دیروز نه پریروز صبح منتظر دارا بودم مثل همیشه اما نیومد. نزدیک ساعت ١١ زنگ زد. حالش خیلی خراب بود. تن درد شدید و تب داشت. گفت داره میره جواب آزمایشی رو که چند هفته پیش داده بگیره. گفت که دیگه نمی ره سر کار چون حالش ناجور خراب بود. جوابش رو که گرفت رفت خونه ی خودمون و فقط افتاد. منم که تا ۴ سر کار بودم. بعدش رفتم خونه و برش داشتم و رفتیم درمانگاه. دکتر چند تا سوال ازش پرسید و گفت: "ویروسه" و بهش سرُم و چند تا داروی تزریقی و خوردنی ِ دیگه داد. رفتیم داروهاشو گرفتیم و برگشتیم درمانگاه برای سرم. اتاق سرم آقایون خالی بود و من ازشون پرسیدم میشه منم برم پیشش که با مهربونی بهم اجازه دادن. دارا زودتر رفته بود داخل و آقاهه مهربونه به من گفت: بیا بیا برو پیشش. سُر و مُر و گنده اونجاست. فقط از دوری تو حالش بد شده. (یاد کربلا افتادم که یک لحظه من و دارا از هم جدا می شدیم، آدما هم نگران می شدن و باز ما رو به هم می رسوندن) رفتم کنار تختش نشستم تا سرُمش تموم بشه. رنگش خیلی پریده بود. اما آخرای سرُم خون به صورت دویده بود و وقتی می خندید، دندوناش مثل مروارید توی صورتش برق می زدن. از درمانگاه رفتیم بیرون و کمی خرید کردیم و شیر و آب میوه خریدیم و بعد رفتیم ماشین منو به تعمیرکار نشون دادیم که گفت جا ندارم صبح بیارین بذارین. رفتیم خونه. دارا نا نداشت و اثر ژلوفن هایی که خورده بود هم تموم شده بود و باز افتاده بود. دیرتر مامانم و خواهرم و پسراش اومدن خونه مون. مامانم برای سالگردمون (البته به سفارش خود ِ این جنابعالی) یک ترازوی دیجیتال خرید. همون موقع که مامان اینا بودن یک مشتری هم اومد خونه رو ببینه. یکی که نه در واقع چهارتا. آخه این روزها هی مشتری میاد و باید خونه باشیم. چون قرارداد یکساله ی خونه مون رو به اتمامه و باید یه آدمای دیگه جای ما رو بگیره. شام خوردیم و حدود ١٠ مهمونامون رفتم. دارا میگفت بریم سینما آزادی "ملک سلیمان" رو ببینیم. ولی هردومون خیلی خسته بودیم و بعید بود زنده و سالم برسیم اونجا. پس نشستیم و ظروف بوفه مون رو روزنامه پیچ کردیم و توی کارتون چیدیم.
هان؟؟؟؟؟
ساعت ١١ شده دیگه تقریبن، از 11 هم گذشته هااااا...
دارا هنوز پیش منه...
خب باشه..شوهرمه دیوونه...
نه نه...یه جای کار می لنگه...یه چیزی درست نیست...شوهرته ولی...
خب..ماجرا اینه که شب قبلش از دارا خواسته بودم که فردا شب پیشم بمونه. همین و توضیحی و درخواست اضافه ای هم در کار نبود. البته خیلی وقت ها اینو ازش میخوام. اما این بار فرق داشت برای هردومون. هردومون بدون هماهنگی قبلی یاد پارسال و یاد شب عقدمون بودیم. پارسال بعد از مراسم عقدمون و بعد از اینکه شام رفتیم رستوران با بر و بچ، مامان دارا بهش زنگ زد و گفت بیا منو ببر شاه عبدالعظیم. ای خداااااااا! خیلی دردناک بود. یعنی در حد انفجار، مرگ، وبا (توجه دارید خانوم بزرگ مدتی بود سفر تشریف داشتند، طبق معمول و مشکلی از جانب ایشان نبود). خلاصه دارا نزدیک های ١٢ بود که رفت و حدود ٢ بود که برگشت و اومد خونه مامانم پیشم. همون که چند پست پایین تر نوشته بودم اولین شبی بود که با هم بودیم و حسّ های جدید داشتیماا. یادته؟ اون شب تا دارا بیاد خیلی گریه کردم. شب اولی که متاهل شدم به مردی که این همه وقت ناجور عاشقش بودم و تنها... و اینه که میگن صبر چه کارها که نمی کنه. یک سال صبر کردم تا که امسال در سالگرد عقدمون بتونم دارا رو کنار خودم داشته باشم. به تمام و به کمال. در واقع پریشب اولین شبی بود که دارا با وجود اینکه اون خانوم هم تهران بود، اومد پیشم. یعنی اولین شبی که دلش راضی شد اون خانوم تنها بمونه به جای من. بالاخره نصف نصف هم که نباشه، یک به سیصد که میشه باشه. از 365 روز سال... من خیلی زجر کشیدم توی این مدت، اما حالا از همین یک ذره بودنش هم راضی هستم و خیلی دلم شاده. البته شب قبل اون خانوم هم کلی برای دارا سنگ تموم گذاشته بود و چلونده بودش و چزونده بودش و پرونده اش رو داده بود زیر بغلش. شب قبلش جر و بحث شون شده بود و ...
صبح روز بعد یعنی صبح دیروز دو تا ماشینی با دارا رفتیم و ماشین منو گذاشتیم تعمیرگاه برای صافکاری. بعد هم رفتیم سر کارامون. عصر چون کلید نداشتم رفتم خونه خواهرم و مامانم هم اونجا بود و دارا هم اومد. دارا می خواست با دوستش حرف بزنه. با ماشین خودش رسوندمش جایی که با پسره قرار داشت و بعد مامانم رو بردم خرید و بردمش درمانگاه برای تزریق آمپولی که داشت. با مامانم رفتیم خونه و باز یک مشتری اومد خونه رو دید و حدود ساعت ٨ دارا زنگ زد گفت زحمتت نیست بیای دنبال مون؟ (دنبالمون!!!) گفت با رفیقم آقا مهدی می یام. ای وای خدا. هیجان زده شده بودم و نگران. خیلی آرزو دارم دوست ها و فامیل دارا بیان خونه مون. البته رفیقش در جریان ازدواج ما هست. رفیقش قبلن هم قرار بود بیاد خونمون ولی جور نشده بود و من و دارا به این نتیجه رسیده بودیم که دلش نمی خواد بیاد و دارا این قضیه رو باهاش در میون گذاشت و اونم دارا رو مطمئن کرد قضیه اینطوری که ما فکر کرده بودیم و بقول خودش با هم نتیجه گیری کرده بودیم و حالا لطف کرده بودیم و او رو هم در جریان گذاشتیم، نبود. رفتم دنبال شون. یه کم طول کشید تا پیداشون کردم. گوشیم خاموش شده بود بر اثر بی باطری هی. به دارا گفتم زشته الان که خونه مون (بخاطر اسباب کشی) بهم ریخته است. گفت ما با هم این حرف ها رو نداریم. براشون چای و شیرینی و میوه بردم و به پیشنهاد آقا مهدی مقداری از ظروف رو دو تایی بسته بندی کردند و من هم که برای دارا سوپ درست کرده بودم برایشان سفره چیدم و سوپ شان را بردم. (هیچی دیگه واسه شام نداشتیم..ضایع!!) خیلی تجربه ی جدیدی بود. اولین بار بود که اینطوری مهمون غریبه داشتم و اون هم از طرف دارا و توی زندگی ی دو نفری. خیلی دوست می داشتم. اما یوهو زود تموم میشه دیگه. مثل بازی بچه ها که وسطش خراب میشه. تازه همه چیز آماده شده که مامانه میاد میگه: پاشو، داریم میریم. ساعت 10 دارا من و مامانم رو رسوند خونه مامانم و خودش و آقا مهدی هم رفتن و تا ١١ و ١٢ چرخیدن و گپ زدن. دارا به دوستش می گفت: شما اولین فامیل شوهر خانومم هستینا..شب خواب پدر و مادر دارا رو دیدم. از نزدیک که ندیدم شون اما عکس هاشون رو دیدم؛ برای همین قیافه هاشونو بلدم خب. توی خواب مهربون بودن. کاش واقعی بودن...
پی نوشت١: کسی که این پست رو کامل خونده برای دریافت جایزه نقدیش با من تماس بگیره. آقا اینجا هر کی کار خودشو می کنه. من می نویسم و کسی نمی خونه. آدما میان فحش میدن و من اهمیتی نمی دم. بدبختی گیر کردیما!!!!!
پی نوشت٢: یک خانوم کامنت خصوصی گذاشته که من یکی از دوست هام می خواد با یک آقای متأهلی ازدواج کنه، اگر امکان داره آدرس و تلفن دفترخونه ای رو که عقد کردین بهم بگو. من اینجا جوابش رو می نویسم و امیدوارم بخونه. هدف و منظور و لحن و حس شما خیلی بد تابلو بودا!! اما من با خوش بینی جواب تون رو می دم. به دوست تون بگین به نزدیک ترین دفترخونه مراجعه کنند.
پی نوشت٣: استغفار برای مومنین و مومنات را ترک نکنید که شامل تمام مومنین و مومنات همه ی مکان ها و همه ی زمان ها از ازل تا ابد میشه. اللهم اغفر للمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات
ذکرها البته مثل داروها دوز دارن و کارکردشون در موارد متفاوت و شرایط متفاوت، فرق میکنه. من همین رو می دونم که:
روزی ٢۵ بار استغفار برای مومنین و مومنات باعث از بین رفتن کینه میشه.
روزی ٢٧ بار استغفار برای مومنین و مومنات باعث استجابت دعا میشه.
کلیک: شرط عجیب یک سفارتخانه برای ایرانی ها
کلیک: تبعیض با نیت خیر
چند پست پیش درباره عمر و لعنت و این مسائل نوشته بودم. شاید واقعن هیچ هم وطن سنّی به این وبلاگ نیومده باشه (کاری به غیرمسلمون ها ندارم) اما باعث شد بعضی عقاید غلط خودمون رو بفهمم. من نه کارشناس مسائل دینی هستم. نه عالم. نه طلبه. نه سخنور. نه هیچی. من فقط میخوام یاد بگیرم که اشتباه نکنم. من جستجوگرم. الان هم این قضیه را خودم فهمیده ام و قصد دارم اگر بشه یه جوری بگم که اون دیگران هم که در اشتباه هستند، روشن بشوند. اون شیعه ها؛ من تخصصی در بحث با اهل سنت ندارم.
کامنت های راه گم کرده ها:
** خصوصی گذاشته بود: کارت اشتباه بود لعنت بر عمر نوشتی. حالا اون ها هم به امامان ما توهین می کنند.
** یکی دیگه: خداوند به موسی با اون که پیغمبر بود گفت تو برای وصل کردن اومدی نه برای فصل کردن (جدایی انداختن) خدا خیرت بده یه کم اهسته تر. اینقدر خشونت لازم نیست میخوای جنگ راه بندازی به ما هم بگو!!!!!!
و
** دیگری: به بتهای آنان توهین نکنید تا به خدای شما توهین نکنند
داری با این کارت علنا به نفرت و کینه دامن میزنی
بعضی دوستیا دوستی خاله خرسه اس...
کار بدی کردی پری خانم
1: خب...فرض اولم اینه که این دوستان هرگز توی عمرشون زیارت عاشورا رو نخوندن و نمی خونن و نمیخوان بخونن و اگرم خوندن اصولن قبولش ندارن. چون 50 درصد زیارت عاشورا سلام و 50 درصدش لعنته. نه؟ اونم نه یک بار بلکه 100 بار
2: رمان "بی وتن" رضا امیرخانی رو خوندین؟ خیلی توپ نبود ولی بعضی جاهاش خوب برجسته بود. توی اون کتاب، نویسنده درباره همین سلام و لعن های زیارت عاشورا خیلی زیبا نوشته و با تموم حسّت درکش می کنی.
3: اصول دین چندتاست؟ فروع دین چند تاست؟ یادآوری میکنم یکی از فروع دین اصل تبرّی است. (تَبَرَى یعنی دشمنى با دشمنان خدا) میشه یه چیزی توی مایه های نماز و روزه و حج و جهاد.
4: محوریت ایمان و توحید دو چیز است: یکی پذیرش ولایت الهی (تولّا) و دیگری برائت و تنفر
5: کلیک: «تبری» نوعی عدم پذیرش است نه توهین
6: لعن مظهر تبرّی جستن از کافران و ستمگران است: من احبّ الله و ابغض لله و اعطی لله فهو ممن کمل ایمانه
7: لعن و نفرین به عنوان «برائت»، یکى از شروط «تقرّب» است. همان گونه که در زیارت امام حسین علیهالسلام مىگوییم: «یا ابا عبداللّه! انّى اتقرّب الى اللّه و الى رسوله و الى امیرالمؤمنین و الى فاطمة و الى الحسن و الیک بموالاتک و بالبرائة ممّن قاتلک و نصب لک الحرب و بالبرائة ممّن اسّس اساس الظّلم...»
8: قرآن خودش بارها لعن را بکار برده. آیات مربوط به لعن در قرآن را در این لینک بخوانید:
کلیک: لعن، یکی از مظاهر دشمنی با دشمنان خداست
و یا در زیارت عاشورا می گوییم:
اللهم العن اول ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک
اللهم العن العصابة التی جاهدت الحسین
و یا در شب قدر صد بار می گوییم:
اللهم العن قتلة امیرالمونین
و یا
اللهم العن قاتلی فاطمة الزهرا(س)
9: لعن با سبّ و دشنام متفاوته. اعلان برائت و لعن (مرده باد و دورباد) به معنای مشخص شدن مرزهای میان کفر و ایمان است.کلیک: فرق لعن و دشنام
10: کاربردهای قرآنی لعن و نفرین نشان می دهد که زمانی مجوز آن داده می شود که امکان هدایت و نجات در شخص و یا گروه فراهم نیست. هنگامی که داود نبی و یا حضرت سلیمان از هدایت گروهی از بنی اسرائیل نومید می شوند آنان را لعن و نفرین می کنند (مائده آیه 78)
١١: چیزی درباره روز مباهله و آیه مباهله شنیدید؟ اصولن مباهله یعنی چی؟ (آیه 61، سوره آل عمران)
١٢: کلیک:جایگاه و فلسفه لعن و نفرین
١٣: کلیک: کارکردهای سیاسی برائت و نفرین در آموزه های قرآن
١٣: کلیک: مشروعیت سبّ و لعن از دیدگاه اهل سنت
١۴: و در آخر فتوای حضرت آیت الله خامنه ای رو به یاد دارید در همین اواخر؟ فکر کنیم:
توهین به عایشه و هر یک از نمادهای اسلامی اهل تسنن حرام است
توجه: علنی نشدن لعن حرف وهابیون است. تبری تان را کجا و چگونه نشان می دهید؟ شاید امروز زمان تقیه است و خبر نداریم؟ یا زمان عمّار بودن است؟ کلیپ "این عمّار" رو گوش دادین؟ رهبرمان می فرمایند اکنون زمان عمار بودن است. بروید پیدا کنید عمار چکار می کرد. (اگر موفق بشم خودم میگذارم کلیپش را).
هـرچند حال و روز زمین و زمـان بد است
یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است
حتــــی اگر به آخر خــــط هم رسیده ای
آنجا برای عشـــق شروعی مجـدد است
صلوات خاصه حضرت امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلِّ عَلى عَلى بنْ موسَى الرّضا المرتَضى الامامِ التّقى النّقى و حُجَّّتکَ عَلى مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرى الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةًمُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ
سلام
مبارکه!
مبارکه!
شیرینی بخرین..
نقل و نبات پخش کنین..
با همه خوش اخلاقی کنین..
کریم باشین و ببخشین..
از شادی پر دربیارین..
دیده بوسی کنین..
تولد آقامون امام رضا علیه السلام شده..
آقاجون عاشقتم!
آقاجون تولدتون مبارک!
عاشقتم آقاجــــــــــــــــــــــــــــــــون..
جوووونا!!
پاشین جشن بگیرین..
یالّا!
منم امروز شیرینی خریدم و بین همکارام پخش کردم..دارا گفت دمت گرم!! هرچی باشه (امام رضا) باباته!! خب ما یعنی من و دارا یه جشن دیگه هم داریم واسه خودمون. اولین سالگرد قمری عقدمونه. یعنی پارسال که تولد امام رضا علیه السلام عقد کردیم، حالا یک سال قمری ازش گذشته. بگو مبارکه. مبارکه! خواهش می کنم. خواهش می کنم. سالگرد ازدواج شما هم مبارک! از صبح کلّی من و دارا خوشحالیم و در پوست خودمون جا نمی شیم. صبح که دارا اومد پیشم می خواست گل بخره ولی گل فروشی کلّه صبحی بسته بوده. هردومون یاد حس پارسال مون افتادیم. شنیدین میگن خوندن عقد باعث یه حس علقه ی خاصی میشه. (البته بگم زور زورکی هم نمیشه از یکی متنفر باشی و همه چیز رو بندازی گردن خطبه که عشق و مصالحه بین تون ایجاد کنه هااااا). آره...من و دارا پارسال وقتی که عقد کردیم هردومون یه حس عجیب و تازه داشتیم. اولش من فکر کردم خودم این طوری هستم. وقتی پیش هم بودیم حس می کردم تازه عاشق شدم و انگار اولین بار بود دارا رو می دیدم؛ با اینکه سه سال از با هم بودنمون می گذشت. فرداش دارا بهم اس ام اس داد (هنوز اس ام اسش رو دارم. یعنی هنوز همه ی اس ام اس هاشو دارم. دروغ نگو!!! نه بابا! دروغ چیه؟ چرا باید دروغ بگم؟ گوشیم که طبیعتاً جا نداشت سه چهار سال اس ام اس رو با خودش این طرف و اون طرف بکشونه. یک دفتر دارم و از اول داشتم که همه ی اس ام اس های دارا رو توش نوشتم. البته یک بار پاکنویس کردم توی یک دفتر تازه. بعضی جاها هم برای مفهوم بودن متن ها اس ام اس های خودم به دارا رو هم نوشتم.) خلاصه دارا توی اون اس ام اس نوشته بود که حس عجیبی داره و انگار تازه با من آشنا شده. الان دفترم همراهم نیست. بعداً متن اصلی شو می نویسم. خلاصه اینکه فهمیدم دارا هم مثل من انگار تازه شکفته شده از عشق مون...خدایا سپاس
دیشب یک غذایی برای دارا درست کردم و صبح برای ناهارش دادم برد. ببین شرط می بندم تا حالا هیچ کدوم تون نه این غذا رو خوردین و نه پختین. (حالا همه میگن برو بابا ضایع ما ده هزار بار تا حالا هم پختیم و هم خوردیم. عیب نداره! در اون صورت من شرط رو می بازم. بهتره شما!) من عاشق این غذام و هی خدا خدا می کردم دارا هم دوست داشته باشه که خداروشکر خوشش اومد و دوست داشت. چون هم فوق العاده آسونه و هم فوق العاده لذیذ. این غذا رو مامانم از مامانش یاد گرفته و مامانش هم نمی دونم از کجا یاد گرفته بود. ارثیه ی شیرین دیگری از مادربزرگم!! البته مقادیرش بستگی به خودتون داره. اما باید متناسب باشه دیگه. مثل مایه ی لوبیاپلو که یکی لوبیا رو زیاد میزنه و یکی گوشت رو. من مقدارهای خودم رو میگم:
فیله مرغ: 6 تا
برنج: 3 پیمونه
پیازچه: 15 عدد
هویج رنده شده: نصف کیسه فریزر
ادویه: فقط و فقط زعفران و دارچین
مرغ ها رو با هر روشی که خودتون بلدین بپزین. بعد ریش ریش کنین. سر پیازچه ها رو بندازین توی سبزی خوردن اما دُم پیازچه ها رو جدا کنین و دو سانت دوسانت ریزشون کنین و البته بشورین. بعد دُم های پیازچه ها و هویج ها رو تفت بدین. بعد هم مرغ های ریش ریش شده رو بهش اضافه کنین و زعفران رو که قبلن آب کردین و دم کردین اضافه کنین و دارچین هم اضافه کنین و همه اش رو با هم قاطی کنین. مخلوط بدست اومده رو با پلوی آب کش شده قاطی کنین و بذارین دم بکشه. وووووی...خیلی خوب میشه. نوش جون تون. خداییش تا حالا خورده بودین؟
پی نوشت١: عقد ازدواج اول دارا هم مصادف با میلاد امام رضا علیه السلام بوده. جالب نیست؟ منم که اولاد امام رضا علیه السلام هستم و عقد پری و دارا هم که ٨٨/٨/٨ بوده. اصولاً سرنوشت ما گره خورده با امام رضا علیه السلام. آخ جان!! یعنی میشه؟؟؟ خداکنه زودتر با دارا بریم مشهد زیارت آقامون. بگو انشالله
تجربه نوشت٢: افرادی که دچار وسواس هستند اکثر کارها را ناقص و اشتباه انجام می دهند و خرابکاری می کنند؛ برخلاف خیالات باطل و تکرارشونده ی خودشان.
* چهارمین جشنواره انار «یاقوت بهشت» برگزار میشود *
* برگزاری نخستین جشنواره انگور برای جذب گردشگر به هزاوه *
* نماز روزهای یکشنبه ی ماه ذیقعده * (از دست ندید)
* فوت 5 نفر در یک مهمانی شبانه در اصفهان *
پی نوشت1: نهضت درخواست رساله از رهبر معظم انقلاب
پی نوشت٢: مطلبی در این وبلاگ خوندم که خیلی چسبید: عاشق شدن یک بودن نیست، بلکه یک شدن است...این جمله را روانشناس ایتالیایی فرانچسکو آلبرونی در کتابی که در ارتباط با روابط زن و مرد نوشته آورده...این کتاب به عنوان مرجع مطالعاتی برای سایر محققین که در سال های اخیر به بررسی روابط بین زن و مرد پرداخته اند، کاربرد داشته است...در این کتاب به مراحل تکامل عشق پرداخته شده::::::::::::::::::::::::::::: کاش می شد با لب حسرت گریست
پی نوشت٣: بخشی از کارم هر روز صبح روزنامه خوندنه و دوستان هم گاهی لینک هایی میفرستن. بعضیاش توجهم رو جلب میکنه. مثل این بالایی ها. البته انار رو سر در تونل رسالت دیدم صبح..حوالی میدون آرژانتین
:::این پست برای غربال خوانندگانم است:::
یادمه قبلن هم گفته بودم هم وطنان سنّی نیان به این خونه و اگر هم اومدن نظر ندن. لطفن البته! چون اعتقادات ما از بیخ و بن متفاوته و بحث کردنمون بی فایده است. و من مایل نیستم وقتمو با این افراد حروم کنم و من در این خونه برام مهم نیست که بخوام قانع شون کنم یا نظرشون رو عوض کنم. (لکم دینکم و لی دین) بقیه ی خوانندگان هم مذهبم هم که نفس شون نمی تونه خیلی از دستورات خدا رو بپذیره، مشکل خودشونه. امیدوارم در فرصتی که زنده هستند به خودشون کمک کنند و نگرش شون رو اصلاح کنند. خودمم همین طور. هر بحث و جدلی مسخره و بی فایده است. چون ملاک حق یک چیزه. قبول نداری برو بیرون. وقتی خداوند عزّوجلّ می فرماید: لا اکراه فی الدین...یعنی هیچ اجباری در پذیرش دین نیست. اما وقتی که پذیرفتی، قانون ها رو باید یک به یک رعایت کنی. این قاعده همه جا تکرار میشه.
فوتبال بازی نکن، اگر رفتی بازی کردی، به همه ی قوانین احترام بگذار و همه ی قوانین رو رعایت کن و هیچ چیز مسخره نیست. پذیرش این مشکلی نداره براتون؟
رانندگی نکن، اگر رانندگی کردی، به همه ی قوانین احترام بگذار و همه ی قوانین رو رعایت کن و هیچ چیز غیرعادلانه نیست. پذیرش این مشکلی نداره براتون؟
دانشگاه نرو و عضو باشگاه و کلاسی نشو، اگر شدی، به همه ی قوانین احترام بگذار و همه ی قوانین رو رعایت کن. پذیرش این مشکلی نداره براتون؟
ازدواج نکن، اگر ازدواج کردی، دیگه نمی تونی طبق روال مجردی فکر و رفتار کنی و جفتک پرونی هات تعطیل میشه. باید به چارچوب ها پایبند باشی. پذیرش این مشکلی نداره براتون؟
آقا اروپا نرو، ترکیه نرو، تایوان نرو، دوبی نرو، آقا اگه رفتی دنس کلاب و نایت کلاب و استریپ کلاب نرو. آقا!!! اگه رفتی جوش نزن و فحش و فلاکت نثارشون نکن.
و پناه بر خدا که نوشته یک نفر رو خوندم که اینطوری به من حق داده بود: خب مثل هم جنس بازها که متفاوت هستند ولی حق دارن؛ باید به همه حق بدیم. خدایا ما رو از شرّ این شیاطین انسان نما حفظ کن. الهی آمین
غیر فعال کردن نظرات این پست یعنی نظرتو نمی خوام! ببین! نظرتو نمی خوام! فهمیدی؟! نه هنوز؟! آقاجون! نظرتو نمی خوام! برام مهم نیست چی فکر میکنی! حالا باز برو توی بقیه پست ها نظر بذار...آقا اون عزت نفسی که شما ولی نعمتش هستید اینجاها هم کاربرد داره ها
اللهـــــــــمَّ
خُصَّ انتَ اَوّل ظالم باللعن منی
وَابدَأ به اولاً
ثمَّ العن الثانی
وَالثالث
َوَالرابعَ
اللهمَّ العنِ یزید خامساً
و العن عبیدَ اللهِ بن زیادٍ
و ابن مرجانةَ
و عمربن سعد
وَ شمراً
و ال ابی سفیانَ
وَال زیاد
و ال مروان
الی یوم القیامَة
امروز توی بانک همه یه جورایی شوش می زدن. انگار داشتم فیلم تماشا می کردم. بانک در دست تعمیرات بود و کلاً محیط متفاوتی با نور متفاوت ایجاد شده بود. فضایی مثل تق و لق بودن و مناسب برای شیطنت و زیرآبی رفتن. و دوستان هم همه دست اندرکار دیوونه بازی. همه کارمندا انگار توی خواب کاراشون رو انجام می دادن و انگار روح هایی بودن که این طرف و اون طرف میرفتن؛ هم از نگاه من و هم در عمل خودشون. خلاصه همه چیز غریب بود و عجیب بود. کارمندی که شماره منو صدا کرده بود، باید بهم چک می داد و خداااااااا چقدر طول داد. هی چند وقت یه بار میگفت: ای وای هنوز چک تون نیومده؟ فکر کنم مخصوصن چک تون رو آماده نکردن. بالاخره پاشد رفت یه سر و گوشی آب بده و مثلن پیگیری کنه و وقتی برگشت یوهو گیر داد: واااااای چه بوی شیرینی ای میاد. من شیرینی میخوام و رفت سراغ وسایل همکارای دو طرفش و همه چیزاشونو زیر و رو کرد و از سیر تا پیازشون رو گشت که ببینه شیرینی ها رو کجا قائم کردن. اونا هم بهش می خندیدن و محلش نمی ذاشتن؛ اما این می گفت باید شیرینی ها رو پیدا کنم. کارمند بغلیش گفت: ول کن بابا! شیرینی کجا بود. این آقا عطر زده! و اشاره کرد به یک آقای مشتری که باجه بغلی من ایستاده بود. بعد همه شون گذاشتن بنای سربسر گذاشتن به اون بنده خدایی که عطری زده بود که بوی وانیل! میداد و اینقدر بنظر اون آقایون دلچسب و دماغ چسب رسیده بود و نظرات کارشناسی مختلف ارائه می دادن.
بابا چه عطرایی میزنی...
خیلی خوشبوئه...
بوی شیرینی میدی...
چند خریدی (گفت 40 تومان)...
بابا عطرای گرون گرون میزنی...
عجب عطرایی میزنی...
آقا بوی گرم برای فصل سرما خیلی مناسبه...
آره آقا توی اوج گرمای تابستون باید عطرای خنک بزنی...
عطرت عالیه...
آقاهه هم اتفاقن آدم ساده ای بنظر میامد و کلی از حرفای اینا کیف کرده بود و هی میگفت: توروخدا راست میگین؟ خوبه؟ [[[این واکنش و این کلمات زمانی بکار میرن که طرف از تعاریف دیگران خیلی حال کرده و سوال دوباره اش باعث میشه آدما همه ی تعریف ها رو دوباره تکرار کنن و این باز کیف کنه. همه ی ما این کار رو میکنیم. اما مامان ِ من از همه بیشتر! وقتی از دستپختش تعریف می کنن محاله که نگه: راست میگی؟ خوب شده؟؟؟؟!!!!! و تو مجبوری دوباره همه چیز رو از اول با آب و تاب بیشتر تکرار کنی که راضی بشه]]]
بانک مذکور از بانک های خیلی بزرگه که دو طبقه است و حدود 15 تا باجه داره با کلی پشت صحنه. چند دقیقه بعد دیدم یکی دیگه از کارمندها از اونطرف داره یه پسری رو با توجه فکری و عملی همراهی میکنه. آقای پسر یک تیشرت چسبونکیه مشکیه آستین نصفه نصفه پوشیده بود و گردنبند گنده ای آویزونه خودش کرده بود و عینک رو هم زده بود بالای کله. آقاهه کارمنده بهش میگفت. عجب عطری زدی!! گفتی ورساچه ی مشکی؟ شیشه اش هم مشکیه؟ ایتالیائیه؟
پناه بر خدا!!!
چه دنیایی دارن مردها. نه خیلی عالی تر و متعالی تر از زن ها که اینقدر زن ها رو بخاطر خاله زنک بودن تحقیر می کنند.
یک طرف دیگه یه کارمند دیگه به اون یکی می گفت زمان فلانی (یکی از مدیران بانک) یادته؟ اون یکی هم جواب داد: آره! اه اه! چه زمان گوهی داشتیم دوران فلانی!!!! بلند بلندا! جولوی مردم!
کمی بعد یه مشتری اومد و به یکی از کارمندا گفت سلام. آقای کارمند هم گفت سلام ولی یوهو زد اون کانال و گفت: زهرمار!! من باید به تو سلام کنم؟؟؟؟
و کمی بعدتر باز یه مشتری دیگه اومد دم باجه و یکی از کارمندها با اشاره به مشتری مذکور به یکی دیگه از همکاراش گفت: کار آقای باقالی رو راه بنداز! چک داشتی آقای باقالی؟ فاویسم که نداری منم بهت میگم باقالی؟!!!!!
حالا من باید دو هزار تومن نقدی پرداخت میکردم. نی دونم برای چی. احتمالن برای کارمزد و این چیزا. ولی همراهم نبود و یارو میگفت من حوصله ندارم برای دو هزار تومن برم دادسرا 20 هزار تومن تمبر باطل کنم. گفتم آقای [...] خسته شدم. چکم آماده نشد؟ دیگه میرما. گفت: میرید؟ دو هزار تومان چی میشه. من روش حساب کرده بودم. قول دادم امشب دست خالی نرم خونه. چیزی نگفتم و رفتم نشستم تا زمانی که کارم انجام شد...
پی نوشت1: گوشی موبایلم رو دوست میدارم بسیار. خب تا همین چند وقت پیش گوشیم یه گوشی قدیمیه سونی اریکسون k750 بود و هیچ به فکر عوض کردنش نبودم. دارا برام چند ماه پیش یه گوشی گرفت که خیلی خوشگلونه است و دخترونه و یک پیوند و یادواره ی همیشگی بین من و دارا درست کرده و هر لحظه منو بیشتر و بیشتر یاد دارا میندازه. عکس پشت صفحه اش عکس من و داراست و رمزش هم اسم دارا...
پی نوشت2: چند شب پیش یکی از عکس های خودمو و دارا رو با ادیتور گوشیم ویرایش کردم و فیلتر انداختم روش و سیاه سفیدش کردم و کنتراستش رو بردم بالا و یه کم هم شارپنس رو زیاد کردم و خیلی عاشقش شدم خودم. دارا هم خوشش اومد. گفت قدیمیزاسیون کردی عکسمان را!
پی نوشت3: هنوز خانه مان را نیافته ایم: احمدی نژاد: مسکن باید از فهرست دغدغه های مردم خارج شود
پی نوشت۴: نوشته سایه سپید را درباره زنان دوم بخوانید
سال ٨۵ یکی از کلیدی ترین سال های عمرم بود. یعنی مثل تاریخ ادبیات یا تاریخ کشورها می تونم زندگیم رو به دو دوره تقسیم کنم. دوران قبل از ٨۵ و دوران بعد از ٨۵
توی سال ٨۵ یه جورایی از گذشته ام جدا شدم. از وسواس فکری و درگیری ذهنی که درباره گذشته ام داشتم رها شدم و در واقع به سمت سلامت رفتم. یک مشاور خوب پیدا کردم که خیلی کمکم کرد برای رها شدنم از فکر مشغولی هام و خود درگیری هام.
توی سال ٨۵ بالاخره بعد از شش یا هفت تا تجربه ی کاری ناموفق و کوتاه مدت یک کار ثابت و باب طبعم پیدا کردم که الحمدلله هنوز هم ادامه داره. یعنی خیلی جاها رفتم برای کار. یک ماه موندم یا دو ماه یا سه ماه یا دو هفته ولی نتونستم با هیچ کدومشون تطبیق پیدا کنم و اونها هم نتونستند منو جذب سیستم شون کنن و منو بپذیرن. حالا یا بخاطر محیط نامناسب و متفاوت اونها و یا بخاطر طبع و روحیه ی خودم که بیشتر تمایل به محیط خلوت و کار بدون ارباب رجوع داشتم.
توی سال ٨۵ ماریا رو پیدا کردم. خب من دوستان زیادی ندارم. یعنی دوست زیاد دارم اما با هیچ کدومشون زیاد نزدیک نیستم. اما ماریا رو پیدا کردم و ماریا شد همون فابریکه که بعضیا میگن. صمیمی و نزدیک و یکدل و همراه.
توی سال ٨۵ رفتم سفر حج. اولین بارم بود که تنها می رفتم مسافرت و اونم سفر زیارتی خارج از ایران. و یکی از بهترین سفرهای عمرم بود. غیر از معنویاتش که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و گاهی چنان دلتنگ مدینه و حرم حضرت رسول میشم که هیچ چیزی نمی تونه جاشو پر کنه و گاهی چنان دلم هوای آرامش مسجدالحرام رو می کنه که باز چیزی نمی تونه جاشو پر کنه، همسفرهای خیلی خوبی هم داشتم و بهم خوش گذشت. خیلی هم شانس داشتم توی اتاق هام که با روحیه ی انزواطلبی که اون زمان داشتم مدیر کاروان ترتیبی اتخاذ کرد که هم در مکه و هم در مدینه در اتاقم تنها باشم. یک اتاق دو تخته و یک اتاق سه تخته فقط مال خود ِ خودِ خودم.
و از همه بهتر و مهم تر توی سال ٨۵ دارا رو پیدا کردم. آخ خداااااااااااااااااااااااا، پیدا کردن دارا بهترین اتفاق زندگیم بود. بهترین اتفاق عمرم بود. بهترین اتفاق هشتاد و پنجم بود. بهترین اتفاق هشتاد و پنج و هشتاد و شیش و هشتاد و نه و شصت و ده و چهل و صد و دویستم بود...تو همه چیزمی...همه ی عددهامی...همه ی سال هامی...همه ی تاریخمی...همه ی خوشی ها و غم هامی
پی نوشت: اون هفته خواهرم و برادرم از کربلا برگشتند. با دارا سه تا جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه ی مامانم. بعدش هم دوباره با دارا رفتیم خیابون منوچهری و دوباره براش یه کیف گرفتیم. خیلی بهتر و قشنگ تر و جادارتر از قبلی. برگشتن از پایین خیابون ولیعصر فکر کنم طرف های امیریه بود که یه ساندویچ نیم متری خریدیم 2500 تومان و با هم خوردیم و بعدشم شیشه های ماشین رو کشیدیم بالا و محسن چاووشی گذاشتیم و خودمون هم باهاش خوندیم و کلی با هم خندیدیم و دیوونه بازی و مسخره بازی درآوردیم و خوش گذروندیم.
.
.
.
.
.
پیر شدم تو این قفس یه کم بهم نفس بده
رحم و مروتت کجاست جوونیامو پس بده
.
.
.
.
.
پُرم از تنهایی، پُرم از غصه و غم
بیخیال...اصلن تو نمی فهمی چی میگم
.
.
.
.
.
با تو ماه ُ همه جا می بینم
حتی خورشیدُ شبا می بینم
بی تو این روزا که تو چنگ منه
دیگه چنگی به دلم نمی زنه
می دونستی پیش تو گیره دلم
میدونستی بری میمیره دلم...
اغلب افسردگی و اضطراب با هم همراه هستند. وسواس هم که اغلب پشتوانه اش احساس گناهه...و یاد کلاس های آسیب شناسی روانی شب های زمستون بخیر
صبحم یه کم گیج خورده بود. بغض داشتم و غمگین بودم و دست آخر هم با دست به دست هم دادن همه ی عوامل همونجا پشت فرمان بغضم تلخ ترکید...تلخ...بخاطر ترافیک و بوی گازوئیل که عصبیم کرده بود... که همیشه عصبیم می کنه...و بخاطر رانندگی بد آدم ها...و بخاطر دلگیریم از اینکه تمام سهم من از زندگی مشترک و از دارا در روز جمعه ی دیروز یک اس ام اس بود. (اس ام اس یکطرفه از طرف دارا و بدون جواب از من) البته همونش هم خیلیه ها و به ندرت پیش میاد و از دارا و از خدای دارا بسی شاکرم که لااقل کوته زمانی دلش درگیره یاد من بوده اما دلم خنگه، نمی فهمه و باز بهونه می گیره...و غمگین تر شدم چون صبح فکر می کردم دارا میاد پیشم و نیومد و عوضش رفت دانشگاه. خبر نداشتم کلاس داره. گفته بودم برنامه ی کلاس هاشو بهم بده ولی یادش رفته. مثل خیلی چیزا که یادش میره و بقول خودش بیات میشه. مثل قضایای مربوط به ماشین من. تصادف سه ماه پیشم که هنوز چسبیده روی بدنه ی ماشین و با پررویی دهن کجی می کنه. ماجرا از این قرار بود که آقا دارا داشت میرفت سفر و می خواست ماشینش رو بذاره فرودگاه و بپره. از قضا زمان رفتنش بین ساعت 4 و 5 بود که من داشتم از محل کارم برمی گشتم و از قضا آقا دارا رفته بود پمپ بنزین نزدیک خودمون. (ناخودآگاه کشیده میشه به کوی یار) منم تند تند عجله کردم که قبل از رفتنش روی ماهش رو ببینم و یکی تاکسیه بدنه کامیونی، از همون ها که مالک استریت ها هستند واسه خودش یهو واستاد ببینه مسافره چی میره. منم خوردم پشتش و قبل از هجوم سرزنش های ریخته بر سر رانندگی زنانه بگم که خیلی ساده می تونید حدس بزنید ایشون مقصر بودند وگرنه عمرن نمی ذاشتن صحنه تصادف رو ترک کنیم. خلاصه یعنی که از همون سه ماه پیش تا حالا...
دیشب برای دارا ناهار درست کردم که اگر اومد صبح برای امروزش ببره با خودش. ولی نیومد. دلم غمگینه. یه جوری مه گرفته است. شفاف نیست. بغض دارم. دلگیرم و دلتنگم. فکر می کنم که چه طوری باید زندگی کنم. کار مهم من توی زندگیم چیه. عمرم گذشت و جوونیم تموم شد و هیچ کاری نکردم. و تنهام خیلی تنها. آقا این تنهایی بد داره اذیتم می کنه و هیچ جوره دست از سرم برنمی داره. مثل گفتن ذکر مدام هی میام اینجا میگم تنهام تنهام تنهام...که چی؟ که چی بشه؟ که چی بشم؟
پی نوشت1: راستی دیروز ندیدمتون توی بازار قلک شکان محک. نیومده بودین؟ چرا؟
پی نوشت2: هنوز خونه مناسب نیافته ایم. صاحب خونه ی فعلی با منت فراوان گفته هیچی به پول پیش و اجاره تون اضافه نمی کنم چون خوب بودین و بمونین. میگم آقا این کرایه برای ما سنگینه. میگه ندارم. باورت میشه نداره؟ کسی که چند تا آپارتمان 20 -30 واحدی توی تهران ساخته و همه اش رو داده اجاره و خودش دوبی زندگی میکنه میشه نداشته باشه؟! خدا دست شون رو باز کنه...الهی آمین.
پی نوشت3: نگفتم؟ دارا منو بخشیده ولی مشروط...ببین! به خودم می گم و به خودم میگن: پری خانوم!!! این زندگی همینه، اگه می خوای و ادعا می کنی عاشقی پس خفه باش و بشین و گرنه هم که خداحافظ...
میگم: ولی...
میگن: هیس!! هیچی نگو، هیچی نباید بگی...
پی نوشت4: دیشب دختر خواهرم پیشم بود...یهو دلم از یک شوقی لبریز شد و با خودم فکر کردم چقدر کیف داره آدم تنها نباشه با خودش توی خونه قوقو جوجو...
در ادامه بخشی از مراودات صبح امروز ما را می خوانید:
دارا(sms): سلام..صبح بخیر
پری(sms): سلام..بخیر..خوابم میاد
بعد از 45 دقیقه طی یک تماس تلفنی:
پری: سلام
دارا: سر کلاسم
پری: خداحافظ
دارا: خداحافظ
پری(sms): خیلی احمقم..فکر کردم داری میای پیش من..چرا بهم زنگ نزدی..بی خیال، مهم نیست..تعطیلات با خانواده خوش گذشت..خوش بحالتون..غمگینم..خیلی بغض دارم
دارا(sms): از پالس های منفی ِ شما در اولین ساعاته اولین روزه هفته و در اولین گفتمان فیمابین کمال امتنان را دارم و به عرض می رسانم که حقیر تا ساعت 10:30 کلاس دارم. در صورت بهبود حال سرکار علیّه از هم صحبتی با شما مستفید خواهم شد. در غیر این صورت به دلیل نیاز به انرژی برای ادامه هفته، معذورم..با تشکر
***
دوازدهمین بازار قلک شکان محک
این بازار یکی از قدیمی ترین و بزرگترین بازارهای خیریه محک است که هر ساله در فصل پائیز با همت داوطلبان و با غرفه های مختلف غذا های خانگی، صنایع دستی، بدلیجات، تنقلات و … برپا می گردد.
از ویژگی های این بازار جشن قلک شکان آن است که در حرکتی نمادین قلک های پر جمع آوری شده شکسته می شود. این بازار با هدف حمایت از کودکان مبتلا به سرطان در محک برگزار می شود.
حامیان مالی این بازار به ترتیب سریال قهوه تلخ، شکلات میلکا، قهوه جاکوبز، پنیر فیلادلفیا، محصولات غذایی کیلا، محصولات مهرام و پاکسان می باشند.
آدرس: انتهای بزگراه امام علی، ابتدای بزرگراه ارتش غرب، بلوار مژدی(اوشان)، بلوار جنت، بلوار محک، بیمارستان فوق تخصصی محک از ساعت ۱۰صبح تا ۷ شب روزهای ۱۵ و ۱۶ مهر
***
نمایش "مسافرخونه" به کارگردانی شیما فرهمند با حمایت خانه تئاتر دانشگاهی ایران و اداره کل امور فرهنگی وزارت علوم، تحقیقات و فناوری، از چهارم مهرماه هر شب ساعت 18 در سالن (عزت الله) انتظامی خانه هنرمندان اجرا میشود. این نمایش کاری از گروه تئاتر سایه ایران است که در سیزدهمین جشنواره بینالمللی تئاتر دانشگاهی نمایش منتخب از دیدگاه تماشاگران شد.
داستان نمایش، زندگی زنی است که در مسافرخانهای متروکه، با مرور ذهنیات خودش زندگی میکند. فرهمند در این نمایش به مسئله خیانت، تقابل بین زن و مرد و احساسات زنانه توجه ویژهای داشته است.
خانه هنرمندان:
آدرس: تهران، خیابان طالقانی، خیابان موسوی شمالی (فرصت)، باغ هنر - از چهارم مهرماه هر شب ساعت 18 در سالن انتظامی
دل زن برای هیچ کس مهم نیست...
اصلن چه فرقی داره...
چه طوری می تونم این حس رو از خودم دور کنم. برای اینکه از شرش خلاص شم. برای اینکه آزارم نده. حس بد و شدید تنهایی. من آدمی نیستم که از تنهایی لذت ببرم. آدمی نیستم که با تنهایی و خلوت خودم حال کنم. خیلی کم تنهایی برام کافیه. حالا خیلی سنگینه و دست از سرم بر نمی داره. یک زندگی جدید شروع کردم. دیگه شب نمی رم خونه مامانم یا خواهرم. هر شب میام خونه ی خودم...
و تنهام...
و تنهایی ام آزارم میده ناجور...
و جای خالی دارا توی هر گوشه ی خونه هی بهم فحش میده...
و دلتنگم دلتنگم دلتنگم...
عزیزم عزیزم عزیزم...
بوی نفس هاتو کم دارم...
نفس هاتو...نفس هاتو...نفس هاتو
گرمای حضورتو توی خونه...
با چی منو به خودت بند کردی که اینطوری اسیر شدم؟
نمی دونم...نمی دونم...نمی دونم
پی نوشت١: برای دیدن وبلاگ میشه بجای اکسپلورر از مازیلا بهره گرفت...شاید...من که نمی فهمم...
پی نوشت٢: کجا خوندم یه همچین چیزی نوشته بود: حال ما خوب است اما تو باور نکن... چشم کم بین و دل بدخواه سر به راه خودت باش...
توی کیف پولم ۶ - ٧ تا عکس دارم فقط از دارا توی زمان های مختلف و تقریبن هیچ کدومش شبیه هم نیست ولی همشون خیلی خوشگلن. خب پسر جوونی که داره کم کم مرد میشه و ریش هم که داشته باشه هر زمان قیافه اش متفاوت میشه و هر زمان یه جور خوشگلی داره. هیچ وقت از نگاه کردن به عکس هاش خسته نمی شم. انگار فیلمه. انگار داره باهام حرف می زنه. همین جور زل می زنم بهش و همین جور زمان می گذره و من نمی فهمم...
به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و به سرگذشت خودم فکر میکنم و آینده ی خودم رو توی مغزم خیال می کنم. آینده ام یک اتاق سفید خیلی بزرگ خالیه خالیه به اسم اتاق تنهایی. نمی دونم با چی پر میشه. نمی دونم اصلن پر میشه یا نه. گذشته ام. خیلی شلوغه، رنگارنگه، بعضی جاها سیاهه، بعضی جاها سفیده. البته من حافظه ی خوبی ندارم. شاید بخاطر تنبلی ذهنم باشه یا شاید بخاطر مشکلات که مخم نمی کشه در کنار این همه درگیری حالا خاطرات رو هم حفظ کنه.
به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و به آرزوهای نوجوونی ام فکر می کنم. به اون زمان که جوون های مومن و شاداب و خوش قیافه رو می دیدم که سیاه پوشیده بودند و شب های محرم توی حیاط حسینه ی امام خمینی صف درست می کردند و سینی های غذا رو بین مردم پخش می کردند و من چقدر دلم می خواست با کسی شبیه اونها زندگی مشترکی داشته باشم که زندگیم یه زندگی پر از عشق و ایمان و خدا باشه.
به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و فکر می کنم من هم چقدر دلم می خواست دارا فقط مال من بود. مثل همه ی این زن ها و دخترایی که میان اینجا داد سخن میدن. چقدر دلم می خواست حضور شوهرم رو کنارم حس می کردم. چقدر دلم می خواست برای چیزایی که بقیه زن ها حق مسلم خودشون می دونن مدام سرزنش و تحقیر نشم. چقدر دلم می خواست زندگی همونطوری بود که دارا همیشه میگه؛ که ای کاش زودتر همدیگه رو دیده بودیم. که دارا یک پسر شاد و سرزنده و به روز تهرانیه که دنیاش خیلی دوره از دنیای همسر اولش و خیلی شبیه من و دنیای منه که به من میگه: "خودم"
به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و فکر می کنم به خواستگارهایی که زیاد بودند ولی نتونستم با هیچ کدومشون دل یک دله کنم. توی خیلی از موارد بخاطر همین تفاوت عقاید و بخاطر اینکه هیچ کدومشون توی چشمم مرد ِ من و مردِ زندگی من نبودند. و به آدم هایی فکر می کنم که می گفتند دوستم دارند و می دونستم دروغ میگن. و به دارا فکر می کنم که شبیه معجزه بود برام. که دارا تنها کسی بود که واقعن راستکی دوستم داشت و حتی لازم نبود اینو بگه، بدون گفتن هم معلوم و مشهود بود. دارا مرد واقعی بود. دارا شبیه من بود. دارا همه چیزش شبیه من بود. روحیه هامون، عقایدمون، بی حوصلگی هامون، علاقه هامون، عادت هامون، اشتباهات مون، هیجانات مون، توی خیلی از موارد گذشته هامون، حتی شهر بدنیا اومدن پدر و مادرهامون و عشقمون که همزمان جوونه زد جدا جدا توی دل هر کدوم مون.
به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم وبا خودم فکر می کنم خدا دقیقن دارا رو شکل تصورات و توقعات من آفرید و یکی بهتر از همه ی اون جوون هایی که دیده بودم نصیبم کرد. بارها بهش گفتم که من قبلن تو رو در خیالم دیده بودم. دارا، جوونی که عاشقم شد. عشقی که منو خواست با همه ی وجودش و زندگیش. و حالا بخاطر آدم های خودخواه و بی خدا این عشق و زندگی حلال و پاک و ناب من داره از دستم میره. که اجتماع دست و پای دارا رو بسته و هرچی هم در مورد نظر و حکم خدا با هم حرف زدیم انگار فایده نداشته. و هرچی گفتم همیشه حق با اکثریت نیست انگار فایده نداشت و هر چی گفتیم انگار فایده نداشت.
به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و فکر می کنم به اینکه دارا همیشه تعریف می کنه اولین باری که منو دید توی راه پله ها بود. به دارا فکر می کنم که همه ی اولین بار ها خیلی بهتر از من یادشه. که یادشه جزئیات اولین باری که با هم نشسته بودیم توی توت فرنگی چی بود. که همه ی جزئیات همه چیز یادشه. (الان به ذهنم رسید. نکنه دارا به همین خوبی که عشقولانه هامون مو به مو یادشه شاید نکته به نکته همه ی دعواها و بدی ها و درگیری ها هم یادش باشه - نه!! نه! دارای من یک فرشته است که اشتباهی اومده روی زمین)
به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و با خودم فکر می کنم من چه ایرادی داشتم یا چه ایرادی دارم یا چه کار غیرخدایی انجام دادم یا چه حلالی رو حرام کردم و چه حرامی رو حلال کردم. من چه نقصی داشتم؟ بی کس و کار بودم؟ بی خانواده بودم؟ فقیر بودم؟ مهجور بودم؟ بیوه ای با چند بچه بودم؟ محتاج خرجی و پول بودم؟ بی خانمان و آواره بودم؟ دوشیزه نبودم؟ نقص یا بیماری داشتم؟ یا زندگیم کم ارزش تر از زندگی بقیه و تو بود؟ من عاشقت شدم. تو عاشقم نشدی؟ تو منو نخواستی برای خودت؟ از خدا نخواستی نتونم بدون تو زندگی کنم و حتی یک لحظه نفس بکشم؟ تو که زن داشتی. هر چی بود خوب یا بد، سهمت بود. تو بیشتر از سهمت نخواستی؟ تو یک زندگی دیگه رو وقف خودت نکردی؟ تو فکر کردی می تونی دو تا زن داشته باشی یا بی فکر دل به دریا زدی؟ تو منو که میگفتی می فهممت نخواستی؟ و چقدر زندگی رو برام تنگ کردی که دیوونه شدم و حالا بهم میگی فقط تو بهم آرامش می دادی که اونم دیگه نمی دی. که میگی اگر به زن بود که من داشتم، نمیخواستم تو زن باشی برام. می خواستی چی باشم؟ همدم؟ معشوق پاک باخته؟ هم زبون ِ بی زبون؟ یک بار نگفتم دوست دختر هم داشتی توقعاتی ازت داشت چه رسد به همسرت و همسر عقدیت؟ این سوال های من از داراست نه از شماها...
به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و یاد حرفاش میافتم که می گفت دوستت دارم، می خوامت، ... و یاد حرفاش میافتم که می گفت وقتی من نبودم هیچ انگیزه ای برای زندگی و مردگی نداشت و هیچ چیز براش فرقی نمی کرد. و یاد حرفاش میافتم که می گفت تو خود منی. به من میگفت خودم. و یاد حرفاش میافتم که می گفت برات عروسی می گیرم، برات خونه می گیرم، سرتاپات رو طلا می گیرم و و یاد حرفاش میافتم...حرف هایی که پریشب بهم زد... و یاد نگاهش می افتم... نگاهی که پریشب به من نمی افتاد و دیگه هیچ یادی ندارم، هیچی ندارم. اون شب برام کابوس بود و منو از دارا دور میکنه و عشق شدیدم که خیلی سمج هنوز چسبیده سر جاش و دست از سرم بر نمیداره منو به طرف دارا میکشونه و من سرگیجه می گیرم و از دو طرف کشیده میشم و همه ی صداهای یکنواخت توی سرم با هر بار تکرار بلند بلند تر میشن تا اینکه تبدیل به فریادهایی میشن که انگار همه ی سلول های بدن من هم با اونها همراهی می کنند و فریاد می زنند و همه ی این فریادها کوه میشن و دریا میشن و سنگین میشن و من زیرشون له میشم و دیوونه میشم و دیوونه میشم و دیوونه میشم. یاد می خوامت گفتن های دارا و یاد نمی خوامت گفتن های دارا دیوونه ام می کنه. خدایا...کمکم کن. من سرم خورده به بن بست و بیهوش شدم افتادم. برم دار از زمین. به دیده ی منت و ترحم یا منان و یا رحیم بحق محمد و آله الطّاهرین
پی نوشت1: مطلب به اندازه ی کافی طولانی هست که کسی حوصله نکنه بخونه. این برای من نکته ای منفی نیست.حس خوبی از خلوت و تنهایی بهم میده.
پی نوشت2: تنها موندم. دارا تنهام گذاشته و آرامشش رو به همه چیز ترجیح داده و عشقش مرده. ماریا میگه نمی خونمت چون نمی فهممت. فقط مامانم رو دارم که با من و برای من درد میکشه. خدایا کمک...
پی نوشت3: قدرت خدا!!! تا حال نشده برم بانک و کارم طول بکشه. وقتی شماره ی نوبتم رو می گیرم، حالا ١۵٠ نفر یا ٢٠٠ نفر هم که قبل از من در صف انتظار باشن بعد از حداکثر ١٠ نفر کارم راه میافته. چه جوری؟ شماره ام رو که از دستگاه گرفتم به هیچ وجه محل رو ترک نمی کنم. همون اطراف و نزدیک در و در مسیر گذر آدم ها می مونم و همیشه یک خانوم یا آقای محترم که من تمام مدت کوچکترین نگاهی به صورتش نیانداختم نزدیک میاد یک شماره ی کمتر به من میده و اون موقع من نیم نگاهی از سر قدردانی بهش می اندازم و تشکر می کنم. البته فکر نکنید این کار از شما هم برمیاد. چون شما نمی تونید قیافه تون رو شبیه من کنید با کمی چاشنی نامحسوس عجله توی چشماتون ولی حالت کلی خونسرد و بی اعتنا. هر بار ٢ - ٣ نفر این کار رو می کنند و من میافتم جلو. مثلن امروز شماره ای که دستگاه بهم داد ٣٨٨ بود. خب. شماره ای که در حال انجام امور بانکی اش بود ٣۴٢ بود. خب. من شماره ی چند کارم انجام شد؟ ٣۵٠ بعله...
پی نوشت4: بعنوان مالک مادی و معنوی این وبلاگ و مطالبش به هم وطنان سنی توصیه می کنم اینجا نیایند و اگر می آیند نظر ندهند. (خیلی تابلو اعلام موجودیت کردند) پیشاپیش با یقین کامل اعلام میکنم نظرات و عقایدمان مخالف یکدیگر است و صد البته جوابی هم برای نظراتشان دریافت نخواهند کرد و در جوابشان رو به سوی مرقد حضرت محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و جانم امام حسین علیه السلام می ایستم و می گویم:
انی سلمٌ لمن سالمکم و حربٌ لمن حاربکم الی یوم القیامة
خوبه این وبلاگ، فضای شادی رو برای دخترخانوم ها فراهم کرده تا دور هم بخندند. انشاالله همیشه شاد باشید؛ حالا یا با تمسخر من و زندگی من و شرایط من یا با هر چیز دیگه. یادم نمیاد گفته باشم ماه مبارک رمضان دارا به من سر نزد! هیچ سحری با هم نبودیم و افطار فکر می کنم دو شب... چرا اینو میگم؟ می خوام به شما غریبه ها ثابت کنم من دروغگو نیستم یا باید از شما برای زندگی ِ پر از رنجم تایید بگیرم تا بلکه حداقل در نظر خودم درد هام واقعی بشه؟ فی الحال مهم نیست... تاحالا خیلی چیزها رو اینجا ننوشتم. اما هر چی تا حالا نوشتم راست بوده. باور شما هم مهم نیست. من برای خودم می نویسم نه بری خوشایند و بدآیند دیگران... من مسئولیت اداره ی زندگی خودم رو دارم و متاسفانه نه وقت و نه انرژی دارم برای دختران جویای شوهر کاری انجام بدم... اون دختری هم که می خواد مامانش رو زن دوم بابای من کنه، بهش میگم بخدا ما هیچ مشکلی با این قضیه نداریم. فقط یه مورد هست که چند تا پست پایین تر هم نوشتم. بابای من مرده. سه سال و ١٢ روز میشه که مرده. برای همین معذرت میخوام ازشون که نمیشه این وصلت سر بگیره.
خوب نیستم. خیلی وقت ها میشه و شده که خوب نیستم. نمی خوام درددل کنم. نمی خوام توی دنیا و توی هرجا با هیچ کس غیر از دارا درد دل کنم. شماها که همه غریبه هستید و این یعنی اینکه اصلن نیستید و وجود ندارید. دارم خفه میشم. خفه میشم و دق می کنم. می نویسم شاید دارا بخونه و بدونه که نمی خوام پررویی کنم. بخدا نمی خوام پررویی کنم. بخدا حرفای پریشبا دروغ نبود. هرچند می دونم دارا باور نمی کنه. می خوام بگم دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
از صبح حالم به شدت بد بود. با ماریا و مامان رفتیم خونه ی برادرم. خانومش تنها بود. وضعیت جسمی و روحیم افتضاح بود. ساعت ۶ به دارا مسج دادم. نوشتم خیلی غمگینم. انگار دارم زیر کوه له میشم. جواب نداد. ساعت ٩ زنگ زد. از شمال تازه رسیده بود. این دفعه با خانواده برگشت. گفت کجایی. لباس بپوش میام دنبالت بریم بیرون. صداش تنش داشت. گفتم چی شده. گفت "چرا اس ام اس دادی. گفت گوشیم دست اون خانوم بود. اگر می دید من چیکار می کردم"؟ ولی من گذاشته بودم به حساب دیروزش و همه ی دو سه هفته ی گذشته که هر وقت بهش اس ام اس می دادم کمی بعدش با مهربونی بهم زنگ میزد. مثل همین پنجشنبه که براش اس ام اس دادم دارم میرم خونه ی دوستم و بعد هم میرم خونه ی داداشم که گزارش کارها و برنامه هام رو بهش داده باشم که باز فکر نکنه سرم رو میندازم پایین و هرجا می خوام میرم و میام و هر کار می خوام می کنم و کمی بعدش بهم زنگ زد و با مهربونی حال و احوال کرد باهام. ولی اشتباه کردم. این دفعه فرق می کرد و من نمی دونستم. کاش مرده بودم و براش مسج نمی دادم. اومد دنبالم و رفتیم بیرون و دعوا و درگیری ناجور و حسابی!! (دوستان. دخترخانوم های خوشبخت! خوشحال باشند و کف بزنند). دارا بهم میگه تو نمی فهمی. میگه قدرت تشخیص و تحلیل و تعمیم مسائل رو نداری. میگه وقتی بهت فشار میاد و توی تنگنا قرار می گیری هیچ چیز غیر از خودت برات مهم نیست. میگه تو شرایط منو نمی فهمی و برات مهم نیست من چی میشم. نمی خوام وارد جزئیات درگیری بشم. اما نفسم رو بریده این دعوا و اون حرف ها و اون کارها. نفسم نمیاد. دارا گفت نمی خوام. گفت نمی تونم و نمی خوام. گفت دیگه نمی تونم باهات ادامه بدم. من... من نمی دونم چی بگم. من... هیچ چیز فایده نداره. دارا... من... من... حالم دیگه از خودم بهم می خوره که بگم تنهام. من تنها بودم. من بعد از یک طلاق داشتم می مردم که دارا به دادم رسید. من داغون بودم. تکه تکه شده بودم و مثل زنده ها نبودم که دارا از زمین جمعم کرد و من رو گرفت توی بغلش و همه ی زخم های گذشته ام رو مرهم گذاشت و گفت مردت میشم. زندگیتو می سازم. پناهت میشم. مال خودم میشی... احساس می کنم دارم دق می کنم. هیچ پررویی ندارم برای دارا. خیلی خیلی دلم می خواد که بتونم ازش دل بکنم که بره زندگی کنه. که بره از من راحت شه. بخدا آرزو دارم بتونم ازش دل بکنم. از شوهرم. زندگیمون. عشقم. ولی خیلی بهش بسته ام. خیلی بهش وابسته ام. تصور نبودنش مریضم می کنه. خیلی دوسش دارم. می دونم باور نداره دیگه. هیچ کدوم از حرفام دروغ نبود. هیچ کدوم از نوشته هام دروغ نبود. عشقمون دروغ نبود. اولین باری که با هم رفتیم بیرون دروغ نبود. بارون و پارک ساعی دروغ نبود. تا نصفه های شب پای تلفن شعر خوندن دروغ نبود. شعرایی که دارا برای من گفت دروغ نبود. گریه های من و دارا دروغ نبود. اون همه جنگیدن با همه برای با هم بودن دروغ نبود. اون همه عشق دروغ نبود. فقط دارا دیگه از من خسته است. امشب هم برام شعر خوند: ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم... دارا دیگه از این رابطه خسته است. از زن بودن ِ من و بی تاب شدن ِمن خسته است. از اینکه نمی تونه قضیه ی رابطه مون و ازدواج مون رو به اون خانوم بگه از ترس اینکه مبادا سکته کنه یا دارا رو ترک کنه خسته است. دارا از من خسته است. من تنها می مونم و بی تاب می شم و نفهمی می کنم و به دارا پناه می برم و مزاحم زندگیش و آرامشش میشم. زندگی من ارزش موندن نداره. هیچ وقت نداشت. هیچ کس توی زندگیم برام حتی یک لحظه مثل دارا نبود. دارا می خواد منو ترک کنه. احساس می کنم دارم دق می کنم. نمی دونم چیکار کنم. بشینم اینجا بنویسم. برم توی تاریکی توی خودم مچاله شم. بخوابم. گریه کنم. راه برم. بشینم. برم. بمونم. بی تابم. نمی دونم چیکار کنم. بی تابم و تصور نبودن ِ دارا...
عشق من آشپزیه. منتها وقتی دارا نیست اصلن دست و دلم به آشپزی نمیره. اون هفته یک خورش مرغ و سیب زمینی براش پختم؛ منتها به جای رب گوجه، رب انار زدم. مرض دارم کارای جدید کنم توی آشپزی. دارا هم عاشق آشپزیه. دستپختش هم خیلی خوبه. گاهی با هم آشپزی می کنیم. دارا میگه هیچکس به من فرصت نداده که آشپزی کنم؛ ولی خونه ی خودمون دارا هرکاری بخواد می کنه. ماه مبارک رمضان یک شله زرد درست کرد که تا حالا توی عمرم شله زرد به این خوشمزگی نخورده بودم. عالی شده بود. بقیه هم همین رو گفتن. بعد شابلون اسم هامون رو درست کرد و با دارچین روی شله زردها اسم خودمون رو نوشتیم. دارا میگفت این کار ضایع است. همه اسم ائمه رو می نویسن. حالا برای مامان و خواهرات ببریم مسخره مون می کنن. گفتم مگه نذریه؟! یک غذای معمولیه و ما هم دلمون خواسته اسم خودمون رو روش بنویسیم. چیش ضایع است؟ خیلی هم عشقولانه است. خط دارا خیلی قشنگه. با خط درشت روی مقوا اسم هامون رو نوشت و با کاردک تیغ موکت بُری دورش رو برید. هنوز یادگاری نگهش داشتم. اصلن هرچیزی که کوچکترین ربطی به دارا داشته باشه برام میشه یادگاری و نگهش می دارم. حتی اگر به نظر بقیه اون چیزها دور ریختنی باشه. خواهرم بهم میگه آشغال جمع کن!
پی نوشت١: به دارا میگم دلم رو شکستی. دارا میگه دعای دل شکسته میگیره. ما رو هم دعا کن...
پی نوشت٢: به دارا میگم خیلی دلم میخواد مامانت رو ببینم. دارا میگه مادرشوهر انقدر بده!!!!!! فقط عروس رو اذیت میکنه. ببین همه چقدر مشکل دارن...
پی نوشت٣: شب چهارشنبه مامانم حالش خوب نبود. باید پیشش می موندم. دارا اول گفت میره خونه. بهش گفتم دلم می خواد بمونی اما نمی خوام مجبورت کنم. با اشتیاق موند. البته اون موقع اشتیاقش رو نشون نداد بعدن بهم گفت حسش رو. یاد قدیما افتادم. اون موقع که تازه عقد کرده بودیم ولی هنوز خونه نگرفته بودیم و شب ها خونه ی مامان می موندیم. یاد اولین شبی که عقد کردیم که اولین شبی بود که تا صبح کنار هم بودیم.
بخش هایی از نظرات بعضی آدم ها رو بازنویسی می کنم:
- من کاری به اسلام ندارم. شاید مردی باشه که به زنش بگه اجازه داره با مرد دیگه ای هم رابطه داشته باشه و یا بالعکس. برای همینه که میگم شما باید همه چی رو به همسر اول دارا بگید؛ اگر نه خائن و دزد هستین.
- خدا گفته مرد می تونه ازدواج مجدد داشته باشه ولی با شرایطی. مثلا زن اول باید راضی باشه و این ازدواج پنهان نباشه - ولی آیا خدا گفته که مخفیانه زن دوم بگیرید ..؟
- خدا تو قلب ماست نه تو آیه هایی که حفظشون میکنیم.
- خدا گفته وقتی سر آدمی رو میبرن (کشته شدن یک آمریکایی در عراق ) و قبلش فریاد میزنن الله اکبر؟ این یعنی قرآن اشتباهه و یا تحریف شده.
- تا سال 88 جزو زنای صیغه ای محسوب می شدی.
- همه کسانی که اینجا هستند لطفا سوره نسا رو بخونید بعد قضاوت کنید ببینید آیا خداوند میتونه اینطور دستور بده یا نه.
- فکر میکنی مطالب سایت من و متعه ام حق و حقیقته؟ از نوشته های یک نویسنده خارجی برداشت کرده. به نظرتون باید هرچی هرکی گفت عمل کنیم؟
- خدا گفته یه مرد میتونه زن دوم داشته باشه. از زبون خدا شنیدی. از روی قرآنی که هزاران سال پیش نازل شده و تا حالا مطمئن باش تغییرات زیادی کرده.
- کاری به دین و ... ندارم به عنوان یه انسان و مهمتر از همه یک زن چطور تونستی
- میخوام یه وبلاگ بزنم تبلیغ سه زنه بودن بکنم ببینم چه جورری میای نظر میدی و چشمات از کاسه میزنه بیرون. اهای همه بچه های ایران به پری حق بدین که کارش درست بوده
- تو همش درباره حقانیت خودت حرف میزنی
- در مقابل این عشق ناتوانی. دنبال توجیه شرعی نباش و نگو که خدا از این کارت خشنوده!! از اسلام برای سرپوش گذاشتن روی اشتباهاتت استفاده نکن.
- به اینایی که کامنت می نویسن و از نویسنده انتقاد نمی کنن نگاه نکنید. تعداد کمی از این دوستان مردان هوسرانی هستند که قبل از این وبلاگ هم مشتاق ازدواج دوم بودند.
- مگه هر کاری پیامبر و همسرانش 1400 سال پیش کردن درسته و واسه زمان ما جواب میده؟؟؟
- من اصلا مذهبی نیستم و نه به اسلام که به هیچ دین مزخرف دیگه ای اعتقاد ندارم چرا که همشون یه جور آدمو فریب میدن.
- چطور اونجایی که اسلام داشتن چند همسری رو مجاز دونسته اینقدر براتون معیاره ولی اونجا که منوط به اجازه همسر اول دونسته براتون بی اهمیته؟!
- پشت دین قایم شو. اشکالی نداره.
- مگه ما که میگیم کارش غلطه برهان نیاوردیم؟ منتها این خانوم انقدر خودخواهه که خدارم بنده نیست. بهتره سنگ چنین آدمی رو به سینه نزنین ایشون به اندازه کافی وقیح هستن خودشون.
- خدا و دین خدا رو قاطی کثافت کاریهاتون نکنید! بگید دوست داشتید!
- مطمئنم روزی باید پاسخگوی همان خدا باشید برای این به ظاهر حقیقت ننگ آورتون.
- شما هم به دین و همه چیز چنگ بزنید تا اسم دزدی و خیانت را بگذارید شرع!
- کسی که خودش خودش رو خوار و خفیف میکنه و چشم و گوش بسته میگه هر چی اسلام بگه حجته جای بحث کردن نداره. (رتبه اول)
- این دو موضوع که گفتی هیچکدوم تو دایره ی لغت ذهن من تعریف نشده! نه ازدواج حلال نه زنا! اصلا نمی دونم اینا یعنی چی! یعنی می دونم منظور مردم از این مفاهیم چیه، اما اعتقادی بهش ندارم.... به طور کلی نظر من اینه که هر زن و مردی می تونن با هم ارتباط ج ن س ی یا عاطفی داشته باشن به شرطی که اولا هر دو مایل به این ارتباط باشن (جنبه ت ج ا و ز نداشته باشه) و دوما به شخص دیگه ای تعهد نداشته باشن (خیانت)... حالا میخواد زن و شوهر باشن یا دوست پسر دوست دختر! شما دوست داری اسمشو بذار زنا یا هر چیز دیگه...
- خیانت خیانته.کلاه شرعی چرا سرش می ذاریم؟!
- به مرور که مخاطب هاتون زیاد بشه باید خودتون رو برای توهین ها و تحقیر ها آماده کنیدا .میدوارم دلسرد نشید.
- مطمئنا وقتی شروع به نوشتن کردی می دونستی کلی طعنه و سرزنش از آدم های بی اخلاق دریافت خواهی کرد.
پی نوشت1: دوستان عزیز مهمان و عصبانی! آیا شما غیر از قسمت "درباره من" گوشه چشمی به بقیه متن ها هم داشتید؟ اگر قصد فحش دادن دارین، لااقل بخونید و بعد فحش بدین یا توهین کنید؛ با سند متواتر من سیده هستم. یعنی از نسل رسول خاتم...
پی نوشت2: پسر بچه دارا مریض شده، عفونت ریه، بیمارستان، سرم. دارا امروز صبح باز رفت شمال...
پی نوشت3: در قبال یک مدیر لات و بی ادب چه برخوردی باید داشت؟؟
من هم مثل خیلی از دخترها برام مهم بود که همسرم همیشه حلقه دستش باشه و قبل از ازدواج هم خیلی متعصب بودم روی این موضوع. حالا با وضعیتی که دارا داشت فکر می کنید چکار می تونستم بکنم. هرچند خیالم راحت بود که دارا حلقه ی ازدواج اولش رو خودش تنهایی توی تهران خریده و اون خانوم هم تنهایی توی همون شهرستان محل زندگیش و هیچ ماجرای دو نفره ی عشقولانه ای در کار نبوده. تا مدتی بی خیال شدم و چیزی نگفتم و البته انقدر مشکلات واقعی و جدی زندگی اومد جلوم که این قبیل مسائل برام کمرنگ شد (هرچند که همه چیز مهمه). چند ماه پیش از دارا خواستم دیگه اون حلقه رو دستش نکنه. انتظار نداشتم قبول کنه ولی بلافاصله قبول کرد و دیگه هیچ وقت اون حلقه رو دستش نکرد. از طرفی برام باورکردنی نبود و از طرفی هم خوشحال بودم. شاید دارا خودش از قبل قصد داشت دیگه اون حلقه را استفاده نکنه یا ازش خسته شده بود یا هرچی. اما مهم برام اینه که طبق خواسته ی من گذاشتش کنار و تا اون زمان اگر هم فکرش رو کرده بود اما عملیش نکرده بود. تا اینکه وقتی کربلا بودیم، آخرین روز سفرمون دوتایی رفتیم بازارهای پشت تل زینبیه و اونجا دارا یک انگشتر یاقوت خوشگل هندی دید که با وضعیتی به غایت از درون و از برون عشقولانه اون رو بعنوان حلقه خریدیم براش و به این ترتیب بود که چپش پر شد!
برای من هم که سه چهار ساعت قبل از عقدمون یعنی ساعت 3-4 بعد از ظهر چون ساعت 7ونیم برای عقد وقت داشتیم، دو تایی رفتیم کریمخان یک حلقه خریدیم.
آه ه ه ه ه ه ه...این یکی از اون آه های عمیق بود که همه میدونن چه شکلیه. اما از سر ِ خوشی و سرخوشی، نه ناخوشی. خوشی برای بودن در کنار دارا. دارا که هست کمتر وقت و تمایل دارم ساعت هامو با چرخ زدن توی اینترنت بگذرونم. شنبه عصر با ماریا و دارا کلی توی ترافیک های خیابون ها چرخ زدیم و البته هیچ خسته و کلافه نشدیم چون تمام مدت در حال بحث و گفتگوهای مفید و گیرا بودیم. من هم هرچی گفتم بریم توی پاساژ اندیشه میدون پالیزی بچرخیم اون دو تا آدم منطقی قبول نکردند و یک سؤال اساسی ذهن شون رو درگیر کرده بود که چی میخوای که میگی بریم پاساژ؟ ولی خب من چیزی نمی خواستم و فقط می خواستم بچرخیم و دور هم باشیم که برای همین مثال دور هم بودن مورد تمسخر واقع شدم؛ بریم توی پاساژ با همه آدما دور هم باشیم...شب رفتیم خونه مامان و قهوه تلخ دیدیم و بعدش هم رفتیم خونه خودمون.
دیشب دارا تا 7ونیم، هشت سر کار بود. وقتی اومد رفتیم یک خونه که توی روزنامه پیدا کرده بودیم رو دیدیم. خب خیلی کوچیک بود و وسایل مون رو اگه میذاشیتم دیگه واسه خودمون جا نبود. در ضمن دارا محلی که الان توش خونه داریم رو خیلی دوست داره. مامانم هم همینطور و اگر جای مناسبی پیدا نکنیم باید همینجا بمونیم. خدا کنه صاحب خونه با انصاف برخورد کنه. بعدش رفتیم و کمی برای خونه خرید کردیم. (الان یادم اومد که یادم رفت توی غذام پنیر بزنم!! برای ناهار امروز دارا کوکو پختم). مامانم هم با ما بود. دیشب هم خونه ما موند. خواهرم دیروز صبح با برادرم و پسر برادرم رفتن کربلا. خوش بحالشون. به دارا گفتم خیلی خسته ام و اصلن نمی تونم روی پاهام بایستم و شام درست کنم و یه چیزی بگیریم بخوریم. شب هم با دارا توی اینترنت چرخیدیم و وبلاگ خوندیم و معنی شعرهای نوال الزغبی رو پیدا کردیم و چای خوردیم.....زندگی میکنیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم
پی نوشت1: یعنی ها...آخرای اردیبهشت رفتیم با دارا آتلیه عکس گرفتیم و تازه اون هفته تنبلی رو گذاشتیم کنار و رفتیم عکس ها رو گرفتیم. عکس هامون خوب شده. ولی من قیافه ی خودم رو دوست ندارم با اون آرایش غلیظ و عربی و دارا هم میگه خوشگله ولی شبیه تو نیست. حالا قصد داریم یک پروژه دراز مدت دیگه رو شروع کنیم برای تهیه ی چند تا عکس ِ دیگه!!!! طفلک دختری که عکاس مون بود گریه اش دراومد بس که زنگ زد گفت بیاین عکساتونو ببریییییییییییییین. وقتی رفتم پیشش عکس هارو بگیرم (دارا که تهران نبود؛ با خواهرم و دختر اون یکی خواهرم رفتم) روی دسکتاپش عکس یک مرد گندله ی سیبیلوی خشن آلود رو گذاشته بود. من البته چیزی نگفتم و چیزی نپرسیدم. خودش بی مقدمه گفت: می بینی پری؟ این نامزدمه که ولم کرد و رفت. گفتم: وااااا...خب چرا عکسشو گذاشتی جلوی چشمات. گفت: برای اینکه یادم نره که ولم کرده و رفته...چی میگه؟؟؟!!!
پی نوشت2: کسانی که توی وبلاگ من نظر میذارن طوری برخورد میکنند که انگار من هووی همه شونم. خب...این موضوع حداقل از لحاظ منطقی درست نیست!!!! و اونها هیچ چیز از من و زندگی من نمی دونند و اصولن فکر میکنند من دروغگو هستم ولی باز اعتراض دارند. پس معلومه کسی و چیزی که باهاش می جنگن خود "موضوع" است نه "فرد" و ترسشون از جا افتادن و قانونی شدن این قضایاست که گویا ترس شون پُر بیراه نیست. بهرحال برای همه آرزوی موفقیت می کنم.
پی نوشت3: ماریا گفت ماشین شاسی بلند برای ماشین عروس باحال و اسپرته. خواهرم گفت ماشین شاسی بلند برای ماشین عروس فوق العاده باکلاسه. دارا گفت ماشین شاسی بلند برای ماشین عروس چیز جالبی از آب درنمیاد. من گفتم دارا تو پراید هم ماشین عروس کنی قبوله، کاری به شاسیش نداشته باش...
حس خانواده داشتن و خانواده بودن خیلی لذت بخشه. زن و شوهر. مامان و بابا و بچه ها. مادربزرگ و نوه ها و بچه ها...
پنجشنبه شب حدود ساعت ١٠ دارا رسید تهران. خداروشکر که برگشت. من که دیگه داشتم یکی یکی علائم حیاتی ام رو از دست می دادم. خب...ماجرا به این تر و تمیزی هم نبود. پنجشنبه ظهر دارا گفت شاید صبح بیام و شاید هم شب راه بیافتم. منم قاط زدم اساسی و گفتم دیگه دلیلی نداره بمونی و دیگه پنجشنبه عصر اونم توی شهرستان هیچکس نمی تونه کاراش رو پیگیری کنه و توروخدا بیا. دیگه ازش خبر نداشتم. عصر به مامانم گفتم دارا نمیاد و من دارم میرم شمال پیش دارا. رفتم بنزین زدم و انداختم تو جاده. از اون طرف هم خواهرم سه هزار بار زنگ زد به دارا و مسج داد که مسافر داری و مامانم هم حالش خوب نیست. خلاصه اینکه همه چیز به خیر گذشت و دارا هم زنگ زد که داره میاد تهران و من هم برگشتم و دارا یک عالمه سوغاتی برام آورد و تا امروز صبح که منو رسوند به محل کارم با هم بودیم. دیروز ناهار هم در جمع خانوادگی بودیم خونه ی مامانم برای شب سال بابام. حس خانواده داشتن و خانواده بودن خیلی لذت بخشه. زن و شوهر. مامان و بابا و بچه ها. مادربزرگ و نوه ها و بچه ها... این از جنبه کلی اش هست و از جوانب جزئی ترش، اخلاق و رفتار و روحیه ی داراست که کاملن با من و بچه ها (همه ی خواهرزاده ها و برادرزاده ها) هماهنگ هست و پابپای ما دیوونه بازی درمیاره و از جمع و از خرابکاری ها و شوخی ها کناره گیری نمی کنه و رفتارش دقیقن رفتار ِ یک جوون ِ شاده. غروب دوتایی رفتیم که جای جدید دانشگاهش رو پیدا کنیم تا در ترم جدید و روزهای اول دچار سردرگمی نشه. دارا دانشجوی ترم هفتم هستش. بعدش هم رفتیم که شارژر بخره برای موبایلش چون شارژرش هم جزء دزدی ها رفته. بعد از اینکه شام هم خوردیم دارا خواست که بره یک سری به مامان و باباش بزنه. ظهر هم مامانش گفته بود ناهار بیا که باز دارا گفته بود نه. برام خیلی عجیبه که خانواده اش و مخصوصاً زن های خانواده اش به چیزی مشکوک نمیشن. چه دلیلی پیدا می کنند برای اینکه یک مرد جوون که زن و بچه اش هم شهرستان هستند و تنهاست، باز هم بخواد تنها باشه. با دارا در مورد برخوردهای احتمالی مامانش با من بعد از آشنا شدنمون حرف زدیم. در کل دارا دیدش خیلی سفیدتر هست و من دیدم خیلی سیاه تر
آیا بهشت
جایی و چیزی غیر از این است
که من اینگونه از آن لبریزم؟
بودنت و پُر بودنت
خون بهای تمام کشته هایم را یکجا به حساب دلم ریخت
پی نوشت1: قرارداد اجاره خونمون داره به یک سال می رسه. به فکر افتادیم اگر شد یک خونه ی ارزون تر و کوچیک تر بگیریم که بجاش بتونیم کمی پول پس انداز کنیم. اول زندگی چه اهمیتی داره خونه چه اندازه ای باشه؟ موافقین؟
پی نوشت2: یک نفر به اسم مژگان توی کامنتش نوشته چرا از خودت و شوهرت نمیگی و اینکه اخلاقش چه جوریه. خانوم! من که فقط دارم از خودم و دارا میگم و دیگه حال همه رو بهم زدم!! فکر می کنم در خلال نوشته هام اخلاق های دارا هم مشخص شده باشه. در آینده بیشتر مشخص خواهد شد. در مورد سن و سال هم توی پست قبل نوشتم من چند ساله ام و دارا هم دقیقن 6 ماه از من کوچکتره. با این حساب من میشم خانوم کوچیک یا خانوم بزرگ؟
مادربزرگم زن دوم بود. پدربزرگ مدیر کارخانه ای جوان (٣۶ ساله) و اسم و رسم دار بود با زن و چهار تا بچه که عاشق مادر بزرگم شد...
مادربزرگم زن دوم بود. پدربزرگ مدیر کارخانه ای جوان (٣۶ ساله) و اسم و رسم دار بود با زن و چهار تا بچه که عاشق مادر بزرگم شد. مادر بزرگم از خانواده ی فقیری بود که پدر نداشتند و با سه خواهرش کارگران کارخانه بودند. کارخانه ریسندگی و بافندگی. آقای پدر بزرگ عاشق شد و مادر بزرگ هم عاشق شد و چون مادربزرگ جوان و زیبا (فکر کنم ١٧ ساله) خواستگار زیاد داشت، پدربزرگ درنگ نکرد و عقدش کرد. شب که رفت خونه توی جیبش از نقل های عقد مونده بود. خانوم بزرگ نقل ها رو دید. پدربزرگ بهش گفت من زن گرفتم. خانوم بزرگ غش کرد. ضعف کرد. قهر کرد. تهدید کرد. اما عشق پدربزرگ قوی تر از این حرفها بود و خانوم بزرگ هم راضی شد. حالا من ٣ تا دایی و یک خاله ی اضافه هم دارم. سال تولد مادربزرگم ١٣٠١ و تاریخ عقدشون ١٣١٩ و سال تولد مامانم که بچه اول بود و اسمش رو گذاشتن میوه عشق ١٣٢٣ و تاریخ مرگ مادر بزرگم ١٣۵٩ بود. یعنی دقیقن همون سالی که من به دنیا اومدم. مامانم منو باردار بود که مادرش مرد. گاهی فکر میکنم توی نوه هاش فقط منم که زندگیم در امتداد زندگی اونه. همین مقارن شدن تولدم و مرگش و همین زن دوم بودن و همین عاشق بودن و همین تنها بودن و یه چیز که برای خودم جالبه عقدنامه شونه که همیشه پیش من بود. نمیدونم چرا. حتا همه ی نامه ها دست دائیمه و همه ی وسائلشون پیش خاله ام. اما عقدنامه پیش من بود. بچه تر که بودم می خوندمش برام جالب بود:
آیا زوج عیال دیگری دارد؟
بله؛ یک زوجه دائمی دیگر دارد.
با وجود همه ی دردها مادربزرگم خوشبخت بود و عشق شون از نمونه های اصیل بود که هنوز ندیدیم تکرار بشه. خیلی برام لذت بخشه که روابط من و دارا، عشق هامون، دعواهامون، گریه هامون، با هم بودنامون و بی هم بودنامون برای مامانم خاطره ی عشق پدر و مادرش رو زنده میکنه. روح شان شاد...
پی نوشت١: اگر بقول بعضی ها من پسر هستم و یا این نوشته ها زاییده ی تخیلات منه پس من خیلی باحالم که! نابغه ام! یه چیزی توی مایه های گلچهره نازدار که چند وقت دیگه شاید مردم بیان توی آشپزخونه پای دیگ ازم امضا بگیرن!
پی نوشت٢: موی بلند داشتن آسون نیست. تنوع هم نداره. اما وقتی طبق خواسته ی عشقت باشه میشه یک کار عاشقانه ی ناب...که حتا وقتی پیشت نیست دلش برای عطر موهات تنگ میشه و وقتی میاد پیشت دستشو میکنه توی موهات و دلتنگی هاشو مرهم میذاره...
پی نوشت٣: دیروز به دارا گفتم به مامانش و باباش و برادراش زنگ بزنه. گاهی یه چیزایی که فکرشو نمی کنی باعث میشن یه جاهای خیلی بی ربط دیگه که بازم فکرشو نمیکنی باعث گشایش توی زندگیت بشن. صله رحم که خودش اربابه.
پی نوشت۴: ای راستی!!!!! شما معترضان ناز و عزیز دیگه با هیچ جای این اسلام مشکل ندارین و همین قضیه ازدواج مجدد و بقول شما هوسرانی مردها حل بشه بقیه اش اوکی هست و مستقیم بهشت؟؟! همه اش یادم نیست ولی چندتاشو میگم؛ مثلن: اجازه و حتی توصیه به داشتن همسر موقت برای مردان؛ مقدار دیه زنها که فکر کنم نصف مردهاست، سهم ارثیه زنها (خواهر و برادرها) که اون هم برای زن ها نصف هست، حجاب اجباری، نماز و روزه و حج و دیگر عبادات اجباری، لزوم اطاعت زن از شوهر و لزوم اجازه گرفتن برای رفتن و آمدن و سفر و تحصیل و کار کردن و حتی هر کار کوچیک؛ بقیه اش یادم نیست...