ما شبا زود می خابیم. اگه بشه، اگه بذارن بعضیا 9 یا 10 دیگه میریم توی تخت. ولی تا که بتونیم بخابیم و راستکی بخابیم، شاید تا ساعت 1 هم بکشه! چون حسین آقا نمی خاد بخابه. فرقی هم نداره که عصر خابیده باشه یا نه. اگر عصر خابیده باشه زودتر خابش میبره ولی بهرحال دیرتر از بقیه میخابه.
یک موضوعی که فکر می کنم مشکل خیلی از پدرها و مادرها باشه اینه که اصولن این موجودات کوچولوی شیرین و دلبند، درکی از موضوع (یکی خوابیده) ندارن. یعنی اگر هم سعی کنن که مراعات کنن ولی سخته براشون که سوتی ندن و پدر و مادر بیچاره رو با سوالای بی سر و ته و بی پایان کلافه نکنن.
دیشب من و دارا خواب بودیم که حسین با صدای خیلی بلند بالای سرمون پرسید: خاله ساناز الان خوابیده؟
من: بله مامان جون
حسین: خاله ساناز الان کجا خوابیده؟
من: توی تخت خودش توی اتاقش خوابیده.
حسین: دمپایی هاش رو کجا گذاشته؟
من: گذاشته دم در اتاقش.
حسین: (فرو رفته در افکار خیلی عمیق در مورد این اطلاعات مهم و حیاتی)
من: (خدایا یه کاری کن دوباره خوابم ببره و حسین دیگه سوال نپرسه)
حسین رو کلاس بازی می برم و اسم مربی شون خاله ساناز هستش.
دیشب اما لحنش خنده دار بود. دارا بهش گفت: بمیرم برای مدل سوال کردنت بابایی. بعدشم به ادامه خوابش توجه کرد.
ولی حقیقتا سخته بیشتر از ده بار آدم خوابش ببره و یه کوچولوی وروجک هی آدمو بیدار کنه. واقعن این چه جور مرضی هستش. به هر چیزی، به هر شگردی، هر صدایی، هر آزاری متوسل میشه که ما رو که خوابیدیم بیدار کنه.
روی تخت می پره، پاهاشو می کوبه به دیوار، میره میشینه از پشت میزنه به در کمد و هی صداشو بامب بامب درمیاره، یا دراز میکشه و با پاهاش کشوهارو رو باز و بسته میکنه، روی صورت مون چشم چشم دو ابرو میکشه، سه هزار و دویست بار بوسمون میکنه،میاد رومون میخابه، موهامونو میکشه، وقتی خوابیم اصرار می کنه که بریم زیر پتو و خونه بازی کنیم، یوهو ناغافل جیغ میکشه...
البته بیشتر از 90 درصد این کارارو در مورد من میکنه چون از باباش حساب می بره و خیلی نمی تونه سربسرش بذاره و از طرفی هم وابستگی شدیدی به من داره. یعنی هر دقیقه میگه: بوس..بوس..بوس و من باید دولا بشم و لپمو ببرم جلو که منو ببوسه. هر ثانیه هم میگه مامان دوستت دارم. اونوقت باید مامان هم حتمن جواب بده که: منم دوستت دارم پسرم. اگه جواب ندم قطعن تذکر میگیرم. یا حتا اگر درست جواب ندم. یعنی نباید بگم منم همینطور. یا اگر میگه من فلان کارو کردم حق ندارم با سر تایید کنم؛ وگرنه حسین آقای صداش در میاد که بگو باشه، بگو باشه، حرف بزن. ناراحتم نباید باشم. وگرنه یکسره: چرا ناراحتی؟ چرا ناراحتی؟ چرا صورتت ناراحته؟ چرا اخم کردی؟ چرا گریه کردی؟ بخند دیگه. من دوستت دارم.
خلاصه که روزگاری داریم با پسره... آقای پدر وضعیت روحی مساعدی نداره خیلی بعلت مشکلاتی که از اون طرف براش درست کردن و خیلی دارن اذیتش می کنن و آزارش میدن.
دیگه همه ی خانواده ی دارا میدونن که دارا زن دوم داره و بچه هم داره. خانواده ی درجه یکش هم رسما این موضوع رو پذیرفتن. اوایل که خبر نداشتن، چون فکر می کردن با رفتن زن اول به شهرستان دارا تنهاست، مدام پیگیرش بودن که کجاست و شب کی میاد و چرا اومد و چرا نیومد. ولی حالا دیگه براشون قضیه عادی شده و پیش میاد دو سه هفته هم دارا رو نمی بینن و نگران نمی شن که پس کجایی.
عوضش اون هفته که تعطیلی بود رفتیم شمال و خیلی خوش گذشت و واسه روحیه دارا هم خوب بود. اربعین هم که پیاده رفته بود کربلا.
یکشنبه اون هفته از جاده هراز رفتیم نور و نوشهر و پنجشنبه هم از جاده رویایی و عاشقانه ی چالوس برگشتیم. بس که من عاشق این چالوسم و خاطره دارم ازش... دارا ولی اولین بارش بود از چالوس میامد و اونم خیلی دوس می داشت چالوس رو.
هوای شمال خیلی خوب بود و الحمدلله خیلی بهمون خوش گذشت. مامانم و خواهرم هم باهامون بودن.