی کنه و مهم تر از همه اینکه کمدها و کشوها و کابینت ها رو بدون مزاحم مرتب کنه. اون هم فقط برای یک بار!

چون اگر بچه بیدار باشه، بعد از اینکه شما تر و تمیز و در نهایت نظم و ترتیب همه ی لباسارو دسته بندی کردین و روی هم چیدین، در کمتر از چند صدم ثانیه، سرش رو میکنه داخل کشو و همونجور که سرش پایینه، همه تکه های لباس رو از دو طرف سرش، یکی با این دست و یکی با اون دست، از چپ و راست پرتاب میکنه به عقب سرش. کشو که خالی شد، خیالش راحت میشه.

بعد نوبت این میرسه که همه ی لباس ها رو هر چی که باشن، مال خودش باشن یا مال مامان و بابا یکی یکی بندازه توی گردنش. طوری که در نهایت خودش با اون قد کوچولوش، تبدیل بشه به یک کوه لباس.

هر چند خودش از این کار خیلی لذت میبره و تمام مدت که این اعمال بیرحمانه رو انجام میده، با خودش حرف میزنه و حسابی خودش با خودش بازی میکنه و حواسش هم به عالم و آدم نیست. در واقع یکی از حسن های حسین که من خیلی هم خوشم میاد اینه که حسین بلده خودش تنهایی بازی کنه.

در مورد کابینت های آشپزخونه هم وضعیت بهتری نیست و شما مجبورین همه ی کابینت ها رو با تکه ای روبان ببندین.

در این بین، هی به مامان نگاه میکنه که نکنه مامان ناراحت باشه و اخم کرده باشه و اگه مامان صورتش اخمالو باشه، میاد مثل یه بچه ی لوس خم میشه توی صورت مامان و مامان رو وادار میکنه تا توی صورش نگاه کنه و بخنده و نی نی خیالش راحت بشه که مامان ناراحت نیست.

بچه که می خوابه، می تونین با خیال راحت بشینین پای لب تاپ بدون اینکه انگشتای کوچولو بدون وقفه به کیبورد ضربه بزنن و بدون اینکه مدام یه هیکل کوچولو مصرانه بخواد صفحه لب تاپ رو ببنده.

بچه که می خوابه، میتونین راحت و آسوده لم بدین روی کاناپه و بدون هدف فقط کانال عوض کنین یا برنامه ی مورد علاقه تون رو تماشا کنین و نسکافه یا چای بخورین و همه ی این کارها رو در حالی انجام بدین که یه کوچولوی چسبناک تمام مدت با دهنش به شما نچسبیده باشه و هیچ قصد کنده شدن هم نداشته باشه.

 

 ...   ...   ...

 

هوو رسما رفت شهرستان. حدود دو هفته پیش یعنی سه شنبه 12 شهریور با پدر و مادرش که تهران بودن رفت. در حالیکه بخش بزرگی از جمع کردن وسایل خونه رو رها کرد و گذاشت به عهده ی دارا.

حالا دارا کمک کنه یا نکنه یا وظیفه داره یا نداره یا هر چی. ولی بعضی آدما خیلی عجیب هستن. کمتر زنی رو دیدم که همچین کارایی رو رها کنه به امید شوهرش. حالا بهرحال، نوش جونش!

موضوع اینه که توی دعواها و درگیری های هوو و دارا، هوو خانوم انقدر گفته بریم شهرستان، بریم شهرستان، بریم شهرستان، بریم شهرستان، که دیگه بالاخره دارا کم آورده و زده به سیم آخر و با داد و بیداد زنگ زده به برادر هوو خانوم که داداش یه خونه واسه ما پیدا کن. ما می خواهیم بیایم شهرستان زندگی کنیم. خلاصه که خونه رو رهن میکنن همونطور که توی پست های قبلی هم گفته بودم.

هوو خانوم هم که اون موقع شهرستان بود به اطلاع دارا میرسونه که خونه رهن کردیم واسه اوایل شهریور و حالا همه منتظرن ببینن تو چیکار میکنی! ترجمه ش یعنی همه توقع دارن تو هم بیای اینجا شهرستان کنار زن و بچه ت زندگی کنی.

دارا هم جوابی نداده بود و همه چیزو سپرده بود به دست سرنوشت تا که چی پیش بیاد.

گاهی به من میگفت: فکر میکنم اگه از تو دور بشم، از این آدم افسرده ها میشم که هیچ کاری نمی کنن و صبح و شب زل میزنن به یه نقطه.

منم میگفتم: عیب نداره! عوضش طبع شاعریت گل میکنه و کلی می تونی شعر بگی!

برنامه همین بود ظاهرا و بنا بر رفتنه دارا و هوو با هم بود تا وقتی که کم کم زمزمه های رفتن و اثاث کشی واقعی شد و به مرحله ی عمل رسید و توی این مرحله ی حساس، آقا دارا زد زیر همه چی و گفت من نمی تونم بیام شهرستان.

دارا احساس کرد که هیچ رقمه نمی تونه خودشو راضی کنه که توی یه شهرستان کوچیک و خیلی خیلی دور افتاده زندگی کنه و مهم ترین دلیل هم براش از دست دادن کارش بود.

دارا به من گفت و به هوو هم گفت که الان توی تهران موقعیت کاریش در مقام یه مدیر هست و اگر بره شهرستان هیچوقت نمی تونه همین موقعیت مدیریت رو داشته باشه. چون مدیریت ها رو توی شهرستان ها به بومی های خودشون میدن. مگر اینکه یه رئیس کل باشه. مثل یه فرماندار یا رئیس دادگستری و دادستان یا رئیس مرکز صدا و سیمای اون شهرستان. دارا گفت من الان در شرایطی نیستم که از صفر شروع کنم.

با این حرف ها، درگیری های جدید بین هوو و دارا از سر گرفته شد. اینا استدلال های دارا بود و استدلال هوو هم این بود که به دارا میگفت: تو میخواستی منو دک کنی و از سرت بازم کنی، واسه همین گفتی میای و حالا زدی زیرش. استدلال هوو درست بود اما دارا میگفت من در شرایط عادی قبول نکردم که بیام و زیر فشار و شکنجه ی زیاد قبول کردم و بعد دیدم که نمی تونم.

(حال بماند که هوو هیچ در نظر نگرفت دارا زن و بچه ی دیگه ای هم توی تهران داره و در کمال بی وجدانی این راه رو انتخاب کرد که در نهایت هم به ضرر خودش شد و خدا خودش حواسش بود جواب مکرشون رو بده!)

از طرفی هوو به دارا میگفت: که انتخاب محل زندگی، طبق شرایط عقدنامه با زن هستش (واقعن اینطوریه؟ من فکر میکردم با مرد باشه!) و تو باید قبول کنی من هر جا که میخوام زندگی کنم.

دارا هم بهش گفت: باشه، قبول میکنم. اما نمی تونی منو هم مجبور کنی باهات بیام!

من به دارا گفتم: حرفی ندارم که بری. این حرف رو هم بدون حاشیه زدم و بدون تزئینات با آه و ناله و آی من بدبختم که دارا خیالش راحت باشه و اگر واقعن تصمیم به رفتن داره، مانعش من نباشم.

دارا گفت: موضوع این نیست. من از اونجا بدم میاد. حتی اگر تو هم توی زندگیم نباشی، من بازم حاضر نیستم برم اون شهرستان زندگی کنم.

اما هیچ کدوم از این حرفا فایده نداشت و درگیری ها همچنان ادامه داشت.

به دارا گفتم: واقعن شما دو نفر مگه آدم نیستین که به یک صلح منطقی و یک نقطه ی وسطی با هم برسین و انقدر نجنگین؟!!

بالاخره دارا و هوو سعی کردن به یک نتیجه ی مشترک برسن.

دارا به هوو گفت: یه قراری میذاریم. اگر من موقعیت شغلی هم ردیف موقعیتی که در تهران دارم توی اون شهر برام درست شد، من میام شهرستان ولی اگر نشد، بعد از یک سال تو باید برگردی.

ظاهرا هوو هم این پیشنهاد رو قبول کرده تا ببینیم که آینده چه چیزی بهمون نشون میده.

دارا گفت هوو توی همون شهر فوق لیسانس هم قبول شده. همه ی این برنامه های جدید زندگیش رو تغییر میده و میتونه تنوعی براش باشه و بجای اینکه همش بشینه و فکر کنه به اینکه چقدر بدبخته و چه زندگیه سیاهی داره و فقط با بچه ها سر و کله بزنه، کمی هم به خودش برسه و دنیای خودش رو داشته باشه و سرگرم باشه.

فقط یه ایراد که دارا رو نگران میکنه اینه که هوو از یه خونه ی 70 متری رفته توی یه خونه ی 200 متری و از اونجایی که هوو خیلی خیلی اهل خریدای مدام و غیر ضروری هست، دارا بهش تذکر داده که حواست باشه بازم باید به یه خونه ی کوچیک تر برگردی و خیلی ولخرجی نکن.

شنبه 23 شهریور دارا با ماشین رفت شهرستان. با برادرش رفت که توی اثاث کشی منزل جدید کمک کنن و هم اینکه برای اول مهر که پسرش کلاس اولی هستش حضور داشته باشه. با ماشین هم رفت که ماشین رو بذاره اونجا برای خانوم.

هرچند هوو اصلا اهل رانندگی کردن نیست و با اینکه گواهینامه داره هیچوقت سوار ماشین نشده اما به دارا گفته که باید ماشین رو هم به اون بده. حالا دارا یک زندگیه 10 ساله و یک زن و بچه و خونه ش و ماشینش رو از دست داده و تنها چیزی که براش مونده شغلش هست که شک دارم اون رو هم ازش نگیرن.

تغیر خاصی توی زندگیه من ایجاد نشده. لااقل فعلن. ولی همین که هوو تهران نیست و توی همین هوایی که من نفس میکشم نفس نمیکشه، عجیب احساس آرامش دارم. بعلاوه اینکه شماره موبایلم رو هم عوض کردم و امکان مزاحمت های گاه بگاه هم نداره.

 

 

پی نوشت: هوو بودن یک فرآیند دو طرفه هست. یعنی هر دو آدمی که با هم نسبت دارن، هر دو به هم نسبت دارن و نمیشه یکی با شما نسبتی داشته باشه ولی شما با او نسبتی نداشته باشین. مثلن من شوهر شما و شما زنه من هستین. من خواهره شما و شما خواهره من هستین. من مادره شما و شما دختره من هستین. من پسر عموی شما و شما دختر عموی من هستین. من هووی شما و شما هووی من هستین. حالا بعضیا اصرار دارن که من هوو هستم و هوو خانوم هوو نیست، دیگه شرمنده! یه اسمی باید داشته باشه.