هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

سختی های زندگی


از اول این هفته میام سر کار. فعلن کار زیادی ندارم و برام خیلی خسته کننده است. بخصوص که دلمم همش پیش حسینمه و همش دلتنگشم.

البته شنبه با خودم آورده بودمش سر کار ولی دیروز اولین روزی بود که جوجه م از مامانی دور بود. الهی بمیرم برای چشمات عسل مامان.

دیشب با حسین خونه ی خودمون بودیم و صبح قبل از اومدن به سر کار حسین رو بردم خونه ی مامانم. بمیرم الهی بچه م خوابش خراب شد.

امروز از صبح همش به این موضوع فکر میکردم که واقعن بخاطر سختی ها ی توی دنیا نباید غر زد. نمیگم من غر نمیزنما. دارم میگم داشتم به این نظریه فکر می کردم. نمیدونم چم شده که دارم این فکر رو میکنم و این فکر تا کی دوام خواهد داشت و در چه زمینه هایی بروز و ظهور خواهد داشت.

صبح از خونه ی خودمون تا خونه ی مامان مدت زیادی توی ترافیک بودم. کلی صبح زود بیدار شده بودم که برم خونه ی مامان و به حسین شیر بدم و بخوابونمش و بعد برم سر کار. ولی تمام وقت برنامه ریزی شده م توی ترافیک سوخت!

اما توی راه همش به این فکر میکردم که نباید غر بزنم بخاطر گیر کردن توی ترافیک صبحگاهی و خستگی و کم خوابی و اجبار به رفتن سر کار صبح زود و نخوابیدن صبح برای سر ساعت رسیدن به اداره و نخوابیدن شب برای مدام شیر دادن به حسین و رسیدگی بهش.

به این فکر میکردم که نباید غر بزنم نه توی دلم و نه وقتی که رسیدم برای مامانم. کاش میشد توی روابطم با دارا به این فکر و نتیجه برسم که نباید برای سختی های دنیا غر بزنم و نه برای کمبودهای زندگی یا نبودن های دارا و هر چیز دیگه. یادم باشه که مرگ میاد و این تلاش و سختی تموم میشه. طبق آیه ی قرآن هم آدم مدام در حال سختی کشیدن هستش توی دنیا.

یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَى رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ / انشقاق-6

اى انسان! مسلما تو با تلاش و رنجى فراوان به سوى پروردگارت میروى، پس دیدارش خواهى کرد


لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ / بلد-4

براستى که انسان را در رنج آفریده ‏ایم

گاهی دلخوش میشم که مرگ میاد این سختی های دنیایی تموم میشه. و باز حواسم هست که باید اینور خرابکاری نکنم تا اون طرف نیافتم توی سختی های بیشتر.

 

 

پی نوشت1: یک سایت برای پدر و مادرها

پی نوشت2: به کودکان تان کمک کنید تا آنها نیز احساسات شان رو ابراز کنند.

نوپایان 12 تا 24 ماهه: برای نوپای خود الگو شوید تا او نیز بتواند به موقع دق دلی خود را خالی کند. بعنوان مثال، او خیلی عصبانی است، پاهای تان را محکم به زمین بکوبید، دست بزنید و سرتان را قاطعانه تکان بدهید و به او آموزش بدهید که بگوید «نه!»

نوپایان 2 تا 4 ساله: وقتی اوضاع و احوال آرام است، او را وادار کنید حالات مختلف چهره را تمرین کند. دایره لغات کودک خود را با استفاده از کلمات متفاوت غنی کنید. بعنوان مثال، بجای کلمه «عصبانی» می توانید از کلماتی مثل برافروخته، خشمگین، کفری، آتشین مزاج و از این قبیل استفاده کنید.

شگفت آنکه هرچه بیشتر این قدم های ساده را تمرین کنید، کودک شما بسیار زودتر شروع به کنترل بروز ناگهانی احساساتش خواهد کرد.

از کتاب: شادترین کودک محله


دوباره کار و اداره...


دیروز 25 آبانماه پسرم 6 ماهه شد. روز قبلش دوتایی با حسین رفتیم درمانگاه تراب توی خیابون دولت و واکسن 6 ماهگی رو زدیم. 6 ماه مرخصی زایمان هم تموم شد و از فردا یعنی شنبه 27 آبانماه میرم سر کار.

عید غدیر شد یک سال که هوو خانوم از من و ازدواج دوم دارا خان با خبر شده. یادم میاد پارسال شب تاسوعا پاشد اومد خونه مامانم و اون آشوب رو به پا کرد. از در که اومد تو نه به کسی سلام کرد و نه جواب سلام کسی رو داد و اومد به طرف من و منم عقب عقب ازش دور شدم. بعد گفت چیه چرا میری عقب؟ گفتم: می ترسم دیوونه شی!

وای که چقدر از این حرف ناراحت شد. خب داشت مثل دیوونه ها رفتار میکرد و منم حامله بودم و واقعن می ترسیدم بهم حمله کنه. به دارا شکایت منو کرد که ببین این پری به من گفت دیوونه میشی! دارا هم رک و پوس کنده بهش گفت: خب راس گفت! منم فکر کردم میخوای بهش حمله کنی!

چقدر هم که بهم توهین کرد. هم قبلش توی اس ام اس هاش بشدت بهم توهین کرده بود و هم وقتی اومد بخاطر حاملگیم خیلی بهم حمله و توهین کرد. دارا بهش گفته بود: انتظار داری زن و شوهر با هم چیکار کنن؟ بشینن کتاب بخونن برای هم؟؟؟!!

البته هوو خانوم بعدها یجورایی اظهار پشیمونی کرد و ازم عذرخواهی کرد و گفت تو از سادات هستی و من نباید نسبت بهت اونجوری رفتار میکردم.  دارا خیلی از حرفاش و رفتارش نسبت به من ناراحت شد و فقط میگه خدا ببخشدش!!

یکبار توی اس ام اس ها توهین و توهین پشت سر هم برام نوشت تو که عاشق دارا هستی چطور راضی شدی انقدر سختی بکشه با دو زن داشتن و این حرفا و رهاش میکردی و میذاشتی راحت زندگیشو بکنه!

منم هیچی جواب حرفاش رو نداده بودم ولی در جواب این مسجش فقط نوشتم: من معشوقم نه عاشق! این حرف خیلی ناراحتش کرد ولی قضاوت یکطرفه ی اون فقط همین جواب رو داشت! انگار دارا سر به زیر نشسته بود سر زندگیش و من رفتم همه چیز رو بهم ریختم!!

 

حالا یک سال از اون روزها گذشته و هوو خانوم هنوز بشدت داره دارا رو اذیت میکنه و پیرش کرده! مخصوصن برای هفته ای یک شب که دارا پیش من و پسرمونه. اولین شبی که اومد هوو تا صبح رفت توی فرودگاه بلکه بلیط گیر بیاره و بره شهرستان پیش مامان و باباش.

شب اول زنگ زد به دوستای دارا و اونا هم زنگ زدن به دارا. اعصاب ما رو بهم ریخت ولی دارا عکس العملی نسبت به کارش نشون نداد و تماسی هم باهاش نگرفت چون میدونست همش بازی و مسخره بازیه. حالا هم هر شبی که قراره دارا بیاد پیش من از دو روز قبلش تا سه روز بعدش با دارا دعوا میکنه. یعنی کل زندگی دارا رو سیاه کرده.

هوو مدام به دارا میگه : من نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم و باید پری رو ول کنی و دارا هم یا محلش نمیذاره و یا اگر خیلی بره روی اعصابش بهش میگه حرفش هم نزن! این اتفاق محاله!!

دارا میگه که هوو میدونه تو زندگی سختی داری و عقیده داره که سختی ها و مشکلات زیاد زندگیه خودمون هم برای اینه که من کم به تو میرسم ولی باز حس زنانه ش اجازه نمیده راضی بشه تا من به تو هم برسم و معتقده من باید تو رو ول کنم که بری و زندگی خوبی داشته باشی!

منم گفتم: پیشنهاد خوبیه! ولی اون می تونه برای خودش پیشنهاد بده نه برای دیگران! بهتره خودش بذاره بره و زندگی خوبی برای خودش بسازه. دارا هم گفت ول کن بابا اصلن در این مورد حرف نزنیم و به عشقولانه های خودمون بپردازیم.


زوج بی بچه


لطفن یک کف مرتب برای خودتون بزنین!

اگر از یک پیشخدمت یا پرستار بچه کمک بگیرید، آدم بزدلی نیستید!

اگر ناهار را همراه با یکی از دوستان تان در خارج از خانه بخورید و یا به یک کلاس ورزش بروید، آدم خودخواهی نیستید.

بسیاری از پدر و مادرها با همین احساس گناه، تیشه به ریشه ی خودشان میزنند.

بخاطر تمام کارهای خوبی که در حال انجامش هستید، به خودتان نمره خوبی بدهید و کمی هم به خودتان کمک کنید.

 

برای بزرگ کردن یک بچه، باید دهکده ای را به کار گرفت.

ضرب المثل آفریقایی

 

اینکه یک روز تمام از وقت خود را صرف سرگرم کردن کودک نورسته بکنی، بسیار دشوار است. پس چطور پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما از عهده چنین کاری برمی آمدند؟ واقعیت این است که آنها چنین کاری نکرده اند. پیشینیان ما همیشه در قالب خانواده های گسترده زندگی میکرده اند. هزاران سال، پدرها و مادرها اهالی دهکده را وادار میکردند به آنها کمک کنند.

این جملات از یه کتاب فوق العاده است. کتاب: شادترین کودک محله.

از دستش ندین. اگر بچه دارین، اگر بچه ی زیر 4 سال دارین، یا حتی اگر بچه ندارین و مجرد هستین این کتاب رو بخونین. برای روابط بین فردی هم خیلی مهمه و راهکارهای خوبی داره.

سه شنبه دارا جانم رفت ماموریت شهرستان. توی راه هم سه هزار بار به من زنگ زد و گزارش کار داد! جمعه یا شنبه هم برمیگرده انشالله.

دوشنبه دوتایی شدیم یه زوج بدون بچه و کلی خوش گذروندیم. حسین رو گذاشتم پیش مامانم و دارا اومد دنبالم و دوتایی زدیم به دشت و صحرا. آی حال داد!! وقتی دارا اومد دنبالم و بدون حسین رفتم بهم میگه: پس حسین کو؟ فروختیش؟ منم مثل آدمای موذی و بدجنس با شوق و ذوق خندیدم و بشکن زدم و گفتم: آره! دارا هم مثل آدمای موذی و بدجنس از ته دل خندید و از خوشی پرید هوا و گفت: میذاریمش پرورشگاه تا وقتی بزرگ شد ادب بشه و ما رو نذاره خونه ی سالمندان!

خودمون دوتا بدون بچه شدیم دوتا بچه و رفتیم پارک و کافی شاپ و بستنی خوردیم و دست همو سفت سفت گرفتیم و کلی توی پارک راه رفتیم و خلاصه تا می تونستیم خوش گذروندیم و عاشقی کردیم و حس های عاشقانه رو تازه کردیم. 

گه گاه اینجور کارا لازمه. برای طراوت و شادی و دوام رابطه ی دو طرفه. بچه ها باید یاد بگیرن که پدر و مادرها هم به اندازه ی اونها حق دارن و میتونن خلوت خودشون رو داشته باشن. بچه ها باید بدونن بعضی لوازم و وسایل متعلق به مامان و باباست و اونا نباید همه چیز رو برای خودشون بدونن. بدترین اتفاقی که میتونه بیافته کودک سالاریه. امیدوارم ما هم گرفتارش نشیم. 

 

 

شادترین کودک محله

The happiest toddler on the block

روانشناسی تربیت کودکان نوپا (از 9 ماه تا 4 سالگی)

نوشته: دکتر هاروی کرپ

ترجمه: طاهره یراقچی

انتشارات: کتاب پنجره

 


شروع چهارمین سال زندگی مشترک


یه مدتی بود ماشینم نیاز به صافکاری داشت. اون هفته شنبه گذاشتمش تعمیرگاه و 5شنبه هم دارا رفت و گرفتش.

جمعه بابایی با دوستاش رفته بود اطراف تهران و کار داشت و ساعت 9 شب هم که رسید، اومد پیش ما که شوفاژهارو هواگیری کنه و راه بندازه. کلی هم بوی هیزم و دود و اینا میداد.

شنبه بابایی گفت خودم میخوام بیام و شام بپزونم برات و اومد و ماهی کبابی درست کرد برامون و کلی شرمنده مون کرد. چای هم که خوردیم ساعت 9 و نیم رفت. 

امروز یعنی یکشنبه هم ساعت 8 صبح اومد پیشمون و تا 12 و نیم ظهر موند و بعدش رفت دنبال کارای خودش.

انقدر بی دارا بودم که دارا داشتن از یادم رفته! البته گفتم که مدتی هست هفته ای یک شب دارا پیش ماست (غیر از این سر زدن های روزانه). منم کلی برنامه دارم برای زندگی مشترکمون توی همین یک شب. اما وقتی 2 ساعت با موتور زیر بارون می مونه توی ترافیک تا برسه خونه، آدم دیگه روش نمیشه بگه بریم بیرون، نه؟ فقط می تونه شام رو آماده کنه و راضی بشه که یه فیلم با هم ببینیم و بعدش بابایی بیهوش. بابایی بیهوش و حسین آقا تازه سر شب و شلوغ بازی و بهونه گیریش... حسین خیلی به من وصل و وابسته است و این موضوع میترسم کلافه م کنه؛ چون هیچ وقتی برای با دارا بودن برام نمیذاره.

هفته ی گذشته سه شنبه شب دارا پیش ما بود. حسین آقا هم پاک قاطی کرده بود. چون بچه م یه ذره ای سرما خورده و دماغش روزا آب میاد و شبا کیپ میشه و نمیتونه نفس بکشه. خلاصه که اون شب دارا سر ساعت 11 خوابید؛ ولی حسین اولش که نمیخواست بخوابه و میخواست بازی کنه و بعدش هم تا میخواست بخوابه راه نفسش بسته میشد و میزد زیر گریه.

من در اتاق خواب رو بستم و بعد هم حسین رو برداشتم و رفتیم توی اتاق حسین و در اتاق حسین رو هم بستم که دارا بتونه بخوابه. چون صبح زود باید میرفت برادر بزرگ حسین آقا رو میرسوند به مهد و بعدش هم میرفت سر کار. انقدر حسین شلوغ بازی کرد که طفلک دارا از خواب بیدار شد و اومد حسین رو از من گرفتش و توی خونه راه بردش که کمی آروم بشه. بعد از اون هم تا صبح حسین آقا توی تخت وسط مامانی و بابایی خوابید پررو خان!!

دیروز و پریروز دارا به من یادآوری کرد که هشتم آبان سالگرد عقدمونه و بهم تبریک گفت. منه خسته یادم نبود و گمش کرده بودم.