قبل از هر چیز بگم که از نگرانی هاتون در مورد حسینم ممنونم.من آدم شادی هستم و پر از انرژی و هیجان زندگی (از نوع انتخاب ازدواجم معلومه دیگه!!) و حسینم هم تا حالا که یه طفل پر از نشاط و تحرک هستش و لحظه ای خنده از لبای خوشگلش دور نمیشه. الحمدلله...
راستش وقتی میخواستم پست قبلی (دوراهی) رو بنویسم، ته دلم یه ذره نیتم این بود که با خواننده ها مشورت کنم و نظرشون رو بدونم. چون همونطور که نوشتم، واقعن مستأصل و درمانده بودم و خیلی ازتون ممنونم که بیشتر از 80 کامنت مهربانانه و دلسوزانه ازتون داشتم که هر کدومش برام مثل یه هدیه است.
البته جمله ای که برام خیلی مهمه و برای زندگی و دوام و شادی ِ زندگی من و دارایم خیلی مهمه، هیچ اظهارنظری در پی نداشت: دارا همیشه بهم میگه: تو اگر حالت خوب باشه و خوش اخلاق باشی، من هم حالم خوبه و همه کاری هم میکنم.
فردای اون روز دلم طاقت نیاورد و زنگ زدم به اتاق دارا. معمولن به موبایلش زنگ نمی زنم. حسم بهتره که به اتاقش زنگ بزنم و چون خیلی وقتا خانوم اول برای چک کردنش به موبایلش زنگ میزنه، من ترجیح میدم خیلی کم و در مواقع لزوم به موبایلش زنگ بزنم و همون حالت رو براش تداعی نکنم. گوشی رو که برداشت، گفتم: تو دلت تنگ نمیشه؟
دارا گفت: چرا!!! معلومه که تنگ میشه!
گفتم: پس این چه رفتاریه؟ یعنی من اگر زنگ نمیزدم، تو هم نمیزدی؟
دارا گفت: نه!! واقعن اگر تو زنگ نمیزدی، منم نمیزدم؟
گفتم: یعنی چی؟
دارا گفت: خب تو از من متنفری! با چه رویی باید بهت زنگ میزدم؟
گفتم: خیلی دیوونه ای! مگه میشه من از تو متنفر باشم؟
دارا گفت: خودت برام نوشتی از یه آدم پر از عشق و از خودگذشتگی تبدیل شدی به یه آدم پر از بغض و تنفر!
گفتم: بله! ولی نه تنفر از تو! تنفر از شرایط موجود! تنفر از این نوع زندگی! اگر بتونم تو رو دوست نداشته باشم که دیگه مشکلی ندارم و فقط دوست داشتنته که منو پایبند کرده! وگرنه که میذاشتم و میرفتم!
دارا گفت: کجا میرفتی؟
گفتم: راستشو بخوای وسایلم رو جمع کردم و میخوام حسین رو بردارم و یه بلیط یه طرفه بگیرم و برم یه شهرستانی!
دارا در حالی که قاه قاه میخندید، گفت: وای چقدر تو خنده داری! انگار 13 سالته! انگار یه دختر 13ساله هستی با یه بچه!!!
در حالی که شاکی شده بودم، گفتم: چرا؟؟؟؟ یعنی چی؟ من میخوام برم.
دارا که جدی شده بود، گفت: شما خیلی بیخود میکنی! هرجا میخوای بری برو! ولی سفرت حرومه چون من راضی نیستم که بری و چون سفرت حروم هستش، نمازت رو کامل بخون و شکسته نخون!
گفتم: حالا مثلن تو خیلی هستی که بخوای راضی باشی یا نباشی؟
دارا با حالتی به ظاهر بی تفاوت گفت: خودت میدونی!!!
بعد من کمی ازش شکایت کردم و اشکام هم بر گونه ها جاری شد و دارا هم پر از قوربون صدقه و شرمندگی. من خونه ی مامانم بودم. دارا گفت برو خونه ی خودمون و ناهار هم درست کن و من میام ناهار خونه. اصلن حاضر نبودم این کار رو بکنم و دارایم خیلی اصرار کرد که راضی شدم و رفتم خونه.
وقتی دارا اومد، دراز کشیده بودم و به حسین شیر میدادم. خیلی خوشم میاد دارا از اون مردهاست که همسرش براش مهم تر از بچه هاشه. وقتی کلید انداخت و اومد توی خونه، قبل از اینکه حسین رو ببینه، منو بوسید و بعدش تازه نگاهش افتاد به حسین و شروع کرد به بازی کردن باهاش و بوسیدنش.
اون روز دارا 3-4 ساعت پیش ما بود و بعد رفت اداره. خیلی ازش راضی بودم و بهش گفتم: چرا تو انقدر مهربون شدی امروز! کاش همیشه همینطور بودی!
دارا گفت: دیوونه من همیشه با تو مهربونم! در ضمن من آینه هستم. هر وقت من به نظرت مهربون هستم، بدون که خودت مهربون و خوش رفتار هستی!
بهرحال زندگی من هرچی که هست، درست یا غلط دلم به طرف داراست و طاقت دوریشو ندارم.
خیلی جالبه که همون روز داداشم زنگ زد و گفت به دارا بگو تکلیف رو روشن کنه و من برام شماها مهم نیستین و فقط حسین برام مهمه و حسین باید وقتی چشمش رو باز میکنه، باباش رو ببینه. داداشم گفت از طرف من به دارا بگو من میدونم دلت میخواد پیش پری و حسین باشی و زن اولت نمیذاره بیای و اگر به این وضعیت ادامه بده، من شخصا از زنش شکایت میکنم و بگو این حرف رو به گوش خانوم اول هم برسونه.
امروز مهمون دارم و همکارای اداره م میخوان بیان دیدن حسین. دیشب دارا کلی برام خرید کرد و حتی توی صف نونوایی هم وایساده بود و نون خریده بود. خیلی شرمنده شدم. شاید همه ی زن ها فکر کنن که شوهرشون وظیفه داره با 10 تا کیسه میوه و ماست و شیر و پنیر و نون تازه بیاد خونه. ولی من شرمنده میشم و دلم برای دارا میسوزه و انقدر ازش تشکر میکنم که کلی کیف میکنه و سرتاپاش رو می بوسم و بهش میفهمونم که قدر خستگی ها ی ترافیک و توی گرما و سرما موندناش رو میدونم و عاشقشم...
بهرحال... در کل من الان خوبم و آرومم... دارا رو کم دارم. خونه ش پر از مهمونای شهرستانیه. خدایا کمکش کن. خدایا کمکم کن.
امروز با حسین رفتیم درمانگاه تراب و واکسن 4 ماهگی رو زدیم. خداروشکر بچه م تا حالا که تب نکرد. الهی بمیرم براش! لحظه ی سوزن خوردن یه جیغ زد و بعدش اومد توی بغلم و سرش رو گذاشت روی شونه م و تا خونه خوابید. بخاطر جای پارک با تاکسی رفته بودم. آقای تاکسی تا خود خونه قوربون صدقه ی حسینم رفت و از عشقش به بچه ها و خاطراتش از بچه ها تعریف کرد.
8 روزه نه دارا رو دیدم و نه صداش رو شنیدم. البته تخصیر خودمه. یعنی خودم خواستم. حالا هم خودم دارم میمیرم و نه هیچکس دیگه.
خب دیگه خیلی بی تاب شدم. یکشنبه اون هفته دارا رفت شمال و تا جمعه هم موند و این سومین بار بود که بعد از عید فطر اینجوری میرفت شمال. شنبه بهم زنگ زد جواب ندادم. یکشنبه هم بهم زنگ زد باز جواب ندادم. البته یکشنبه رو اتفاقی جواب ندادم، چون ندیدم. پنجشنبه شب هم 11تا اس ام اس دعوایی براش فرستوندم و حسابی دلش رو شکوندم.
الان در مرحله ی دیوانگی و گیجی مطلق قرار دارم. خودم به خودم میگم و همه بهم میگن که باباجون اصلن همینه که هست!! اگه دوسش داری بسم الله! هر زندگی مشکلاتی داره. اگر هستی بمون و با صبرِ خوب بمون نه با صبرِ زنجموره. ولی از طرفی هر شب که میرم توی تختم و می بینم باز تنهام و یادم میاد دیگه نزدیکه یک ساله که هر شب تنهام، انقدر گریه میکنم که یا خوابم میبره یا گریه هام تموم میشه.
مستاصلم. امروز هی میخواستم بهش زنگ بزنم. داشتم دیوونه میشدم از دلتنگی. میخواستم زنگ بزنم به اتاقش توی اداره و فوت کنم. اونم همیشه میفهمه منم و میگه سلام. بعد میخواستم بهش بگم اگر بیای منت کشی شاید ببخشمت! و مطمئن بودم که میامد.
اما باز دلم جوشید و جوشید و دیوونه شدم و با خودم فکر کردم که ای پری دیوونه! این وضعیت ادامه داره! باز یه هفته یا دو هفته دیگه همین برنامه رو سر دارا درمیاری! پس درست تصمیم بگیر. اگر باز داری میری سراغش پس دیگه اذیتش نکن. بهرحال بهش زنگ نزدم. یعنی زدم. ساعت 8 شب زدم و اون موقع دیگه سر کار نبود.
دارا همیشه بهم میگه: تو اگر حالت خوب باشه و خوش اخلاق باشی، من هم حالم خوبه و همه کاری هم میکنم. ولی من دیوونه میشم. دیوونه میشم. بی تاب میشم و تحملم تموم میشه و میزنم همه کاسه و کوزه هارو میشکنم و خودم و دارا رو هم میشکنم.
شاید فردا بهش زنگ بزنم. شاید هم نه! میخوام وسایلم رو جمع کنم و حسین رو بزنم زیر بغلم و یه بلیط بگیرم و برم شهرستان. بلیط یک طرفه...
دوست نازنینم صدف توی وبلاگش یه صفحه ای داره که کتابخونه ی دختر کوچولوی نازش آیرین هستش.
یه سر بزنین.
برای تهیه کتابها از سایت
یا سایت آدینه بوک
و یا سایت کتابک استفاده کنید.
عضو سایت کتابک که بشید، خودش ایمیل هایی برای راهنمایی تهیه کتابها براتون می فرسته.
خانومایی که همسر دوم هستن
یا شوهرشون همسر دوم داره
یا در شرف همسر دوم شدن هستن،
یه کامنت بذارن تا یه آمار بگیرم واسه خودم.
خصوصی می مونه.
وبلاگ هم اگر دارین آدرس بذارین.
ترجیحا کامنت بی ربط نذارین.
روی وبلاگم موزیک گذاشتم... محسن چاوشی از آلبوم "یه شاخه نیلوفر"... شبیه حالمه این آهنگ...
داشتم فکر میکردم خیلی ها از من خوششون نمیاد، خیلی ها منو تایید نمیکنن، خیلی ها از من متنفرن، اصلن خیلی جاها توی جامعه عملم مطروده، همه ی اینا درست ولی تجربه بهم نشون داده فقط اونایی که توی زندگی شخصی شون مشکل دارن و یا مشکلات روحی و خانوادگی و مخصوصن مشکلات زناشویی میان اینجا توی وبلاگ بهم فحش میدن. انگار من شدم یه عروسک صامت و بی دست و پا بجای اونی که زندگیشون رو سوزونده و همه ی عقده هاشون رو سر من خالی میکنن. شایدم حق دارن و این یه عکس العمل معمول آدمونه باشه. البته اگر برای نفرت شون حق داشته باشن، ولی بدون شک برای فحش و توهین ها حقی ندارند.
به عشق امام حسین علیه السلام اسم جوجه شد حسین.
جانم و جان عزیزانم به فدای حضرت سیدالشهدا...
من میخواستم اسمش علی باشه که اسم پدر امام حسینه. یا میخواستم اسمش ابالفضل باشه که برادر امام حسینه. یا میخواستم اسمش حسین باشه.
از بابایی خواستم انتخاب کنه.
بدون مکث گفت: حسین!
دارا از بچه دار شدنمون می ترسید. نگران بود. نگران تنها بودن من. نگران نبودناش. نگران شناسنامه.
من ولی بچه میخواستم. میخواستم مادر بشم. این بزرگ ترین آرزوی کل زندگیم بود.
دارا نگران بود.
پارسال که رفتیم کربلا...
توی حرم امام حسین علیه السلام با امام حسین پیمان بست. خودش برام گفت: به آقا گفتم خانومم بچه میخواد... حق هم داره... منم دیگه نمیخوام مخالفت کنم... میخوام بچه دار شیم... ولی همه چیز رو می سپرم دست شما... با خودتون...
شیر دادن به حسینم اتفاقی هستش که کاملا از من جداست.
یجورایی انگار ربطی به من نداره.
با اون همه بدی که در خودم سراغ دارم...
با اون همه بدی که از خودم یادمه...
چطور میشه خداوندگار مسئولیت آروم کردن و سیر کردن و گوشت به بدن روییدن این فرشته رو به مثل منی سپرده باشه؟
زیاد که بخوابه میرم بالای سرش و می بوسمش و بیدارش میکنم و بهش شیر میدم.
زمان شیر دادن به حسین انگار ساعتم دیگه ساعت دنیایی نیست.
انگار از خودم کنده میشم،
از خودم جدا میشم و یه هاله مقدس اطرافم رو میگیره.
انگار همونجور که خدا زل زده به حسین، منم توی دایره ی نگاهش قرار میگیرم و میرم توی هوای اجابت...
گاهی اوقات وقتی که خوابیده
بشدت کش میاد و دستاشو از بالا و پاهاشو از پایین میکشونه
صورتش چمباله میشه
پاهای سیخ شده ش رو جفتی میاره بالا
پتوش هم با پاهاش میاد بالا و...
از اون زیر یه باد شکم ناز میفرسته بیرون
و بعد
کل بدنش آروم میگیره و ادامه ی خواب...
تازگی ها خوابش توی روز خیلی کمتر شده. دوست داره من کنارش دراز بکشم و شیر بخوره و بخوابه. وقتی هم که دیگه شیر نمیخوره، دوست داره صورتش رو بذاره روی سینه ی مامانی و بخوابه. همش دعا میکنم خدای بزرگ و بخشنده، به هر کی که آرزو داره، یکی مثل حسین من بده. حسین معجزه است. آرامشه... امید و عشقه... تکه ای از وجود داراست که اینطور عاشقانه چسبیده به منه. میمیرم برای نگاه های خیره و طولانیش...
امشب بردمش پارک. با هم هوای خوب تنفس کردیم. یه شلوار خوشگل هم توی مغازه دخترک پسرک دیدم که دلم مونده برم براش بخرم.
امشب بابایی رو ندیدیم. گفت عوضش فردا زود میام. جایی دعوت بود. صبح گفت نمیرم واسه اینکه میخوام بیام پیش شما. راضیش کردم که بره اونجا. گفتم من میخوام جزئی از برنامه های اصلیت باشم. نه اینکه جای برنامه های کنسل شده رو بگیرم. گفت حق داری. راست میگی. گفت برنامه میذارم تا با دوستاییم که تو رو میشناسن هم رفت و آمد کنیم. گفت دیروز به این فکر میکردم که "این" اونوقت ها همش شهرستان بود و حالا اینطوری خیلی نامردیه. چون اصلن نمیره. قدیما 20 روز، یک ماه، 40 روز میرفت و زندگی ما اینطوری شکل گرفته بود. گفت همه ش رو درست میکنم. گفت من تمام مدت حس بدهکاری به تو و حسین دارم. گفت کمکم کن. گفت بهم روحیه و نشاط بده. گفت بیا همفکری کنیم و زندگیمون رو بسازیم. گفت دوسم داری؟
گفتم: خیلی دوستت دارم...
خدایا... به بابایی ما قدرت و سلامتی بده. آمین!
امشب دارا اومد. از اداره اومد. یک ساعت موند. هی گفت دوستت دارم. هی من گریه کردم. هی گفت من خیلی دوستت دارم. هی باز من گریه کردم. هی دستامو بوسید. هی من گریه کردم. هی بغلم کرد. هی من گریه کردم...
گفتم: به نظرت ما اشتباه کردیم؟
گفت: در مورد همدیگه اشتباه کردیم. یجور دیگه فکر میکردیم.
گفتم: تو چه فکری میکردی در مورد من؟
گفت: میخواستم صبورتر باشی. نمیخواستم انقدر گریه کنی و خودتو داغون کنی.
گفتم: تو چی؟
گفت: منم جوون بودم که این کار رو کردم و هنوز وابسته به خانواده. برای همین توی خیلی چیزا دستم بسته بود و هنوزم هست.
گفتم: میخوام حامی باشی برام. میخوام منو بگیری زیر بال و پرت. میخوام منو بذاری توی سبدت.
گفت: مگه برات حامی نیستم؟
گفتم: نه! نیستی. میخوام حواست بهم باشه. میخوام تو رانندگی کنی. میخوام تو پول برق و گاز و تلفن رو بدی. فرصت نفس کشیدن بده. بذار جون بگیرم تا باز بتونم صبر کنم. مثل یه مریض مراقبم باش. تیمارم کن تا زخمام آروم شه. فقط واسه یه مدت کوتاه. بعد دوباره صبوری میکنم. دوباره تحمل میکنم. یه کتاب میدم بهت بخون. میفهمی منظورم چیه.
گفت: باشه.
گفتم: نمیگم من صبورم. من صبور نیستم. صبوری هم نکردم. ولی دیگه نمی تونم.
گفت: تو صبوری. خیلی هم تاحالا صبوری کردی. ولی بازم صبر کن. میدونم خیلی طولانی شده. یه کوچولو دیگه صبر کن. چند تا کار کوچیک مونده که بکنم.
گفتم: خانوم اول قبول نکرده من هستم. اصلش نمیخواد بپذیره تو این کارو کردی. نمیخواد قبول کنه من و حسین توی زندگی تو وجود داریم.
گفت: قبول کنه یا نکنه مهم نیست. ما باید زندگی کنیم.
گفتم: تو 6 روز کامل اونجا بودی بدون تماسی با من. تو داری با اون زندگی میکنی.
گفت: با اونم زندگی نمیکنم. فقط حضوری بدون محتوا دارم اونجا.
گفتم: شماها زندگی کردن بلد نیستین. از با هم بودن لذت نمی برین. یک هفته با من باش و یک هفته با اون. بهت نشون میدم زندگی یعنی چی.
گفت: تو خیلی خانومی. برای من کامل هستی. همین دیشب داشتم به این موضوع فکر میکردم. از همه نظر بهترینی برام.
گفتم: بیا جدا شیم. من دیگه نمیتونم.
گفت: نمیتونم جدا شم. بچه دارم.
گفتم: خوب نیست که بچه آدم رو به زندگی بند کنه.
گفت: بچه هم هست. تو هم هستی. من دوستت دارم. نمیخوام و نمی تونم بدون تو زندگی کنم.
گفتم: حالا مثلن داری چیکار میکنی برای من و بچه که میگی جدا نمیشم چون دوستتون دارم؟!
گفت: همین دیگه! دارم یه کارایی میکنم. باید یه کارایی بکنم.
گفتم: همش وعده...
گفت: وقتی یه راهی سخته و یه آدم توان نداره باید چیکار کنه؟ باید توانش رو زیاد کنه.
خیلی گریه کردم. خیلی گریه کردم. چشمامو بوسید. گفت بمیرم برای چشمات. انقدر گریه نکن. نمیدونی داری با من چیکار میکنی.
گفتم: بمون! میخوام نگات کنم. فقط میخوام نگات کنم. میخوام چشمام ازت پر شه. میخوام حسم بهت نزدیک بشه و بغلت کنم.
گفت: اونقدر منو ببینی حالا که حالت ازم بهم بخوره. یه کم دیگه صبر کن...
وبلاگم دیگه بجای وبلاگ زن دومی شده یه وبلاگ مادرانه! من که ناراضی نیستم. میمیرم واسه این جوجه ی ناز! میمیرم واسه پاهای کوچولوش، واسه گرمای تنش، واسه بوی دهنش...
سه شنبه رفتیم شمال و جمعه برگشتیم. این اولین مسافرت پسرم بود. رفتیم ساری. البته نه خوده ساری. دورتر از ساری و نزدیک دریا. بچه م هوا روش اثر گذاشته بود و همش میخوابید. دوبار هم باهاش تاب سواری کردم که خیلی بامزه بود. نفسش رو با صدای خیلی بامزه ای میداد بیرون و دست و پاهاش رو منقبض کرده بود. فکر کنم دیگه میخوام هی ببرمش پارک.
خودم رانندگی میکردم و حسین هم تمام مدت توی صندلیش خوابیده بود. توی ماشین خیلی خوب میخوابه و در کل حرکت ماشین خوابش میکنه. وقتی هم که بیدار میشد، پسر داییش بجای من رانندگی میکرد و منم به جوجه شیر میدادم. بچه مو بردم هتل سالاردره و سد شهید رجایی. دلم میخواد هزارتا جوجه م رو ببرم مسافرت و همه جای ایران و همه جای دنیا رو نشونش بدم.
دارا هم باز رفته شهرستان و کاملن ازش بی خبرم. دوشنبه ی قبل از تعطیلات اجلاس، از اداره اومد پیش من و جوجه. همون شب که داشت یه فیلم هندی میداد که دو تا برادر دوقلو بودن و یکیشون گم شده بود و آمیتا پاچان توش بازی میکرد. راست میگم بخدا همین بود فیلمش. شبیه همه ی فیلمای هندی.
دارا نشسته بود فیلم نگاه میکرد و منم نشسته بودم کنارش و دارا رو نگاه میکردم. دست هم رو گرفته بودیم مثل قدیما. با فشارهای گهگاه دست ها و نوازش انگشت ها. دوس میداشتم. دستامون عرق کرده بود مثل قدیما. بس که گره خورده بودن دستامون توی همدیگه... طولانی...
کارای عاشقانه خوبه. آدما وقتی زن و شوهر میشن دیگه کارای عاشقانه رو ترک میکنن. فکر میکنن حالا که زن و شوهر هستن، کارای خیلی مهم تری از عاشقی کردن دارن. ولی خیلی اشتباه میکنن. کارای کوچیک و عاشقی های ساده باید همیشه باشه. توی زن و شوهرا... توی زن و شوهری...
کمی بعد حسین بیدار شد. بهش شیر دادم و دارا گفت بده ش به من. دارا دراز کشیده بود روی مبل و جوجه رو نشونده بود روی سینه ش و نازش میکرد و باهاش بازی میکرد و حسین هم هی واسه بابایی ش میخندید.
من نشسته بودم روی زمین و به دارا نگاه میکردم و هی داشتم براش ضعف میکردم. بالاخره طاقت نیاوردم و نتونستم نبوسمش. دارا هم میگفت: اینو! اینو! به چی زل زدی؟؟! (منظورش حسین بود).
گفتم: چقدر نیمرخت خوشگله دارا!
اونم گفت: عوضش تمام رخم افتضاحه!
دیوونه! واسه مسخره بازی اینو گفت.
سه شنبه ی قبل از تعطیلات اجلاس هم که اغلب ادارات تق و لق بودن. شب قبلش دارا بهم گفته بود که فردا یه سر میرم اداره و بعد میام خونه پیشت و تا ساعت 3 می مونم. چون میخواست بره شهرستان عصرش.
صبح حسین رو تازه خوابونده بودم و چای داغ کرده بودم صبحونه بخورم که زنگ خونه رو زدن و رفتم و دیدم بعلـــــــه! آقا دارای خودمه!
اومد که بالا بهش گفتم: مگه نرفتی اداره؟
دارا گفت: نه دیگه اومدم با هم صبحونه بخوریم.
یه دونه نون سنگک تازه و تپل هم گرفته بود. با هم صبحونه خوردیم و دارا جانم ظرفای صبحونه و ظرفای از قبل مونده رو شست و توی جمع و جور کردن وسایلم برای سفر شمال کمکم کرد.
دارا دراز کشیده بود روی مبل جلوی تی وی و منم داشتم لباس اتو میکردم که حسین بیدار شد. رفتم آوردمش توی هال و نشستم کنار دارا که شیرش بدم. دارا بلند شد و گفت حالا که تو داری بچه رو شیر میدی من میرم لباساتو اتو کنم.
گفتم: نه نه نه!!!!
دارا گفت: چراااااا؟؟؟
گفتم: آخه گرمت میشه. نمیخوام گرمت بشه، اذیت میشی.
دارا گفت: خدا رحم کرد ما تمام مدت پیش هم زندگی نمی کنیم! وگرنه تو منو یه تنبل تن پروری بار میاوردی که نگو و نپرس.
منم بهش لبخند زدم و اونم به ادامه ی لم دادنش توجه کرد! حسین که داشت میخوابید، بردمش روی تخت خودمون که خوابیده بهش شیر بدم و اگر خوابش برد دیگه جابجا نشه و بیدار بشه.
یه ذره بعدش دارا هم اومد توی اتاق.
دارا گفت: پری اشکال داره اگه من بخوابم؟ خیلی کمبود خواب دارم.
گفتم: چه اشکالی داره عزیزم! بخواب. منم دیگه کاری ندارم. تو هم توی خونه ی خودت باید هرکاری که دوست داری بکنی و کجا برات بهتر از اینجا برای استراحت کردن. بعدازظهر هم که میخوای رانندگی کنی بهتره خسته نباشی.
به پهلو خوابیده بودم وسط تخت و حسین هم با اینکه خواب بود، با تمام قدرتش چسبیده بود به سینه م. پشتم به دارا بود و دارا هم اومد از پشت صورتش رو چسبوند به کتفم و سریع هم خوابش برد. حالا من مونده بودم اون وسط با دو تا جوجه که از دو طرف بهم چسبیده بودن و هر دو مست خواب و با کوچکترین تکون خوردنم بیدار میشدن. دیدم چیکار کنم بهتر از اینکه خودمم بخوابم! خانواده ی تنبلا!!!! سه تایی گرفتیم تا ساعت 2 بعدازظهر خوابیدیم. البته حسین جان بیشتر خوابید.
بیدار که شدیم، خانوم اول زنگ زد به دارا و گفت کی میای؟ دارا عصبانی شد و بهش گفت: چند بار بهت گفته بودم که ساعت 3 میام. دیگه چرا میپرسی؟
دوباره چند دقیقه بعد خانوم اول زنگ زد و به دارا گفت: میخوام زنگ بزنم اداره ت ببینم هستی یا نه!
ای واااااای!!! دارا خیلی از این حرف عصبانی و دیوونه شد. بهش گفت: به تو ربطی نداره که من کجا هستم و گوشی رو روش قطع کرد و بعد هم هردوتا گوشی هاش رو خاموش کرد.
منم ناراحت شده بودم. از حرکت هردوتاشون. از بی منطقی خانوم اول و از برخورد بد دارا با او.
به دارا گفتم: خب حالا اون یه حرفی زده که اشتباه بوده! قرآن رو که غلط نکرده. همه ی ما اشتباه میکنیم. همه ی ما خیلی وقتا حرفای اشتباه و اعصاب خردکن میزنیم. نباید که انقدر ازش عصبانی بشی. حالا نسبت به تو یه حرفی زده، تو غرورت خراب شده؟ خودتم اشتباه میکنی!!
وقتی این حرفا رو میزدم دارا ساکت بود. کمی بعد که باز داشت حرص میخورد پرسیدم: یعنی فکر نمیکنه که منم وجود دارم؟ فکر نمیکنه تو 5 - 6 روز داری با اون میری سفر، نیم ساعت هم شاید بیای یه سر به من بزنی؟ طوری برخورد میکنه که انگار من وجود ندارم. اصلن من هیچی! فکر نمیکنه شاید دلت برای بچه ت تنگ بشه و بخوای قبل از سفر ببینیش؟
دارا باز عصبی شد و گفت: اصلن به اون ربطی نداره که این فکرا رو بکنه یا نه! حق نداره منو چک کنه! فقط میتونه توی مسائل مربوط به خودش سوال و جواب کنه.
ناهارم حاضر بود و لوبیاپلو درست کرده بود. دارا لباساشو عوض کرد و دوتایی ناهار خوردیم و رفت. تا همین الانم اگر شما دیدینش منم دیدمش!