هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

حرف مردم


وبلاگم خیلی به من کمک کرد. خواننده های وبلاگم خیلی به من کمک کردن. مخصوصا اونایی که بیشتر از همه انتقاد می کردن و ایراد می گرفتن. اونایی که بیشترین ایرادها رو ازم میگرفتن.

گاهی، بعضی ایرادها و انتقادهای درست باعث شدن عملم و یا حتا افکارم رو درست کنم. خودم رو توی موقعیت های مختلف بذارم و نزدیک ترین تصمیم به نظر خدا و دین رو بگیرم.

خیلی وقت ها هم همین انتقادها و سوال ها و ایرادهای بی پایان، منو وادار کردن که برم دنبال جواب درست و پیداش کنم.

الان حالتی شده که من و دارا هردومون مثل سربازهای تا دندون مسلح هستیم و برای کوچک ترین شبهه ای که وارد بشه، جواب مستدل و مستندی داریم.

برای جاهایی که اشتباه بودیم، خودمون رو اصلاح کردیم و برای جاهای درست هم دلایل محکم داریم.

این یه صورت از قضیه است. اما ویژگی خاصی که من دارم و فکر می کنم آدم های زیادی ازش برخوردار نباشن و خیلی وقت ها باعث جذابیتم میشه و خیلی وقتا باعث منفور شدنم، اینه که حرف مردم برام مهم نیست و هیچوقت مهم نبوده.

نه اینکه کاملا مهم نباشه یا آزارم نده ولی هیچوقت هیچوقت سعی نکردم خودم رو بر اساس نظر مردم تغییر بدم. از وقتی که بچه بودم و نوجوون بودم همینطور بودم و این باعث افتخارمه و اگر گاهی تحت تأثیر قرار بگیرم خیلی ناراحت میشم و خودم رو سرزنش می کنم.

ولی به نظرم یکی از آسیب های جدی خانواده ها و فرهنگ ایرانی (و ضد اسلامی)، همین تحت تأثیر حرف مردم بودنه. خیلی از زندگی ها، خیلی از اعصاب و روان ها، خیلی از شخصیت ها بخاطر همین موضوع از هم پاشیده.

حرف مردم همیشه هست. تمومی نداره. حیا نداره. حد نداره. منطق نداره. مهم اینه که چقدر بتونی مقاوم باشی. مهم اینه ذهنیتت چی باشه. مهم اینه که خانواده ت تو رو توی چه فضای فرهنگی پرورش داده باشن. یا خودت چقدر خودتو ساخته باشی که بتونی تشخیص بدی نود درصد که نه، صد در صد مسائل زندگی مهم تر از حرف و نظر مردم هستن.

متأسفانه یکی از گیرهای زندگیه خانوم اول هم همینه. دقیقا همین موضوع بود که خودش و زندگیش رو خراب کرد. چه قبل از حضور من توی زندگیش و چه بعد از اون. علناً هم این موضوع رو مطرح میکرد. البته چیز عجیبی نیست. خیلی از آدما بشدت دنبال حرف مردم هستن و حتا خودشون و زندگی شون رو توی این راه نابود می کنن.

نمی تونم بگم اگر حرف مردم نبود، چون در دهن مردم رو نمیشه بست... ولی اینو میگم که اگر حرف مردم برای خانوم اول مهم نبود، شاید الان زندگیه همه مون خیلی متفاوت بود. زندگیه من، دارا، خودش و بچه هامون.

اگر برای خودش زندگی می کرد و نه برای دیگران. اگر همسر شوهرش شده بود بجای اینکه هنوز دختر خونه ی پدرش باشه و تحت سلطه ی نظرات نادرست مادرش... او کسی بود که می تونست با هوو زندگی کنه ولی با حرف مردم نه!

حتما شوهر دو زنه داشتن، هوو داشتن و همه ی این تغییرات، مشکلاتی برای همه مون داشت؛ سوای از اینکه حق با کی بود و حق با کی نبود. ولی اینطور پاشیدن و زندگی کردن زیر چتر حرف مردم، حتما و قطعا درست نیست.


خاله ساناز کجا خوابیده؟


ما شبا زود می خابیم. اگه بشه، اگه بذارن بعضیا 9 یا 10 دیگه میریم توی تخت. ولی تا که بتونیم بخابیم و راستکی بخابیم، شاید تا ساعت 1 هم بکشه! چون حسین آقا نمی خاد بخابه. فرقی هم نداره که عصر خابیده باشه یا نه. اگر عصر خابیده باشه زودتر خابش میبره ولی بهرحال دیرتر از بقیه میخابه.

یک موضوعی که فکر می کنم مشکل خیلی از پدرها و مادرها باشه اینه که اصولن این موجودات کوچولوی شیرین و دلبند، درکی از موضوع (یکی خوابیده) ندارن. یعنی اگر هم سعی کنن که مراعات کنن ولی سخته براشون که سوتی ندن و پدر و مادر بیچاره رو با سوالای بی سر و ته و بی پایان کلافه نکنن.

دیشب من و دارا خواب بودیم که حسین با صدای خیلی بلند بالای سرمون پرسید: خاله ساناز الان خوابیده؟

من: بله مامان جون

حسین: خاله ساناز الان کجا خوابیده؟

من: توی تخت خودش توی اتاقش خوابیده.

حسین: دمپایی هاش رو کجا گذاشته؟

من: گذاشته دم در اتاقش.

حسین: (فرو رفته در افکار خیلی عمیق در مورد این اطلاعات مهم و حیاتی)

من: (خدایا یه کاری کن دوباره خوابم ببره و حسین دیگه سوال نپرسه)

حسین رو کلاس بازی می برم و اسم مربی شون خاله ساناز هستش.

دیشب اما لحنش خنده دار بود. دارا بهش گفت: بمیرم برای مدل سوال کردنت بابایی. بعدشم به ادامه خوابش توجه کرد.

ولی حقیقتا سخته بیشتر از ده بار آدم خوابش ببره و یه کوچولوی وروجک هی آدمو بیدار کنه. واقعن این چه جور مرضی هستش. به هر چیزی، به هر شگردی، هر صدایی، هر آزاری متوسل میشه که ما رو که خوابیدیم بیدار کنه.

روی تخت می پره، پاهاشو می کوبه به دیوار، میره میشینه از پشت میزنه به در کمد و هی صداشو بامب بامب درمیاره، یا دراز میکشه و با پاهاش کشوهارو رو باز و بسته میکنه، روی صورت مون چشم چشم دو ابرو میکشه، سه هزار و دویست بار بوسمون میکنه،میاد رومون میخابه، موهامونو میکشه، وقتی خوابیم اصرار می کنه که بریم زیر پتو و خونه بازی کنیم، یوهو ناغافل جیغ میکشه...

البته بیشتر از 90 درصد این کارارو در مورد من میکنه چون از باباش حساب می بره و خیلی نمی تونه سربسرش بذاره و از طرفی هم وابستگی شدیدی به من داره. یعنی هر دقیقه میگه: بوس..بوس..بوس و من باید دولا بشم و لپمو ببرم جلو که منو ببوسه. هر ثانیه هم میگه مامان دوستت دارم. اونوقت باید مامان هم حتمن جواب بده که: منم دوستت دارم پسرم. اگه جواب ندم قطعن تذکر میگیرم. یا حتا اگر درست جواب ندم. یعنی نباید بگم منم همینطور. یا اگر میگه من فلان کارو کردم حق ندارم با سر تایید کنم؛ وگرنه حسین آقای صداش در میاد که بگو باشه، بگو باشه، حرف بزن. ناراحتم نباید باشم. وگرنه یکسره: چرا ناراحتی؟ چرا ناراحتی؟ چرا صورتت ناراحته؟ چرا اخم کردی؟ چرا گریه کردی؟ بخند دیگه. من دوستت دارم.

خلاصه که روزگاری داریم با پسره... آقای پدر وضعیت روحی مساعدی نداره خیلی بعلت مشکلاتی که از اون طرف براش درست کردن و خیلی دارن اذیتش می کنن و آزارش میدن.

دیگه همه ی خانواده ی دارا میدونن که دارا زن دوم داره و بچه هم داره. خانواده ی درجه یکش هم رسما این موضوع رو پذیرفتن. اوایل که خبر نداشتن، چون فکر می کردن با رفتن زن اول به شهرستان دارا تنهاست، مدام پیگیرش بودن که کجاست و شب کی میاد و چرا اومد و چرا نیومد. ولی حالا دیگه براشون قضیه عادی شده و پیش میاد دو سه هفته هم دارا رو نمی بینن و نگران نمی شن که پس کجایی.

عوضش اون هفته که تعطیلی بود رفتیم شمال و خیلی خوش گذشت و واسه روحیه دارا هم خوب بود. اربعین هم که پیاده رفته بود کربلا.

یکشنبه اون هفته از جاده هراز رفتیم نور و نوشهر و پنجشنبه هم از جاده رویایی و عاشقانه ی چالوس برگشتیم. بس که من عاشق این چالوسم و خاطره دارم ازش... دارا ولی اولین بارش بود از چالوس میامد و اونم خیلی دوس می داشت چالوس رو.

هوای شمال خیلی خوب بود و الحمدلله خیلی بهمون خوش گذشت. مامانم و خواهرم هم باهامون بودن.

 


زندگیداری


دمیزاده خیلی هی عوض میشه توی زندگیش، توی سال های مختلف زندگیش، سال به سال... این عوض شدنا خیلی هم خوبه چون رکود و درجا زدن بهرحال بده. منم خیلی عوض شدم از وقتی که این وبلاگ رو راه انداختم. پخته شدم دیگه حتا سوختم جزغاله شدم رفته پی کارش!

واسه همینه که دیگه حس نوشتن ندارم و نوشتنم نمیاد و اگرم بنویسم ترجیح میدم از چیزایی که برام مهم هستن بنویسم نه مثلن از هووبازی و حس و حسادت های زنونه و بکش بکش های بی فایده و بی سرانجامه اینطوری.

اگه بنویسم ترجیح میدم از بچه م بنویسم یا از بقیه موضوعات مورد علاقه م در مسائل مذهبی، تربیتی، بهداشتی، بارداری، بچه داری، شوهرداری، آشپزی، خونه داری و از این جور چیزا.

زندگیمون فعلن وضعیت ثابتی داره، مگر اینکه هوو تصمیم جدیدی بگیره و تلاطم تازه ای بفرسته واسه دارا. مادر شوهر زن خیلی خوبیه و دلش هم با من و حسین خیلی نرمه ولی ملاحظات فرهنگی و خانوادگی مانع میشه بخاد با ما رابطه برقرار کنه. حتا به دارا میگه حسین رو نیار ببینم می ترسم نتونم ازش دل بکنم.

عید سعید غدیر که دارا به مادر شوهر زنگ زد برای تبریک عید چون خودش هم سیده خانوم هست، مادر شوهر چون می دونست ما سید هستیم، به دارا گفت به وابستگان سیدت عید رو تبریک بگو. دارا عید پیش خودمون بود.

یک مراسم ختم هم تازگیا داشتن که بعد از تموم شدنش مادر شوهر از دارا پرسیده چرا اقوامت نیومده بودن؟ دارا هم راستش رو گفت که: اتفاقا خودشون می خاستن که بیان ولی من اجازه ندادم. گفتم شما حالت خوب نیست دعوا میشه. مادر شوهر هم تعجب کرده که وا! چه دعوایی؟!!

در عوض آقای دارا جانم به به خانوم مادر شوهر گفته که پری خانوم برای تازه در گذشته مون حلوا پخته و چون اولین بارش بوده رفته از روی اینترنت دستورشو برداشته و خلاصه تعریف و تمجید پیش مادر شوهر. گفتم چه حالی دادی بهم دارا!! تعریف اینجوری ازم و اونم پیش مادر شوهر!! گل کاشتی! دستت درست!


مامان اشکامو پاک کن


نمی دونم بچه م داره وسواسی میشه یا فقط منظم و تمیز به حساب میاد. ولی بهرحال سعی می کنم یه کم مقابله کنم باهاش که به طرف رفتارای وسواسی نره. البته اگرم وسواسی باشه بچه م، در نتیجه ی تربیته خوده من و داراست. اونم بیشتر در حوزه ی تمیزی نه نظم و ترتیب.

بهش گفتم حسین بیا قرار بذاریم یه بار که قورمه سبزی داشتیم، من و بابا دستامونو بکنیم توی خورش ها و همشو بمالیم به سر و صورت تو!

حسین: چرا؟؟؟!!!

این (چرا!) دیوونه مون کرده یعنی. یعنی بجا و بیجا روزی 90 هزار بار میگه چرا. من که خودم بعضی وقتا کم میارم و چرت و پرت جوابشو میدم.

حسین یاد گرفته مثلا غذا خورده دور دهنش کثیف شده بشوره یا با دستمال پاک کنه. دماغش که آب میاد اصلا کلافه میشه. سریع باید براش پاک کنم؛ حس می کنه کثیف شده. دستاش اگه کثیف باشه به جایی نمی ماله و به چیزی دست نمی زنه تا براش بشورم.

عوضش بیا ببین اسباب بازیاش چه خبره. همه درب و داغون و ناقص و گم شده. همه ماشیناش یکی یه دونه چرخ نداره. دسته ی همه چیز شکسته. جای باطری همه اسباب بازیا خراب شده.

البته به نظر من ایراد از اسباب بازیا هم هست. همه در پیت ساخته شدن. خب بچه میخاد با اسباب بازی بازی کنه. دکور نیست که بذاره توی کمد!! اسباب بازیای خوبی هم داشته که واقعن پدرشونو درآورده ولی هنوز سالم و سرحال و مثل روز اول براش می رقصن!!

یکی از افه های حسین اینه که وقتی خودش کار بدی می کنه و خیلی زیاد گریه می کنه، بعدش میاد با همون حالت گریه میگه: مامان اشکامو پاک کن...

حالا دیشب من دراز کشیده بودم روی تخت واسه خودم. حسین هم قبلش داشت بازی می کرد. معولن یهو منو که نمی بینه، در بدر میوفته دنبالم که مامانم کجاست؟!! بعد میاد توی اتاق پیدام می کنه و در حالیکه قبلش آماده شده بود بزنه زیر گریه، یهو ذوق میکنه و با خنده و هیجان میگه: ایناهاش!! اینجا بود!! مامانمه!! دوسِت دارم مامانم!!

دیشب هم همین کارو کرد. بعد طبق معمول اومد توی بغلم خودشو جا کرد و یه کم خودشو لوس کرد و بعد گفت: مامان اشکامو پاک کن!!

گفتم: الان که گریه نکردی مامان!

گفت: هر وقت کار بدی کردم تو تنبیهم کردی و من گریه کردم، تو اشکامو پاک کن.

گفتم: باشه مامانی. اشکاتو پاک می کنم.

چند ثانیه فکر کرد و بعد گفت: نه مامان! منو تنبیه نکن! ولی همه چی برام بخر.

گفتم: باشه مامان...

یکی از معضلات مون دستشویی رفتنه منه. به این راحتیا با این موضوع کنار نمیاد. یعنی اگر قبلش باهاش هماهنگ کنم و رضایت بده خودش برم که هیچ. ولی خدا نکنه بدون خبر برم و حسین آقا هم توی مود گیر دادن باشه. پشت در دستشویی عزاداری راه میندازه. انقدر گریه می کنه که نفسش میگیره.

تازه اگرم نفسش نگیره، خودش مخصوصن ادای خفه شدن رو درمیاره که مثلن من نفسم رفت حالم بده بدو به دادم برس. چون بعضی وقتا واقعن وقتی گریه می کنه نفسش میره و رنگش کبود میشه و دقیقا تا وقتی که خودم بغلش نکنم نفسش نمیاد. خیلی هم هول می کنم اینجور وقتا. این زبل هم فهمیده من نگران میشم، الکی ادا میاره که توجه منو جلب کنه.

در ادامه ی عزاداری دستشویی، مشت مشت به در که بیا بیرون، اون تو نباش، من میخاستم با خودت بیام، توی اتاق جیش کن، بذار همه جا کثیف بشه...

2 تا 3 سالگی... سخته... لجبازی و خودمحوری... واقعن سخته.

هنوز پوشک داره حسین. 25 این ماه، دو سال و 5 ماهش تموم میشه. نمی دونم کی و چجوری شروع کنم. حس می کنم اصلن شعورش رو نداره فعلن. البته بقول مامانم شعور همه چیو داره. این یکیو فقط راه نمیاد!! مامانم بهش میگه: تو دیگه بزرگ شدی. توی دستشویی پی پی کن نه توی پوشک. حسین میگه: من کوچولوئم بابا!! بزرگ نیستم که!!

از شیطنت ها و لجبازی های بچه م گفتم. ولی در کل بچه م بچه ی خوبیه. میشه باهاش کنار اومد. حرف گوش کنه و به چیزایی که بهش یاد میدم عمل میکنه.

اصرار داره لباساشو و کفشاشو خودش بپوشه و از پله ها خودش پایین و بالا بره. تأکید هم میکنه که: مواظبم بابا! بسم الله میگم. بعد شروع می کنه بلند بلند خوندن:

بسم الله الرحمن الرحیم... قل هولله احد... الله صمد... وَل وَوَل یولد... وَوَل له کفووا احد

دارا رفته شهرستان. پنجشنبه رفت. چشم دشمنان کور و گوش دشمنان کر! ولی از دوستام می خوام که دعا کنین. دعا کنین اتفاق بدی نیوفته. نه برای من، نه برای دارا و نه برای زن اول... خانواده ی زن اول خیلی دارن به دارا فشار میارن و از طرفی هم خانواده ی خوده دارا. خیلی دارا توی فشاره. خیلی باید مقاومت کنه و بجنگه برای اینکه هیچ طرفی رو از دست نده.

روز عرفه است... دعا کنین... دعا کنین خوش خبر باشم.


معجزه


چه چیزی لذت بخش تر از اینه که سوار تاکسی باشی و نشسته باشی روی صندلی عقب، روی صندلی جلو هم شوهرت که خیلی هم عاشقی نشسته باشه و پسر کوچولوتون هم بغل بابایی باشه... بعد یه ذره ترافیک باشه و یواش یواش توی یه خیابون امام رضا برین جلو و تو هی زیر لب بخونی:

الله اکبر...لا اله الّا الله...الحمدلله...سبحان الله

و لحظه به لحظه نزدیک تر بشین و قدم به قدم برین جلو و گنبد جلوی روت و اشک توی چشمات و شوق توی دلت و لبخند روی لبت... و هی بگی: آی امام رضا... آی امام رضا... چیکار کردی؟!! چیکار کردی؟!! آخه این چه کاری بود؟!! چه معجزه ای؟!! معجزه واسه من؟!! واسه منه روسیاه؟!! چه خوبی دیدی از من آخه؟!! و هی با این فکرها ناخودآگاه لبخندهای بدون کنترل بیان روی لب هات...

چهارشنبه (26 شهریور) دلم گرفته بود. وقتی داشتم میرفتم خونه به ماریا گفتم امشب برنامه ت چیه؟ گفت برنامه ای ندارم. گفتم پس اگر تونستی و حال و حوصله داشتی بیا بریم شاه عبدالعظیم. خوشحال شد و استقبال کرد. قرار گذاشتیم واسه حدود ساعت 8 و نیم راه بیوفتیم.

رفتم خونه و اتفاقا اون روز حسین آقا اصلن نذاشت بخابم. یادم افتاد ممکنه پسر بزرگه داداشم بیاد پیشم. چون داداشم و خانواده ش با مامان خودم مشهد بودن و اونم تنها بود طبیعتا میامد پیش ما. بهش زنگ زدم گفتم امشب میای پیش ما؟ گفت آره؛ اومدم خونه باغچه ها رو آب بدم بعدش میام پیش شما. گفتم پس ما می خواهیم با ماریا بریم شاه عبدالعظیم. تو هم میای. گفت باشه. پس عجله کنم. گفتم نه عجله نکن. خب دیرتر میریم.

بعدش زنگ زدم به آقا دارا. گفتم بهش که کی میای خونه چون ما برنامه داریم. گفت الان دارم میرم داروخانه (13 آبان) که داروت رو بخرم بعدشم میرم دفتر یه کاری دارم و بعدش میام خونه. بعدشم گفت اگر من نرسیدم شما برین، من خودم با موتور میام. گفتم نخیر!! من اصلن خوشم نمیاد آدم میخاد یه جایی بره اینجوری پخش و پلا. اگه قراره با هم بریم، با هم میریم. ما صبر می کنیم تا تو بیای. در حرم رو که نمی بندن. پس مهم نیست کی بریم. گفت باشه.

خلاصه که در حال سر و کله زدن با حسین بودم و وضو گرفته بودم که نماز مغرب رو بخونم که زنگ زدن و آقا دارا به فاصله ی نیم ساعت از حرف زدنمون اومد خونه. بعدشم در حالیکه خودش کلی ذوق کرده بود بهم گفت ذوق زده شدی منو دیدی؟ می خواستم غافلگیرت کنم خوشحال شی!  گفتم دیر میام ولی زود اومدم.

دیرتر ماریا هم از راه رسید و شام خوریدم و بعدش هم پسر داداشم (محمد) هم رسید. جمع و جور کردیم و راه افتادیم. با ماشین ماریا رفتیم. چون ماشین من عقبش صندلی بچه است و 4 نفر سخت جا میشن.

اواسط اتوبان (امام علی علیه السلام) بودیم، اونجا که زده اتوبان امام رضا و راه مشهد از اونجاست، یهو محمد گفت بچه ها بریم مشهد! همه ی ما شوک زده ساکت موندیم یوهو. دارا بلافاصله گفت باشه بریم من پایه ام. من و ماریا هم گفتیم خب بریم. خلاصه که ما هیچ کاری نکردیم و امام رضا علیه السلام خواست که ما بریم و رفتیم. اونم توی شب و روز زیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام.

گفتم: بچه ها! تا هنوز جوون هستین از این کارا بکنین. یه ذره که سن و سال تون بره بالاتر به شدت محافظه کار میشین و محاله از این کارا بکنین.

خلاصه که رفتیم که رفتیم. تا صبح توی راه بودیم. 12 و نیم شب راه افتادیم و 12 و نیم ظهر رسیدیم. محمد و دارا تا صبح رانندگی کردن.

یک لحظه هم به سختی سفر فکر نکردم. یعنی هیچکس فکر نکرد. یعنی اصلن فکر نکردم امکاناتی نیست یا محدودیتی هست یا خسته شدم یا با بچه کوچیک این همه مدت توی ماشین...

تازه بچه م توی راه نصفه شب چون خیلی سرد شد هوا تب کرد. البته بخاطر خستگی هم بود. چون 2 ساعت یه بار یا یک ساعت یک بار که ما پیاده می شدیم بچه م هم از خواب بیدار می شد. صبح خیلی تبش شدید بود که خیلی ترسیده بودم. اما از طرفی هم خیالم راحت بود چون می دونستم بعلت خستگی و گشنگی و بی خوابی هستش و یه ذره هم سرماخوردگی بخاطر سرمای هوا.

آسمون سمنان خیلی زیباست. بچه ها می گفتن آسمون شب سمنان رو توی شب هیچ جای ایران نداره. واقعن قشنگ بود. صبحانه رو توی سبزوار خوردیم. وقتی رسیدیم کسی نبود در رو برامون باز کنه و همه برای نماز ظهر رفته بودن حرم. ماشین رو گذاشتیم رو پل و دارا گفت بریم کوه سنگی ناهار بخوریم. ماشین گرفتیم و رفتیم کوه سنگی دیزی خوردیم. منم پوشک نداشتم واسه حسین دارا رفت برام پوشک خرید.

بعدشم رفتیم خونه و بقیه رو سورپریز کردیم و نماز خوندیم و خوابیدم. برای نماز مغرب من و ماریا با داداشم و زن داداشم رفتیم حرم. حسین رو آماده کرده بودم که ببرمش اما چون بهش دارو داده بودم خوابش برد و مامانم و دارا گفتن نبرش. دلم خیلی سوزید چون بچه م خیلی دلش می خواست بره پیش امام رضا.

رفتیم حرم و زیارت و عشق و حال خوبی که همتا نداره. همون اول هم آقا دارا زنگ زد که حسین بیدار شده و همش میگه پری، پری، پری... دارم میارمش پیشت. خلاصه که هی استرس داشتم نکنه دارا برسه از راه و آنتن توی حرم بره و دارا پیدام نکنه.

حسین که اومد پیشم، ماریا با داداشم اینا رفت خونه و دارا و محمد هم رفتن واسه خودشون مردونه. منم با حسین رفتم حرم. از صحن انقلاب رفتیم داخل. پتو هم گفته بودم دارا بیاره چون توی حرم بخاطر کولرا خیلی سرد بود و بیرونم که هوای طبیعی سرد. بود. وقتی می خواستم برم خونه خیلی زحمت کشیدم که حسین رو راضی کنم. حاضر نمیشد بیاد بریم. گریه می کرد و میگفت همینجا بمونیم. گفتم نمیشه مامان جون، الان اینجا بسته میشه. همه دارن میرن خونه شون. امام رضا گفته حسین بره خونه لالا کنه غذا بخوره قوی بشه بعد دوباره فردا بیاد پیشم که خوشحال بشم.

ساعت حدود 2 شب یه ماشین گرفتم از اول خیابون شهید اندرزگو و رفتم خونه. چون از صحن جامع رضوی (که خیلی خیلی دوسش دارم) و از باب الرضا رفتم بیرون. البته صحن انقلاب رو هم خیلی دوست دارم چون دیدش به گنبد امام خیلی خوبه.

یه جای حرم هم بود که وارد می شدیم یادم نیست الان کجا بود فکر کنم ورودی به سمت ضریح از صحن انقلاب بود. همینجور با  5 یا 6 تا پله پله های گنده ی یک متری میرفت پایین به سمت ضریح. خیلی یاد کربلا افتادم. یعنی یاد حرم امام حسین. آخه حرم امام حسین همینجوریه که وقتی از در داخل میشی هی پله پله میره پایین که برسه به ضریح. خیلی آرزوی کربلا کردم. از امام رضا خواستم ما رو بفرسته کربلا. بچه ها میگفتن شاه عبدالعظیم برات کربلا میده پس چطور شد که ما رو فرستاد مشهد پیش امام رضا!! نیشخند

فرداش یعنی جمعه 28 شهریور ساعت 11 صبح با من و دارا و حسین و پسر کوچیکه داداشم، با ماشین داداشم رفتیم بیرون. رفتیم زیست خاور و بعدشم پروما. دنبال شهربازی بودیم واسه حسین.

وقتی برگشتیم خونه بقیه ناهار خورده بودن و داشتن میرفتن حرم. ما هم ناهار خوردیم و استراحت کردیم و حدود 5 بعدازظهر رفتیم حرم. همه داشتن توی صحن جامع رضوی زیارت جامعه کبیره می خوندن. رفتیم پیش شون و بعدشم دارا واسه خودش رفت زیارت و منم با حسین رفتم. بچه م خیلی شوق و ذوق داشت بره پیش امام رضا.

بعدش ماریا ما رو پیدا کرد. از ماریا خواستم حسین رو بغل کنه چون خودم حالم مساعد نبود. رفتیم توی صحن انقلاب و اونجا نماز جماعت مغرب رو خوندیم و به قول ماریا حسین همه ی فن های کشتی رو حین نماز روی من اجرا کرد.

ساعت 9 شب به قصد تهران راه افتادیم و شنبه ظهر رسیدیم تهران.

الحمدلله... این بود معجزه ی من


هزینه های ازدواج مجدد (پست موعود)


گر منتظرین مطلبی در مذمت و فحش و فلاکت به زن دوم و ازدواج مجدد بخونید، آدرسو اشتباهی اومدین و توصیه می کنم همین الان صفحه وبلاگ رو ببندین و برین دنبال کارتون که نه خودتون حرص بخورین نه وقت منو بگیرین.

من عقیده ی خودم رو می نویسم. اگر هم انقدر طولانی شد نوشتن این مطلب، نگران بودم که نتونم اون چیزی رو که توی ذهنمه دقیقن همون شکلی که هست به مخاطب منتقل کنم. هنوزم اراده ی کافی برای نوشتن ندارم ولی تصمیم گرفتم که بشینم و هرجور شده امروز بنویسم.

مقادیری هم برای اینکه آخرین روز از ماه مبارک هست انرژی دار تر هستم و حتی امروز اولین روزی هست که از صبح هیچی نخوابیدم. خوشحالم فردا عیده. عیدتون مبارک!!

آدمای زیادی، دختر و پسر منو طرف مشورت قرار میدن و یا از من راهنمایی می خوان. من معمولن به همه شون میگم تصمیم گیرنده ی نهایی خودشون هستن. به این هم معتقدم که هیچ نسخه ای رو نمیشه برای دو نفر یا برای دو تا زندگی تکرار کرد. هر فرد و هر زندگی برای خودش منحصر به فرد و معجزه ای هست.
اما یک سری مسائل کلی هست که آدم با مطالعه و مشاهده و تجربه بهش میرسه. بنابراین می تونه استنتاج کنه یا از اشتباهات و شکست های بقیه درس بگیره و خودش دچار مشکل نشه.
من نمی خوام در مورد قضایایی حرف بزنم که دخترهایی میرن سراغ مردهای متأهل و میشن شیطان زندگیه اون مرد و بدون توجه به دین و وجدان و اخلاق و انسانیت و هیچ چیز، یه زندگی رو نابود می کنن یا متزلزل می کنن و البته برای خودشون هم نتیجه ای که خیلی زود حاصل میشه چیزی جز نکبت و لجن و افتضاح نیست. بیشتر برای خودشون و بعد هم برای مردی که گول خورده و اسیر شیطان شده.
من میخوام از رابطه هایی بگم که از طرف آقایی متأهل شروع میشه و یا حتی رابطه هایی که نمیشه شروع کننده ای براش انتخاب کرد و هر دو طرف یجورایی شروع کننده هستن. آدمایی که گیرنده هایی دارن که همدیگه رو جذب میکنن و یا جاهای خالی دارن که دیگری به بهترین شکلی که تصور بشه، پر میکنه براشون و این خیلی هم لذت بخشه، نیست؟
بهرحال کمبودی در دو طرف بوده که به سمت هم کشیده شدن. کمبودی که شاید فقط یک نیاز به عاشقی کردن باشه.
کمبود... این کمبود یه ننگ یا عیب نیست. کمبود دقیقا همون چیزیه که اصل ازدواج رو رقم میزنه. کمبود همدم، کمبود همراه، کمبود کسی که تسکین و آرامش باشه برات، نیاز به کامل شدنه که باعث میشه شما بخواهید ازدواج کنین.
نیاز به تنها نبودن. نیاز به حامی داشتن. نیاز به حامی بودن و ... و نیاز به سکس و داشتن رابطه ی جنسی. خیلی رک و بدون رودربایستی یکی از اصلی ترین دلایل ازدواج و یکی از ستون اصلیش رابطه ی جنسی هست.
حرفای جدید روشنفکری هم که مد شده و رابطه ی جنسی رو در یک ازدواج مشروع و حلال تحقیر میکنه، هیچ نتیجه ای نخواهد داشت.
مثلا یک مرد، چرا میره سراغ زنی که با اون ازدواج کنه؟ میخاد یار و همراه داشته باشه؟ همدم داشته باشه؟ کسی که درکش کنه؟ یعنی از سه سالگی تا حالا که حداقل 20 ساله باشه نتونسته یه دوست (پسر) درست و حسابی داشته باشه؟ حتما باید طرف مونت باشه؟ چرا؟؟

یا مثلا میره سراغ ازدواج چون میخاد یه (زن) توی زندگیش باشه؟ خب مامانش و خواهرش و عمه ش و بقیه زن های فامیل مگه توی زندگیش نبودن تا حالا؟
بنابراین بزرگترین توجیهی که برای ازدواج هست، ارتباط جنسیه که خیلی هم خوبه و درسته که باشه و از یک دیدگاهی ضامن بقای نسل و باعث آرامش و تسکین زن و مرد هست.
حالا نکته اینه که ما زن ها، ما دخترا، حتی اگر بدونیم هم، هی یادمون میره مردها با ما فرق دارن و این نه از عیب ماست و نه از عیب اونا. این فقط یک تفاوته. مثل اینکه نمی تونیم بگیم قرمز بهتره یا سفید. قرمز بهتره یا سفید؟؟ خب هیچ کدوم. اینا فقط با هم فرق دارن و هیچکدوم بهتر از دیگری نیست.
اگر یک تابلو از یک منظره یا یک کاسه میوه یا یه داستان رو به یک زن و یک مرد نشون بدن، برداشت های کاملا متفاوتی خواهند داشت. این تفاوت توی مسائل اساسی و حتی توی مسائل ریز و جزئی هم نمود داره.
در حدیث هم که داریم زن (ناقص العقل) هست، در مقابلش هم داریم مرد (ناقص الاحساس) هست. کی میگه ناقص العقل بودن بدتر از ناقص الاحساس بودنه. کی می تون بگه کدومش بدتره؟ این دوتا فقط مکمل میشن و هیچ کدوم عیب و عاری برای زن یا مرد نیستن. بلکه هردو میتونین برای هر طرف باعث افتخار و پیشرفت هم باشن. هم بودنه یکی و هم نبودنه یکی.
یه شب شما بدون اینکه شب بخیر بگین یا حرفی بزنین، تیریپ افسرده برمیدارین و میرین توی تخت تون و پشت تون رو می کنین سمت شوهرتون و دراز می کشین.
بعد هی توی دل تون خدا خدا می کنین که بیاد بغل تون کنه و صورتشو فرو کنه توی موهاتون و حلقه شدن دستای قوی ش دور بازوهاتون براون کافیه که آرامش بگیرین و احساس امنیت کنین. حس خواسته شدن و فهمیده شده و حامی داشتن. کسی که با شما یکیه.
حالا اون شوهره بیچاره چی فکر میکنه. شما میرین توی اتاق... شوهره توی دلش: ای بابا! این چرا دوباره اینجوری شد؟! من باز چه خطایی کردم. حواسم به چی نبود...
بعد آقای شوهر که یک عدد (مرد) می باشد، در مقایسه با روحیات خودش نتیجه گیری می کنه که شما حال تون خوب نیست و ترجیح میدین تنها باشین و آقا مزاحم تون نشه و باهاتون حرف نزنه و بذاره توی خودتون باشین تا کم کم با خودتون کنار بیاین و آروم شین.
بنابراین بدون هیچ تماس کلامی و جسمی با شما، آقا هم میاد توی تخت و پشتشو می کنه به شما و میخابه. در حالیکه شما داشتین منفجر می شدین از انتظار اینکه بیاد و بغل تون کنه و یه کلمه محبت آمیزی بگه و نوازش تون کنه.
اما خیلی زود صدای خرخرش بلند میشه و این صداها خیلی بیشتر از همیشه شما رو عصبی می کنه و لحظه به لحظه بیشتر مطمئن میشین که اهمیتی براش ندارین و کمترین ارزشی برای شما قائل نیست و توجهی به شما نداره و شما رو درک نمیکنه و ...هزار جور از این فکر و خیالا.
تازه اگر بیدارش کنین و اعتراض کنین که چرا به شما بی توجه بوده، اگر شرمنده بشه و اظهار پشیمونی کنه و بیاد شما رو بغل کنه و نوازش و آرامش... آخره این نوازشا ختم میشه به یک رابطه ی جنسی.. به جایی که خودش بیشتر از هر چیزی دوست داره و البته فکر میکنه شما هم دقیقا مثل خودش فکر می کنین که اقدام به این کار میکنه. چون می خواد برای خوشحال کردن و آروم کردنه شما سنگ تموم بذاره.
اما این کار دوباره ممکنه شما رو عصبانی کنه. چون شما در این لحظه ی خاص فقط یه آغوش ساده ی بی دغدغه می خواستین نه گرفتار شدن به احساسات شهوانی. و این موضوع کار شوهرتون رو (و در مواردی خوده شوهرتون رو) توی چشم شما پست میکنه. چون شما باز هم فکر می کنین اون فقط داره به سکس فکر میکنه و مشکلات شما و حال و روحیه ی شما براش اهمیتی نداره.
کاش ما زن ها بدون قضاوت و پیش داوری و نگاه منفی بتونیم قبول کنیم که بله!! سکس برای مرد همه چیزه. و این موجب تحقیر مرد نیست. وجودشه. خلقتشه. اهمیتی که رابطه ی جنسی برای مرد داره با اهمیتی که رابطه ی جنسی برای زن داره خیلی فرق داره خیلی. همه جوره فرق داره.
پس همه ی اینا رو گفتیم که به این برسیم در یک ازدواج، رابطه ی جنسی از ارکان اولیه و اصلی است و نیز رابطه ی جنسی برای مردها نقش فوق العاده پررنگ و مهمی داره و خیلی مواقع وسیله ی ابراز عشق شون هست (از دید خودشون)
مرد متأهلی که میاد توی زندگیه یه دختر مجرد... آیا مرد نیست؟ آیا فرقی با مردهای دیگه داره؟ میخام بگم این حرفا که عشق ما افلاطونیه و آسمونیه و فقط به هم آرامش میدیم و ... این حرفا همش چرت و کشکه. ولی باز هم خواسته ی مرد نمی تونه مورد قضاوت منفی قرار بگیره.
به نظر من چیزی که می تونه مردها رو توی اینجور رابطه ها محک بزنه، میزان هزینه ای هست که حاضرن برای اون دختر مجردی که رفتن توی زندگیش بکنن. این مسئله نشون میده که قضیه تا چه اندازه براشون جدیه و تا چه اندازه بازی و سرگرمی. و مهم ترین هزینه ای که مردها باید در این راه بدن ازدواج رسمی کردن با اون دختره.
ولی قضیه اینه که اغلب دخترها برای اینجور مردها جدی نیستن. نه اینکه دروغ میگه عاشقته. نه اینکه واقعن ازت آرامش نمیگیره یا واقعن بهت آرامش نمیده. نه اینکه واقعنه واقعن با هم مچ نیستین و مثل یه روح توی دو تا بدن نیستین. بعلههه.. درسته.. همه ی اینا هست.. همه ی اینا درسته و واقعیت داره.
اما این واقعیت برای شما که یک دختر مجرد هستین فرق داره با اونی که یه مرد خانواده داره. شما در جاهای متفاوتی از مسیر هستین.
واقعیت برای شما اینکه که تمام روح و روان و جسم و آینده و گذشته تون رو تقدیم می کنین به این مرد. این عشق صادقانه ی شماست. وجود شماست و عکس العمل طبیعی شماست و نمی تونه غیر از این باشه. اصلن زن همینه. همه ی وجودش رو به پای مردش میریزه و این موضوع خودش رو بیشتر از هر کسی راضی میکنه.
همینه که زن ها نمی تونن چند همسره باشن. چون زن وجودش این نیست. زن خودش خواهانه اینه که مال یک نفر باشه و همه وجودش و دنیاش و آخرتش و روز و شبش با اون یک نفر باشه.
اما مرد... مرد اینطور نیست. واقعیت برای اون مرد متأهل اینه که توی زندگی خیلی جلوتر از شماست. یه زمانی خونه باباش بوده مثل شما. اون موقع مساوی بودین.
اما بعد اون مرد، تصمیم گرفته ازدواج کنه و خواستگاری رفته و شاید عاشق شده و بعد ازدواج کرده و توی مراسم عروسی خودش شرکت کرده و توی پیوند دو تا (خانواده) نقش داشته و مرد خونه ای شده و نان آور خونه ای شده و کم کم خودش سرپرست درست و حسابی شده و رابطه های جنسی خیلی خیلی زیادی با زنش داشته و روزها و هفته های زیادی کار کرده و نان آور خونه ای شده و بعد پدر بچه یا بچه هایی شده و این نقش هاش رو توی زندگی خیلی بیشتر کرده.
همینطور مسئولیت هاش و تجربه هاش رو. حالا برای خودش توی خونه ی کوچیک خودش و توی خانواده ی بزرگی که شامل خانواده ی پدری خودش و خانواده ی زنش میشه اسم و رسمی درست کرده و کسی شده. شخصیت و آبرویی داره و کسیه برای خودش. شخصیتی که این متأهل بودن بهش داده.
و آبرویی برای خودش ساخته و ارتباطاتی برای خودش ساخته که به آسونی حاضر نیست از دست شون بده. چون اساس زندگیش رو تشکیل میدن و مایه ی این هستن که احساس مرد بودن داشته باشه. در واقع گذاره های شخصیت ش هستن.
مردای این مدلی، همه شون، هر مدلی که باشن، مومن یا بی مومن، ایرانی یا خارجی (فیلم انگلیسی آمریکائیه مچ پوینت بهترین نمونه از این مثاله)، پولدار یا بی پولدار، از اومدنه یه زن دیگه توی زندگیشون اضطراب میگیرن و یه ترسی از زن اول شون دارن بخاطر از دست دادن اون چیزی که (به حق) سرمایه ی زندگی شون و آبروشون می دونن.
 
البته این به حق که میگم حق شخصی شون هست و دلیل و باعث نمیشه که از احساسات دختری سوء استفاده کنن و اون رو هم با تمام سرمایه هایی که برای خودش داره و متفاوته با بازی بگیرن و احساس خطر که کردن بزنن زیر همه چی.
 
سرمایه های یک دختر هم دست کمی از سرمایه های یک مرد متأهل نداره. و هیچ کدوم نباید قربانی دیگری بشه. احساسات یک دختر، نجابت و پاکدامنی و ادبش، حفظ کردن روح و جسمش برای شوهر آینده ش، آرامشی که وجودش و آغوشش می تونه به مرد زندگیش بده، همسر و بودن و مادر بودنه بالقوه ش، آبروی خودش و خانواده ش، و باز هم احساسات یک دختر که تمام و کمال و بدون کاستی می بخشد، سرمایه های یک دختر هستن.
 
خیلی از مردها، رابطه ی دومی رو در حساس ترین جاها، معمولا زمانی که زن اول موضوع رابطه ی دوم را فهمید از هم می پاشن؛ بدون اهمیت به دختری که داغون رهاش کردن.
 
بعضی از این مردها از اول وعده ی دروغ ازدواج دادن و اکثرشون هم با پررویی از روز اول اتمام حجت کردن که من زیر بار ازدواج نمیرم و همینجوری رو هوا حال میکنم!!
 
اما شاید باید مسیری یا مراحلی طی بشه تا به شما به چیزی که سرنوشت شماست برسین. گذشت زمان و صبر همه چیز رو به شما نشون میده. یعنی شاید واقعن سرنوشت شما ازدواج با مردی زن دار باشه و در ابتدای کار اون مرد نخوادازدواج کنه ولی در طول مسیر این تصمیم رو برای زندگیه خودش و زندگیه شما بگیره.
یک محک برای اینکه میزان عشق خودتون رو تشخیص بدین اینه که بررسی کنین توی خودتون که آیا وضعیتتون جوری شده که از عشق اون آدم مریض شدین؟ دیگه زندگی عادی برات میسر نیست؟ هر روز لاغر و لاغرتر میشین؟ لقمه ای غذا از گلوتون پایین نمیره؟ حتی توی خواب هم دارین باهاش حرف می زنین و مثل ذکر مدام اسمش رو تکرار می کنین با خودتون؟ هرچیزی رو به اون ربط میدین و هر چیزی رو از نگاه اون می بینین؟ چیزی نمونده شغل تون رو از دست بدین؟ درس و دانشگاه رو رها کردین؟

جوونی خیلی زود میره... و افسوس خیلی زود میاد. این شور خیلی زود میره و جاش عقل میاد.. و خدا نکنه که اشتباه کرده باشی.. این آب شدنا به پای یه آدم دیگه خیلی پیرت میکنه و ضربه رو وقتی می خوری که ببینی نمیخادت...

یه نکته انحرافی هم این وسط هست و اونم مردایی هستن که میان از زن شون بدی میگن و شما رو پر کننده ی جا خالی های زن شون جلوه میدن. حالا یا زن شون واقعن ایرادی داره یا نداره. اگر نداره و داره دروغ میگه که هیچ! ولی اگر واقعن هم ایرادی داره، شما راه حل مشکلات زندگیه اونا نیستین.

مثلا یارو میاد میگه زنم خیلی خوبه، خیلی خانومه، خیلی دوسش دارم، اصلنم نمیخام هیچوقت طلاقش بدم، اما لباساش همیشه بوی پیازداغ میده.. بوی عطر تو که بهم می خوره تازه می فهمم زن یعنی چی...هیچوقتم باهات ازدواج نمی کنم... صیغه 99 ساله!! نه؟ این دقیقا یعنی سوء استفاده.

خلاصه کلام اینکه در اغلب موارد باید یک مرد متأهل رو از زندگیتون پرتش کن بیرون و منتظر نمونین که اون این کارو بکنه که عقل اون مرد طاقت تحمل این طرد شدن رو خواهد داشت اما احساسات شما نه!!
 
من هیچوقت مستقیما دخترهارو از زن دوم شدن منع نمی کنم. من نمی دونم. شاید سرنوشت شون، شوهرشون، مادر شدن شون و آینده ی زندگی شون و آخرت شون توی این ازدواج دوم باشه. این چیزی نیست که من بتونم تشخیص بدم. اما سعی میکنم کلیدهایی رو که بلدم بدم دست شون تا بفهمن راه حقیقیه زندگیه خودشون چیه.
 
ضمن اینکه اگر کسی مردش بود و خواست زن دوم بشه، تازه باید یه پست بذارم از مشکلاتی که سر راهش خواهد بود و اونوقت بهش بگم حالا تصمیم بگیر.
  
اگر چیزی مد نظرتون بوده و جا افتاده درموردش حرف می زنیم. حرف های بیشتری هست که در یک پست به این طولانی هم شاید جا افتاده باشه. اینا نظرات منه و نظرات جدید بدون غرض و درست رو هم قبول میکنم. و البته این همه ی حالت ها نیست.
این فقط یک کلیده. یکی از کلیدها... و در مورد رابطه های حرام، ازدواج های موقت، زنان بیوه و مطلقه یا مجردهای سن بالا حرف نزدیم.
دخترها!!! دختر خانوم های مجرد!! دخترای با کمالاتی که یجورایی درگیر قضایای مشابه هستین!!
نمیگم هر مردی که وارد چنین رابطه ای میشه نیت پلیدی داره یا فقط یه بازی رو شروع کرده. اما خودتون قضاوت کنین. مردی که همه چیز داره، زن، بچه، خونه، زندگی، خانواده  و طبیعیه که ازدواجش مشکلاتی هم داشته باشه چون هیچ آدمی و هیچ رابطه ای کامل نیست و این مرد شاید تاکید هم میکنه که نمیخاد زنشو طلاق بده و دوسشم داره و در عین حال هیچ جوره به شما اطمینان نمیده که با شما ازدواج میکنه، مردی که همه فاکتورهای مورد نیاز و مورد علاقه ی یک مرد خانواده رو داره، شما بگین بدش میاد با یه دختر همه چی تمومه مجرد هم رابطه ای داشته باشه؟ رابطه ای که خطری برای ازدواج اولش نداشته باشه؟ بهتون میگم.. هیچ مردی از چنین موضوعی بدش نمیاد. شک نکنین. مگه
این مرد شدیدا تدابیر امنیتی رو مراعات کنه که این رابطه ی دوم لذت بخش و سراسر خوشی لطمه ای به سرمایه های زندگیش نزنه؟ زندگی اولش رو حفظ کنه و ادامه بده حتی اگر مورد علاقه ش نباشه چون بابتش هزینه داده و در عین حال رابطه ی دوم رو هم حفظ کنه. این رابطه براش مسئولیت های ازدواج رو نداره. زیر یک سقف بودن رو نداره. غرغر کردن و غرغر شنیدن رو نداره. فقط قسمت های لذتبخش رو داره. ارضای روحی و جسمی و تا وقتی که خطری براش نداشته باشه ادامه ش میده...


پ ن1: سعی میکنم دیگه کمتر به کامنت های تخلیه روانی جواب بدم

پ ن2: فعلن رمز نمیدم مگر بشناسم


اتل متل ترانه


مامانای مهربون و باباهای وبلاگ خون (هستن؟)

اتل متل ترانه شعرای کودکانه

عشق تازه ی حسین م یه کتاب خیلی نازه که توصیه می کنم اگر طفل زیر هفت سال دارین حتمن براش بخرین و بخونین. این کتاب مجموعه ای از 5 تا کتاب هستش که شعراشم همه قشنگ و مورد پسند بچه ها هستن. متن هیچ کدوم از شعراش هم روی اینترنت نیست. من یکی از مورد علاقه های حسین م رو براتون میذارم. 

 

یه گربه ی بی ادب

همش تو خونه ی ماست

مامان میگه گربه هه

برای من معماست

جای همه چیزارو

گربه هه خوب می دونه

خوراکی های ما رو

می خوره دونه دونه

یه وقتایی گربه هه

میاد خونه با دوستاش

از اون همه آب نبات

فقط می مونه پوستاش

مامان میگه گربه ها

نمی خورن آب نبات

گربه یی که تو میگی

نشسته توی چشمات


عشق ممنوع


یه پست می خام بذارم واسه دخترایی که فکر میکنن در آستانه ی زن دوم شدن هستن و برای اونایی که مردی متاهل بهشون ابراز عشق کرده یا عاشق مرد زن و بچه داری شدن.

منتظر باشین...


با پی پی یه؟؟


خداروشکر می کنم بخاطر پسرم. بخاطر ادب و رفتار اجتماعی قوی پسرم. با این سن فنچی که داره گاهی اوقات خیلی درست رفتار می کنه.

مثلن اگر لقمه ی بزرگ بذارم توی دهنش یا اگر توی لقمه ش مرغ یا گوشت ریش ریش شده باشه (که بهش میگه مو) یا خلاصه هرچیزی که خوشش نیاد، دهنش رو باز می کنه و غذا رو میریزه توی دست من.

ولی پنجشنبه که افطار مهمون بودیم، چند بار این اتفاق براش پیش اومد؛ اما هر بار حتی شده چشماش پر از اشک شدن و لقمه رو قورت داد و درنیاورد. بهش گفته بودم مامان جون خیلی زشته غذاتو از دهنت دربیاری. خب بقیه که دارن اونا هم غذا می خورن حالشون بد میشه وقتی تو این کارو میکنی!

یکی از رفتارهای حسینم در مورد حرف زدن با دهان پُره. بچه م دیگه تقریبا می دونه که با دهان پُر از غذا نباید حرف بزنه. مگر اینکه یادش بره که به محض تذکر رعایت میکنه. البته همیشه هم بهش تذکر نمی دم که دیگه زیادی گیر بیخود نشه.

در مورد همه چیز سعی میکنم خیلی سخت گیر و دقیق و تمیز رفتار نکنم. چون این رفتارای بزرگترا بچه رو وسواسی می کنه. مثلا هر بار که بره توی حیاط بازی کنه دستاشو نمی شورم. میذارم با همه لباساش و با سرش و صورتش و موهاش و دماغش و چشماش بستنی بخوره. میذارم دستشو بکنه توی لیوان آب و یک ساعت با همون یه ذره آب بازی سرگرم باشه.

رفتار دیگه ی حسینم اینه که چندبار بهش گفتم مامانی آدم وقتی خوابیده نباید غذا بخوره. ممکنه بره توی گلوش و اصلن کار خوبی نیست. این یکی رو دیگه محاله فراموش کنه. حتی شده من یادم بره و در حالتی که خوابیده چیزی بهش دادم و بچه م بلافاصله از حالت خوابیده پاشده و نشسته و گفته: خوابیده نتولَم (خوابیده نمی خورم) اونوقت منم براش غش کردم که یادش بوده.

یه اخلاق بامزه ش اینه که وقتی یه کلمه ای رو با زبون خودش میگه و من نمی فهمم که داره چی میگه، با هرچی که بتونه اونقدر توضیح میده برام تا بالاخره من می فهمم و جفت مون احساس موفقیت و شادی می کنیم. مثلن اگه بگه (بیس! بیس! بیس می تام!) بعد من نفهمم که چی میگه، خودش میگه (مدازه خلیدیم، تو یشتاله!) بعد من دوزاریم میوفته و پر درمیارم از خوشی که فهمیدم پسرم چی میگه و چی میخاد! سیب میخاد که از مغازه خریدیم و توی یخچاله!

یه اخلاق خوب دیگه ش که خوشم میاد اینه که بچه م انتخاب داره و لزوما دنباله روی بچه های دیگه نیست. مثلن رفته بودیم بیرون با دوستم که دختر 4 ساله ش هم با ما بود. گفتم بچه ها چی دوس دارین براتون بخرم؟ آب میوه یا بستنی؟ فاطمه سریع با خوشی و ذوق گفت: بستنی! بستنی! ولی حسینم خیلی موقر و جنتلمن با آرامش گفت: مامان من آب میده میتام (مامان من آب میوه میخام).

یا اینکه سر سفره بهش میگم مامان ماست میخای میگه نه نتام (نه نمیخام) دود می تام (دوغ می خام).

یه عادت بدی من دارم که خیلی وقتا بجای بله گفتن و جواب مثبت دادن، سرم رو تکون میدم و درهمون حال میگم: همممم... ای خدا! انگار که آینه! محاله چیزی از حسین بپرسی و جوابش بله باشه و حسین همین رفتار منو تکرار نکنه! فعلن در حال ترکیم. البته هردومون. اما راستش اینه که این رفتاری نیست که من بدم بیاد و بخام خودم یا حتا حسین ترکش کنیم. اما می ترسم عادتش بشه و توی مدرسه به بچه م گیر بدن.

یه کار بامزه دیروز کرد. رفته بودیم خرید که وسایل بهداشتی بخریم. یه دستمال خوشگل بود که روش عکس بچه و نقاشی و اینا داشت. یه بسته برداشتم و دادم دستش و گفتم  حسین میخای اینو برات بخرم مامان؟ دستمال رو دادم دستش و خودم هم رفتم اون طرف مغازه طرف مایع های دستشویی.

چند دقیقه ای به عکسای دستماله نگاه کرد که خداییش خیلی خوشگل بود و خودم دلم میخواست بخرمش اصلن! بعد اومد پیشم و در حالیکه هی سرشو مثل حالته نه گفتن به عقب می برد تند تند گفت: اینو نتام! اینو نتام! خودم خونه دالم! (اینو نمی خام! خودم خونه دارم)!

یادم اومد که بچه م راست میگه. هنوز یک دستمال پر روی کمدش داره. گفتم باشه مامانی پس برو بذارش سر جاش.

گفت: تُجاست؟ (کجاست؟)

بهش نشون دادم کجا باید بره و بچه م خودش رفت دستمال رو گذاشت سر جاش. بعد صابون مایعی رو که برداشته بودم دادم دستش تا هم توی خرید شرکتش داده باشم و کمک کنه و هم خودم چیزای دیگه رو بردارم. نشسته بودم و داشتم تاریخ و قیمت شوینده هارو می خوندم و حسینم کنارم وایساده بود و همه حواسش به صابون توی دستش بود.

بعد یهو گفت: مامان این چیه؟

گفتم: صابونه مامان

باز گفت: این چیه؟

گفتم: صابونه مامانی

باز گفت: این با چیه؟

گفتم: مامان جون صابونه دیگه! چیش با چیه؟

با صدای بلندی که هر کی توی مغازه بود شنید گفت: با پی پی یه؟

خیلی خنده م گرفته بود؛ گفتم: نه مامانی! با پی پی نیست. با دسته!

...

...

...

کدوم یک از ما کار درستی می کنیم؟

زن اول دارا و بقیه خانواده ش، موضوع ازدواج دوم دارا رو بشدت از بچه ها پنهون می کنن. یک پسر هفت سال و نیمه و یک دختر چهار ساله. بالاخره روزی میرسه که این بچه ها حقیقت زندگی شون رو می فهمن. آیا اون موقع ضربه براشون خیلی سخت تر نمیشه؟ نمیدونم... شاید هم نشه.

من ولی روش متفاوتی دارم. من از همین حالا مدام به حسین میگم که یک خواهر و یک برادر داره. اسماشون رو بهش میگم و عکساشونو نشون میدم و میگم اونا داداش و آبجی تو هستن. باباشون مثل تو بابا داراست اما مامان شون یه خانوم دیگه است. بعد میگم دوسشون داری؟ بچه م هم میگه: بله

هیچ قصد ندارم هیچ چیز رو ازش پنهون کنم. نگرانی خاصی هم از نوع زندگی مون بابت بچه م ندارم. چون خودم شخصا ندیدم بچه های ازدواج دوم هیچوقت از پدرشون تنفر داشته باشن یا حسرت زندگیه دیگری رو بخورن. بلکه همیشه برعکسش رو دیدم که قلب های پر از کینه و تنفر متعلق به بچه های ازدواج اوله.

البته همه چیز بستگی داره به رفتار و تربیت مادر و این که چه دیدگاهی برای بچه ها ایجاد کنه. امیدورام هیچ کدوم از بچه های ما این احساسات بد رو تجربه نکنن و می دونم با دعا و عمل نیک هر سه ی ما انشالله که همین اتفاق هم میوفته. تا کور شود هر آنکه نتواند دید


خونه ی مادربزرگه


عشق از کجا میاد. این عشق از کجا میاد واقعن. به نظر من به وجود اومدنه عشق مثل بدنیا اومدنه یه آدمه. مثل تولده یه بچه س.

این عشق هیچوقت خودبخود از بین نمیره. برعکس اگر در مسیر درستش باشه، رشد میکنه و شکوفا میشه و یا اینکه خراب میشه و از بین میره. شایدم کاملن کشته بشه. دقیقن مثل یه آدم که اگر کشته بشه زندگیش تموم میشه.

بنابراین هر عشقی خودش یه زندگیه کامله. مهم تر و جاودانه تر از هر عشقی، عشق بین بچه ها و والدین می تونه باشه. ممکنه این عشق هم حتی از بین بره ولی خیلی خیلی سخت و در شرایطی که دیگه خیلی ناجور و استثنایی باشه این اتفاق میوفته. یعنی پدر  یا مادری که بچه شون رو نخان و یا بچه ای که عشقی به پدر و مادرش نداشته باشه.

اینکه حسین عاشق من باشه رو خیلی خوب درک می کنم و کاملن برام جا افتاده است. می تونم قشنگ منطقشو درک کنم. اما اینکه بیشتر از من عاشق باباشه بعضی وقتا حتا حرصم رو درمیاره و حسادتم رو قلمبه میکنه. ای بابا! نه نه ت منم بچه! هرچی زحمت داشتی از روز اول بسته شدنه نطفه ت روی دوش من بوده. حالا چه جوریاست که تو اینجوری خودتو واسه باباهه به آب و آتیش می زنی و میخای براش هلاک شی؟؟!!

از کجا میاد این عشق... البته دارا شخصا پدر خیلی مهربونی هستش و در کل همه ی بچه هاش خیلی دوسش دارن. در کل دارا آدم مهربونیه و هر کس گه بشناسدش نمی تونه دوسش نداشته باشه.

یک موضوع دیگه هم هست که معمولن بچه با مادرش انگار که دشمنه. دلیلش هم اینه که اولا وقت بیشتری رو با مادر سپری می کنه و دوما اینکه مادر بیشتر بهش امر و نهی میکنه و بیشتر از هرکسی دغدغه ی تربیتش رو داره. برای همین بچه دست و پاش رو در کنار مادر بسته می بینه و در کنار دیگران بخصوص پدر (یا پدر بزرگ و مادربزرگ) خودش رو آزاد حس می کنه.

مخصوصن اگر پدر و مادر با هم هماهنگ هم نباشن و مثلا مادر تذکری به بچه میده یا قانونی براش میذاره، باباهه هی بگه ولش کن!‌ چیکار داری بچه مو! و از این مدل حرفا. خداروشکر این یه مورد رو ما نداریم و آقای دارا حتا اگر من حرف اشتباهی بزنم و قانون اشتباهی هم وضع کنم، جلوی حسین ظاهرش رو حفظ می کنه و با من مخالفت نمی کنه.

هیییی... آقای دارا تشریف بردن مکه. کلی بهش تذکر دادم که لبنیات و بستنی و این قبیل قضایا رو نخوره. خودم هم پیگیر واکسنش بودم که خداروشکر یه روز صبح که داشتیم می رفتیم سر کار و دارا هم اون روز نه موتور داشت و نه ماشین، میدون ونک انداختمش پایین از ماشین و گفتم الان میری هلال احمر بغل بیمارستان خاتم الانبیا واکسن میزنی. خلاصه که واکسن زده بود و مثل بچه ها در بدر دنبال من که با ذوق و شوق بهم خبر بده که حرفمو گوش کرده و واکسنشو زده. آخه اون روز من موبایلمو جا گذاشته بودم و دارا جان به هرجایی تونسته زنگ زده که منو پیدا کنه.

اون هفته دارا گفت: عکس حسین رو به مامانم نشون دادم.

با خونسردی گفتم: راستی؟ کدوم عکسشو؟

دارا: همون که لباس سبز پوشیده. مامانم اشک توی چشماش جمع شد و گفت چقدر شبیه داداششه. (یعنی چقدر حسین شبیه پسر بزرگ داراست)

پری: راست میگه. خیلی به هم شبیه هستن. کاملن معلومه داداشن.

دارا: مامانم گفت بیارش ببینمش.

پری: تو چی گفتی.

دارا: گفتم نه!

پری: وا! چرا؟

دارا (با زبون بازی و چرب زبونی): آخه منظورم این بود که بدون مامانش نمیشه! اول مامانشو باید بخواین!

پری: برو زبون باااااز!!!!

دارا: راس میگم خب!!

پری: بهرحال اگر خاستی حسین رو ببری کسی غیر از مامانت نباید خونه باشه.

دارا: اونجوری پس باید مامانمو بیارم!!

پرینیشخند

دارانیشخند

.

.

.

حسین کلی شعر یاد گرفته از مامانی. البته با زبون کودکانه ی خودش و دست و پا شکسته.

علی کوچولو این مرد کوچک،

ای ایران ای مرز پرگهر،

مادر من مادر من تو یاری و یاور من،

یه روز یه آقا خرگوشه،

گنجیشک لالا سنجاب لالا،

خورشید خندید صبح شده باز،

وای... دارم آتیش میگیرم... (شعر داریوش)

الان فعلن رفته توی کار دختر مردم. همش راه میره و میگه بلا ای بلا دختر مردم...

بچه م بسم الله الرحمن الرحیم هم بلده و تازه مثل آدم بزرگا زیر لب میگه. سر اذان نمازشو سریع میخونه و تموم میکنه و میره دنبال بازیاش. صلوات بلده و از اوناست که توی مسجد بلند صلوات میفرسته و در حال حاضر تا امام ششم رو هم بلده و فعلن رفتیم توی تمرین امام هفتم و امام هشتم.


پسرکم...دو سالگیت مبارک


عجله دارم. باید برم خونه. که حسین سفت بغلم کنه و صورتشو بچسبونه به صورتم و عاشقانه بگه: مامانم... مامانم...

یا وقتی دراز کشیدم بیاد بیوفته روم و بقول خودش منو فشار بده و له بده و بگه دالَم کشتی می گیلَم!! (دارم کشتی می گیرم)

بعضی وقتا جوگیر میشه و بر اساس کتاب ها و شعرهایی که براش خوندم خیلی جدی بهم میگه:‌ مادَل! مادَل! (یعنی مادر) یا به دارا میگه پِدَل! (یعنی پدر)

چند روز قبل از روز پدر، یه بار که بابایی زنگ زده بود، طبق معمول حسین گوشی رو گرفته و بهش میگه:بابا منو موتول سوالی میبلی؟ مامان پشت من بشینه تو جلوی من بشینی، اینجویی اینجویی موتول سوالی کنیم. بلـــــــــــه؟؟؟ بعد که یه کم دوتایی گپ زدن حسین به دارا میگه:پدل! ما لوز پدل خلیدیم (پدر! ما روز پدر خریدیم، یعنی کادوی روز پدر خریدیم!!) چون روز قبلش رفته بودیم برای دارا هدیه خریده بودیم. خدا رو شکر اون لحظه دارا نفهمید حسین داره چی میگه و قضیه لو نرفت.

یکی از علائق حسین اینه که مامان و بابا را بنشونه روی مبل و خودش هم وایسه وسط. بعد دستای کوچولوش رو سفت سفت میندازه دور گردنای ما و سرای ما رو می کشونه و سفت می چسبونه به صورت خودش و حال می کنه خودش. من و دارا هم که ضعف می کنیم براش.

بچه ام اهل احساسه، بنا بر حالش هر دفعه یه چیز صدام میکنه. یه بار به اسم، یه بار مامان،‌ مامانی، مامان پری، مامانم، مادر، مامان خانوم، مامان جون، مامان خانوم جون، مامان جان، مامان خانوم جان، پری خانوم، پری جان، مامان پری جان و ... خلاصه حالی میده به ما این وروجک شیرین گِل!!

دیشب شوخیش گرفته با من و میگه: پلی بده (پری بده) گفتم چرا پری بده مامان؟؟ خوبه!! غش غش می خنده و میگه: لاست میگم! پلی بده! گرفتم چلوندمش و گفتم: اواااااااا! تو (راست میگه) رو از کجا یاد گرفتی وروجک؟؟؟!!! کلمات جدید که میگه روحم تازه میشه. دیروز دوباره یه عکس وارونه دیده میخنده و میگه: تلّه ملّده (یعنی کله معلقه) باز من برق از سرم پرید و گفتم: اینو از کجا شنیدی تو!!!

یه بازیشم اینه که جای نقش ها رو با هم عوض میکنه و بازی میکنه. مثلا به من میگه تو خسینی (حسینی) من مامان پلی یم یا اینکه خودش تنهایی همه نقشارو بازی میکنه. میگه: بابایی منو دوس دالی؟؟؟ بعد صداشو کلفت میکنه که مثلا باباشه و میگه: بــــله!! دوش دالم!! سوال موتول بشیم؟ ...بـــــله!! موتول سوالی بلیم!!

عجیب تر برام اینکه تازگیا میشینه با پسرخاله ی 19 ساله ش پلی استیشن بازی می کنه. خواهرزاده م میگفت پری باید یه دونه براش بخری! گفتم چی چی رو بخرم!! تو دیگه بزرگ شدی مال خودتو بده به حسین دیگه!

 دوشنبه، یعنی شب تولد حضرت امیرالمومنین برای پسرم تولد گرفتم. شب قبلش یعنی یکشنبه سه تایی با بابایی رفتیم بیرون که کادوی تولد برای پسرک نازمون بخریم. چند جا رو دیدیم. از چند تا لباس من خوشم اومد. دارا نظرش این بود که اسباب بازی بخریم. دارا همیشه میگه لباس رو که بالاخره باید برای بچه بخریم. اگر بذاریم برای کادوی تولدش جرزنی میشه و انگار که بچه هیچ کادویی نگرفته.

اما من لباس رو ترجیح می دادم. چون حسین خیلی اسباب بازی داره و دیگه نمی خام از حد خارج بشه. دارا خودش هر دفعه که داره میره شهرستان برای بچه هاش اسباب بازی می خره و می بره. یعنی خانوم اول گونی گونی اسباب بازی میریزه دور و میده بیرون. من اصلا دوس ندارم که دارا این کارو با حسین هم بکنه. یه بسته چوب شور که پر از محبت باشه خیلی بیشتر برام ارزش داره.

اما لباس بالاخره نیازش میشه. اونم نه برای الانش. برای 2-3 سال دیگه ش چون الانشم تکمیله. یه کت و شلوار توی مرکز خرید هروی خوشم اومد اما به نظرم گرون اومد و نذاشتم دارا بگیردش. خودش راضی بود بگیره. بالاخره که رفتیم توی یه مغازه و حسین آقا به آرزوی دیرینه ش رسید و باباش براش اسکوتر خرید. واقعن عاشق اسکوتره.

 چند تا از کلماتش که الان توی ذهنمه می نویسم. البته کلمات غلطش. چون به قول مامانم وقتی درست حرف بزنه و همه چیز رو درست بگه دیگه بی مزه میشه. حرف (ر) رو (ل) تلفظ میکنه و این خیلی حرف زدنش رو شیرین میکنه.

موشاله: نوشابه

تنشتم: نشستم

تنشت: نشست

می شولم: می خورم

می شولی؟ : می خوری؟

دولاله: دوباره

بشالیم: بخوابیم

دالی؟: داری؟

 

 

 مطالب پایین رو چند ماه پیش نوشته بودم. الان دیگه پسرم تا 80 درصد کامل و واضح حرف می زنه و اینا رو فقط برای ثبت خاطرات خودم و حسین می نویسم.

میریم توی مغازه یا فروشگاه. مامان پری در حال خرید...
حسین: آآ؟ آآ؟ (آقا؟)
آقا: جانم (در حال غش و ضعف)
حسین: مـِــ (مرسی)
یا اینکه میره یه چیزی خودش برمیداره. به ویژه در اینجور مواقع دو (دوغ) یا مومو (نوشابه) یا دی (شیر) برمیداره و میگه بریم.
مامان پری: نه مامانی! هنوز پولشو به آقا ندادیم. باید پولشو بدیم، بعد که پولشو دادیم مال ما میشه.
حسین (در حالیکه با حالت رضایت و اطلاعت سرشو به یه سمت خم میکنه): با (باشه)
پول رو میدم دست حسین و اونم با قد کوچولوش از پشت پیشخوان مغازه دستشو دراز می کنه و پول رو میگیره سمت فروشنده. آقای فروشنده پول رو ازش میگیره. اگر خوده آقاهه تشکر کنه که هیچی وگرنه حسین انقدر سرشو کج میکنه و میگه: مـِــ مـِــ (مرسی) که یارو از رو میره. بعد اگر جنسی که خریدیم سبک باشه، مثلا پاستیل یا چوب شور یا شیر کوچیک، بعد از اینکه حسین پولو داد بهش، از آقای فروشنده میخام که خودش جنس رو بده دست حسین و حسین  هم از این کار کلی کیف میکنه.
بعد هم که می خواهیم از مغازه بریم بیرن:
حسین: آآ؟؟ آآ؟
آقا: جانم؟
حسین (در حالیکه به طرف آقا دست تکون میده): بابایی (بای بای)
آقا: بای بای

یکی از دردسرام اینه که توی مغازه ها سریع میره سراغ تخم مرغا. هیچ تصوری نداره از اینکه تخم مرغ چه دردسر کثیف و بدبو و چسبناکی می تونه درست کنه. یکی از ضدفانتزیام اینه که بریم توی مغازه و حسین یک شونه تخم مرغ بی زبون را خالی کنه روی خودش و روی زمین. خدایا اون روزو نیار!!



بارون عاشقی


سلام

این هوا دیوانه کننده است. حتی مرده اگه باشی می یاردت از گور بیرون و می ندازدت وسط شور طبیعت و زندگی. همیشه عاشق اردیبهشت بودم و هنوزم هستم. 11 ماه سال اگر مرده بودم، یک ماه اردیبهشت یهو زنده م میکرد و شارژم میکرد واسه ادامه ی راه.

این ابرها

این صداها

این رعد و برقا

این آسمون های تاریک

این روزای بی خورشید

این خورشید پشت ابرا

این بادها 

این پریشونی و مستی درختا

و این اردیبهشت

که همه چیزش و همه جاش دوست داشتنیه

چه بارونی!!

از بس که تند و درشت و شدیده

صداشو که میشنوی فکر میکنی داره تگرگ میاد

این هوا

که میره توی نفسم

میره توی دماغ و دهنم

انگار که مستی آوره

دیوانه کننده است

انگار عشق آوره

خیلی عاشقم

خیلی

خیلی به اردیبهشت

خیلی به دارا

خیلی به حسین

ممنون اردیبهشت

عاشق ترم کن بارون

ممنون خدا...

ممنونم دوستانی که توی این مدت پیگیر وضعیتم بودید. الحمدلله. حال هرکسی در هر زمانی و در هر وضعیتی و با هر مصیبتی و با هر جشنی و با هر سختی و با هر آرامشی، فقط و فقط بستگی به خودش و بستگی به نگاهش به زندگی داره.

خانواده ی دارا، یعنی پدر و مادرش و خواهر و برادراش الان دیگه همه شون علنا موضوع ازدواج منو و دارا و حضور حسین رو می دونن. شاید بعضیاشون قبلا یه چیزایی می دونستن یا شک هایی داشتن. اما الان دیگه همه شون توی مرحله یقین و وسط ماجرا هستن.

کاری با ما (من و حسین) نداشتن. نه خوب و نه بد. حرف هایی با دارا زدن ولی اونا هم دیگه ناامید شدن از اینکه بخوان رابطه ی ما رو بهم بزنن. دیگه اونا هم مثل زن اول و خانواده ی زن اول می دونن که مجبورن این اتفاق رو قبول کنن. چه بخوان و چه نخوان. چه خوششون بیاد و چه خوششون نیاد. پس فعلا بعد از جنگ با دارا در جنگ با خودشون هستن.

اونها که با من طرف نیستن. با دارا طرف هستن و دارا خودش به تنهایی از من و خودش و ازدواج مون دفاع می کنه. البته من و خانواده م هم این روزها رو گذروندیم و این استرس ها و این باورنکردنا و این جنگا رو داشتیم... میگذره...

از اول سال جدید، بچه م بطور ناگهانی و خیلی یهویی زبون باز کرد و دیگه دوره ی دی دی و نا نا و بی بی و دو دو تموم شد به سلامتی.

الان مدتی هستش که دیگه حرف میزنه و حتی فکر میکنه و نظر میده و موضوعاتی رو به خاطر میسپاره و در زمان مناسب بازگوشون می کنه. البته حرف زدنش فعلا کودکانه است و خیلی از لغات رو نمی تونه بگه ولی بهرحال تلاش خودش رو می کنه و کم نمیاره. خیلی هم حرفای آدم بزرگارو تکرار می کنه. گاهی هم کلماتی می سازه که ما معنیش رو نمی فهمیم و هرچی هم توضیح میده برامون معلوم نمیشه داره چی میگه.

جدیدترین حرفی که پریشب زد و ذوق مرگم کرد این بود که من به پهلو دراز کشیده بودم، اومد پشتم خوابید و سفت سفت بغلم کرد و صورتش رو فرو کرد توی پشتم و گفت: من مامان دوست می یعنی من مامانو دوست دارم. انقدر این جمله برام گوارا بود و انقدر بهم چسبید که احساس کردم 10 سال جوون شدم.

مدتی هست تصمیم گرفتم که تلاش کنم بجای شوهر به چشم یک عاشق به دارا نگاه کنم. بعضی وقتا خیلی هم جواب میده. پای زن و شوهری که درمیون باشه، ممکنه توقعات هم زنده بشن. حق من و حق تو هم سردربیاره. اما وقتی به چشم عاشق بهش نگاه کنی، مشکلاتش رو درک میکنی و قدردان سختی هایی میشی که بخاطر آسایش تو میکشه. نه اینکه چه با زبونت و چه با عملت بگی چشمش کور! وظیفشه! باید بکنه!

یک توصیه ی شوهرداری هم براتون دارم. اینو خودم تالیف کردم:

برای فرمانروایی به قلب و روح شوهرتون، بجای باز کردن گره های روحیش، کافیه فقط گره های روحیش رو بشناسین و بجای همیشه توجه خواستن، توجه کنین. بجای همیشه دهان بودن، گاهی هم گوش باشین. بجای همیشه شونه خواستن، گاهی هم شونه باشین واسه دردها و گریه هاش.

وقتی گره های روحی شوهرتون را شناختین، دیگه نقطه های حساس براتون روشن میشن و همه چیز مثل یه کتاب باز جلوتون نمایش داده میشه. دیگه می دونین چی بگین و چجوری بگین و کی بگین و اصلا بگین یا نگین. دیگه می دونین دردای روحیش کجاست و می تونین مامن و پناهش بشین. هم عشق بدین و هم عشق بگیرین و بجای جنگ و حسرت و نفرت و حسادت و درد، زندگی کنین. عاشقانه زندگی کنین.

درهای روح تون رو به روی احساس ناکامی ببندید.

بسم الله

زندگی رو شروع کنید


عاشقانه ام برایت


برای بهترینم...دارایم

 

ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم...

چون شب خاکستری سر در گریبانت نبینم

 

ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادی

همچو ابر سوگوار اینگونه گریانت نبینم

 

ای پر از شوق رهایی رفته تا اوج ستاره

در میان کوچه ها افتان و خیزانت نبینم

 

مرغک عاشق کجا شد شور آواز قشنگت...

در قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت نبینم

 

تکیه کن بر شانه ام ای شاخه ی نیلوفری رنگ

تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم

 

قصه ی دلتنگی ات را خوب ـ من بگذار و بگذر

گریه ی دریاچه ها را تا به دامانت نبینم

 

کاشکی قسمت کنی غم های خود را با دل من

تا که سیل اشک را زین بیش مهمانت نبینم

 

تکیه کن بر شانه ام ای شاخه ی نیلوفری رنگ

تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم

 

تکیه کن بر شانه ام ای شاخه ی نیلوفری رنگ

تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم


مادرشوهر


دنبال یه سکوتم

یه سکوت شبیه یک پیانوی خیلی آروم

دنبال یه آرامشم

یه تنهایی

یه تنهاییه بدون استرس

بدون فکر مشغولی

بدون نگرانی

بدون کارهای روی زمین مونده که منتظرن بری انجام شون بدی

هی تو رو میکشونن طرف خودشون و نمیذارن توی خودت آروم باشی

خیلی اوقات آرزوی حال و هوای فیلم ساعت ها و موسیقی این فیلم رو دارم. در کل نمیگما. چون خودکشی یکی از محورهای این فیلمه و منظورم به اون نیست. منظورم تنهایی های زن های فیلمه. و مدل تنهایی هاشون و چیزایی که تنهایی شون رو باهاش پر می کنن و مهم تر از زن ها، اطرافیان اون ها، بچه ها و شوهراشون که که احساس می کنن یه حریم مقدس نامرئی دور زن هاست که اجازه نمیده کسی به تنهایی و حریم خصوصی شون وارد بشه و اون ها رو دور و درخور احترام جلوه میده.

و پختن کیک

و گل ها

و حاملگی

و مادر و دختر

و مادر و پسر

و آشپزی

و ترکیدن بغض زنونه

و نشستن زنونه کنار کابینت ها

و همونجا گریه کردن

و مریل استریپ که همیشه دوسش دارم

و نیکول کیدمن که توی این فیلم دوسش دارم

و جولیان مور که توی این فیلم دوسش دارم

چندین ساله ندیدمش این فیلم رو. اون موقع که داشتمش هی نگاش میکردم. اما دیگه ندارمش. می خوامش باز. کسی داردش؟

یا لینک دانلود موسیقی ش رو؟

کسی هست این فیلم رو دیده باشه تا درباره ش با هم حرف بزنیم؟

یا برام بیاردش؟

یه موسیقی آروم...

مثل موسیقی که روی این وبلاگ هست

همینطوری توی گوشمونه

یه بند...

من و ماریا

الان

یا حتی مثل حرفاش که از جنس عاشقانه های جوونی هست. اتفاقی دیدمش. توی تازه آپدیت شده های پرشن بلاگ. گناهی نداره. نسبتی هم با من نداره هیچ جوره. نرین حمله کنین بهش!!

اگر کامنت هاش باز بود براش می نوشتم کسی که انقدر خوب می نویسه یک (هیچ) نیست!

چقدر آدم متفاتی شدم من

با خودم

با همه چیز

...

این یه خودگویی بود. ادامه ی یه فکر و یه سری فکر. با ربط و بی ربط

 درباره موزیک فیلم ساعت ها

 

 

 

 

 

 

 

 

×××

 

یه اتفاقی افتاده

اتفاقی که منتظرش بودم

و منتظرش بودیم

من

دارا

و همه

دارا آخر هفته ی گذشته رو شهرستان بود. دیروز صبح رسید تهران. ساعت 9 صبح بهم زنگ و زد و بدون مقدمه گفت: کی دیروز زنگ زده و همه چیز رو به مامان من گفته؟!!

من از هیچی خبر نداشتم. خانواده م هم همینطور. ولی دارا فکر می کرد کسی از طرف ما تماس گرفته. چون کسی که تماس گرفته هیچ بدگویی از من نکرده و حتی به نفع من و در جهت دلسوزی و نگرانی برای من حرف زده.

دارا گفت: یه نفر زنگ زده خونه مامانم و گفته من دوست پری هستم!

مامان هم گفته پری کیه؟

خلاصه...

مامان دارا هم صبح به دارا گفته تو پری می شناسی؟ این حرفا راسته؟

دارا هم گفته بله... راسته...

دارا فعلا دغدغه ش اینه که بفهمه کی این کارو کرده. چیز زیادی برام تعریف نکرد از حرفای مامانش. اصولا خودش هم اون زمان گیج و گنگ بوده و خیلی نفهمیده مامانش چیا می گفته. فقط اینو گفت که مامانم پرسید بچه ت چند وقتشه؟ و دارا گفته یک سال و نیم. 

دیگه هم تا الان خانومه مادر درباره ی این موضوع حرفی با دارا خان نزدن. هیجان دارم و از این اتفاق خوشحالم و از خدا ممنونم. ولی برام مهم نیست چه اتفاقی بیوفته و مادر دارا چه واکنشی داشته باشه و یا اصلا واکنشی داشته باشه یا نه.

بیشتر خوشحال میشم اگر پیگیر حسین بشه. به دارا گفتم برام مهم نیست منو قبول نکنن یا باهام خوب نباشن. همین که حسین رو قبول کنن برام کافیه. هرچی باشه حسین هم اسمشون هستش. هم خون شون هستش.

دارا خندید و گفت: دیوونه!!! مگه ستایشه؟!!

گفتم: نمی دونم من ستایش نمی بینم. من احساس خودم رو گفتم.


بیداری جنسی


مادرا!

چه دختر دارین و چه پسر...

حواسا جمع...

خیلی کار داریم، خیلی...

خیلی باید دقیق باشیم، خیلی...

یکی از دستورهای تربیتی برای حفظ عفت دختربچه آن است که دختربچه شش ساله را روی پای نامحرم ننشانید. چون اگر مورد سوءاستفاده جنسی قرار بگیرد، قادر به دفع آن نیست.

امام باقر (علیه السلام) می فرمایند:

اگر کودک سه سالش تمام شد، هفت بار بگوید لا اله الّا الله، سپس رهایش کنید.

وقتی به سه سال و هفت ماه و بیست روز رسید، هفت بار بگوید محمد رسول الله، سپس رهایش کنید.

این آموزش چه فایده ای دارد؟

شاید در آفرینش جایگاهی برای او ثبت می شود؛ یا شاید محافظانی از جنس فرشته برایش به وجود می آیند. این امر، خبر از یک سرّ باطنی دارد که رازش را خداوند هستی می داند. این نوع تربیت دینی و ده ها دستورالعمل تربیتی برای کودک، خود عاملی است تا بیداری جنسی کودک به تأخیر بیافتد و زودتر از زمان بلوغ، هیجان های درونی جنسی، او را وادار به تخلف اخلاقی نکند.

بچه ها چه دختر و چه پسر از حدود پنج تا شش سالگی یک بیداری جنسی دارند که باید حفظ شوند تا به انحراف نیافتند.

روزی در مجلس امام رضا (علیه السلام) دختر یکی از افراد حاضر وارد مجلس شد و بعضی از افراد حاضر در جلسه او را بوسیدند و نوازش کردند.

امام پرسیدند: این دختر چند ساله است؟

گفتند: پنج ساله

امام رضا (علیه السلام) نه او را لمس کردند و نه بوسیدند و نه نوازش کردند.فقط جایگاهی را به او نشان دادند و فرمودند: در آنجا بشیند.

آن دختر بالغ نیست ولی مردهایی که او را لمس می کنند حس دارند و اگر پای شیطان هم وسط بیاید و با لذت جنسی او را نوازش کنند و ببوسند، آیا برای این بچه ضرر ندارد؟!

(از کتاب قرار، خانوم طاهره همیز)

 

 

 در کتاب وسائل الشیعه آمده است که امام صادق علیه السلام فرمودند: کودک وقتی که سه ساله شد او را یاد بدهید که هفت بار «لااله الا الله» بگوید. سه سال و هفت ماه و بیست روزش که شد، هفت بار «محمد رسول الله» بگوید، بعد رهایش کنید، چهار سالگی که کامل شد هفت بار «صلی الله علی محمد و آل محمد» بگوید. وقتی در پنج سالگی دست چپ و راستش را شناخت، رو به قبله اش کنید و سجده یادش بدهید و در شش سالگی رکوع و سجود را بیاموزد و در هفت سالگی دست و صورت شستن و وضو را یادش بدهید و در نه سالگی وضو را باید کاملاً آموخته باشد و این مراحل اگر طی شد و یاد نگرفته بود توبیخش کنید و در ده سالگی نماز بخواند و اگر نخواند باید توبیخش کنید «فاذا تعلم الوضو و الصلاة غفر الله تعالی لوالده ان شاء الله» اگر این گونه نماز یاد گرفت، خداوند پدر و مادرش را انشاء الله می بخشد. 


نکته بسیار مهم تربیتی اسلامی این است که درهفت سالگی، با صمیمیت و محبت کودک را به نماز وادارید و در ده سالگی اگر نخواند او را توبیخ کنید. از روایات معلوم می شود که سن زیر هفت سالگی، سن سید بودن بچه، سن تقلید، تلقین و عاطفه است و هنوز زمینه ی پذیرش جدی را ندارد و لذا از همان دو ... سه سالگی سجده کردن کودک تشویق می شود . آرام آرام کلمات «لا اله الا الله» به او آموخته می شود، بعد به صورتی این روند پیش می رود که با ملایمت و تشویق و جایزه، کودک در سن هفت سالگی بتواند نماز بخواند.

 

 

 


نمره ی 20


امروز پسرم 20 ماه و 20 روزشه.

خیلی بزرگ شده. هم از نظر رفتاری و هم از نظر احساسی و هم از نظر تفکری. خیلی دوس دارم تجربیاتم رو درباره ش بنویسم. چیزایی رو که می خونم و یاد می گیرم و بنظرم جالب و مفید هستن به شماها هم یاد بدم و در مورد چیزایی که بلد نیستم یا  چیزایی که خسته و کلافه م میکنن، از شما راهنمایی بگیرم.

دارم کم کم به از شیر گرفتنش فکر می کنم. ولی اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. ترجیح میدم از روش های سنتی که باعث اضطراب و غصه ی بچه میشن استفاده نکنم. شما از چه روشی استفاده کردین؟

از الان می تونم تصور کنم بچه م چطور غصه دار و عزادار میشه. خودمم همینطور! فکر می کنم یه بحران روحی خیلی شدید رو هم من و هم حسینم تجربه کنیم. خودم بدترم!! وقتی فکر می کنم که قراره حسین دیگه شیر نخوره و این ارتباط دو ساله باید قطع بشه، یه جوری دلم هرّی میریزه پایین و دلهره می گیرم که می خوام همون لحظه بشینم های های گریه کنم.

یعنی این بهترین احساس زندگیم و بهترین و آسمانی ترین لحظات زندگیم رو باید بذارم کنار؟!! چاره چیه... بعلاوه اینکه طبق دستور دینی پسر باید کمتر از دو سال هم شیر مادر بخوره.

هیچوقت فراموش نمی کنم اولین باری که حسینم سینه رو به دهنش گرفت. یعنی چنان احساس بزرگ و بلندی داشتم که دقیقا حس می کردم از اوج لذت نزدیکه که پرواز کنم. هنوزم از به یاد آوردنش غرق شادی و لذت میشم و شیرینیش رو توی دلم احساس می کنم. فیلمش رو دارم.

اون لحظه ی عزیز زندگیم، دارا داشت ازم فیلم میگرفت و ماریا با کمک پرستار نی نی رو جوری نگه داشته بود که بتونه شیر بخوره. چون من نباید از حالت طاقباز تکون می خوردم.

بعد از فیلم گرفتن از اولین لحظه های شیر خوردنه نی نی، دارا دوربین رو میاره روی صورتم و ازم می پرسه: چطوری؟ منم میگم: خوبم... و واقعن واقعن خوب بودم و لبخندی رو که از اوج لذت، ناخودآگاه روی لبام بود هنوز احساس می کنم. خیلی سخته جدایی...

لذت می برم از اینکه حسین خاطره داره و اتفاقاتی که قبلن افتاده رو توی ذهنش مرور می کنه و در موردشون حرف میزنه و در حالیکه به نقطه ای نامعلوم خیره میشه ذهنیاتش رو بازگو می کنه.  مثل یه حالته رؤیا و فرو رفتن در خلسه... عاشق این حالتشم.

حسینم دیگه تقریبا حرف میزنه (هرچند با شیوه ی خودش و با زبون خودش) و منظورش رو توی 95 درصد موارد میرسونه اما چون این حرف زدن درست نیست و کاملا کودکانه و نی نی وار هستش، دلم براش ضعف میره. هر کلمه ای رو که می شنوه سریع تکرار می کنه و اگر اسم چیزی رو نگه دلیل بر نتونستنش نیست بلکه دلیل بر ندونستنشه.

مثلا وقتی برای اولین یه تانک اسباب بازی ببینه اسمش رو نمی دونه و جالب اینکه کم نمیاره و خودش الکی با اصوات نامفهوم یه اسمایی از خودش می سازه (بلوبلو، آنونو، دیدینا، آما، اونو) به امید اینکه من بالاخره یکی از اون اصوات رو تأیید کنم و بگم آفرین! درست گفتی! 

وقتی هم که اسم کلمه ای یا مفهومی رو یاد بگیره که دیگه یاد گرفته. مثلا اولین بار که برف دید نمی دونست چیه. اما حالا دیگه برف رو می شناسه و مدام میگه: برف! برف! برف!

کشف کردم که بچه م قدرت تطبیق و تشبیه رو هم داره. یه روز دوتایی نشسته بودیم توی اتاق وسطی و حسین در حال بازی کردن بود و منم توی نور آفتاب با آینه و موچین مشغول بودم. بعد یهو  انعکاس نور خورشید توی آینه رو انداختم روی دیوار و کلی دوتایی با حسین با همون لکه ی نور بازی کردیم. قبلا هم این بازی رو کرده بودیم. حسین ماه رو هم میشناسه. این دفعه لکه ی نور رو که روی دیوار دید تند تند و با هیجان گفت: ماه! ماه! ماه! فکر کرد ماه اومده روی دیوار خونه ی ما!

بچه م کارکرد (آفرین) رو کاملن یاد گرفته و ذوق مرگ میشه وقتی بهش میگیم آفرین و گاهی هم خودش فی البداهه و البته درست از این کلمه استفاده می کنه و میگه آ.. آ... بعد هم هی میگه: مامان! مامان! یعنی مامان تو هم بگو آفرین بهم.

حسینم کارکرد و جای درست استفاده از (مرسی) رو هم یاد گرفته و همیشه به موقع ازش استفاده می کنه و خیلی وقتا حتی به ما هم یادآوری می کنه.

(بِ بِ) به معنی بسم الله الرحمن الرحیم هستش که خیلی خوب جاش و کاربردش رو حسین یاد گرفته. ولی هنوز باید براش جا بیوفته تا مرتب ازش استفاده کنه. البته وقتی مثلا میخواد چیزی بخوره بهش یادآوری میکنم: الان باید چی بگی مامانی؟ میگه: بِ بِ...

دو تا کلمه ای که جدیداً یاد گرفته و اونارو درست هم ادا میکنه (بده) و (دیدی) هستن که از هردوشون هم بجا و درست استفاده میکنه. مخصوصا (بده) که در قسمت آمّه خواستن از مامان خیلی کاربرد داره!

اینکه حسین هنوز شیر مادر میخوره باعث شده هنوز خیلی نی نی گولو به نظر بیاد. اصرار داره لباساشو خودش بپوشه. بشدت مستعد یادگیری رفتارهای درست و غلط بچه های دیگه است. می تونه مدت زیادی تنهایی واسه خودش بازی کنه و با خودش حرف بزنه.

بوسیدن شیرین ترین کارشه. انقدر می بوسه می بوسه می بوسه که مامان و باباش از شدت ذوق و لذت غش می کنن! خوشگلم می بوسه ها! یه شیوه هم یاد گرفته که وقتی کار اشتباهی می کنه و من ناراحت میشم یا عصبانی میشم، میاد صدتا دستامو پاهامو می بوسه. خب طبیعتا منم دلضعفه میگیرم و مجبور میشم قوربون صدقه ش برم و لحنم از خشانت آمیز به لطافت آمیز برگرده و بهش بگم مرسی مامان! مرسی مامان! و کلا حال و هوای فیمابین عوض بشه!!

وقتی داره شیر می خوره. یهو بهش میگم: حسین!!! توی چشمای من نگاه کن! نگاه می کنه توی چشمام و من بهش میگم: دوستت دارم! اونم خنده ی شادی میکنه که حاکی از ذوق کردنشه و چشماش دوباره از لذت شیر خوردن خمار میشه و به بهشت خودش برمیگرده.

 یکی از  کارای حسین، شیوه ی اسم گذاشتن و کلمه ساختنه. به نظرم همینجوری باشه که توی حرف زدن پیشرفت کنه. چون کلماتی که می سازه به مرور زمان پیشرفت می کنن و به واقعیت شون نزدیک میشن. مثلا امیر رو که اول می گفت اَدَ و حالا میگه اَمی.

هرکسی توی خانواده اسم مخصوص به خودش رو داره!

دَدی: یکی از خواهرام

دو دو: یکی دیگه از خواهرام

دا دا: برادرم

دِ دِ: دوستش که اسمش فاطمه است

مَ مَ: محمد

مَ مَ: مریم

مَ مَ: محدثه (بنا به موقعیت و از تغییر لحنش می فهمیم منظور از مَ مَ چیست!)

نِ نِ: نگار

بَ بی: مامانم

حُ حُ: حسین

اَ اَ: خانوم برادرم و هر خانوم غریبه ای که بیاد خونه مون

نَ نَ: حسن

اَدی: علی

اَمی: امیر

آ آ: آقا

نانوم یا آنوم: خانوم (قبلن میگفت نا نا)

کلمه ای که منو دیوونه میکنه مخصوصا لحنی که موقع ادای این کلمه میگیره (بله) هستش. مثلا بهش میگم آب می خوای مامان؟ میگه: بله. البته حرف (لام) رو تلفظ نمی کنه. یه چیزی بین لام و دال میگه با یه لحن خیلی شیرین و مطیع و مظلوم که بال بال زدنای مامان رو در پی داره.

وقتی شاد و سرحال بشه یا توی مود شیطنت باشه همینطور کلمات نامفهوم هستش که می سازه. کلی هم اسامی عاشقانه به من و به باباش میده که تخلیه احساساتی ش میکنه.

مامان

مامی

مامانه

ما ما نه نه

مانه

مام دِ دِ

بابا

بابادِ

بابادی

باب دِ دِ

بابی

خیلی هم بخاد دیگه بهمون حال بده و خودش رو لوس کنه برامون بهمون میگه: مامو ... بابو...

 

 

 

پ.ن: از ته دل دعا می کنم خدای بزرگ به همه ی آرزومندا طفل نیکوکار و پاکیزه ای عطا کنه؛ الهی آمین


زندگی در قطار


واقعن یه آدم تا کجا می تونه تحمل کنه؟ چقدر می تونه تحمل کنه؟ تا چه حدی؟ تا چه روزی؟ تا چه درجه ای؟ تا پای چی؟ تا پای جون؟ تا پای مال؟ تا پای آبرو؟ چقدر؟

اینها سوال واقعی هستن و نه استفهام تاکیدی! یعنی واقعن برام سواله که بدونم؛ نه اینکه با این سوالات بخوام تائید و تاکید کنم به گفته ی خودم.

من، دارا، زن اول... هرکدوم از ما تا کی تا چند سال، تا کجا می تونیم این شرایط سختی رو که برای ما وجود داره، تحمل کنیم؟

فعلا که توی این روزها و این ماه ها، شکل زندگیه همه مون عوض شده. یعنی در واقع زن اول زندگیه همه مون رو تغییر داده و در عین حال خودش از همه بیشتر شاکی و معترض هستش.

از همه سخت تر هم وضعیت داراست. طوری که خیلی از موهای سر و صورتش توی این مدت سفید شده. شاید من و زن اول غر بزنیم در شرایط مختلف و به دلایل مختلف؛ اما اونکه واقعن توی وضعیت بحرانی هستش داراست.

من واقعن قصد ندارم از زن اول بد بگم. فقط چیزی رو که هست میگم برای ثبت در تاریخ. زنی که مدام و هر دقیقه به شوهرش میگه من کوچکترین خیری از تو ندیدم و تو هیچ کاری توی زندگی برای من نکردی، (و این سخنان دلپذیر نه اینکه مربوط به دوره ی کنونی و هوو دار شدن باشه بلکه از اول هم بود) چنین زنی واقعن در مقابل این سوال که تو خودت برای شوهرت چی بودی و برای شوهرت چکار کردی چه جوابی داره؟

جز اینکه بگه دو تا بچه براش آوردم که همون دو تا بچه رو هم تا حالاش مریض و مضطرب پرورش داده؟! گیرم پدر دزد، معتاد، قاتل، خائن، دوزنه، اصلا مادر مطلقه، بیوه، بی سرپرست... مادر که هستی به هر حال؟ ظلم به بچه ها با این مجوز که مدام هم به شوهره بگی تقصیر توئه تقصیر توئه؟!!

مدام سرکوفت که دیگران به کجا رسیدن و تو به جایی نرسیدی! ببین فلانی ماشین چی سواره و تو چی سواری و ببین خونه فلانی چجوریه و خونه تو چجوریه و ببین فلانی چجوری با زنش حرف میزنه، ببین اون یکی چجوری از بچش عکس میگیره، ببین این یکی چجوری به زنش نگاه میکنه و مدام شکایت از همه چیز از همه چیز.

یادم میاد یک سالی مادره زن اول توی تهران یک عمل جراحی داشت و بعد از عمل به مدت یک ماه خونه ی دارا بود. بعد از اون یک ماه برادره زن اول براش یه گوشی موبایل خرید جهت قدردانی. همون زمان هم جور شد که من و دارا بریم کربلا. توی این شرایط زن اول شب و روز غر میزد که ببین پاداش تو برای تحمل این سختی چی بود (سختی پذیرایی طولانی مدت از مهمان و راحت نبودن توی خونه ی خوده آدم) و پاداش من چی بود! برای تو کربلا و برای من گوشی موبایل! اصلا قابل مقایسه نیست! تازه خانوم خبر نداشت این کربلا رفتن هم اگر پاداش به حساب بیاد برای دارا، با همراهی زنی هست که دارا بیشتر از هر زنی دوسش داره و کیفش تکمیل شده!

دارا همچنان هفته ای یک شب پیش منه. برای همین یک شب از سه روز قبلش تا سه روز بعدش زن اول باهاش قهره یا باهاش دعوا می کنه. بقیه وقت ها هم مدام حضوری و اس ام اسی و تلفنی داره تاکید میکنه که حالش خیلی بده و مدام یادآوری میکنه که قضیه براش عادی نشده و نمی تونه تحمل کنه. انگار خودش هم می ترسه از اینکه قضیه براش عادی بشه و مدام به خودش سرکوب میزنه که آروم نباشه و تلنگر میزنه که نکنه حس نفرت و حسادتش به خواب بره و نکنه آروم باشه. آخرش از همین حسادت میمیره این زن!

دارا هر دو هفته دو شب میره شهرستان. معمولا پنجشنبه صبح میرسه اونجا و شنبه ظهر هم راه میوفته به سمت تهران. فعلا بچه هامون به یک اندازه پدرشون رو دارن. اون بچه ها هر دو هفته دو شب و پسر من هر هفته یک شب. البته پیش میاد تعطیلی باشه دارا بیشتر بمونه شهرستان و یا اینکه وقتی تهرانه شبای بیشتری میاد پیش ما و تقریبا هر روز به ما سر میزنه.

اما این وضعیت برای دارا خیلی خسته کننده است. چون توی هر رفت و آمد با قطار 40 ساعت توی راه هستش. 20 ساعت رفت و 20 ساعت برگشت و این واقعن خسته کننده است. این همه هزینه روی دستش گذاشته زن اول. مالی، روحی، روانی، توانی، زمانی ولی همچنان چکش به دست میکوبه توی مغزش که تو هیچی نیستی و هیچ کاری نکردی واسه من.

حالا کاش فقط همین بود. علاوه بر این سرکوب ها، بشدت خودش را برتر میدونه از شوهرش. حالا نمی دونم این نگاه برتربین از کجا اومده واقعن. این نگاه چیه؟ فرهنگی؟ اجتماعی؟ شرایط مالی؟ شرایط خانوادگی؟ شعور خانوادگی؟ دین و ایمان به خدا؟ صبوری و تحمل؟ اخلاق خوب؟ محبت به فرزندان؟ احترام متقابل؟ رذائل و فضائل اخلاقی؟

مثلا همین خانوم خودش رو برتر میدونه از شوهرش چون شوهرش لیسانس هستش و خودش داره فوق لیسانس می خونه. حالا با چه شرایطی! شوهری که لیسانس علوم اجتماعی داره. یک رشته ی واقعن با ارزش و کاربردی. خوده خانوم چی؟

بدون در نظر گرفتن شرایط شوهرش، بدون در نظر گرفتن وضعیت شغلی شوهرش، بدون در نظر گرفتن عاطفه ی شوهرش که نمیخواد از بچه هاش دور باشه، بدون در نظر گرفتن وضعیت اجتماعی شوهرش که خانواده ش و همه دوستان و آشناهاش توی تهران هستن، بدون در نظر گرفتن رضایت شوهرش که یک سر سوزن رضایت نداشت زندگیش به شهرستان منتقل بشه، بدون در نظر گرفتن این موضوع که خودش در بدو ازدواج مردی تهرانی را به شوهری انتخاب کرده و قبول کرده که کنار شوهرش در تهران زندگی کنه، برای خودش رفته رشته ی فوق لیسانس انتخاب کرده توی همون شهرستان محل زندگیه پدر و مادرش که حالا مثلا چی که لیسانس شیلات رو فوق کنه با منابع دریایی یا نمیدونم زمینی یا چی! خیلی مفید و کاربردی برای زندگی که واقعن جای فخرفروشی هم داره! خونه هم واسه خودش گرفته و رفته نشسته اونجا. شوهره هم بهش گفته بوده من نمیام شرایطش رو ندارم که بیام. هر روز هم دعوا که باید بیای شهرستان زندگی کنی.

یک سری گفت توی شرایط ضمن عقد اومده که زن می تونه شهر محل زندگیه خودش رو انتخاب کنه. دارا هم گفته بوده باشه من حرفی ندارم. هر شهری میخوای زندگی کن ولی هیچ جا گفته نشده که زن می تونه مرد رو هم مجبور کنه برای زندگی بره به همون شهری که زن می خواد!!

قبل از اینکه زن اول قطعا و رسما ساکن بشه توی شهرستان، یه بار دارا رفته بود اونجا برای سر و سامون دادن به کارای مدرسه ی پسرش چون امسال کلاس اولی هستش. بهم زنگ زده بود و با یه حالتی که نه لزومی داشت و نه اجباری داشت براش و نه اصلا جاش بود، با انزجار شدید میگفت وای چقدر از زندگی کردن توی این شهر متنفرم! هیچ چیزش با من نمی سازه.

دارا یه عادتی داره که هیچوقت از هیچکس بد نمیگه و اصلا اهل غیبت نیست. اگرم از کسی جلوش بد بگی اونقدر خوبی ازش میگه و ازش دفاع میکنه که دیگه حالت بد میشه. مخصوصن تحمل نداره من از زن اول یا زن اول از من بد بگه. اصلا بی منطق میشه و گوشاش کر میشه انگار.

خیلی کم پیش میاد دارا حرفی از دهنش دربیاد. مثلا یکی دوبار بهم گفت هدف اصلی ازدواج برای هر انسانی چه زن چه مرد رسیدن به آرامش هستش و من چون با زن اول اصلا به آرامش نرسیدم اومدم سراغ تو.

پنجشنبه دارا پیشم بود. خیلی کلافه و خسته بود. میگفت از صبح یجوری هستم. انگار افسرده و خسته م از زندگی. وقتی زندگی مورد پسند آدم نباشه و چیزی رو که آدم میخواد بهش نده، آدم اینجوری میشه. انگار دلش نمیخواد از توی تخت بیاد بیرون. فقط دلش می خواد بخوابه.

بهش گفتم برات یه جعبه کمک های اولیه خریدم که شامل 15 وسیله ی ضروری و پیشرفته هستش و ابعادش هم کوچیکه میتونی بذاریش توی کوله پشتی ت. فکر کردم توی رفت و آمدت توی قطار شاید بهش احتیاج داشته باشی و لازم باشه که همراهت باشه.

دارا گفت: پری از کجا میدونستی! من خودم توی این فکر بودم که یه جعبه ی کمک های اولیه بگیرم برای اینکه وقتی کوه میرم یا برای وقت هایی که توی قطار هستم همراهم باشه!

گفتم: خب تو زنی داری که خودش رو میذاره جای تو و بجای تو فکر میکنه که الان ممکنه به چی نیاز داشته باشی یا دلت بخواد چی داشته باشی و همون رو برات تهیه میکنه.

دارا گفت: پری تو بهترین زنی هستی که یه مرد می تونه داشته باشه.

منم بهش گفتم: بروووووووووووووووووووووووو...

حدود 7 شب زن اول زنگ زد. دارا جواب نداد. خطاب به من ولی زیر لب گفت: دیگه واقعن خیلی خسته شدم از کارای این زنه! دیگه چقدر آدم می تونه تحمل کنه؟

من به روی خودم نیاوردم که شنیدم چی گفته! چون هم دلش میخواست این حرف رو بزنه و هم اینکه می ترسید من بعنوان هووی اون زن سوء استفاده کنم و هم اینکه بفهمم شوهرم نسبت به هوویم چه احساسی داره.

یه مدتی که گذشت پرسیدم گفتی از چی خسته شدی؟ خندید و گفت: از این شرایط. استرس ها، گیر دادنا. واقعن یه آدم هم تحملی داره دیگه! تا یه جایی میشه تحمل کرد! دروغ میگم؟


زندگی آی زندگی


شما یه نقطه هستید!
یه نقطه ی کوچولو که به سختی دیده میشه ولی ضربان داره. مهم نیست مامانتون رفته و شمای نقطه رو توی سونوگرافی دیده یا نه! مهم نیست که زمان حاملگی مادرتون از وسایل مدرن پزشکی استفاده می شده یا نه! اصلن مهم نیست که مادرتون از وجودتون خبر داره یا نه! مهم اینه که شما هستید و با سماجتِ یه نقطه ی زنده چسبیدید به زندگی و چسبیدید به بدن مادرتون.
بعد یهو مادرتون مثل فیلما عق میزنه و میفهمه که شما توی دلش هستید و بلافاصله یه دل نه صد دل عاشقتون میشه. اونقدر بهتون وابسته میشه و حس مالیکت و تعلق بهتون پیدا میکنه که انگار نه انگار تا نیم ساعت پیش اصلن براش وجود خارجی نداشتید.
امام زین العابدین(ع) مى‏فرماید: «حق مادرت آن است که بدانى او به گونه‏اى تو را حمل کرد که هیچ کس فردى را چنین حمل نکرده و چنان ثمره ‏اى از قلبش را به تو داده است که هیچ کس به کسى نمى‏دهد. او با وجود گرسنگى تو را سیر نمود و با وجود تشنگى تو را سیراب کرد و تو را پوشاند، در حالى که خود برهنه بود...: تو نمى‏توانى سپاس را به جاى آرى، مگر به یارى و توفیق الهى» وسائل الشیعه، ج15، ص175
شما یه نوزاد هستید. با اینکه چند ساعت بیشتر از بدنیا اومدنتون نمیگذره به شیوه ای کاملن حرفه ای بلدین از سینه مادرتون شیر بخورین. گریه میکنین. شیر میخورین. پی پی میکنین. کم کم چشم و گوشتون به همه دنیا باز میشه. مادرتون عاشق اینه که ببردتون حموم. تقریبا هر روز میبردتون حموم. سر و صورت و دست و پا و شکم و پشت کوچولوتون رو میشوره و دلش غنج میزنه از فکر اینکه این موجود ظریف و دوست داشتنی، تمام و کمال مال خودشه.
شما یه دختر بچه دبستانی هستین. توی دنیا هیچ چیزی براتون مهم نیست جز عقاید و نظرات خودتون و هم کلاسی هاتون. مهم ترین دغدغه تون خریدن پاک کن های رنگی و نشون دادن جامدادی جدیدتون به دوستاتونه. هر چی هم که خانوم معلم بگه درست ترین حرف دنیاست.
شما یه دختر خانوم نوجوان هستین. پر از شور و هیجان و رویا. عاشق رنگ و شادی و هیجان. از طرفی از علایق و دلبستگی های کودکی هنوز کاملن جدا نشدین و از طرفی دوست دارین با شما مثل یه خانوم جوان و کامل برخورد بشه.
شما یک خانوم جوان هستید. دانشگاه میرید. درس میخونید و مدام خواستگار دارید. بیشتر از مرد آینده تون به لباس سفید عروسی و شب عروسی و اینجور قضایا فکر میکنید. به نظرتون طبیعی هستش که شوهر آینده ی شما باید عالی و کامل و ایده آل و کاملن باب میل شما باشه و هیچ تصوری از مشکلات حین و بعد از ازدواج ندارید. فعلن توی ابرای سفید و صورتی رویا غوطه ور هستید و بهترین دوران عمرتون رو میگذرونید.
شما یک همسر عاشق هستید و یک همسر عاشق دارید. با شوهرتون رفتید درمانگاه تجریش برای آزمایش خون قبل از ازدواج و کاملن هیجان زده هستید. رویاهاتون رو نزدیک به واقعیت میبینید و خودتون رو شادترین و خوشبخت ترین زن روی زمین. حالا دیگه انگشت حلقه تون با حلقه ای که عاشقش هستید پر شده و هر بار بهش نگاه میکنید، قلب تون سرشار از شور و هیجان میشه.
شما یک زن کامل و یک مادر هستید. احساس میکنید توی قله ی زندگیتون هستید و جایی بالاتر از این براتون متصور نیست. مادر بودن احساسی هستش که تمام وجود شما رو پر کرده و هیچ جای خالی باقی نگذاشته. این کوچولوی نرم و سفید که توی بغل شماست، تمام و کمال تعلق به شما داره و از وجود شماست. بشدت نیازمند شماست و در عین حال از همون یک روزگیش تمام برنامه های زندگی تون رو تغییر داده و انگار دیگه اونه که برای روزاتون تصمیم گیری میکنه.
شما یه آدم معمولی هستید. زندگی روال عادی و روزمره شو داره. دیگه غصه ی اتفاقای ناچیز رو نمیخورین. دیگه الکی واسه هر چیزی حرص نمیخورین و با هر تلنگری هیجان زده نمیشین. حس میکنین به یه آرامش منطقی توی زندگی رسیدین. به هر چیزی که میخواستین رسیدین و آرزوی بلند و دوری ندارین. شما یه آدم معمولی هستید با یه زندگیه معمولی و آینده که پیش روی شماست...


بابا آمد


شنبه این هفته دارا از شهرستان برگشت. صبح رفت سر کار و عصر اومد خونه. رفتار حسین برامون خیلی عجیب و جالب بود. اولا که یک لحظه از بغل دارا نمیامد پایین. به محض اینکه دارا میذاشتش پایین، میرفت جلوش و دستاش رو دراز میکرد به طرفش و میگفت بَبَل بَبَل! یعنی که بغلم کن.

همه جای خونه رو ده بار با هم گشتن و حسین میخواست همه چیز رو به دارا نشون بده. همونطور که که بَبَل! دارا بود یکسره میگفت مامان! مامان! یعنی مامان هم بیاد پیش ما و همه سه تایی با هم باشیم. بچه م همش اصرار میکرد سه تایی کنار هم باشیم و هر کاری رو همه با هم انجام بدیم.

به دارا گفتم تا حالا دیده بودی بچه ی به این کوچیکی انقدر اصرار کنه همه کنار هم باشن؟

دارا گفت: نه! نمیدونی چقدر کارای حسین دلم رو آتیش زد.

در عین حال حسین از من و باباش حساب هم می بره و بیشتر از باباش. یه چیزی رو باباش بهش گفت دست نزن! دیگه دست نمیزد و در حالیکه انگشت اشاره ی کوچولوش رو تکون میداد به من میگفت: بابا نه! بابا نه! یعنی که بابا بهم گفته به این دست نزنم.

برام خیلی جالب بود که حسین انقدر عاشق دارا هستش. چون خیلی کم دارا رو میبینه. از طرفی سن خیلی کمی داره برای اینکه خاطره ای رو ثبت کنه و یادش باشه که این مرد پدرشه و میتونه بهش اعتماد کنه و بهش عشق داشته باشه. پیش من که اصلا نمیآمد. یکسره چسبیده بود به دارا. صبح که من رفتم سر کار دارا هنوز خونه بود که حسین از خواب بیدار شد و مامانم هم خونه ی ما بود.

مامانم بهم گفت: امروز که حسین دارا رو دید اصلا مثل روزهای قبل دلتنگی نکرد که تو خونه نیستی و هی مامان مامان نکرد و دارا کاملا جای تو رو براش پر کرد. حتی وقتی که دارا رفته بود دستشویی، حسین رفته پشت در و تا وقتی که دارا بیاد بیرون زده به در و گفته: بابا! بابا!

البته اینکه بچه ها عاشق پدرشون باشن یا قبل از اینکه به بودن و نبودن و مقدار حضور پدر بستگی داشته باشه، به رفتار و احساس مادر نسبت به پدر بستگی داره و البته به اخلاق پدر و محبت و نرمخویی خوده پدر.

حسین یاد گرفته با یک لحن خیلی درست آدما رو مورد خطاب قرار بده. دقیقن با همون لحنی که من میگم. اصولا حسین برام مثل آینه هستش. هر کاری که میکنم یاد میگیره و خیلی از اخلاقا و رفتارام رو با دیدن حسین تازه متوجه میشم که من همچین عادتی دارم یا همچین تکیه کلامی دارم یا چنین رفتار و اخلاقی دارم.

حسین عاشق اینه که براش کتاب قصه بخونیم و با دقت گوش میده و با قصه میخوابه. بچه م عاشق نانا هم هست یعنی نانای. به محض اینکه سوار ماشین میشیم، بادی میندازه به گلوش و صداش رو کلفت میکنه و یکسره پشت سر هم میگه: نانا..نانا..نانا... انقدر تکرار میکنه تا وقتی ضبط ماشین روشن بشه. البته بچه م به مداحی و قرآن و رادیو هم رضایت میده. فقط مهم اینه که یه صدایی بیاد.

از وقتی رفتیم مشهد، سلام دادن به آقا رو بلد شده و هرجا که گنبد امام رضا رو میبینه، توی تلویزیون یا روی جلد مجله یا روی دیوار خونه مون، هر چی هم که دستش باشه میندازه زمین و دو تا دستاشو میذاره روی شکمش (بجای سینه ش) و تند تند دولا راست میشه و همزمان میگه: آآ....آآ... یعنی آقا آقا

الان حسین دیگه تقریبا همه چیز رو میشناسه. یعنی هر چیزی رو که اسمشو بشنوه، دیگه توی ذهنش می مونه و یاد میگیره. کاملا هم با زبون خودش حرف میزنه و همه ی کلمات رو تکرار میکنه البته با شیوه ی خودش! یعنی وقتی یه کلمه ای میشنوه، یا آهنگشو میزنه یا اینکه بخش اولش رو میگیره و دوبار تکرارش میکنه. مثلا نازی میشه: نانا...

چندتا آوا هم به همین روش برای خودش ساخته که اغلب کلماتش رو توی قالب اونا تلفظ میکنه. دایره لغات حسینم در 16 ماهگی شامل این موارد میشه:

بَ بَ: ببعی، پتو، سبد

بی بی: پیشی، پی پی

بو بو: جوراب، چوب شور

آ..آ: آقا، آسمون، آفتاب، آشغال

بابا: بابا، بالا، پارسا، بالش، گاوی، بابای

نانا: ناخن، نازی

ماهما: محمد

اَدَ: امیر

نَ نَ: حسن

ما: ماه

دایا: سایه

ابا: ابرو

دان: جان

دا: داغ

دو دو: گردو

اِ..اِ: اینجا

پا: پاشو، پاک کن (دستش یا پاش که کثیف شده یا جایی کثیف شده)

اینّی: این یکی

دَ: درد، کفش، تخت، رفت

دیل: دل

دی: جیش، کیف، خیس، شیر، دوغ

مَ: من

نی: نیست

اَنه: انگور

نا: ناف

دود: سوسک

گیگی: گل، گل سر

جوجو: جوجو

نی نی: نی نی

نه: نه

بَ: بله

آ..آ..آ: آخ آخ آخ

 

پی نوشت: توی کامنت های این پست تجربیات خودتون رو در مورد آموزش دستشویی رفتن و گرفتن بچه از جیش برام بنویسین.

اینکه از چه سنی و از چند ماهگی شروع کردین؟

همزمان با گرفتن از شیر بوده یا نه؟

چه مدت طول کشیده تا کاملا بچه از پوشک جدا بشه؟

از شورت های آموزشی استفاده کردین؟

از لگن استفاده کردین؟

چندبار مجبور شدین خونه و فرش هارو آب بکشین؟

و مسائل دیگه...

 

 


پری بدون هوو


شاید امروز بشه نوشت. بعد از مدت ها که ننوشتم امروز کمی خلوت ترم. البته دیگه مثل قبل برای نوشتن اشتیاق ندارم. شغلِ مادر بودن ضمن اینکه خیلی وقت گیره، خیلی هم آدمو عوض میکنه. حالا مادری که در بیرون از خونه هم شاغل باشه، عملا دیگه هیچ وقت آزادی براش نمی مونه.

حتی اگر به هیچکدوم از کارای شخصی خودتون هم نرسین، یه بچه زیر دو سال کاملا می تونه تمام وقت شما رو ریز به ریز پر کنه و یه جای خالی هم باقی نگذاره و برای ثانیه به ثانیه تون برنامه ی تازه ای داشته باشه. مگر اینکه این وسطا دلش راضی بشه یا خستگی غلبه کنه و نیم ساعت یا یک ساعتی بخوابه.

بچه که می خوابه، شما می تونین مثل پروانه های سبک و شاد و رنگی پرواز کنین و به هر کاری که میخواین برسین و به هر گوشه ای از خونه تون سر بزنین و به دوستاتون زنگ بزنین.

بچه که می خوابه، انگار یهو کلی انرژی و انگیزه در مادر ایجاد میشه که به کارهای عقب افتاده و کارهای روزمره ش برسه. یه نگاهی به لیست کاراتون میندازین و اولویت رو میدین به کارایی که براتون جذاب تر هستن.

بچه که می خوابه، مادر می تونه ظرفارو بشوره، گلدونارو آب بده، لباسارو اتو کنه، لیست خریداشو بنویسه، آشپزی کنه و مهم تر از همه اینکه کمدها و کشوها و کابینت ها رو بدون مزاحم مرتب کنه. اون هم فقط برای یک بار!

چون اگر بچه بیدار باشه، بعد از اینکه شما تر و تمیز و در نهایت نظم و ترتیب همه ی لباسارو دسته بندی کردین و روی هم چیدین، در کمتر از چند صدم ثانیه، سرش رو میکنه داخل کشو و همونجور که سرش پایینه، همه تکه های لباس رو از دو طرف سرش، یکی با این دست و یکی با اون دست، از چپ و راست پرتاب میکنه به عقب سرش. کشو که خالی شد، خیالش راحت میشه.

بعد نوبت این میرسه که همه ی لباس ها رو هر چی که باشن، مال خودش باشن یا مال مامان و بابا یکی یکی بندازه توی گردنش. طوری که در نهایت خودش با اون قد کوچولوش، تبدیل بشه به یک کوه لباس.

هر چند خودش از این کار خیلی لذت میبره و تمام مدت که این اعمال بیرحمانه رو انجام میده، با خودش حرف میزنه و حسابی خودش با خودش بازی میکنه و حواسش هم به عالم و آدم نیست. در واقع یکی از حسن های حسین که من خیلی هم خوشم میاد اینه که حسین بلده خودش تنهایی بازی کنه.

در مورد کابینت های آشپزخونه هم وضعیت بهتری نیست و شما مجبورین همه ی کابینت ها رو با تکه ای روبان ببندین.

در این بین، هی به مامان نگاه میکنه که نکنه مامان ناراحت باشه و اخم کرده باشه و اگه مامان صورتش اخمالو باشه، میاد مثل یه بچه ی لوس خم میشه توی صورت مامان و مامان رو وادار میکنه تا توی صورش نگاه کنه و بخنده و نی نی خیالش راحت بشه که مامان ناراحت نیست.

بچه که می خوابه، می تونین با خیال راحت بشینین پای لب تاپ بدون اینکه انگشتای کوچولو بدون وقفه به کیبورد ضربه بزنن و بدون اینکه مدام یه هیکل کوچولو مصرانه بخواد صفحه لب تاپ رو ببنده.

بچه که می خوابه، میتونین راحت و آسوده لم بدین روی کاناپه و بدون هدف فقط کانال عوض کنین یا برنامه ی مورد علاقه تون رو تماشا کنین و نسکافه یا چای بخورین و همه ی این کارها رو در حالی انجام بدین که یه کوچولوی چسبناک تمام مدت با دهنش به شما نچسبیده باشه و هیچ قصد کنده شدن هم نداشته باشه.

 

 ...   ...   ...

 

هوو رسما رفت شهرستان. حدود دو هفته پیش یعنی سه شنبه 12 شهریور با پدر و مادرش که تهران بودن رفت. در حالیکه بخش بزرگی از جمع کردن وسایل خونه رو رها کرد و گذاشت به عهده ی دارا.

حالا دارا کمک کنه یا نکنه یا وظیفه داره یا نداره یا هر چی. ولی بعضی آدما خیلی عجیب هستن. کمتر زنی رو دیدم که همچین کارایی رو رها کنه به امید شوهرش. حالا بهرحال، نوش جونش!

موضوع اینه که توی دعواها و درگیری های هوو و دارا، هوو خانوم انقدر گفته بریم شهرستان، بریم شهرستان، بریم شهرستان، بریم شهرستان، که دیگه بالاخره دارا کم آورده و زده به سیم آخر و با داد و بیداد زنگ زده به برادر هوو خانوم که داداش یه خونه واسه ما پیدا کن. ما می خواهیم بیایم شهرستان زندگی کنیم. خلاصه که خونه رو رهن میکنن همونطور که توی پست های قبلی هم گفته بودم.

هوو خانوم هم که اون موقع شهرستان بود به اطلاع دارا میرسونه که خونه رهن کردیم واسه اوایل شهریور و حالا همه منتظرن ببینن تو چیکار میکنی! ترجمه ش یعنی همه توقع دارن تو هم بیای اینجا شهرستان کنار زن و بچه ت زندگی کنی.

دارا هم جوابی نداده بود و همه چیزو سپرده بود به دست سرنوشت تا که چی پیش بیاد.

گاهی به من میگفت: فکر میکنم اگه از تو دور بشم، از این آدم افسرده ها میشم که هیچ کاری نمی کنن و صبح و شب زل میزنن به یه نقطه.

منم میگفتم: عیب نداره! عوضش طبع شاعریت گل میکنه و کلی می تونی شعر بگی!

برنامه همین بود ظاهرا و بنا بر رفتنه دارا و هوو با هم بود تا وقتی که کم کم زمزمه های رفتن و اثاث کشی واقعی شد و به مرحله ی عمل رسید و توی این مرحله ی حساس، آقا دارا زد زیر همه چی و گفت من نمی تونم بیام شهرستان.

دارا احساس کرد که هیچ رقمه نمی تونه خودشو راضی کنه که توی یه شهرستان کوچیک و خیلی خیلی دور افتاده زندگی کنه و مهم ترین دلیل هم براش از دست دادن کارش بود.

دارا به من گفت و به هوو هم گفت که الان توی تهران موقعیت کاریش در مقام یه مدیر هست و اگر بره شهرستان هیچوقت نمی تونه همین موقعیت مدیریت رو داشته باشه. چون مدیریت ها رو توی شهرستان ها به بومی های خودشون میدن. مگر اینکه یه رئیس کل باشه. مثل یه فرماندار یا رئیس دادگستری و دادستان یا رئیس مرکز صدا و سیمای اون شهرستان. دارا گفت من الان در شرایطی نیستم که از صفر شروع کنم.

با این حرف ها، درگیری های جدید بین هوو و دارا از سر گرفته شد. اینا استدلال های دارا بود و استدلال هوو هم این بود که به دارا میگفت: تو میخواستی منو دک کنی و از سرت بازم کنی، واسه همین گفتی میای و حالا زدی زیرش. استدلال هوو درست بود اما دارا میگفت من در شرایط عادی قبول نکردم که بیام و زیر فشار و شکنجه ی زیاد قبول کردم و بعد دیدم که نمی تونم.

(حال بماند که هوو هیچ در نظر نگرفت دارا زن و بچه ی دیگه ای هم توی تهران داره و در کمال بی وجدانی این راه رو انتخاب کرد که در نهایت هم به ضرر خودش شد و خدا خودش حواسش بود جواب مکرشون رو بده!)

از طرفی هوو به دارا میگفت: که انتخاب محل زندگی، طبق شرایط عقدنامه با زن هستش (واقعن اینطوریه؟ من فکر میکردم با مرد باشه!) و تو باید قبول کنی من هر جا که میخوام زندگی کنم.

دارا هم بهش گفت: باشه، قبول میکنم. اما نمی تونی منو هم مجبور کنی باهات بیام!

من به دارا گفتم: حرفی ندارم که بری. این حرف رو هم بدون حاشیه زدم و بدون تزئینات با آه و ناله و آی من بدبختم که دارا خیالش راحت باشه و اگر واقعن تصمیم به رفتن داره، مانعش من نباشم.

دارا گفت: موضوع این نیست. من از اونجا بدم میاد. حتی اگر تو هم توی زندگیم نباشی، من بازم حاضر نیستم برم اون شهرستان زندگی کنم.

اما هیچ کدوم از این حرفا فایده نداشت و درگیری ها همچنان ادامه داشت.

به دارا گفتم: واقعن شما دو نفر مگه آدم نیستین که به یک صلح منطقی و یک نقطه ی وسطی با هم برسین و انقدر نجنگین؟!!

بالاخره دارا و هوو سعی کردن به یک نتیجه ی مشترک برسن.

دارا به هوو گفت: یه قراری میذاریم. اگر من موقعیت شغلی هم ردیف موقعیتی که در تهران دارم توی اون شهر برام درست شد، من میام شهرستان ولی اگر نشد، بعد از یک سال تو باید برگردی.

ظاهرا هوو هم این پیشنهاد رو قبول کرده تا ببینیم که آینده چه چیزی بهمون نشون میده.

دارا گفت هوو توی همون شهر فوق لیسانس هم قبول شده. همه ی این برنامه های جدید زندگیش رو تغییر میده و میتونه تنوعی براش باشه و بجای اینکه همش بشینه و فکر کنه به اینکه چقدر بدبخته و چه زندگیه سیاهی داره و فقط با بچه ها سر و کله بزنه، کمی هم به خودش برسه و دنیای خودش رو داشته باشه و سرگرم باشه.

فقط یه ایراد که دارا رو نگران میکنه اینه که هوو از یه خونه ی 70 متری رفته توی یه خونه ی 200 متری و از اونجایی که هوو خیلی خیلی اهل خریدای مدام و غیر ضروری هست، دارا بهش تذکر داده که حواست باشه بازم باید به یه خونه ی کوچیک تر برگردی و خیلی ولخرجی نکن.

شنبه 23 شهریور دارا با ماشین رفت شهرستان. با برادرش رفت که توی اثاث کشی منزل جدید کمک کنن و هم اینکه برای اول مهر که پسرش کلاس اولی هستش حضور داشته باشه. با ماشین هم رفت که ماشین رو بذاره اونجا برای خانوم.

هرچند هوو اصلا اهل رانندگی کردن نیست و با اینکه گواهینامه داره هیچوقت سوار ماشین نشده اما به دارا گفته که باید ماشین رو هم به اون بده. حالا دارا یک زندگیه 10 ساله و یک زن و بچه و خونه ش و ماشینش رو از دست داده و تنها چیزی که براش مونده شغلش هست که شک دارم اون رو هم ازش نگیرن.

تغیر خاصی توی زندگیه من ایجاد نشده. لااقل فعلن. ولی همین که هوو تهران نیست و توی همین هوایی که من نفس میکشم نفس نمیکشه، عجیب احساس آرامش دارم. بعلاوه اینکه شماره موبایلم رو هم عوض کردم و امکان مزاحمت های گاه بگاه هم نداره.

 

 

پی نوشت: هوو بودن یک فرآیند دو طرفه هست. یعنی هر دو آدمی که با هم نسبت دارن، هر دو به هم نسبت دارن و نمیشه یکی با شما نسبتی داشته باشه ولی شما با او نسبتی نداشته باشین. مثلن من شوهر شما و شما زنه من هستین. من خواهره شما و شما خواهره من هستین. من مادره شما و شما دختره من هستین. من پسر عموی شما و شما دختر عموی من هستین. من هووی شما و شما هووی من هستین. حالا بعضیا اصرار دارن که من هوو هستم و هوو خانوم هوو نیست، دیگه شرمنده! یه اسمی باید داشته باشه.

 


توصیه شوهرداری: فرصت دلتنگی


خانوم های متاهل و خانوم های مجرد عزیز!

برای شما برنامه ای داریم...

پیام های زناشویی همونقدر که برای متاهل ها مهم هستن، برای مجردها هم اهمیت دارن. من معتقدم هر دختر مجردی باید خودش رو همسر بالقوه ی مردی در آینده بدونه و در تمام دوران مجردی ش به همسرش وفادار و به رابطه شون پایبند باشه و روح و جسم خودش رو دست نخورده برای همسر آینده ش حفظ کنه.

یقینا در این صورت، همسری هم که نصیبش بشه گوهری مثل خودش خواهد بود. حالا هی سر لج و لج بازی دخترا لوح پاک و سفید روح شون رو آلوده کنن و آینده ی خودشون رو خراب کنن که چی بشه؟!!

دختره بگه چرا باید پاک و دست نخورده و وفادار بمونم در حالیکه پسرا هزار جور کثافتکاری میکنن و همزمان با صد تا دختر هستن. هر کاری اون بکنه منم میکنم. یعنی تو هم می خوای هزار جور کثافتکاری کنی که عقب نمونی؟

میخوای جوونی کنی؟! بخاطر چی؟ بخاطر اینکه اون اهل همه چی هست، تو هم اهل همه چیز باشی؟ خب در نهایت هم خودتون دوتا به تور هم می خورین و خدا کنه که بتونین زندگیه تمیز و سالمی رو در کنار هم داشته باشین و آمار طلاق و طلاق عاطفی یه کم بیاد پایین.

حالا اون جامعه شناسان برجسته ی وبلاگ خونی که میگن هیچ مشکلی در ازدواج های امروزی وجود نداره و همه خوش و خرم هستن و فقط یه زن دوم اگه بیاد همه چیز بهم میریزه و اگه مشکلی بوده باید بین خودشون حل بشه دیگه نظرات متفاوتی دارن با بنده.

فرض کن جامعه لبریز از زن هایی هست که بالقوه زن دوم هستن. همه مثل گرگ دندون تیز کردن، مترصد حمله، مثل طاعون، مثل سیل، مثل جنگ، مثل زلزله، مثل آوار، مثل ایدز، مثل تصادفات رانندگی، مثل دزدها و زورگیرها... تو چیکار میکنی واسه اینکه خودت رو ایمن نگه داری ازشون؟

حالا...خانوم های مهربون و گل گلی

توصیه میکنم در کنار راهکارهای مفید و متنوعی که برای بهبود روابط زناشویی و تداوم عشق و ازدواج موفق توی مقالات می خونین و یا توی تلویزیون می بینین و یا از طریق تجربه، خودتون بهش رسیدین، گوشه چشمی هم به توصیه های من داشته باشین. لا اقل محض تست فقط.

توصیه ی امروز اینه: برای دور نشدن از همسرتان از او دور شوید!

گهگاه از هم دور بشین. البته بهتره که شما خودتون خیلی همسرتون رو تنها نذارین ولی اگر خواست گاهی با دوستاش سفری چند روزه بره یا اگر سفرهای کاری داره، این فرصت رو غنیمت بدونین برای محکم کردن عشق و علاقه ی بین تون.

آدم ها کلافه میشن از اینکه مدام مجبور باشن کنار یک نفر باشن و شب و روزاشون همه تکراری باشه و هیچ جای تنوع نباشه. حتی کنار عزیزترین کسان. مثل مادر و پدر یا فرزندان.

تنوع عزیزم!‌ تنوع!‌ این تنوع و استراحت و زنگ تفریح و تنفس برای بقای زندگیه عشقیه شما لازمه. این دوری که پشت سرشم دلتنگی و کشش دوباره هستش، برای دوباره لذت بخش شدنه روابط زناشویی شما لازمه.

چرا دیگه مثل قبل از با هم بودن لذت نمی بریم؟ چرا دیگه مثل قبل از دیدن همدیگه تپش قلبمون تندتر نمیشه؟ چرا دیگه اشتیاق نداریم کنار هم باشیم؟ چرا دیگه وقتی دستمون رو میگیره یا ما رو می بوسه دلمون هری نمیریزه پایین؟ چون به خودمون فرصت نمیدیم برای همدیگه دلتنگ بشیم.

این تنوع رو خودتون توی زندگی تون ایجاد کنین قبل از اینکه شوهرتون برای ایجاد این تنوع به چیزای دیگه متوصل بشه و بعد شما بر سر زنان و موی پریشان و شیون کنان بریزین توی کوچه ها که وای زندگیمو دزدیدن!

مردها خیلی با ما زنها فرق دارن. بیشتر زنها ترجیح میدن در مورد اتفاقایی که در طول روز براشون افتاده حرف بزنن و اصلا خوشحال میشن که همسرشون پیگیر باشه ازشون و بخواد که براش تعریف کنن. این حرف زدن زنها رو خالی میکنه. بهشون حس اعتماد و ارزشمندی میده و احساس میکنن که دیده میشن و بهشون توجه میشه.

ولی مردها اغلب فرق دارن. هیچ علاقه ای ندارن مدام ازشون سوال کنین کجا بودی، چیکار کردی، با کی بودی، تعریف کن امروز چه کارایی کردی. (بکوشید بدون آنکه در مسائل کاری و اجتماعی همسرتان مستقیماً دخالت کنید، خیلی دوستانه و غیرمتعصبانه به افعال وی ناظر باشید).

البته اینها هیچ کدوم مطلق نیست. چون همیشه استثنا و تفاوت و تنوع وجود داره و هیچ نسخه ای رو نمیشه برای دو نفر تجویز کرد. گاهی هم آدمی که همیشه یک فرمول خاص روش جواب داده، توی شرایطی هستش که باید با شیوه ای جدید و متفاوت باهاش برخورد کنین. هیچ چیز قابل پیش بینی نیست.

بعضی مردها هم هستن که خودشون شوق دارن برای شما تعریف کنن که در طول روز چیکارا کردن و چیا گفتن و چیا شنیدن. اگر بهشون گیر ندین، احتمالا خودشون تمایل بیشتری خواهند داشت به این توضیح دادن ها و تعریف کردن ها. مگر اینکه دیگه خیلی با شخصیت فردی شون در تضاد باشه.

همه این ها بستگی داره به هنر ارتباط شما با دیگران و شناخت موقعیت های مختلف و شناخت زوایای روحی و رفتاری فرد مقابل. خلاصه اینکه باید گیر و گره های شوهرتون رو بشناسین و باید لمش رو بدست بیارین.

اغلب مردها ممکنه در یک واکنش احساسی و طوفانی زودگذر عصبانی بشن و بخوان داد و بیداد کنن. اغلب هم مردهای خیلی خوب و خیلی همراه و دلسوز اینطوری هستن. چون بالاخره مرد هستن و اینجوری میخوان ثابت کنن که مرد هستن و حرف حرف اونهاست. این مردها همیشه خوب هستند و این بحران ها گذراست.

اغلب هم خودشون بالافاصله پشیمون میشن و عذرخواهی میکنن و حتی محبت شون هم به شما بیشتر میشه. چون شما مرد باهوش و باشعوری رو لایق زندگی با خودتون دونستین که حاضر شدین باهاش ازدواج کنین و این مرد با لیاقت حتما متوجه شکیبایی و متانت شما خواهد شد و قدردان خواهد بود.

در اینجور مواقع دلتون نشکنه. کز نکنین. گریه نکنین. قهر نکنین. شما بلندتر داد نزنین. فحش ندین. بدتر از همه چون زورتون بهش نمیرسه و صداتون از صداش کلفت تر نیست، یا نیش و کنایه و طعنه سوراخ سوراخش نکنین که دلتون خنک بشه.

فقط سکوت کنین. این یک طوفانه و به زودی میگذره و هوا دوباره ملایم و آفتابی میشه. پس صبور باشین و توی دل تون لبخند بزنین. جوری لبخند نزنین که شوهرتون متوجه بشه و احساس کنه به حرفاش و نظراتش اهمیت نمیدین و یا بهش توجه ندارین و یا دارین مسخره ش میکنین و اینجوری بیشتر منفجر بشه.

فراموش نکنین سکوت و متانت و شکیبایی همیشه و همیشه و همیشه بیشتر از گیر دادن و توضیح خواستن جواب میده.

 

سیاست های زنانه

چه کسی گفته دوست و رفیق برای مردها مضر است؟

آموزش ارتباط کلامی درست برای آقایان

 

و حالا کمی هم زندگی...

خانوم اول که 11 اردیبهشت رفته بود به شهرستان دوردست، 26 تیرماه برگشت تهران. دارا گفت ظاهرا برای جمع کردن وسایلش اومده ولی تا امروز که خبری نیست. گویا بچه را هم برای کلاس اول دبستان در مدرسه ثبت نام کردن توی همون شهرستان ولی من باز هم دقیق خبر ندارم که اون ثبت نام رو کنسل کردن یا نه. آخرین بار که از دارا پرسیدم گفت کنسل نکردن و منم دیگه مدتیه سوال نکردم.

خانوم چند وقت پیش به دارا گفته بود خونه قولنامه کردیم برای اول شهریور و حالا همه منتظرن ببینن تو چیکار میکنی. یعنی همه انتظار دارن تو همه چیزت رو ول کنی و بیای اینجا شهرستان زندگی کنی و اون همه کوچکترین وجدانی ندارن که دارا پدر یک طفل معصوم دیگر هم هست.

واقعا گاهی به دارا میگم کدومتون زن هستین و کدومتون شوهر؟!! تعیین محل زندگی با شوهره وقتی که هیچ شرطی هم گذاشته نشده. دارا واقعا رضایت نداره از سفرهای مکرر و طولانی خانوم اول و این دلیل بر عدم تمکینش هم هست.

دارا با حالتی که کم مونده گریه ش در بیاد بهم میگه: پری! پری! بچه هامو اذیت میکنه. خیلی بچه هامو اذیت میکنه. همش با جیغ و داد و دعوا باهاشون حرف میزنه. بچه هام عصبی و افسرده شدن. دارا میگه بهش میگم فرض کن من معتاد شدم یا من زندانی شدم یا هر چی. تو چرا سر بچه ها خالی میکنی؟!

به دارا گفتم: الکی این حرفارو نزن که منو تحت تاثیر قرار بدی که تو رو سرزنش نکنم که چرا انقدر میدون میدی به خانوم اول.

دارا گفت: بخدا اینطور نیست. به جون بچه هام اینطور نیست. دختر سه ساله م اون دفعه میگفت اگه شماها (یعنی دارا و خانوم اول) همش انقدر با هم دعوا کنین خدا دوستتون نداره و اونوقت نمی تونین توی یه خونه زندگی کنین و باید توی دو تا خونه زندگی کنین. بعد که دوباره دعوا کردن بچه معصوم گفته مگه نگفتم اگه دعوا کنین خدا دیگه دوستتون نداره!

یه بار دیگه هم دختربچه به دارا گفته: بابا تو دلت برای دختردایی که توی شهرستان زندگی میکنه تنگ میشه؟ دارا گفته: آره بابایی دلم براش تنگ میشه. بچه گفته: خب پس نمیشه ما هم بریم شهرستان زندگی کنیم چون تو دلت برامون تنگ میشه.

به دارا گفتم: آخه سر چی شما انقدر دعوا می کنین؟

دارا گفت: همه چی. هیچ موردی نیست که با هم تفاهم داشته باشیم.

حالا که به احتمال قوی این قولنامه ی خونه برای اول شهریور چاخانی بیش نبود و حداقل بخش هایی از اون چاخان بود. خانوم فعلا همراه با پدر و مادرش که اومده بودن تهران، شمال تشریف دارن و هنوز اقدامی برای اثاث کشی نکردن.

این زن واقعا درست شدنی نیست. از همون لحظه ی اولی که توی همون سال 85 از رابطه ی من و دارا با خبر شد، کوچک ترین تغییری توی رفتارش و اخلاقش ایجاد نکرد و با شدت بیشتر به کارهای قبلش ادامه داد و هرگز کوچکترین تقصیری رو متوجه ی خودش ندید که احتمال بده تغییر روندش شاید بتونه زندگیشو نجات بده.

خب بگو خانوم تو در اولین لحظه ی این رابطه فهمیدی پری بعنوان یه خطر جدی زندگیتو تهدید می کرد و این هشدار هم بهت داده شد و خبردار شدی. چیکار کردی واسه دفع این خطر و بیماری و برگردوندن شوهرت و حفظ زندگیت؟

غیر از اینه که رفتی اون بالا بالا ها نشستی و به خدا و به زندگی و به شوهرت دستور دادی همه چیز درست بشه؟ حس کردی با یک گردش چشمت و دستت همه چی باید باب میلت بشه بدون هیچ تلاشی!

غیر از اینه که بیشتر و بیشتر با کارات و بدرفتاری هات و توهین هات جای خودت رو توی دل شوهرت از دست دادی و بجاش یه جای خالی گذاشتی توی دلش که انقدر بشدت احساس نیاز کنه به پر شدنه اون جای خالی؟

غیر از اینه که بیشتر و بیشتر از قبل شوهرت رو تنها گذاشتی و بیشتر و بیشتر تحقیرش کردی و هیچی محبت و نرمی برای جذبش به کار نگرفتی حتی محض امتحان که شاید جواب بده و فقط جنگ و دعوا و درگیری و خونریزی؟

چون معتقد بودی و هستی مردی که به ساحت مقدس شما توهین کرده و مرتکب چنین جسارت عظمایی شده فقط لیاقتش اعدامه و هیچ جای بخشش نیست. شما نباید هیچ تلاشی برای حفظ زندگی بکنی و هر چی که هستی و هر نقص و کمبود و ایراد و اخلاق تند و زشتی که داری، شوهرت باید همینجوری درسته و قالبی تو رو بپذیره و تازه خیلی هم ممنون باشه که حاضر میشی حتی توی صورتش نگاه کنی و اجازه میدی باهات حرف بزنه و باید به پاهات بیوفته و برای خودت و خانواده ت نوکری کنه چون تو نژاد برتر هستی. خب نتیجه ی این تفکرات همین میشه دیگه دختر خوب! همین زندگی که برات از مرگ بدتره.

بعضی زنها اینطوری عقیده دارن: حالا مگه شوهرم کی هست و چی هست که من بخوام تلاش کنم جذبش کنم؟! مگه مردا چی از ما بیشتر دارن؟! چرا من همش باید تلاش کنم مورد پسند اون باشم؟! حالا مگه چه تحفه ای هست که من ازش اطاعت کنم و مطیعش باشم؟!

چرا من باید آراسته و خوشبو باشم بخاطر شوهرم که ازم راضی باشه و همیشه بهم تمایل داشته باشه؟! میخوام صد سال سیاه بهم تمایل نداشته باشه. شوهرم باید منو هرجوری که هستم بخواد و قبول کنه و دست از پا خطا نکنه! زن که یه کالا یا یه ابزار دست شوهرش نیست که بخاطر شوهرش زیبا و خوش لباس و خنده رو باشه. چه دلیلی داره زن تلاش کنه که مورد پسند مرد باشه!!

البته آدم های زیادی رو هم دیدم که برای پوشوندن عیبی که خودشون فکر میکنن دارن و در واقع در اغلب موارد توهمی بیش نیست، فرار به جلو میکنن و طرف مقابل رو تحقیر میکنن. کاری که خانوم اول مدام در مورد من و دارا انجام میده و هر چند وقت یه بار هم از زبونش در میره و اعتراف میکنه که من نمیتونم مثل شماها باشم، تو و پری خیلی شبیه هم هستین..

بهرحال اینا اهمیتی نداره. من مثل یه خواهر و خیلی خیلی مهربون و نه با ادبیاتی که اینجا نوشتم و یه جورایی غیرمستقیم و طوری که خیلی مراقب بودم ناراحت نشه و بهش برنخوره، بهش تذکر دادم که داری اشتباه می کنی و اینطوری مرد آدم پر میزنه و میره.

در واقع خودم بهش گفتم بچسب به زندگیت و پای منو از زندگیت ببر. بهش گفتم نذار شوهرت بیشتر از این عاشقم بشه که دیگه هیچ جوری نتونیم از هم جدا بشیم. بهش گفتم من دارم می بینم که چه بلایی داره سر زندگیت میاد، شوهرت رو به آغوش خودت برگردون.

ایشان بسیار بسیار عصبانی و منفجر شد و گفت: فوضولیه اینکه من چجوری زندگی میکنم به تو و به هیچکس نیومده و من هرطوری دلم بخواد زندگی می کنم  و بیشتر از قبل هم دارا رو تنها میذارم و به تو و به هیچکس هم مربوط نیست و دارا باید آدم باشه و تا وقتی من این دفعه برم و برگردم همه چی تموم شده باشه. خخخخخخخخ...

قبل از عید فطر دارا هم رفت شمال اما بعد از تعطیلات عید برگشت و تنها هم برگشت و با اینکه دیر وقت رسیده بود، بلافاصله اومد پیش من و حسین. دارا 2 کیلو زیتون و 2 کیلو رب انار برام خرید و برای حسین هم یه اسباب بازی از این ژاپونیا که باید تکون بدی اینور و اونور که تبلش صدا بده.

فعلا دارا هر شب پیش ماست تا ببینیم عاقبت چی میشه. زمان زیادی طول نمیکشه تا مشخص بشه چه تصمیمی دارن. چون مدرسه رفتن بچه همه چیز رو معلوم میکنه.

حالا خلاصه فعلا در جریان نیستم که چه تصمیماتی دارن و در حال حاضر خیلی هم برام اهمیتی نداره. خانوم اول بدلیل شدت حسادت برای هفته ای یک شب که دارا قراره پیش من باشه انقدر گریه و خودزنی میکنه که فکر کنم آخرش هم شهید راه حسادت بشه.


قسمت هفتم


مدت کوتاهی بعد از اون من با دارا تماس گرفتم. نمی دونستم جواب میده یا نه. یعنی اصلا امیدی نداشتم که جواب بده. اما دارا جواب داد و با عشق و اشتیاق، می تونم بگم به طرف من پرواز کرد. همون لحظه گفت میخوام بیام ببینمت و اومد محل کارم دنبالم.

 

هیچ لحظه ای رو برای بودن در کنار من از دست نمیداد. هر روز صبح و عصر منو به سر کارم می برد و از سر کار برمیگردوند. تا جایی که طرح ترافیک نبود با ماشین میرفتیم و بعد دارا ماشینش رو میگذاشت توی پارکینگ و تا دم در اداره با من میامد و تمام مدت هم دستم رو توی دستش میگرفت.

 

لحظه ای دستمون از دست هم جدا نمیشد. هر روز بعد از اداره با هم بودیم و دوران عاشقانه ای رو با هم گذروندیم. همه ی تهران رو زیر پا گذاشتیم. کمتر جایی هست که ما ازش خاطره نداشته باشیم.

 

دارا اغلب اوقات یک مرد آزاد و تنها و مجرد بود و وقت زیادی برای خودش داشت. دارا در تمام طول این مدت و حتی هنوز شاکی بود از من و می گفت: تو منو گذاشتی و رفتی ولی من از اول خواستم که با تو باشم.

 

می گفتم: آره. من رفتم چون فکر میکردم این زندگیه من نیست. چون فکر میکردم من نباید توی زندگیه شما باشم و باید زندگیه خودم رو داشته باشم.

 

دارا می گفت: ولی من از روز اول که دیدمت خواستم که زنم باشی و تصمیم گرفتم تا آخره زندگیم کنارت بمونم.

 

دارا همون اول آشنایی مون در مورد من با مامانش و خواهرش و خانوم اول حرف زده بود. اسم و فامیلم رو گفته بود. اینکه سید هستم. از خودم گفته بود که چه اخلاقیاتی دارم. از خانواده م گفته بود و از موقعیت اجتماعی که دارن و گفته بود که منو دوست داره و میخواد با من ازدواج کنه و تا آخر عمرش کنار من زندگی کنه.

 

حتی به خانوم اول گفته بود من وقتی پری رو دیدم احساس کردم که باید کنارش باشم و باید توی همه ی زندگیش بهش کمک کنم. یعنی حتی از نظر اخلاقی هم دینی به خانوم اول نداشت چون این پیش آگاهی رو بهش داده بود. حق ایشون آگاهی از موضوع بود که ادا شد. دیگه وقوع این ازدواج وابسته به رضایت و اجازه ی ایشون نبود و همین اتفاق هم افتاد.

 

توی مدتی که از هم بی خبر بودیم، دارا از ماجرای عقد و بعد طلاق من خبر نداشت. بعد از دوباره با هم بودنمون دارا بهم گفت که روزها و شب ها به درگاه خدا دعا کردم و تو رو از خدا خواستم و از خدا خواستم که پری به غیر از من نتونه با هیچکسی زندگی کنه.

 

دارا گفت: من از ماجرای عقد و طلاق تو خبر نداشتم اما فکر میکنم از دعای من بود که اون عقد سرانجامی نداشت و به طلاق کشید و خدا تو رو به من برگردوند.

 

دارا گفت: بارها آرزو کردم که کاش هیچ وقت باهات سلام علیک هم نمی کردم. اما دیگه بدون تو احساس پوچی دارم. شدی قاطی وجودم. تو همه رگای بدنم جریان داری. خودمو بدون تو نمی تونم باور کنم. واسه همینم وقتی که رفتی فکر می کردم این فقط یه شوخیه.

 

تا مدت ها خانواده م از شروع دوباره ی ارتباط من و دارا خبر نداشتن. خودم هم خیلی اضطراب داشتم و می ترسیدم که بفهمن. یادمه یک شب با من و دارا و ماریا و شوهرش رفتیم سینما. فیلم (دعوت) سینما آزادی. خلاصه که خوش و خرم بودیم. شب خواهرم پیشم بود. دارا که طبق معمول تنها بود نصفه شب چندتا اس ام اس برام فرستاد.

 البته من که حدس میزدم مثل شبای دیگه اس ام اس بفرسته، موبایلم رو سایلنت کرده بودم و گذاشته بودم کنار سرم روی تشک. اما ویبره ی موبایل باعث شد خواهرم بیدار بشه و بفهمه موضوع چیه. با حالتی خیلی عصبانی بهم گفت کی بهت اس ام اس داد؟ چون خودش فهمیده بود دارا بهم اس ام اس داده. من جوابشو ندادم و خوابیدم.

فرداش حال خیلی بدی داشتم. اضطراب اینکه خانواده م این موضوع رو بفهمن داشت نابودم میکرد. تمام بدنم بی حس بود و تپش قلب شدیدی داشتم. از بی حسی حتی نمی تونم دستمو یا پامو حرکت بدم و مثل یه موجود مرده فقط افتاده بودم. میدونستم خواهرم حتما به مامانم هم میگه و همین کار رو هم کرد.

بعد از اون تا مدت ها بحث و درگیری داشتیم. یعنی اصلا موضوع براشون عادی نمی شد. اما من مصمم بودم و پافشاری می کردم. می گفتم دارا مرد زندگیه من هستش و تا روزی که زنده هستم می خوام باهاش زندگی کنم.

وقتی میگن زمان همه چیز رو حل میکنه راست میگن. زمان زیادی گذشت و کم کم مامانم و بقیه براشون عادی میشد که من و دارا با هم باشیم. اوایل که با دارا آشنا شده بودم، یعنی قبل از عقد با اون پسر، مامانم حتی حاضر نبود حرفه با هم بودنه من و دارا رو هم بشنوه. اصلا حرفش میشد حالش بد میشد و فشارش میوفتاد و لباش خشک میشد و بی حال میشد به حالت غش.

اما کم کم این قضیه عادی شد. وقتی پافشاری من و دارا رو برای با هم بودن دید و وقتی همه ی تلاش هاش برای جلوگیری از ادامه ی این رابطه به بن بست رسید. این موضوع که من یک بار عقد کردم و طلاق گرفتم هم بیشتر قانعش میکرد که من و دارا مال هم هستیم.

مامانم باور کرده بود که من با کسی غیر از دارا نمی تونم زندگی کنم و فهمیده بود دارا هم با وجود همه ی مشکلات به پای من هست. دارا بهش گفته بود که روز و شب دعاکرده که پری نتونه با کسی غیر از خودش زندگی کنه و دوباره برگرده طرف خودش.

واقعن نمی دونم چی شد که مامانم راضی شد و بقیه خانواده م هم دهنشون بسته شد. شاید معجزه بود. اصلا باورپذیر نبود. اما تا مدت کوتاهی قبل از اینکه عقد کنیم، هیچ کدوم از اعضای خانواده م حاضر نبودن دارا رو ببینن. یعنی با اینکه اعتراضی نمی کردن ولی انگار توی دل شون نه باور می کردن و نه قبول می کردن که من و دارا با هم ازدواج کنیم.

عقد من و دارا خانواده م رو توی عمل انجام شده قرار داد. مامانم تا لحظه ی آخر باورش نمی شد. به مامانم گفتم ما روز تولد امام رضا (علیه السلام) میریم محضر و عقد می کنیم. مامانم مبهوت بود. گفت من می خوام قبلش درباره ی مهریه با دارا حرف بزنم.

یک روز دارا اومد خونه مون و تنهایی و بدون حضور من با مامانم حرف زدن. من دقیق نمی دونم چیا گفتن ولی مضمون حرفای مامانم این بود که تو با وجود زن و یک بچه و با وجود این همه موانع و مشکلات عرفی و اجتماعی داری این کارو میکنی، باید به من قول بدی که همش برای هوس و بازی نباشه و پری رو تنها نذاری و باید اینو برای من بنویسی و امضا کنی.

دارا هم با خط خوشی که داره، چیزایی که مامانم میخواست براش نوشت. دارا نوشت که برای (آرامش مادرمان می نویسم و تهعد می دهم که همه ی وظایف زناشویی و زندگی مشترک رو انجام بدم).

در مورد مهریه مامانم از دارا خواست که 100 تا سکه مهریه باشه. دارا بشدت مخالفت کرد و گفت که اصلا زیر بار این موضوع نمیره و با مهریه ی بیشتر از 14 تا مخالفه. من خودم هم می خواستم مهریه م عدد 14 باشه.

دارا گفت سر ازدواج اول هم خانواده ی خانوم اول مهریه ی بالا میخواستن ولی دارا گفته با بیشتر از 14 سکه اصلا ازدواج نمیکنه و میخواسته همه چیز رو بهم بزنه که اونا هم قبول کردن و راضی شدن به همون 14 سکه... (ادامه میدم)

 

دیگه از اون زمان با هم بودیم تا اینکه توی سال 88 ازدواج کردیم و قصه ی ما به سر رسید.

 

 

پی نوشت: آهنگ وبلاگ رو عوض کردم. موزیک (تنها در باران) اثر هومن راد


مسئله


بند یک: فرض میکنیم یا اصلا بقول عده ای از دوستان یقین میکنیم من و دارا دو دیو سیاهِ قهوه ای هستیم و مرتکب گناهی نابخشودنی شدیم. کسی با این موضوع مشکلی داره؟ تا اینجا که فهمیدنش سخت نیست؟

بند دو: مطمئن هستیم که مادر خانوم اول هنوز چیزی از ازدواج دوم دارا نمیدونه. چون آدمی نیست که موضوع رو بدونه و آروم بشینه سر جاش و نه حرفی بزنه و نه کاری بکنه. اون کولی بازی هایی که خانوم اول اومد خونه ی مامان من درآورد هم حاصل تربیت دست همین مادره. طفلک خانوم اول خودش انقدر حالش بد شده بود که نشسته بود روی مبل و اصلا نمی تونست سرش رو بلند کنه و همش با خودش میگفت وای من چیکار کردم. چقدر بی آبرویی کردم. این چه کاری بود کردم. هیچ شخصیت و آبرویی برای خودم نذاشتم. این چه کاری بود کردم...

بند سه: طبق گفته ی خانوم اول، پدرش 3-4 ماه هستش که موضوع ازدواج دوم دارا رو میدونه و نه حرفی زده و نه اقدامی کرده. اما دارا میگفت یه احتمال هم هست که خانوم اول الکی خواسته جو بده که گفته موضوع رو به پدرش گفته. بهرحال در فرض این مسئله آگاهی پدر از موضوع ازدواج دارا یک امتیاز مثبت برای ایشان است.

بند چهار: اگر پدر موضوع رو بداند، میدانیم که محال است به مادر گفته باشد. چون خودش رنج کشیده و زخم خورده است و بهتر از همه میداند در خانواده ی زن سالار که همه چیز تحت سلطه و احاطه و فرمان زن است، چه قیامتی با طرح این موضوع بپا میشود. بنابراین ترجیح میدهد این آگاهی را به تاخیر بیاندازد.

بند پنجم: خانوم اول از 11 اردیبهشت از تهران رفته خونه ی باباش. یعنی دو ماه و یک هفته. حالا میگیم پدرش میدونه دارا زن گرفته و درک میکنه چرا دخترش سر خونه و زندگیش نیست و بهش حق میده و میخواد دارا رو تنبیه کنه و یا کمک کنه و تدبیر کنه زندگی دخترش دوباره سر بگیره یا هرچی. ولی مادر...

طرح مسئله: با توجه به بندهای فوق، توضیح دهید مادر خانوم اول با خودش چی فکر میکنه که بیشتر از دو ماهه دخترش سر زندگیش نیست و دامادش در خونه تنهاست؟

یعنی ایشان مثل اغلب مادران نرمال مدام به دخترش سفارش نمیکنه که هوای شوهرت را داشته باش!‌ به شوهرت رسیدگی کن! یه لیوان آب بده دستش! تنهاش نذار! (دارا میگه اگه اهل این سفارش کردنا بود که زندگیمون به اینجا نمیکشید! از روز اول هم برنامه ی زندگیه ما همین بود و مال امروز نیست. یعنی اینطور نیست که خانوم اول و خانواده ش بخاطر ازدواج مجدد دارا و برای دلخوری و اعتراض این رفتارو در پیش گرفته باشند)!

آیا مادر خانوم اول فکر میکنه دارا چی باید بخوره و لباساشو کی باید بشوره و مهم تر از همه چه روحیه ی داغون و افسرده ای داشته باشه که هر شب بره خونه نه صدای بچه ای باشه و نه چراغی روشن باشه و نه هیچ!

یعنی ایشان معتقدند دارا آدم نیست و نه دل داره و نه احساس و نه دلتنگ میشه و نه غمیگن و نه تنها بودن براش مهمه و نه خانواده و زن و بچه! در مقابل، دخترشان و خودشان از سوراخی ویژه در آسمان به زمین افتاده اند و با وجود شوهر و ازدواج و دو بچه، باید همچنان دختر در دامن مادر زندگی کند و زیر چتر پدر باشد و دختر در کنار خانواده ش باشد چون دلشان برای هم تنگ میشود اما دارا دل ندارد که دلش برای بچه هایش تنگ شود یا بخواهد کنار همسرش باشد!

شاید ایشان معتقدند پدر و مادر دارا باید به او رسیدگی کنند و یا اینکه دارا باید به زندگی مجردی برگردد؟

نکته آخر: سوال واضح و روشن است. اجوبه بیربط را بحساب هوش ضعیف خوانندگان میگذارم.


فصل پنجم


پیامبر اکرم (ص) فرمودند:

مَن عَیرَ اَخاهُ بِذَنبٍ لَم یمُت حَتّى یعمَلَهُ

هر کس برادر [دینى] خود را به گناهى سرزنش کند، نمیرد مگر آن‏که مرتکب آن شود.

(الکافى، ج 2، ص 356)

 

 

فصل اول: پنجشنبه خونه ی مامانم بودم. غروب حسینم رو بردم پارک. بچه م تازگیها ترسو شده و خیلی هم وابسته به من شده و دیگه به سختی میره بغل غریبه ها. ولی اهل گریه و جیغ و داد نیست هنوز خداروشکر. توی پارک از تماشای بازی بچه ها خیلی کیف میکنه. کنار تاب بردمش و همش میگفت: تا تا، یعنی تاب تاب. ولی وقتی خواستم سوار تابش کنم، خیلی خیلی ترسید و من خیلی ناراحت شدم.

از دستفروش کنار پارک براش یه جوجه خریدم که چراغ داره و چراغش روشن و خاموش میشه. شب بابایی اومد دنبالمون و سه تایی رفتیم خونه ی خودمون. دارا کلی سربسر مامانم گذاشت و باهاش شوخی کرد. وقتی اومدیم خونه بهم گفت: داشتم فکر میکردم که من هیچوقت نتونستم اینطور که با مامان صمیمی و راحت هستم، با مادر خانوم اول هم راحت باشم. خانوم اول منو درجا میکشه! حتی هیچوقت نتونستم انقدر راحت که به مادر تو میگم مامان، به او هم بگم مامان!

حسینم از توی ماشین خوابید. من و دارا تا اذان صبح بیدار نشستیم و فیلم دیدیم و درباره موضوعات مختلف حرف زدیم.

 

 

فصل دوم: جمعه ناهار عدس پلو درست کردم. سر ناهار بودیم که خانوم اول مسج داد و برای دارا نوشت: مثل اینکه خیلی سرت شولوغه! دارا ناراحت شد و گفت بدم میاد کسی با نیش و کنایه حرف بزنه.

گفتم: خیلی وقته زنگ نزدی؟

دارا گفت: دیشب زنگ زدم.

گفتم: میخواد چیکار کنی؟

دارا گفت: چمیدونم!! دق!!!

چند تا مسج رد و بدل کردن و دارا اعصابش بهم ریخته بود.

پرسیدم: چیه؟ دعواست؟

دارا گفت: نه!

گفتم: پس صلح و عشقولانه است؟

دارا گفت: نه! غصه است. میگه دلم برای دارای خودم تنگ شده.

گفتم: فکر میکنه دیگه هیچ راهی نیست که دارای قدیم برگرده؟

دارا گفت: نه!

گفتم: یعنی نمیشینه بهت بگه که ببین دارا! اگر تو این چهار تا کارو بکنی من راضی میشم و یه کم می تونم مثل قبل داشته باشمت.

دارا گفت: نه!

گفتم: حتی با نبودنه من هم این اتفاق نمیوفته؟

دارا گفت: نه! میگه حتی اگر پری رو ول کنی، عذاب وجدانش نمیذاره زندگی کنی! (البته دیگه دارا اضافه نکرد که فقط مسئله ی عذاب وجدان نیست و مسئله عشق و عذاب الهی هم هست)

گفتم: اون دارای خودشو میخواد. یعنی دارای رام و مطیع و سربراه که مدام کارای شخصی خانوم اول و خانواده ی خانوم اول رو انجام بده و صداش در نیاد و مدام از طرف خانوم اول و مادرش تحقیر بشه. مهم تر از همه اینکه دارایی رو میخواد که مدام به مدت های طولانی تنهاش بذاره و بره شهرستان و دارا هم مثل پسرای خوب تنها بمونه توی خونه و خونه رو جارو و گردگیری کنه و هیچ زن و هیچ بچه ی دیگه ای هم وجود نداشته باشه. 

دارا گفت: چی بگم والا!

گفتم: بهرحال نباید سرزنشش کرد. اون خانوم حتی اگر داره اشتباه میکنه و بقول خودت عمل حرامی رو انجام میده که نسبت به شوهرش غیرت داره ولی باز از لحاظ احساسات انسانی و تحمل انسانی نباید سرزنش بشه. شاید اگر من هم جای او بودم همین عمل رو انجام میدادم.

دارا گفت: درسته. حدیث هم هست که اگر کسی رو بخاطر گناه و اشتباهی سرزنش کنی، نمیمیری مگر اینکه خودت مرتکب اون گناه بشی. چه برسه که کسی اشتباه و گناهی هم نکرده باشه و باز بنا به سلائق شخصی افراد و برداشت های از روی هوسِ آدما از دین، مورد سرزنش قرار بگیره.

دارا اضافه کرد: فقط من خیلی نگرانم با این کارایی که خانوم اول داره میکنه. چون من دختر دارم و برای آینده ی دخترم نگرانم. داره آخرت خودشو خراب میکنه.

 گفتم: من از زندگیم راضی هستم. اگر چندتا نقص کوچیکش برطرف بشه دیگه مشکلی ندارم. یکی اینکه کمی وضعیت مالی بهتری داشته باشیم. یکی اینکه هر سه تا بچه هامون رو بتونیم به خوبی تربیت کنیم و نهایت تلاشمون رو برای این کار بکنیم. یکی هم اینکه تو و خانوم اول به رضایت و آرامش برسین و در کنار هم زندگی کنین.

دارا منو بوسید و گفت: الهی فدات شم! همه ی اینها عملی میشه انشالله.

 

 

فصل سوم: امروز صبح داشتم فکر میکردم در کل هنر و ادبیات توی کار دروغ گفتن هستن. این همه ما فیلم دیدیم و این همه کتاب و رمان خوندیم، همه ی تلاش ها و دویدن ها برای این بود که آخرش دو نفر عاشق به هم برسن یا اینکه آخرش دو نفر با هم ازدواج کنن و دیگه با هم هپیلی اور افدر زندگی کنن!

هیچکس نگفت اصل ماجرا و حقیقت و مشکلات و لذات، بعد از این عاشقی ها و بعد از این رسیدن هاست. برای همینه که همه ی دخترای جوون و نوجوون کاملا چشمشون رو به روی زندگی های دیگران بسته اند و مشکلات دیگران اصلا براشون واقعی نیست و همه شون معتقدند اونها پرنسسی هستن که سرنوشت و آینده شون با همه ی همه ی دخترای دنیا فرق داره و مشکلات فقط واسه بقیه است و ربطی به اونا نداره.

پسرا هم همینطور اما با فاکتورهای متفاوت.

رویا رویا رویا و بعد پتک واقعیت و مسئولیت و مشکلات و بعد هم اختلاف و طلاق و آینده های نامعلوم...

 

 

فصل چهارم: ماه مبارک رمضان در راه است. به لطف خدا پارسال تمام روزه هامو گرفتم و انشالله امسال هم. دارا دو سال بخاطر معده ش نباید روزه میگرفت. امسال دیگه دارا هم انشالله روزه میگیره و سحرها هم با هم هستیم. لیست غذایی تهیه کردم و روی یخچال زدم که کلی وقت صرف نکنم برای این فکر که چی درست کنم! هنوز نمیدونم ساعت اداری برای ماه مبارک چجوری تغییر میکنه. امیدوارم ساعات بیشتری رو بتونم با حسینم بگذرونم.

 

 

فصل پنجم: آدم توی هر دوره از زندگی نگاه ها و دیدگاه های متفاوتی داره و آرزوهاش و امیدهاش فرق میکنه.

الان به نظر من که یک زن 30 ساله هستم هیچ چیزی بهتر و با ارزش تر و شیرین تر از حسینم توی دنیا وجود نداره. توصیفش هم برام محاله.

حسینم الان توی 14 ماهگی راه افتاده و دایره لغاتش خیلی خیلی زیاد شده. یعنی تقریبا دیگه میخواد همه ی کلمات رو بگه. البته به این شکل که اداشون رو درمیاره یا آهنگشون رو میزنه.

هر صدایی هم که میشنوه سریع تقلید میکنه و اداشو در میاره. صدای پرنده ها، صدای دزدگیر ماشین ها، صدای صفحه کلید موبایل، صدای آمبولانس و ماشین پلیس و حتی ادای کلماتی که آدما توی تلویزیون میگن درمیاره و با شیوه ی خودش حرفاشون رو تکرار میکنه.

وقتی دارا از در میاد داخل حسینم شروع میکنه و تقریبا سه هزار بار میگه: بابا، بابا، بابا و همه جا حتی تا پشت در دستشویی باهاش میره.

تازگیها خیلی اهل تلویزیون شده و مثل آدم راستکیا میشینه پای تلویزیون و تماشا میکنه. یادگیریش به طرز فوق العاده ای تیز و سریع هستش و اسم هر چیزی رو یکبار براش بگی یاد میگره.

بلده به چشم و گوش و دهان و دندان و مو و دست و پا و دل و انگشت اشاره کنه. تازگی هم بهش لپ کشیدن رو یاد دادم.

خودکار و مداد رو درست توی دستش میگیره و روی کاغذ خط میکشه. کلاغ پر و لی لی حوضک و اتل متل و دالّی بازی رو بلده.

سه تا قاب عکس کوچیک دارم اندازه قوطی کبریت که یکیش عکس من و یکیش عکس دارا و یکیش عکس دو نفره ی ماست. حسینم عاشق اون قاب عکس ها هستش و اصلا از دستش نمیوفته و هی نگاشون میکنه و هزار بار میگه: بابا، ماما، و بعد بوسشون میکنه.

توی بوس کردن، بچه م حسابی حرفه ای هستش و خیلی با محبت دیگران رو بوس میکنه. سرش رو خم میکنه یه گونه و بعد خودش صورت طرف رو برمیگردونه و طرف دیگه ی گونه ش رو می بوسه.

دایره لغات حسینم در 14 ماهگی:

ماما: مامان

بابا: بابا

دادا: دایی

گی گی: گل

آینا: عینک

آبا: آبی

آئوا، اَم: امیر

مَ مَ: محمد

آم، آمّه: غذا و شیر مامان

آب: آب

آآآآ اَبّه: الله اکبر

ممممم: مو

دَدَ: گردش، بیرون

بَ بَ: ببعی

تا تا: تاب تاب

دَ: دست

با: پا

بَ: بعله

دَ: در اتاق، در بطری، در قندون، در کل هر نوع در

دَ: پیشبندمو در بیار، کمربند صندلیمو باز کن

دَ: دستمو بگیر (وقتی که در حالت ایستاده است)

اه اه: دمپایی و کفش

اه اه: وقتی پوشکش کثیف میشه

اه اه: وقتی دستش یا پاهاش کثیف میشه

اه اه: وقتی یه چیزی روی زمین پیدا میکنه و خودش میدونه نباید بذاره دهنش

نا...: نازی

این اواخر حتی چندتا جمله هم گفت. دارا خونه نبود و خواهرم دمپایی های دارا پاش بود و نشسته بود روی مبل. حسین سریع رفت نشست جلوی پای خواهرم و همش تند تند میگفت: اه اه بابا... اه اه بابا... اه اه بابا یعنی اینا دمپایی های بابای من هستش تو چرا پوشیدی!

چندبار هم به من گفت ماما آمّه یا ماما دَدَ یعنی مامان شیر بده یا مامان منو ببر بیرون.


روزهای بی هوویی


همه چیز خیلی متفاوت شده. من اما سعی میکنم دیگه کمتر به چیزی دل ببندم یا کمتر از چیزی دلگیر باشم. چون خیلی خوب یاد گرفتم که هر چی باشه بزودی میگذره؛ چه خوب و چه بد. البته نمیشه که دچار احساسات نشد. اونم یه زن!!

از 11 اردیبهشت یعنی روز زن خانوم اول به بهانه دیدن خانواده ش رفت شهرستان و هنوز هم برنگشته و خیال برگشتن هم نداره. در واقع خانوم اول نقشه داشت که بره اونجا و از این طریق دارا رو هم وادار کنه که بره شهرستان زندگی کنه. اما نقشه ش نگرفت. یعنی خود دارا حاضر نیست زیر بار این موضوع بره چون برای من که فرقی نداشت و یجورایی خیلی هم به نفعم بود!

دارا اگر بره شهرستان در نهایت باز به نفع منه. چون میدونم چنان دلتنگ میشه که دیگه یه لحظه نمی تونه دوری رو تحمل کنه. و از طرف دیگه همین حالا که از خانوم اول دور هست نمی تونه تحملش کنه چه برسه که بره اونجا ور دلش، اونم توی شهری که اصلن دوست نداره.

مدتی دارا به این موضوع فکر میکرد که بعد از تموم شدنه تابستون بره شهرستان و یکی دو سال بصورت مأموریت اونجا باشه و فرصتی به خانوم اول بده که به آرامش برسه و در واقع این امتیاز خیلی بزرگ رو بهش بده که از این طریق به زندگی برگرده.

اما فعلن که این برنامه رو نداره. هرچند این فرصت دادن به خانوم اول در واقع معادل خاموش کردنش برای همیشه است. چون اگر دارا یا هر مردی حاضر بشه امتیاز به این بزرگی بده، دیگه اون زن جرأت و اجازه ی کوچکترین نظر یا مخالفتی رو توی زندگی نخواهد داشت و خیلی راحت مرد اونو از زندگیش میندازه بیرون.

دارا خودش مدام به دلایل متعددی که برای نرفتنش وجود داره فکر میکنه و همش بیشتر دلش نمیخواد که بره. به شغلش فکر میکنه، به دوستاش، به خانواده ش، و از همه مهم تر به من و حسین. حتی پدر دارا به دارا گفته من نمیخوام اختلاف بندازم ولی اصلا عاقلانه نیست که الان کارتو و همه چیزتو ول کنی و بری شهرستان و از صفر شروع کنی.

مدتیه که پدر و مادر دارا بشدت بهش گیر دادن که چرا خانوم اول رفته و مدام صداش میکنن و ازش سوال و جواب میکنن و میگن اگه اتفاقی افتاده به ما بگو. دارا هم بهشون گفته: خانوم اول که عادت داشت مدام بره، چی شد حالا براتون جالب شده رفتنش و هی سوال میکنین! دارا به پدر و مادرش گفته بر فرض هم که من زن گرفته باشم، خلاف شرع که نکردم!

بعد از گرفتن جشن عروسی دارا و خانوم اول، خانوم اول رفت شهرستان و مدت شش ماه با پدر و مادرش زندگی کرد. انگار هیچکس توی این دنیا ازدواج نکرده و هیچکس بچه نداره و فقط این پدر و مادر هستن که به بچه شون علاقه و وابستگی دارن!

توی این 6 ماه هم دارای 21 ساله که خونه هم اجاره کرده بوده، تنها برای خودش توی خونه زندگی میکرده و بخاطر همین موضوع مضحکه دوستان و اطرافیان هم شده بوده! چرا؟؟ چون خانوم نمی تونه از پدر و مادرش دل بکنه و چون پدر و مادرش نمی تونن دوری بچه شون رو تحمل کنن و چون خانوم از تهران بدش میاد و چون هیچ فامیلی توی تهران ندارن و غریب هستش! پناه بر خدا! اون موقع که پسر خوشگل و جوون تهرانی رو دیدی و آب دهانت راه افتاد این چیزا یادت نبود که هول هولکی بعله رو دادی و حالا تازه یاد مشکلات افتادی؟؟!!

در طول مدت ازدواج هم سفرهای طولانی میرفته پیش پدر و مادرش و همه شون عقیده داشتن که: مهم نیست که دارا تنها می مونه! عیب نداره! پسر خوبیه! تحمل میکنه!

ای آقا چه ربطی داره به پسر خوب بودن و به تحمل! شما عقل ندارین که دارین زندگیه یه نفرو می پاشونین؟! اگر میخواستین دخترتون همچنان وابسته به شما باشه و در کنار شما باشه پس چرا شوهرش دادین؟!

بارها دارا با غم و بغض به من گفت که مرد خونه ی ما من نیستم!‌ پدر خانوم اوله!‌ اونه که برای همه چیز تصمیم میگیره و تکیه خانوم اول به اونه و همه نیازهاشو هنوز از طریق اون برطرف میکنه.

بهرحال...اون کارا این نتیجه ها رو هم در بر داره و اگر هوو داشتن و ازدواج دوم مرد یک بلای آسمانی باشه، این بلا بر اثر ناسپاسی ها و ناشکری ها و خودخواهی های خود زن اول و خانواده ش به سرش اومده که ای کاش سرش به سنگ بخوره و بفهمه چه کرده با خودش و با دارا و با زندگیش و بیشتر از این دارا رو عذاب روحی نده.

حالا هم که دارا فعلا قصد نداره بره و خانوم اول هم که نیست، دیگه زندگی ما خیلی نرمال شده. دارا دیگه هر شب پیش منه و در عین حال می تونه به کارای خودش هم برسه. چون من زنی نیستم که بهش گیر بدم یا محدودش کنم یا بهش شک داشته باشم یا تحقیرش کنم یا همش ازش سوال و جواب کنم که کجا بودی، الان کجایی، با کی بودی، کجا میری، چیکار میکنی، چرا میری، کی میای...

در واقع دارا داره زندگی میکنه. هر چند از اینکه خانوم اول رفته خوشحال نیست و خیلی هم ازش خواست که برگرده. بیشترین دلیلش هم برای این کار بچه ها هستن که بهرحال هم نیاز به پدر و هم نیاز به مادر دارن.

دارا تمام انرژی زندگیش رو از من میگیره ولی در عوض بیشترش رو برای خانوم اول خرج میکنه. یعنی شک ندارم اگر من نبودم که به دارا روحیه و انرژی بدم و به درد دلهاش گوش بدم و بداخلاقی هاش رو تحمل کنم، خیلی زودتر از اینا دارا تحملش تموم شده بود. اما حالا تحملش در قبال خانوم اول خیلی بالاست.

همه جور بهش امتیاز داد و به هر سازش رقصید. بارها بهش گفت خیلی دوستت دارم و دلم میخواد برگردی اما خانوم اول هر دفعه براش قسم امام حسین خورد که من ازت متنفرم و حالم ازت بهم می خوره و دیگه نمیخوام ببینمت. در حالیکه خانوم اول واقعن احساسش این نیست و به اشتباه فکر میکنه با این کار داره شوهرش رو تنبیه میکنه و خبر نداره که همین پس زدنها در نهایت کار دستش میده.

یه ادم اگر واقعن هم عاشق شما باشه و شما هی بهش بگین ازت متنفرم و بهش توهین و تحقیر کنین، خب کم کم دلسرد میشه و خودشو میکشه کنار، نه؟! این راه جذب کردن و دوباره برگردوندن شوهرش نیست. به دوست دارا زنگ زده و گفته بالاخره دارا میخواد چیکار کنه! دوست دارا هم گفته مگه قرار بود دارا کاری کنه! معلومه که میخواد چیکار کنه! همین کاری که تا حالا کرده!

دارا این بار هم که برای ثبت نام بچه رفته بود، بهش گفته دیگه باید برگردی. خانوم اول هم گفته نه من برنمیگردم. تو باید بیای اینجا زندگی کنی. خودت گفته بودی! دارا گفته: من ده سال پیش این حرف رو زدم و الان هم شرایط فرق کرده و هم خودم نظرم تغییر کرده و دیگه نمیخوام این کارو بکنم.

دارا بهش گفته: دفعه دیگه که بیام بچه ها رو با خودم میبرم تهران. (البته دارا این حرفو زده که اونو وادار به برگشت کنه.) خانوم اول هم با بلوف الکی گفته: ببر! من که از زندگی با تو هیچی به دست نیاوردم! تنها چیزی که دارم همین بچه ها هستن؛ همینارم ازم بگیر!

دارا بعنوان یک مرد خیلی خیلی از این حرف ناراحت میشه. حتی حدیث هم داریم که بدترین زنها زنی است که به شوهرش بگه تو هیچ کاری برای من نکردی. دارا از 20 سالگی کار کرده و هرچی داشته به پای این زن گذاشته ولی در عوض فقط تحقیر و ناسپاسی نصیبش شده. مدام در طول زندگی بهش گفته و میگه که تو هیچی نشدی!! به هیچ جا نرسیدی!

به دارا میگم مگه قرار بود به کجا برسی؟؟ ما که نمیتونیم رئیس جمهور بشیم یا بیل گیتز بشیم یا یه کارخونه عظیم داشته باشیم یا هرچی. پیشرفت ما همین خوب و درست زندگی کردن و عشق ورزیدن به خانواده مون و سالم تربیت کردن بچه هاست. ضمن اینکه دارا هم توی شغلش و هم توی درسش پیشرفت داشت. میگم مگه برادر خودش مثلن چه پیشرفتی کرده که تو نکردی! اونم با وجود بابای پولداری که داره! هیچ!

دارا ته دلش از این آزادی که بعد از 10 سال داره خوشحاله و بارها گفته که واقعن دلم نمیخواد دیگه خانوم اول برگرده. البته ناراحته که وقتی میره خونه چراغا خاموشه و کسی توی خونه نیست و صدایی نمیاد. اینجوری بیشتر دلش میخواد تنها نباشه و بیشتر میاد پیش ما. خانوم اول هم دیگه بهش زنگ نمیزنه و خیلی کم با هم حرف میزنن.

دارا هر روز زنگ میزنه و با بچه ها حرف میزنه. برای تولد دخترش رفت شهرستان و برای ثبت نام کلاس اول پسرش هم رفت شهرستان. هرچند توی مدتی که اونجا بود هیچ کاری برای ثبت نام بچه نکرد و تمام مدت دنبال کارای شخصی برادر خانوم اول بود و آخرشم بهش گفتن تو برو خودمون یه فکری واسه مدرسه بچه می کنیم. مثلن پسر بزرگ داراست مثلن!!

خانوم اول در واقع میخواد زندگی شخصی دارا مختل بشه و زندگیش با من از هم بپاشه. ولی موفق نمیشه. همونطور که مثل همه ی فیلما و سریالای زن دومی نتونست ایرادی از من و از خانواده م بگیره یا نتونست بگه من از پری سرتر هستم و پری چی داشت که به من ترجیحش دادی. در واقع کوچکترین برتری نسبت به من نداره و در یک سطح هستیم و خیلی جاها حتی من بهش برتری دارم.

تنها موردی که از من بهتره اینه که خیلی اهل خونه داری هستش در حد وسواس و از اون زنهاست که روزی سه بار خونه رو جارو میکنن و اگر 10 بار بچه ها اسباب بازی ها رو پخش کنن همون لحظه جمع میکنه که نکنه یهو مهمون بیاد. یعنی توی خونه ی خودش هم بخاطر دیگران زندگی میکنه.

البته این موضوع باعث شده که توی این سن مشکل دیسک کمر پیدا کنه. دارا هم از وقتی با من زندگی کرد فهمید که میشه طور دیگه هم زندگی کرد و میشه آدم از زندگی توی خونه ی خودش لذت ببره بجای اینکه مدام در حال بشور و بساب و بعد در حال غر زدن به بقیه باشه که نریزین و کثیف نکنین و همش من باید کار کنم. واسه همین دارا بارها بهش گفته بود انقدر به خودت فشار نیار و سعی کن از زندگی لذت ببری. اما خانوم اول اهل این حرفا نیست و از اون آدماست که انقدر خودش و دیگران رو عذاب میده تا روزی که بمیره.

دارا نمیخواد جنگ راه بندازه وگرنه الان همه چیز به نفع داراست. تنها امتیازی که قانون در قبال ازدواج مجدد مرد به زن اول میده، حق طلاق هستش. خانوم اول دارا دیگه الان این حق طلاق رو هم به دلیل عدم تمکین از دست داده.

بهرحال...آرزو دارم دل من نسبت به خانوم اول و دل خانوم اول نسبت به من نرم بشه و اون به زندگیش برگرده و همه مون در این فرصت کوتاهی که داریم، زندگی های پاک و سالم و پر نشاط داشته باشیم و دیگه لج بازی و خودخواهی رو کنار بگذاریم و به آینده ی بچه هامون فکر کنیم.


تولد حسین


روز تولد حسین میخواستم مرخصی بگیرم ولی بخاطر شرایط خاصی که بود گفتن نمیشه و قرار شد مرخصی ساعتی بگیرم و زودتر از سر کار برم خونه. عدل اون روز هم خیلی کار داشتیم و مدیرمون گیر داده بود که بمونم. ولی بالاخره موفق شدم ساعت 12 و نیم بزنم بیرون. قرار بود شام لازانیا و کشک و بادمجون داشته باشیم. میوه هم گوجه سبز و خیار خریدم و چیپس و ماست موسیر هم  برای پذیرایی گذاشتم.

بیشتر کارامو از قبل انجام داده بودم. سر راه کشک و شیر خریدم و از قنادی نان تهران که بالاتر از سیدخندان هستش کیک تولد حسین رو گرفتم. یه کیک ساده قهوه ای  چهارگوش گرفتم و با چند تا عروسک روی کیک که آدم برفی های سفید بودن روشو تزئین کردم.

وقتی رسیدم خونه ناهار خوردم و خودم رفتم حموم و حسین رو هم حموم کردم و لباسشو تنش کردم و خوابوندمش. بعد رفتم که لازانیا رو درست کنم. کشک و بادمجون هم آماده بود. سس سفید رو درست کرده بودم که حسین آقا زودی از خواب بیدار شد. رفتم سراغش که دوباره بخوابونمش ولی دیگه نخوابید و تا آخر شب هم نخوابید چون هر لحظه هیجان جدیدی براش داشت و اصلن نمی تونست بخوابه.

همون موقع که رفتم حسین رو بخوابونم دارا زنگ زد و خیلی خیلی داغون بود. اون روز قرار بود دارا زود بیاد و نون و نوشابه رو اون بگیره. ولی گفت ساعت 3 یه جلسه داره و مجبوره بعد از جلسه بیاد.

گفتم: چرا انقدر داغونی؟

دارا گفت: خانوم اول از دیروز تا حالا و حتی شب و صبح و نصفه شب همینطور یکسره داره بهم اس ام اس میده و واقعن دیگه انرژی برام نمونده. مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره که هی فحش و نیش و کنایه بشنوه.

گفتم: چی میگه؟

دارا گفت: مثل همیشه! اینکه طلاق میخوام و تو هرزه هستی و نباید این کارو میکردی و ...

دارا اضافه کرد: خانوم اول میگه نباید به پری میگفتی که من اومدم شهرستان و نباید وقتی من نیستم میرفتی پیشش. باید حتی حالا که من نیستم همون برنامه هفته ای یک شب رو اجرا کنی و هفته ای یک شب بری پیش پری و وقتی منو طلاق دادی هر چقدر دوس داری برو.

در واقع خانوم اول توی این زمان برای این یوهو آتیشی شد که شب تولد حسین بود و همین موضوع انقدر اذیتش کرد. قبلش خیلی کاری نداشت که دارا کجاست و چیکار میکنه و چی میخوره. یوهو اون شب گیر داده بود که دیگه نباید بری پیش پری! چون حدس میزد که برای حسین تولد گرفته باشیم.

دارا براش نوشت: امشب به هر حال من باید برم پیش پری و اصلن نمی تونم کنسلش کنم. تو فقط تا فردا صبر کن!

خانوم اول  هم برای دارا نوشت: فردا! تا فردا! باید فردا حرف تازه ای برام داشته باشی! امشب هم اجازه نداری اونجا بخوابی! باید بری خونه و بهم زنگ بزنی که من خیالم راحت بشه اونجا نموندی. جواب تلفنت رو هم نمیدم!

دارا وقتی داشت این اس ام اس رو برای من میخوند همش می خندید. خنده ای از روی تمسخر و عصبیت.

گفتم: چرا می خندی؟؟

دارا گفت: خنده دار نیست؟؟ انگار داره با بچه 2 ساله حرف میزنه! اجازه نداری این کارو کنی!! اجازه نداری اون کارو کنی!! مسخره!!

گفتم: حالا فردا حرف تازه ای براش داری؟

دارا گفت: نه! چه حرف تازه ای!

گفتم: خب همین که داری سرزده میری پیشش یعنی حرف تازه دیگه. (همونطور که گفتم دارا برای تولد دخترش میخواست بره شهرستان) دیدن تو باید براش بهترین اتفاق و تازه ترین حرف باشه. دیگه نمی تونه توقع داشته باشه تو مثل عصا از وسط باز بشی و تبدیل بشی به یه دسته گل که تازه باشی!

دارا گفت: نه! برای اون ارزشی نداره که من برم پیشش. (بعدن که دارا برگشت بهم گفت رفتن من بهرحال توی روحیه خانوم اول تاثیر داشت. اما اصلن با هم نبودیم و اون برای خودش بود و من با بچه ها).

گفتم: تنها چیزی که خانوم اول رو راضی میکنه اینه که تو پری رو ول کنی. فقط این اتفاق کمی آرومش میکنه. اونم نه کاملن.

دارا گفت: آره، ولی این اتفاق نمیوفته.

بعد از حرفای دارا خیلی روحیه م رو از دست دادم. آرزو کردم کاش اصلن مهمونی نداده بودم و کاش اصلن مهمون نداشتم و از همین حالا میخوابیدم تا هر وقت که دلم بخواد. چون دفعه های قبل هم خانوم همه خوشی های ما رو با این کاراش تلخ کرده بود.

پارسال هم که من بعد از بیشتر از یک سال خواهر و برادرم رو دعوت کردم زنگ زد. اون موقع میخواستم قبل از اینکه حسین به دنیا بیاد و چون رفته بودیم خونه ی خودمون یه مهمونی داده باشم و با اینکه 8 ماه حامله بودم همه کارامو هم خودم کردم.خانوم زنگ زد و حسابی به من و دارا فحش داد و با هر دومون هم حرف زد.

خانوم نظرشون این بود که شما گوه خوردین اصلن مهمونی دادین! من فکر میکردم میشه با این آدم ارتباط برقرار کرد و فکر کردم می تونم با ادب و با محبت دلشو نرم کنم و بهش حالی کنم که من تهدیدی برای زندگیش نیستم و بهش حالی کنم همه ما باید در کنار هم زندگی کنیم و بهش حالی کنم اتفاقی که اون میخواد یعنی اینکه دارا منو رها کنه نمیوفته و باید با شرایط موجود با هم زندگی کنیم. ولی فایده نداشت!

زمان حاملگیم بارها شد که خانوم زنگ میزد و ساعت ها حرف میزد. انقدر حرف میزد که کف میکرد و موبایل من سر یک ساعت مکالمه رو قطع میکرد. بعد خودش میگفت چرا همش من حرف میزنم تو هم حرف بزن! 

چقدر فحش و طعنه و گوشه و کنایه ازش شنیدم و خدا فقط میدونه که لب باز نکردم نه به اعتراض و نه به اشاره و تازه خیلی بیجا تملقش رو میگفتم و بالاش می بردم و طوری حرف میزدم که انگار من خنگم و هیچی حالیم نیست و طوری رفتار کردم که فکر کنه کنترل اوضاع دست اونه. ولی فایده نداشت و من هم دیگه شأن خودم نمی دونم که اصلن با این آدم هم کلام بشم.

پارسال روزی که حسین به دنیا اومد، دارا شبش منو تنها گذاشت و رفت. چون گفت تولد دخترمه و اگر امشب نرم تا آخر عمرم باید حرف بخورم و روضه گوش کنم و عذاب بکشم. منه تازه زایمان کرده با روحیه خراب رو تنها گذاشت. تمام مدت حاملگیم هم حتی یک شب پیشم نبود و تا 6 ماهگی حسین هم یک شب پیش ما نبود. همش برای رضایت و آرامش خانوم. ولی هیچ کدوم از این کارا فایده نداشت. اما بعد از 6 ماهگی حسین دیگه هفته ای یک شب اومد پیش من و دیگه اداهای خانوم جواب نداد!

روز تولد حسین بعد از تلفنی حرف زدن با دارا، مامانم و دوستام و خواهرهام که دیدن  من چقدر بهم ریختم و روحیه م خراب شده، کلی دست و جیغ و هورا راه انداختن و شلوغ بازی و خلاصه که منو سر روحیه آوردن. حالم که بهتر شد رفتم بقیه لازانیا رو درست کردم.

دارا دوباره زنگ زد و این دفعه روحیه ش بهتر بود و گفت: عیب داره اگه دوستام هم بیان تولد حسین؟ آخه میگن ما عموهای حسین هستیم و باید باشیم.

گفتم: نه! چه عیبی داره. بگو تشریف بیارن.

خیلی خوشحال شدم از اینکه دوستای دارا هم قرار بود بیان. خیلی هم هیجان زده بودم و استرس داشتم چون مهمونای جدیدی داشتم که برام خیلی مهم بودن.  البته یکی از دوستاش رو قبلن دیده بودم و توی اسباب کشی خونه قبلی مون کمک کرده بود و وقتی هم که من رفتم بیمارستان برای زایمان، تا وقتی که دارا خودش رو از شمال برسونه دوستش همه کارای بیمارستان رو انجام داده بود. چون دارا ماموریت بود و من 8 صبح رفتم بیمارستان و ساعت یک ظهر حسینم بدنیا اومد و قبل از اینکه حسین بدنیا بیاد دارا خودشو رسونده بود تهران.

دوستای دارا همه شون زن و بچه داشتن. دارا گفت دوستام به شوخی بهم میگن: برای اینکه موقعیت تو راحت تر بشه، ما هم میریم زن دوم میگیریم.

دارا بهشون گفته: بیخود از این حرفا نزنین! شماها عرضه شو ندارین!

من گفتم: خب با این حرف که بدتر تحریکشون میکنی و واسه اینکه ثابت کنن می تونن میرن این کارو میکنن که!

دارا با شیطنت گفت: آره!!

ساعت 6 دارا اومد خونه و نون سنگک هم خریده بود. دارا رفت حموم و آماده شد و دیگه کم کم مهمونا هم اومدن. دوستای دارا هم ساعت 8 رسیدن. بعد از اینکه همه مهمونا نمازشون رو خوندن، شام خوردیم و همه خیلی از شام تعریف کردن. مخصوصن دارا که من حسابی قند توی دلم آب شد چون مهم تر از هر کسی برام دارا بود که چه نظری داشته باشه.

حسین با اینکه ظهر هم نخوابیده بود باز هم نمی خوابید و حسابی در حال کیف و شادی بود. بعد از شام کیک رو آوردم و دارا و حسین کیک رو بریدن و بعد هم کادوها رو باز کردیم. دارا گُل مجلس شد و در حالیکه حسین نشسته بود روی پاش کادوها رو باز میکرد و می گفت کی کادوها رو آورده. منم کمک میکردم که کاغذ کادوها رو جمع کنم و کادوها رو روی میز بچینم.

شب خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت. وقتی دوستای دارا میخواستن برن بهش گفتن چرا یه ذره حالت گرفته است و خیلی شاد نیستی؟

دارا بهشون گفت که ماجرا از چه قراره و خانوم اول گیر داده که وقتی من نیستم هم نباید بری پیش پری.

دوستاش هم همشون گفته بودن: وا! به اون چه ربطی داره! اون که  خودش نیست!

وقتی همه مهمونا رفتن، دارا هم آماده شد که بره ولی گفت میرم زنگ میزنم و برمیگردم.

گفتم سختت میشه، همونجا بخواب.

دارا گفت: نه، میخوام شب پیش تو باشم.

اون شب دارا برگشت و پیش من و حسین بود. ساعت 2 و نیم شب خانوم اول به من اس ام اس داد و برام نوشت خیلی لذت می بری که زندگی یکی دیگه رو تصاحب کردی و دلت خوش باشه که خدا ازت راضیه و از این حرفا.

صبح به دارا گفتم که خانوم اول اس ام اس داده و گفتم: خودش گذاشته رفته، خودشم روضه شو میخونه و سینه شو میزنه!! مگه کسی مجبورش کرده که بره! مگه وقتی بود میذاشت تو غیر از همون هفته ای یک شب بیای پیش من و روزای دیگه ای هم که میامدی که دور از چشم اون بود!

دارا گفت: یه وقت این حرفارو به خودش نگیا! چون دقیقن منم دیروز همینارو بهش گفتم و حالا فکر میکنه ما با هم هماهنگ کردیم و حرفامون رو یکی کردیم.

به دارا گفتم: من از این حرفا خیلی ناراحت شدم. انتظار دارم بهش بگی که حق نداره به من اس ام اس بده. همونطور که اگر من بخوام حرف بدی به اون بزنم منعم میکنی.

دارا گفت: این آدم فکرش مریضه و نمیشه باهاش مثل یه آدم عادی حرف زد. الان اگه بهش چیزی بگم فقط به این فکر میکنه که پری رفته از من پیش دارا بدی گفته و اصلن به کاری که خودش کرده فکر نمیکنه.

گفتم: باشه، فهمیدم چی میگی. نمیخواد چیزی بهش بگی. مهم نیست. من یه خط دیگه میخرم که دیگه این آدم مزاحمم نشه.

دارا گفت: وای منو بیچاره میکنه که چرا خط پری جواب نمیده و باید شماره جدید پری رو بهم بدی!

گفتم: پس شماره جدیدم رو به تو هم نمیدم. چون تو صلاحیتش رو نداری و لوش میدی!

دارا در حالیکه قاطی کرده بود غرید: یعنی که چی! مگه میشه! دیوونه!

گفتم: خب خودتم که لو ندی ولی اون رمز موبایل تو رو داره و خودش پیدا میکنه!

دارا گفت: نخیر رمزو نداره!

برام جالب بود. من رمز موبایل دارا رو ندارم و برام مهم هم نیست. ولی دارا رمز موبایل منو داره و اینم برام مهم نیست. دارا برای جلب اعتماد خانوم اول مدت زیادی رمز موبایلش رو  به اون گفته بود. اما حالا دیگه زمان جلب اعتماد به سر اومده.


بوسه بارون


حسین داشتن بهترین اتفاقیه که می تونه توی زندگی یه نفر پیش بیاد. شیرین، شاد، پر انرژی، پر از زندگی و  پر از شور زندگی، لحظه به لحظه تازه و اشتراک و تکثیری از خودت و کسی که عاشقانه دوسش داری...

اول فکر میکنین این شما هستین که عاشق حسین شدین و این شما هستین که دلتون براش تنگ میشه. ولی کم کم می فهمین اینجوریام نیست. حسین هم عاشق شماست و هم پای شما دلتنگ میشه و عاشقی میکنه. کم کم که بزرگتر میشه بیشتر و بیشتر متوجه عشقش میشین.

عشقش رو از نگاهاش می فهمین، از صدا درآوردناش، از سفت سفت بغل کردناش، از اینکه مامان و بابا رو به هرکسی ترجیح میده و بین میلیون ها نفر اونا رو میشناسه و تشخیص میده. از اینکه خودشو برای شما لوس میکنه و با همه ی کوچیکیش سعی میکنه کارایی کنه که مورد پسند و مورد توجه شما باشه.

عشقش رو از اونجا می فهمین که اگر کار اشتباهی بکنه، تنها صورت بدون لبخند شما براش کافیه که دست از اون کار بکشه و گاهی حتی بزنه زیر گریه و تند تند چهار دست و پا خودشو برسونه به شما و ازتون بره بالا و دستاشو سفت بندازه دور گردنتون که یعنی: بسه دیگه اینجوری نگام نکن!‌ اگرم داشتم کار بدی می کردم حالا که دیگه نمی کنم، پس بیا آشتی!

بچه م عاشق اینه که یه کار جالب یا جدید بکنه و ما تشویقش کنیم. آخرین کار جدید و جالبش در حال حاضر اینه که تنهایی و بدون هیچ کمک و تکیه گاهی چند دقیقه روی پاهاش می ایسته. وای که چه کیفی میکنه وقتی تشویقش میکنیم و براش دست می زنیم و میگیم آفرین حسین! آفرین!! توی خیال کوچولوش مهم ترین کار دنیا رو کرده و با دست زدنای ما خودش هم تند تند دست میزنه و شادی میکنه.

الان گوش رو میشناسه. وقتی بهش میگیم گوش کو، گوش ما یا گوش خودشو نشون میده. دم به ساعت هم با دستای کوچولوش گوشای ما رو میگیره و میگه اوه اوه و ما باید بگیم گوش گوش، این گوشه و اگر نگیم دست بردار نیست.

موقع شنیدن صدای اذان یا قرآن و یا وقتی که مهر و جانماز میبینه دو تا دستاش رو میذاره روی گوش هاش و ادای صدای اذان رو در میاره. لباشو غنچه میکنه در حالیکه لب پایین رو میده جلو و چشمارو تنگ میکنه. گاهی هم پخش میشه روی زمین که مثلا روی مهر سجده کنه.

کشف ارتباطات هم سرگرمی دیگه ی حسینم هستش. بچه م بشدت مورد هجوم یادگیری هست و مغز کوچولوش مدام در حال دریافت اطلاعات تازه است. الان میدونه که کانال های تلویزیون با کنترل عوض میشن و با اینکه خودش هنوز نمی تونه با کنترل کار کنه ولی کنترل رو به سمت تلویزیون میگیره.

میدونه کلیدهای برق، چراغ ها رو روشن و خاموش می کنن. ارتباط بطری آب و درشو یاد گرفته و با جیغ از ما میخواد بطری آب رو ببریم جلوی دستش تا خودش در بطری رو بذاره روش.

توی چشمم قطره میریزم و همونطور که چشمم بسته است میگم حسین مامان در این قطره رو بده. در قطره رو میاره به طرف قطره که توی دستمه و میگه اِ اِ... یعنی بیا این در مربوط به این قطره هست و بذار روش.

میدونه که اگر چراغ بیوفته توی آینه کوچیک دستی یه نور بازیگوش روی سقف و دیوار درست میشه. من این کار رو میکنم و بعد حسین آینه رو از من میگیره و سعی میکنه خودش نور بندازه توی آینه.

شیرین ترین کار حسین در حال حاضر بوسیدناش هست. چی بگم از بوسیدناش که چه دلبری هایی که با این بوس کردنا نمیکنه. یکی و دو تا هم که نه. اونقدر می بوسه که آدم بیهوش میشه از خوشی. باید هم وقتی داره بوس میکنه هی نازش کنیم و ازش تشکر کنیم و بگیم مرسی مرسی حسین جونم.

دیشب بچه م خوابش میامد بدجور و هی نمی خواست بخوابه ولی! چون من و باباش داشتیم حرف میزدیم و اونم میخواست داخل ماجرا باشه. سه تایی توی تخت بودیم و حسین دو تا دستاشو بلند میکرد و خودش رو پرت میکرد روی تخت یا روی من و باباش و هی باز از پشت خودشو پرت میکرد و یه بار از جلو و یه بار یه وری. بعد میرفت سرشو میذاشت روی سینه ی بابایی و دوباره میامد پیش من شیر میخورد و باز خودشو پرت میکرد و سرشو میبرد زیر لحاف و بعد در حالیکه چشماشو می بست و سرشو به اینور و اونور تکون میداد، میامد خودشو مینداخت توی بغل ما و دوباره همه چیز از اول...

بعد که دیگه خیلی خوابش میامد و حسابی قاطی کرده بود، بوس بارون رو شروع کرد. یکی بابا رو بوس میکرد و یکی مامانو، باز تندتند میرفت و خودشو مینداخت بغل بابایی و صورتشو بوسه بارون می کرد و بعد نوبت مامانی بود که خودشو بندازه بغلشو و صورتشو پر از بوسه های شیرین کودکانه ش کنه.

من و دارا حسابی دلمون ضعف رفته بود براش. دارا دیگه تحملش تموم شد و هیکل کوچولو و ظریف حسین رو گرفت بین بازوهای قوی و بزرگ مردونه ش و حسابی فشارش داد و گفت: این کارا چیه میکنی حسین؟؟؟ امشب میخوای حسابی منو دیوونه کنی ها پسر!!!

بچه م دیشب توی خواب ناله میکرد و فهمیدم که دلدرد داشت. شبایی که دارا پیش ماست تا جایی که می تونیم بیدار می شینیم و حرف میزنیم یا چیزی می خونیم یا فیلم می بینیم. حسین هم تا جایی که جون داشته باشه با ما بیدار می مونه و بعد بیهوش میشه. البته نه تا صبح که چندین بار تاصبح بیدار میشه!

امروز صبح که بیدار شدم وقتی داشتم آماده میشدم که برم سر کار، توی این فاصله حسین بیدار شد و منم متوجه نشدم که برم سراغش. دارا بغلش کرده بود و بعد هم کلی براش شعر و لالایی خونده بود و بعد دوتایی کنار هم خوابیده بودن. رفتم که دارا رو بیدار کنم بیاد بریم سر کار بهم میگه نگاه کن بچه م پاهاشو چجوری گذاشته، برات بمیرم بابایی.

دارا خیلی آدم عاطفی هستش. در کل با احساسش زندگی میکنه. واسه همینم خیلی آسیب پذیره. یه ویژگی دیگه هم داره اینکه خیلی عاشقه بچه هاشه. جونش در میره برای بچه هاش مثل یه زن. در مورد هر سه تا بچه همینطوره. البته بنظرم دخترشو یه کوچولو بیشتر از دو تا پسرا دوست داره. طبق همون اصل قدیمی که باباها عاشق دخترا هستن و دخترا بابایی هستن. (لازمه اضافه کنم که خانوم دوم رو از همه ی بچه هاش حتی بیشتر دوست داره؟)

خانوم اول یازدهم این ماه یعنی روز زن رفت شهرستان خونه ی پدرش. دارا کلی غصه داره از دوری اونها و آه های سوزناک میکشه.

دارا میگه: نمیدونم دیگه خانوم اول برمیگرده یا نه!

من گفتم: غصه نخور! شک نکن که برمیگرده! اون به تو و زندگیش علاقه داره و همه ی این اظهار نفرت ها یک بازیه! مطمئن باش که برمیگرده و باز شروع میکنه به اینکه طلاق میخوام و نمی تونم تحمل کنم و حالم از دیدن تو بهم میخوره و میخوام به بابام بگم و این حرفا! چون خودآگاه یا ناخودآگاه با این کار توجه تو رو به سمت خودش میکشونه و فکر میکنه با این ترفند میتونه به خیال و توجه تو تسلط داشته باشه که البته تو هم نشون دادی که می تونه.

دیشب دارا به حسین میگفت: داداشه امیر! داداشه امیر! امیر کجاست که باهات بازی کنه!‌ امیر اگه بدونه یه داداش داره خودشو از خوشحالی میکشه و هی الکی هر کی رو دید نمیگه این داداشمه!! دوباره دو دقیقه بعد: بمیرم برای چشمای خوشگلت حسینم. مژه هات داره مثل داداش امیرت خیلی بلند میشه! آخه امیر وقتی عینک میزنه، مژه هاش میخوره به شیشه عینک و برمیگرده!

حسین خیلی به برادرش شباهت داره. این موضوع رو یک بار دارا گفتم و دارا گفت خودمم قبلا به این موضوع فکر کرده بودم. دارا آرزو داره بچه ها کنار هم باشن و با هم بزرگ بشن. دلش پاکه. میگم این آرزوها عملی نیست دارا جان! میگه: است!! آرزو مقدمه ی عمل هستش.


نفر سوم...


دو تا مطلب خوندم که با ذکر منبع همینجا کپی کردم...
 
 
 
مرجع: روزنامه جوان
در زندگی اجتماعی، زمانی مشکل و معضلی تبدیل به پدیده می‌شود که گسترده و فراگیر شده باشد و از سوی تمام افراد جامعه قابل درک و لمس باشد. ازدواج یکی از مهم‌ترین عرصه‌های زندگی است که فرد براساس انتخاب خود وارد آن می‌شود. به همین دلیل تمام پدیده‌های مربوط به زندگی مشترک یکی از مشغله‌های فکری امروز زنان و مردان متأهل جامعه ماست. امروزه با تغییر سبک زندگی سنتی به زندگی مدرن در جامعه ما، امنیت روانی زوج‌ها، برای پایداری زندگی مشترک، بیش از پیش مورد نیاز است. یکی از پدیده‌های اجتماعی امروز که این امنیت روانی را در خانواده‌ها تهدید می‌کند،‌ مسئله خیانت است. درگفت‌وگوی امروز ما با خانم دکتر بدری‌السادات بهرامی، روانشناس حوزه سلامت و مشاور خانواده به بررسی مسئله خیانت، علت‌های رو آوردن به آن از سمت مرد یا زن در زندگی مشترک و راهکارهای موجود برای جلوگیری از این پدیده در خانواده پرداختیم.

چه زمانی می‌گوییم که یک همسر به همسر خودش خیانت کرده است؟
رابطه عاطفی زن و شوهر در واقع مثل یک بانک است. به این ترتیب که در زندگی لحظه‌هایی هست که ما سرمایه‌گذاری‌ عاطفی می‌کنیم. یعنی به هم عشق می‌ورزیم، محبت می‌کنیم، توجه و مراقبت می‌کنیم و به این ترتیب نیازهای عاطفی همسرمان را تأمین می‌کنیم و بعد هم به طور طبیعی لحظه‌هایی هست که دچار اختلاف می‌شویم، در آن موقع ممکن است همسرمان را ناراحت کنیم. انگار از آن ذخیره عاطفی- یعنی از پس‌اندازی که در بانک عاطفی خودمان داریم- برداشت می‌کنیم. به این ترتیب زندگی زن و شوهر به‌‌رغم مشکلاتی که دارند به خوبی پیش می‌رود. حالا اگر زمانی ما از این حساب عاطفی خودمان در جای دیگری سرمایه‌گذاری کنیم، یعنی آن لبخندمان، توجه و مراقبتمان، آن اظهار محبت کردن‌ها و هر رفتاری که متعلق به همسر ماست به فرد دیگری تقدیم کنیم. در واقع از این حساب پس‌انداز عاطفی خرج کس دیگری کردیم. درست مثل اینکه حقوقمان را در خانه‌ای دیگر خرج می‌کنیم. آنجاست که انگار از زندگی خودمان کم گذاشتیم. بنابراین از لحظه‌ای که ما هر اتفاقی که متعلق به همسر ماست، واژه‌های خاصی که برای همسرمان داریم، نگاه خاصی برای همسرمان و رفتار خاصی که متعلق به همسر ماست و می‌دانیم که حتماً تولید عشق می‌کند، در جای دیگری استفاده کردیم، نطفه خیانت را در زندگی مشترک کاشته‌ایم. خیانت هیچ وقت فی‌البداهه و بدون برنامه‌ریزی اتفاق نمی‌افتد. بلکه همیشه از همین مراحل شروع می‌شود، یعنی از محبت، از مراقبت، از رفت و آمد، تا به همین موضوعی که مردم به طور عام خیانت می‌گویند، می‌رسد.

براساس صحبت‌های شما می‌توانیم اینطور بگوییم که «خیانت در سطوح مختلف شکل می‌گیرد»؟بله، اول از نظر عاطفی خیانت صورت می‌گیرد، یعنی یک نفر در ابتدا یک دلبستگی عاطفی پیدا می‌کند یا توجه عاطفی از شخصی می‌بیند و یا اینکه خود به شخص دیگری توجه می‌کند و شروع می‌کند از آن ذخیره عاطفی استفاده کردن و آن را برای کسی غیر از همسرش خرج می‌کند. یک بخش این است. در ادامه گاهی ممکن است که از ذخیره مالی زندگی‌اش هم در جای دیگری و برای فرد دیگری هزینه کند. در واقع یک جور خیانت مالی هم انجام دهد. بعضی فکر می‌کنند که حالا دارند به یک دختر کمک می‌کنند، ولی در ادامه و به تدریج آن دختر را اسیر خودشان می‌کنند و مرحله بعد این است. وقتی که تو برای دختری به این شکل خرج کردی، خیلی راحت او را در تملک خود در می‌آوری. اینکه ما بگوییم این فقط یک کمک مالی است، در واقع از پوشش اجتماعی برای کار خودمان استفاده کرده‌ایم. خیلی زوج‌ها به ما مراجعه می‌کنند و می‌گویند که من داشتم کمک می‌کردم، کمک می‌تواند فقط یک شماره حساب باشد، ‌احتیاجی به این نیست که او را ببینی، می‌توانی به طور ناشناس- مثل همه خانواده‌هایی که به افراد بی‌بضاعت کمک می‌کنند- بدون اینکه او تو را بشناسد، مبالغی را به حساب واریز کنی، یک کار خداپسندانه هم هست. ولی دلیلی ندارد که با هم رفت و آمد داشته باشید، چون به او کمک می‌کنی و بعد از آن به تدریج به سطح زناشویی می‌رسد می‌تواند در شکل مشروع یا نامشروعش اتفاق بیفتد. این موضوع بستگی به وضعیت اعتقادی و فرهنگی افراد درگیر در مسئله دارد.

یعنی اول ذهن درگیر می‌شود، بعد به لحاظ عاطفی شخص وابسته می‌شود و سپس ارتباط کلامی شکل می‌گیرد و بعد از آن ارتباط عملی،‌ خیانت را می‌توان در این چهار سطح بررسی کرد.
خیانت ابتدا به ساکن از ذهن شروع می‌شود. یعنی ذهن مجوز این کار را می‌دهد. بعد به تدریج ارتباط ذهنی تبدیل به هنجاری کلام و بعد از آن متأسفانه تبدیل به هنجاری رفتار می‌شود.

دلایل خیانت و شرایط منجر به آن عموماً چیست؟
مردها به این دلیل که در مقابل دشواری‌های عاطفی کم‌طاقت هستند، وقتی که در یک رابطه دچار مشکل می‌شوند خیلی سریع نیازمند این هستند که یک پناهگاه عاطفی پیدا کنند. یک ضرب‌المثل در توضیح این موضوع هست که می‌گوید: «مردها پسرهایی هستند که بزرگ شدند.» به همین خاطر با کمترین آسیب عاطفی به آغوش رابطه عاطفی دیگر پناه می‌برند. در مقابل زن‌ها به دلیل روابط عاطفی گسترده‌ای که با خانواده و دوستانشان دارند و همچنین در برابر تحمل مسائل عاطفی مقاوم‌ترند. معمولاً انگیزه کمتری برای خیانت دارند. به همین دلیل انگیزه‌ مرد‌ها برای خیانت خیلی متفاوت است با انگیزه زن‌ها، ولی اینکه چرا خیانت می‌کنیم؟ من فکر می‌کنم یک راه حل غلط در برابر مشکلات است. ما اگر مشکلی با همسرمان داریم که به خیانت منجر می‌شود، اول باید فکر حل کردن مشکل باشیم. یعنی پیش مشاور و روانشناس برویم و روی مشکلات کار کنیم و تمام تلاشمان را برای حل آن به کار ببریم. اگر تغییری ایجاد نشد، ایرادی ندارد، جدا می‌شویم. مجبور نیستیم که وقتی به بن‌بست می‌رسیم و هیچ راه‌حلی برای مشکلات وجود ندارد، بیاییم با کس دیگری زندگی کنیم و با فرد دیگری رابطه داشته باشیم. این توجیه درستی برای حل مشکل نیست. چون من با تو مشکل روابط زناشویی یا عاطفی داشتم با فرد دیگری ارتباط برقرار کردم. خب اول یک رابطه خراب را تمام می‌کردی و بعد در زندگی‌ات با فرد دیگری آشنا می‌شدی، هیچ مشکلی هم نبود. این چه توجیهی دارد که برای نیازهای عاطفی‌ات از کس دیگری تغذیه کنی. من فکر می‌کنم این یک راه حل غلط است. در هر صورت خیانت، چه از طرف مرد و چه از طرف زن، آرامش را از زندگی و رابطه می‌گیرد. حتی مردهایی که تعدد زوجات دارند احساس خوبی از اینکه کس دیگری در زندگی ایشان هست، ندارند. دیگر آن رضایتمندی اولیه‌ای را که از همسر کنونی خود داشتند، ندارند. برای اینکه نمی‌توانند از هر دو رضایت کامل را به دست بیاورند.

برداشت من از صحبت‌های شما این است که خیانت در مردها بیشتر از زن‌ها اتفاق می‌افتد، درست است؟
در همه جای دنیا، آمار خیانت مردها به همسرانشان بیشتر از زن‌هاست ولی این آمار تفاوت زیاد معنی‌داری با هم ندارند و خیلی نزدیک به هم هستند. ولی با توجه به ظرفیت اجتماعی، فرهنگی و اعتقادی در جامعه ما هنوز هم تعداد مردهایی که خیانت می‌کنند بیشتر از زن‌هاست.
در هر صورت هنگامی که رابطه عاطفی بین یک زوج متزلزل می‌شود، خیانت در ذهن فرد شروع شده و کم‌کم به عمل نزدیک می‌شود.

می‌شود برای خیانت بازه سنی در نظر گرفت؟
آمار خیانت در جوان‌ها بیشتر است. مردم اسم این را می‌گذارند کم طاقتی. می‌گویند جوان‌ها کم طاقت هستند و قدیمی‌ها بسازتر بودند. چون نسبت به جوان‌های امروز سطح توقعاتشان از زندگی پایین‌تر بوده است.
بنابر این امروز با توجه به آگاهی بین دخترها و پسرها و همچنین تأثیر غیر قابل انکار رسانه‌ها، آمار خیانت در جوان‌ها بیشتر است. ضمن اینکه در گذشته زن‌ها در خانه و مردها برای آن‌ها پناه‌گاه مادی و اجتماعی بودند. ولی امروز زن‌ها سرکار می‌روند، تحصیل کرده‌اند و به اصطلاح دستشان داخل جیب خودشان است و وقتی واقعاً از زندگی زناشویی‌شان راضی نیستند حاضر نمی‌شوند به هر قیمتی به این ارتباط ادامه دهند. 

پس خیانت محصول زندگی مدرن است؟ 
نه واقعاً این طور نیست. از زمانی که بشر زندگی خانوادگی داشته خیانت هم وجود داشته است.
می‌توانیم بگوییم شیوعش در زندگی مدرن بیشتر است که شاید علت آن افزایش جمعیت باشد. جمعیت امروز با گذشته فرق کرده است و به همین دلیل شایع‌تر شده است. ضمن اینکه آگاهی مردم راجع به نیازهایشان از زندگی زناشویی بیشتر شده است. همین البته بحث تهاجم فرهنگی، رسانه‌ها و تأثیر مخرب فرهنگ سازی‌های غلط، تمام این‌ها هم بی‌تأثیر است.

علت‌های خیانت در یک زندگی مشترک چیست؟
خیلی وقت‌ها آدم‌ها فکر می‌کنند که در زندگی بچه‌هایی وجود دارند که به صلاح نیست این زندگی به هم بخورد. به همین دلیل تصمیمشان این است که به این زندگی ادامه بدهند. ولی به این دلیل که این زندگی کار کرد کاملی را برایشان ندارد. مثلاً فرض بفرمایید یک آقایی ـ اگر من مثال مردها را می‌آورم برای این است که در کشور ما به دلیل فرهنگی خانم‌ها کمتر خیانت می‌کنند و به این دلیل که مجوز شرعی و قانونی هم وجود ندارد و اگر خیانتی از طرف زن صورت گیرد، کاملاً پنهانی است ـ نیازهایش از طرف همسرش برآورده نشود، مثلاً نیازهای زناشویی و با خودش فکر می‌کند که من آدم گرم‌تری هستم و همسرم آدم سردتری است و نمی‌تواند آن طور که من احتیاج دارم، نیازهای زناشویی من را تأمین کند، به سمت کسی می‌رود که بتواند خلأهای باقی مانده در زندگی‌اش را برای او پرکند. گاهی هم متأسفانه به اشتباه، همسرها در بگومگوهای لفظی به او پیشنهاد می‌دهند که اگر تو واقعاً نمی‌توانی تحمل کنی و با این مسئله مشکل داری بیا برو و برای خودت کسی را پیدا کن! من دیگر بیشتر از این نمی‌توانم جوابگوی نیازهای تو باشم. در نتیجه مرد می‌گوید که خودش از اینکه بخواهد نیازهای مرا تأمین کند، اعلام انصراف کرد و من به سمت کس دیگری می‌روم. این یکی از عوامل است. یک دسته دیگری می‌توانند عواملی باشند که از لحاظ عاطفی شکل می‌گیرند. یعنی یک آدم در زندگی زناشویی‌اش خلأ عاطفی دارد. در جامعه به همه ما توجه عاطفی می‌شود. این توجه‌ها در صورتی که ما دارای خلأ باشیم ممکن است ما را درگیر روابط عاطفی کند. در نتیجه این می‌تواند یک عامل باشد که البته ارادی نیست و یک دفعه فرد وسط جریان قرار می‌گیرد و متوجه می‌شود که این اتفاق حادث شده است.
بدون اینکه دوست داشته باشد، خیانت کند. یک دسته از عوامل هم متأسفانه معمولاً فرهنگی است. یعنی اینکه بعضی از خانواده‌ها توصیه‌های بدی می‌کنند و تصورشان این است که مثلاً اگر بگویند که بله اگر تو این مشکل را داری می‌توانی با دوست من آشنا شوی. فکر می‌کنند به این ترتیب می‌توانند این ظلم را جبران کنند. گاهی هم مردها یا زن‌ها متأسفانه به عنوان تنبیه،‌ به عنوان یک راه‌حل غلط و برای اینکه بتوانند مشکل را حل کنند به این راه متوسل می‌شوند. مثلاً یک فیلمی به اسم «چشم» بود که همین مسئله را مطرح می‌کرد. یک مردی برای اینکه بتواند توجه همسرش را جلب کند و به او بگوید عزیز من چقدر درگیر کارت هستی، کمی هم به من توجه کن! تصمیم گرفت که با خیانت توجه او را به دست بیاورد و در واقع داشت ادای خیانت را درمی‌آورد ولی در آخر خیانت کرد. 

تنوع‌طلبی در زندگی مجردی بی‌قید و متنوع که یک فرد قبل از ازدواج داشته، نمی‌تواند یکی از عوامل باشد؟ 
این برمی‌گردد به بحث سلامت یا بیماری. تنوع‌طلبی در دنیای روانشناسی به عنوان یک بیماری شناخته می‌شود. می‌توانیم این را بگوییم که یک دسته از بیماری‌ها منجر به خیانت می‌شوند. مثل اختلالات دون‌ژوآنیسم. بیماری مانیک که اینها منجر به خیانت می‌شوند. البته این بیماری‌ها کاملاً قابل درمان هستند.
بعضی از روانشناس‌ها معتقدند که خیانت به یک‌سری از مشکلات روانی در کودکی و نوجوانی فرد وجود داشته است، برمی‌گردد.
اصولاً اگر بعد عاطفی خیانت را در نظر بگیریم، می‌تواند تعبیر درستی باشد. خیلی از اوقات یک فرد تا زمان ازدواجش یک فرد نجیب و درست و خوبی بوده است. هیچ خطایی هم نداشته است. به محض اینکه ازدواج می‌کند این موضوع روشن می‌شود و اصلاً در یک رابطه عاطفی غلط فرد درگیر عوارضی این چنین می‌شود. خیلی وقت‌ها آدم‌ها همه امید و آرزویشان به ازدواج بوده است. حالا وارد ازدواج شده‌اند و می‌بینند آن چیزی را که می‌خواهند دریافت نمی‌کنند و متوجه می‌شوند که این هم آن مسیری که فکر می‌کرده‌اند،‌ نیست. مسیری که تصور می‌کرد به او آرامش می‌دهد و او می‌رود و دنبال مسیر دیگری می‌گردد و یک راه‌حل غلط برای مشکلش انتخاب می‌کند. البته این مسئله می‌تواند زمینه‌های ژنتیک هم داشته باشد.

مثل بیماری‌هایی که اشاره کردید...
بله.

آیا این بیماری‌ها نشانه‌هایی دارد که ‌ زن یا مرد بتوانم قبل از شروع یک رابطه آن را شناسایی کنم؟ در جواب شما باید بگویم افرادی که دارای بیماری وسواس جنسی هستند، آدم‌هایی هستند که اختلال دون‌ژوآنیسم دارند،‌ آدم‌هایی که شخصیت نمایشی دارند. اینها برای خیانت آماده‌تر هستند و اصولاً آدم‌‌های پایداری در روابط عاطفی‌شان نیستند. امروز به دخترها و پسرها توصیه می‌کنیم قبل از ازدواج حتماً نزد مشاور بروند. در مشاوره‌های ازدواج یکی از کارهایی که به طور ثابت انجام می‌شود، تست سلامت روانی است. ولی اینکه بگوییم، این بیماری‌هایی که اسم برده شد، علامت ویژه‌ای دارند؟ خیر. جز اینکه یک کارشناس بتواند تشخیص بدهد.
خیلی وقت‌ها آدم دون‌ژوآنیسم، آدم عاشق‌پیشه‌ای است که برای زنش می‌میرد. آدمی که شخصیت نمایشی دارد، آدم گرم و اجتماعی است که مورد توجه همه قرار می‌گیرد و دوست‌داشتنی است. بنابراین چیزی نیست که مردم بتوانند تشخیص دهند. شاید تنها چیزی که می‌توان گفت که قابل تشخیص است،‌ سابقه خانوادگی است. اینکه مردم می‌گویند، پدرشوهرم هم دوتا زن داشت یا پدربزرگش هم همینطور بود که یا مشکل ژنتیکی است یا آن آدم توسط آدم‌های بیمار تربیت شده است ولی لایه‌های پنهان‌تر آن را حتماً در مشاوره ازدواج متوجه می‌شوند.

در خیانت زن‌ها بیشتر آسیب می‌بینند یا مردها؟
در خیانت زن و مرد هر دو آسیب می‌بینند. چون انسجام عاطفی را از دست می‌دهند. حتی مردهایی که تعدد زوجات دارند،‌ خوشحال نیستند، چون انسجام و آرامش ندارند و همه آنها بدون استثنا اذعان می‌کنند که ما آن را توصیه نمی‌کنیم. بنابراین فرقی نمی‌کند. به محض اینکه خیانت صورت می‌گیرد، هر دو احساس نارضایتی می‌کنند ولی زمانی می‌فهمند که دیگر دیر شده است و عوارض خیانت خود را نشان می‌دهد. متوجه می‌شوند که دیگر آن ساماندهی عاطفی را ندارند ولی اگر خیانت زن موجب طلاق او شود، زن آسیب جدی‌تر می‌بیند. طلاق برای هم مرد و هم زن شکست است ولی در جامعه ما یک جور وضعیت هجومی از سمت مردها برای یک زن مطلقه وجود دارد که این می‌تواند آسیب جدی‌تر برای زن باشد.

چه نشانه‌های رفتاری وجود دارد که بفهمیم همسرمان به ما خیانت می‌کند؟ اولین علامتش دعواهای مستمر، قهرهای مستمر و مدام و فاصله گرفتن از همدیگر است. اگر راستش را بخواهید از همین‌جا شروع می‌شود. به تدریج وقتی آدم‌ها از رابطه خودشان ناامید می‌شوند و از همسرشان فاصله می‌گیرند، بعد از یک مدتی که نیازهایشان انباشته شد و ارضا نشد، به سمت خیانت کشیده می‌شوند و نشانه‌های رفتاری‌اش همین سردی‌ها و تغییراتی است که در رفتارهای روزمره و طبیعی صورت می‌گیرد. مثلاً می‌رود سطل زباله را بگذارد پایین، نیم‌ساعت، یک‌ساعت طول می‌کشد یا در رفت و آمدهایش تغییراتی است یا در توجه‌های عاطفی‌اش تغییراتی است مثلا گفت‌وگوهای عاطفی‌اش مثل همیشه نیست. 

می‌شود در این نوع رابطه‌ها جلوی خیانت را گرفت؟ اگر یک رابطه، رابطه سالمی باشد،‌ فرد خیانت نمی‌کند. اگر دو نفر آدم سالم در کنار هم زندگی کنند، اگر رابطه آنها تغذیه‌کننده باشد،‌ کار به خیانت منجر نمی‌شود. وقتی خیانت صورت گرفته همسر هم سهمی در این قضیه دارد. هر دو سر این رابطه در ماجرا دخیل هستند. 

می‌گویند همه چیز از خانواده شروع می‌شود ولی بعضی از اتفاقات را می‌بینیم که نطفه آن در جامعه بسته می‌شود. مثل همین خیانت. آیا این اصلاح رفتار باید در سطح جامعه هم اتفاق بیفتد یا من فقط باید در خانه خودم آن را اصلاح کنم؟ ما جامعه‌مان را نمی‌توانیم کنترل کنیم. مگر ما می‌توانیم مثلاً شرکت شوهرمان را کنترل کنیم. مگر ما می‌توانیم فرهنگ جامعه را کنترل کنیم. تهاجم فرهنگی را کنترل کنیم. من باید همسرم، پر پر پر از زندگی، از خانه‌اش بیرون برود و در شرایط سیری کامل باشد و در وضعیت کاملا شاد و تغذیه شده خوب باشد. همه ما در برابر رابطه‌مان متعهدیم و باید تلاش کنیم که این مشکل به سراغ ما نیاید. یعنی این طور نیست که ما انگشت اتهاممان را به سمت زن‌ها یا مردهایی که بیرون هستند، بگیریم و خودمان فراموش کنیم که باید چه کاری انجام دهیم. نه! جامعه مسئول نیست، خود ما به عنوان یک آدم در قبال سلامت اخلاقی همسرمان مسئولیت داریم.

 

ارضای جنسی چسب زندگی است 

جام جم آنلاین: دیوار سردی بین زن و مرد، آجر به آجر چیده می‌شود و آنقدر قد می‌کشد که آنها دیگر نه همدیگر را می‌بینند و نه صدای هم را می‌شنوند. این دیوار در زندگی هر زن و شوهری کشیده شود، آخرش به طلاق می‌رسد. طلاق مختص زن و مردهایی است که ازدواج‌های غلط داشته‌اند و به جای تکیه بر «عقل همسرداری» شیفته امتیازات ظاهری شده‌اند.
دکتر سیدکاظم فروتن معتقد است ازدواج، اولین تجربه‌اش، آخرین تجربه است، پس تنها تیر زندگی را باید به درست‌ترین هدف زد. او می‌گوید: «قرار نیست زن و مرد فتوکپی هم باشند. بلکه باید به درک همسر بودن و همسر داشتن برسند تا آن وقت با ارضای نیازهای جنسی‌شان در این بستر عقلانی، به اوج لذت و آرامش برسند.»
به باور دکتر فروتن، نیازهای جنسی هرگز نباید قربانی سایر مشکلات زندگی شود، چون ارضای این نیازها اگر اصل نباشد حتما نقش چسب زندگی را بازی می‌کند.
 
آمارهایی وجود دارد که نشان می‌دهد نزدیک به نیمی از طلاق‌ها در کشور به علت مشکلات جنسی اتفاق می‌افتد. توضیح دهید که این مشکلات به چه نحوی به طلاق ختم می‌شود.
ابتدا باید توضیح بدهم که نحوه ارضای جنسی در زنان و مردان کاملا با هم فرق دارد. آقایانی که از سردمزاجی همسرانشان گله دارند باید بدانند که ریشه این سردمزاجی، در خود آقایان است. وقتی مرد به نیازهای عاطفی همسرش توجه نمی‌کند، طبیعی است که زن با سردمزاجی پاسخ او را می‌دهد. از آن طرف، وقتی به نیازهای مرد توجه نشود، اگر او ظرفیت کمی داشته باشد و وسوسه شیطان هم در میان باشد، زمینه فسادش فراهم می‌شود.
 
به نظر می‌رسد میان صمیمیت عاطفی زن و شوهر و صمیمیت جنسی آنها رابطه معناداری وجود دارد. در این باره بیشتر توضیح می‌دهید؟
انسان‌ها نیازهای فطری گوناگونی دارند که وقتی به آنها پاسخ داده می‌شود سبک می‌شوند. یکی از این نیازها، غرایز جنسی است. وقتی نیازهای جنسی، توسط همسر ارضا شد، فرد احساس آرامش می‌کند برای حرکت و زندگی، انرژی می‌گیرد. وقتی نیازهای جنسی ارضا شود، ما زندگی را از دریچه مثبت می‌بینیم و برعکس وقتی نیازهایمان معطل می‌ماند، نیمه خالی لیوان زندگی را می‌بینیم. همین می‌شود که صمیمیت‌ها رنگ می‌بازد و به‌تدریج روان زن و مرد از هم فاصله می‌گیرد و فقط جسم آنها کنار هم باقی می‌ماند. البته قسمت خوب ماجرا این است که وقتی مشکلات ریشه‌یابی شود رفع نیازها مورد توجه قرار گیرد روابط به حالت عادی بازمی‌گردد.
به اعتقاد من، ارضای نیاز جنسی اگر اصل زندگی نباشد، چسب زندگی است، چون غزیزه جنسی می‌تواند زن و مرد را به هم نزدیک کند. البته نکته مهم این است که ما نباید آنقدر صبر کنیم که ارضای غرایز جنسی‌مان دچار اختلال شود و بعد آن را درمان کنیم و به حالت اول برگردانیم بلکه باید یاد بگیریم چطور پیشگیری کنیم و مانع بروز اختلال شویم.
 
خیلی‌ها می‌گویند مشکلات زندگی بویژه مسائل اقتصادی، سبب می‌شود تا ارضای نیازهای جنسی‌شان به موضوعی دست‌چندم تبدیل شود. آیا به حاشیه راندن نیازهای جنسی به صلاح خانواده است؟
ما زندگی بدون مشکل نداریم و اگر کسی فکر می‌کند چنین زندگی‌ای هست، اشتباه می‌کند. ما باید در زندگی یاد بگیریم که سوار مشکلات شویم و آنها را مدیریت کنیم، یعنی اگر مشکل اقتصادی، تربیت فرزندان و ... داریم، مراقب باشیم با بی‌برنامگی، این مشکل تبدیل به دو مشکل نشود. در واقع ما باید روش‌های حل مساله را یاد بگیریم، و اگر می‌توانیم خودمان دست به حل مشکل بزنیم و در غیر اینصورت با افراد صاحب‌نظر مشورت کنیم. نکته مهم این است که مسائل داخل خانه به هیچ وجه نباید از چاردیواری آن خارج شود ما حتی نباید مشکلات را با پدر و مادرها در میان بگذاریم، چون عمده مشکلات زن و شوهرها با نصیحت و کوتاه آمدن حل نمی‌شود. برای همین، آنها باید برای حل مشکل به درمان و مشاوره با افراد متخصص و متعهد رو بیاورند.
 
سوالم این است که در چنین شرایطی باز هم ارضای نیاز جنسی باید در اولویت باشد؟
وقتی نیاز جنسی در انسان ارضا شود، تحملش در برابر مشکلات بالا می‌رود، بدون این که آن مشکل از بین برود. وقتی نیازهای ما ارضا نمی‌شود از کاه، کوه می‌سازیم و تصمیم‌های غلط می‌گیریم، درست مثل فردی که خیلی گرسنه است و تحمل کوچک‌ترین ناملایمتی را ندارد، اما وقتی سیر می‌شود راحت‌تر به حرف‌ها گوش می‌دهد و دیرتر جوش می‌آورد. پس وقتی نیازهای زن و مرد در خانواده تامین نشود مشکلات تشدید خواهد شد.
 
حتی این اصل در مورد مردانی که به هر شکل به همسرانشان خیانت می‌کنند هم صادق است؟ یعنی همسری که خیانت دیده باز هم باید برای ارضای نیازهای جنسی شوهر بکوشد؟
می‌خواهم جواب این سوال را با یک سوال بدهم. وقتی مردی نیازهای جنسی‌اش به طور کامل ارضا شود آیا فضاهای بیرون از کانون خانواده می‌تواند تحریک‌های جدی در او ایجاد کند؟
به اعتقاد من شانس خیانت در چنین شرایطی صفر نیست اما احتمالش خیلی کم است. نکته بعد این که بسیاری از این خیانت‌ها به ازدواج‌های غلط برمی‌گردد، یعنی به جای این که مبنای ازدواج بر معیارها و ارزش‌های انسانی و ویژگی‌های ماندگار دو طرف باشد، براساس معیارهای دنیوی مثل خانه، خودرو، پول، زیبایی چهره و ... بنا می‌شود.
خب معلوم است، وقتی مردی عاشق محسنات ظاهری زنی شده باشد بعد از مدتی دیگر با آنها ارضا نمی‌شود در حالی که اگر او با عقل همسرش ازدواج می‌کرد و زیبایی‌های وجودی‌اش را می‌دید همیشه این جسم برایش تازگی داشت. حالا اگر در این شرایط نیاز جنسی مرد به طور کامل ارضا شود دیگر اصلا جایی برای بدن‌نمایی دیگران باقی نمی‌ماند.
 
مسلما تحمل مردی که خیانت کرده کار مشکلی است. به اعتقاد شما خانم‌ها چطور چنین شوهری را در خانه بپذیرند؟
وقتی چنین مشکلی پیش آمد می‌توان به دو نحو برخورد کرد. یکی این که زن مقابله کند و مدام حرف‌های کنایه‌آمیز و نیش‌دار بزند که قطعا نتیجه‌ای عایدش نمی‌شود و دوم این که زن این انحراف را مدیریت کند و نظر شوهر را به سمت خودش جلب کند.
در واقع بهترین واکنش این است که زن بپذیرد بحرانی در زندگی‌اش اتفاق افتاده و حالا باید دنبال راه حل باشد و حتما از نظر مشاوران باتجربه استفاده کند. البته این نکته هم قابل تامل است که خیلی وقت‌ها خود خانم‌ها در شروع انحراف مردان نقش دارند. وقتی زن با همسرش ماهواره تماشا می‌کند و هر تصویری از جلوی چشم‌شان می‌گذرد، نتیجه‌ای جز انحراف اخلاقی، متلاشی شدن کانون خانواده و متزلزل شدن زن و مرد ندارد.
حالا این را هم اضافه کنید که برخی زن‌ها در خانه آراستگی ندارند و به شوهر محبت نمی‌کنند و حرف‌های قشنگ به او نمی‌زنند، همین‌طور برخی مردان. پس طبیعی است که آن وقت، گوش زن به دنبال صداهای محبت‌آمیز دیگران می‌رود و چشم مرد به دنبال زیبایی‌های دیگران.
 
گاهی برخی از زوجین برای رفع مشکلات جنسی خود، فیلم‌های مستهجن تماشا می‌کنند تا مثلا میل جنسی‌شان افزایش یابد، پس طبق گفته‌های شما این مساله کاملا مردود است.
بله، کاملا. متاسفانه این باور غلط در بسیاری از زوج‌های جوان حتی میانسال وجود دارد و موجب بروز مشکلات بعدی می‌شود. این فیلم‌ها صرفا با نگاه تجاری تولید می‌شود و کاملا غیرعلمی است و نه‌تنها هیچ کمکی به افزایش میل جنسی زوجین نمی‌کند؛ بلکه زمینه را برای ایجاد شکاف بزرگ‌تر در کانون خانواده فراهم می‌کند. مدتی قبل زن و شوهری به خاطر بی‌میلی شدید جنسی به کلینک ما آمدند و پس از بررسی‌ها مشخص شد که فیلم‌های ماهواره‌ای کم‌کم موجب کاهش میل جنسی‌شان شده، به طوری که دیگر از روابط زناشویی لذت نمی‌برند، البته این زن و شوهر با حذف تماشای فیلم‌های غیراخلاقی توانستند به زندگی خوب و سالم برگردند.
 
نظرتان در مورد داروها و لوازم تقویت جنسی چیست؟
بله. این هم یک مشکل دیگر است که متاسفانه به وفور تبلیغات آن در ماهواره‌ها حتی در داروخانه‌های کشور هم وجود دارد. ما به هیچ وجه استفاده از اینها را توصیه نمی‌کنیم، مگر این‌که یک متخصص عالم به رشته که دلسوز خانواده باشد، استفاده از این داروها یا لوازم را توصیه کند. بسیاری از این داروها در کتاب‌های علمی معتبر وجود ندارد و بسیاری از این لوازم فقط برای برخی افراد کاربرد دارد. شک نکنید که تولیدکنندگان این محصولات فقط به فکر سودهای میلیادی خود هستند و دلشان برای سلامت خانواده‌ها نمی‌سوزد.
 
پس دیگر شکی باقی نمی‌ماند که زن و شوهرهای مبتلا به اختلالات جنسی حتما باید به کلینیک‌های تخصصی مراجعه کنند.
بله، دقیقا. وقتی ما ترمز خودرویمان ‌ خراب می‌شود آن را در اختیار هر تعمیرکاری قرار نمی‌دهیم، چطور حاضریم مسائل جنسی‌مان که خصوصی‌ترین موضوع بین زن و شوهر است را با هر کسی در میان بگذاریم و راه‌حلش را در فیلم‌های ماهواره‌ای پیدا کنیم. خواهش من این است که زن و شوهرها هرگز گول این تبلیغات را نخورند. البته همیشه هم نمی‌شود به زن و مردها خرده گرفت، چون همه مسئولان در ناکام ماندن خانواده‌ها به نوعی مقصرند و اگر آنها راهکارهایی برای ازدواج‌های درست ارائه می‌دادند و مراکزی در کشور وجود داشت که همسران می‌توانستند براحتی به افراد متخصص، امین و عالم به مشکلات رجوع کنند هرگز خانواده‌ها تا این حد به بن‌بست نمی‌رسیدند.
ما باید در هر استانی زیر نظر دانشگاه آن استان، کلینیک سلامت خانواده داشته باشیم و افراد صاحب‌نظر در حوزه‌های تخصصی روانپزشکی، روان شناسی، ارولوژی، زنان و مامایی را در آن به کار بگیریم تا مردم با خیال راحت مشکلاتشان را با آنها در میان بگذارند و البته مسوولان هم روی این مراکز، نظارت مستمر داشته باشند. اما در حال حاضر تعداد افراد متخصص برای آموزش و درمان اختلالات جنسی بسیار کم است. بسیاری از افرادی که در رابطه با مسائل جنسی در کشور فعالیت می‌کنند نیز اطلاعاتی از درمان و نحوه برخورد با مشکلات جنسی ندارند.
به همین علت وظیفه وزارت علوم و بهداشت است که با ایجاد رشته تخصصی خانواده و سلامت جنسی، افراد خاصی را برای این مشکل جدی ولی به ظاهر پنهان جامعه تربیت کنند. همین طور ما نیاز داریم که در کشور، شورای عالی خانواده تشکیل شود و در حوزه مسائل تربیتی و فرهنگی خانواده از جمله مسائل مرتبط با سلامت جنسی و ارتقای آن برنامه‌ریزی کند تا خلأ موجود در این زمینه برطرف شود.

ترش و شیرین های زندگی


سه شنبه صبح اس ام اس وارده از آقای دارا: شام چی داریم؟

اس ام اس خارجه از خانومه پری: هیچی!

سه شنبه به دارا گفتم که شب نیاد خونه. ازش دلگیر بودم. نمیگم حق داشتم یا نداشتم. اون روز از صبح هم خانوم اول اس ام اس های تند و آتشین براش می فرستاده و در حال دعوا بودن. اصل حرفشم فعلن اینه که میخوام طلاق بگیرم.

بعد از ظهر سه شنبه دارا زنگ زد. البته همچین بعد از ظهر هم نبود. ساعت هنوز 4 نشده بود.

دارا گفت: الان میخوام بیام خونه.

منم پیرو اس ام اس های صبح استقبالی از این موضوع نکردم. به دارا گفتم: نمی خوام امشب بیای خونه. بجاش فردا شب بیا.

دارا: نمی تونم.

پری: من کارمندم و برام راحت تره که چهارشنبه ها بیای که فرداش تعطیلم. چه دلیل خاصی داره که چهارشنبه ها نمیای؟ تو که 7 صبح پنجشنبه ها میری کوه و دیگه پیش من نیستی که! بنابراین فرقی هم با روزهای کاری نداره.

دارا: چمیدونم... ایرادها و بهانه های بنی اسرائیلی. دیگه نمیدونم به چه سازیش باید برقصم. هر چی میگه به دلش راه میام و عمل میکنم.

پری: امشب هم مثل شبای دیگه سرتون رو کنار هم بذارین روی بالش.

دارا: هه!‌ الان سه ماه میشه که این اتفاق نیوفتاده. اون پیش بچه ها میخوابه و من تنها. وقتی هم که مهمون توی خونه بود باز جاها رو طوری مینداخت که پیش هم نباشیم.

پری: بهرحال نمیخوام امشب هم بیای. همش مال خودتون

بعد از ظهر سه شنبه دارا زنگ زد. البته همچین بعد از ظهر هم نبود. ساعت هنوز 4 نشده بود.

دارا گفت: الان میخوام بیام خونه.

منم پیرو اس ام اس های صبح استقبالی از این موضوع نکردم. به دارا گفتم: نمی خوام امشب بیای خونه. بجاش فردا شب بیا.

دارا: نمی تونم.

پری: من کارمندم و برام راحت تره که چهارشنبه ها بیای که فرداش تعطیلم. چه دلیل خاصی داره که چهارشنبه ها نمیای؟ تو که 7 صبح پنجشنبه ها میری کوه و دیگه پیش من نیستی که! بنابراین فرقی هم با روزهای کاری نداره.

دارا: چمیدونم... ایرادها و بهانه های بنی اسرائیلی. دیگه نمیدونم به چه سازیش باید برقصم. هر چی میگه به دلش راه میام و عمل میکنم.

پری: امشب هم مثل شبای دیگه سرتون رو کنار هم بذارین روی بالش.

دارا: هه!‌ الان سه ماه میشه که این اتفاق نیوفتاده. اون پیش بچه ها میخوابه و من تنها. وقتی هم که مهمون توی خونه بود باز جاها رو طوری مینداخت که پیش هم نباشیم.

پری: بهرحال نمیخوام امشب هم بیای. همش مال خودتون

پری: بهرحال نمیخوام امشب هم بیای. همش مال خودتون.

دارا: باشه. خداحافظ

پری: خداحافظ

خیلی اعصابم بهم ریخته بود. دوری از دارا دیوونه م میکنه. دلشوره داشتم و تمام حس بدنم رفته بود و احساس میکردم خونم یخ زده. بالاخره تحمل نکردم و ساعت 8 شب بهش زنگ زدم. خیلی درب و داغون بود. خیلی هم احساس تنهایی داشت. گفت وقتی دوتاتون با هم دیوونه میشین، من دیگه هیچ راهی برای نفس کشیدن ندارم. یه کم باهاش حرف زدم و ازش پرسیدم حرف خانوم اول چیه.

دارا: میگه طلاق. میگه هیچ راهی وجود نداره. حتی اگر پری رو طلاق بدی و تو رو اعدام هم کنن فایده نداره. چون تو نباید این کارو میکردی. هیچ مجازاتی دل منو آروم نمی کنه.

پری: یعنی چی؟

دارا: نمی دونم. اصلن خانوم اول عادت داشت همیشه هم بگه من از همه بدبخت ترم. من از همه بیشتر مشکل دارم. زندگی من هیچوقت خوب نبوده. بهش میگم ببین من اگر هر گناهی کردم و اگر زدم بچه ی تو یا برادر تو رو کشتم، تو بیا و منو مجازات کن. این درست نیست که میگی نباید این اتفاق می افتاد. حالا که افتاده!

پری: چی آرومش میکنه دارا؟ چی بشه آروم میشه؟

دارا: هیچی! انقدر با بچه ها بدرفتاری میکنه و سرشون جیغ میزنه، بچه ها پر از استرس هستن. حرفی هم بهش بزنم میگه تقصر توئه. بهش میگم این چه حرفیه! حالا اگر پدری معتاد باشه یا خلافکار و بدرفتار باشه، مادر باید انتقام رو از بچه هاش بگیره؟ تو یه مادری! هرچی هم که من بد و پلید هستم دلیل نمیشه که تو با بچه هات انقدر بدرفتاری کنی.

پری: خب بهش بگو میخوام پری رو طلاق بدم...

دارا: نه! من نمیخوام این کارو بکنم.

پری: تو اینو بهش بگو. ببین آروم میشه یا نه! لااقل میتونی بفهمی چی میخواد! اون هفته که شب نیومدی خونه، امشب هم نیا. بهش بگو میخوام پری رو طلاق بدم و دیگه هم شبا نمیرم پیشش.

دارا گوشی رو قطع کرد تا همینایی رو که گفتم به خانوم اول بگه. مدتی بعد زنگ زد و گفت حرفایی که گفتی بهش زدم. انقدر جیغ زد که اگر بیای خونه من میذارم میرم از خونه و حق نداری بیای و ازت متنفرم و حالم بهم میخوره قیافه ت رو ببینم. 

دارا: من هیچ دلیلی برای این رفتارش نمی بینم. چطور شب های دیگه از من متنفر نیست و حالش بهم نمیخوره که برم خونه! این رفتارش هیچ دلیلی نداره جز اینکه بعدن بتونه از این آتو توی دعوا استفاده کنه که تو شبا میری پیش پری!

پری: بهش گفتی اصلن دیگه پری رو ول میکنم و میام تا با هم زندگی کنیم و همه چیز رو جبران کنم؟

دارا: آره. ولی گفت تو هیچوقت پری رو ول نمیکنی! حالا امشب نمیرم اون خونه، پیش تو هم نمیام چون نمیخوام بهش دروغ گفته باشم. با اینکه خیلی دلم میخواد بیام پیش تو. فعلن دارم میرم پیش دوستم. ولی نمی دونم بعدش چیکار کنم.

پری: خب برو خونه ی خودمون. من که خونه ی مامان هستم و تو راحت می تونی بری خونه ی خودمون بخوابی و اینطوری پیش من هم نیستی.

دارا: باشه.

پری: مواظب خودت باش.

دارا: دوستت دارم...

تلفن مون تموم شد و منم دیگه حسین رو خوابوندم و خودمم خوابیدم. صبح که برای نماز بیدار شدم، یه اس ام اس داشتم از دارا. نوشته بود: بیا فردا رو مرخصی بگیریم و تمام ساعته اداری رو با هم باشیم... وقتی این اس ام اس رو دیدی خبر بده. صبح هم اگه بیدار بودی ساعت 7 و نیم زنگ بزن که بچه جا نمونه. همش به فکر توام... (صبح ها دارا پسرش رو میبره کلاس - آقا پسر پیش دبستانی هستش)

همون موقع جواب مسجش رو دادم و نوشتم فردا رو مرخصی میگیرم و بیدار شو اذان شده. جواب داد که تا حالا نخوابیدم چون تا 3 و نیم بیدار بودم و دیگه هم نخوابیدم که نماز صبحم قضا نشه.

اون روز رو من و دارا با هم بودیم. خیلی خوش گذشت بهمون و خیلی آرامش داشتیم هر دو. ظهر رفتیم رستوران سیمرغ توی خیابون ساقدوش ناهار خوردیم. دارا از گل فروشی نزدیک رستوران برام یه دسته گل بزرگ گرفت. به مناسبت همینطوری. به پرستار حسین زنگ زدم و گفتم امروز بیشتر بمون چون من دیرتر میام.

یک پرستار برای حسین گرفتم. البته نه اینکه با حسین تنها باشه. مامانم هم همیشه هست. ولی مامانم نمی تونه حسین رو بغل کنه یا عوض کنه یا دنبال وروجک بازیهاش بدو بدو کنه. پرستارش یک دختر خانوم دانشجوی فوق لیسانس هستش که خانواده ش شهرستان هستن و برای درس اومده تهران.

اون چهارشنبه ی خوش برای ما گذشت و خاطره ی شیرینش برامون باقی موند. ولی شبش خانوم اول یک دعوای فوق العاده هیوج راه انداخت و حسابی خودشو و دارا رو داغون کرد.

دارا گفت: از وقتی رفتم خونه فقط داشت بشدت سر بچه ها جیغ میزد با یک حالت غیر طبیعی. انقدر جیغ زد که دیدم دختر بچه ی 3 ساله م داره می لرزه. اونو که دیدم داره می لرزه دیوونه شدم و بهش گفتم بس کن! چرا انقدر جیغ میزنی. اونم گفت به تو ربطی نداره. بچه های خودم هستن.

بعدم خانوم اول رفته به داداشش زنگ زده  که میخوام به بابای خودم و به مامان دارا قضیه رو بگم و دیگه نمی تونم تحمل کنم و بابام جربزه نداره طلاقمو بگیره و از آبروش می ترسه و خودم درخواست طلاق میدم. 

حالا خانوم اول منظورش پچ پچ کردن نبوده ولی دارا چون از قبل هم عصبانی بوده، قاطی کرده و رفته سرش هوار شده که پچ پچ نداره! مگه من از بابات می ترسم!‌ خودم میرم بهش میگم! من نگران اونم که حالش بد نشه!

دعوا ادامه پیدا کرده و خانوم اول گفته نمیخوام توی خونه ای که تو هستی بمونم و رفته شب خونه ی همسایه خوابیده. البته شبای بعد باز نوسانش برگشته به حالت عادی و توی خونه ش خوابیده!!

اینارو صبح پنجشنبه که دارا زنگ زد برام تعریف کرد. صداش انگار از ته چاه میامد و خیلی غمگین بود. هفت صبح رفته بود کوه و وقتی به من زنگ زد داشت برمیگشت. عصر پنجشنبه رو حسین و مامان و بابا با هم گذروندن. از ساعت 3 تا 6 عصر با هم بودیم.

از حسین بگم و چی از حسین بگم که یه لحظه دوری ازش برام عین عذابه. وقتی اداره هستم انقدر دلم براش تنگ میشه که نفسم بند میاد. بچه م صدای خروس و صدای ببعی درمیاره اما به شیوه ای بس خنده دار که قابل تصور نیست. اولین کلمه ای هم که میگه (آب) هستش. البته کج کج میگه آب. هر کی آب بخوره یا بره دم یخچال حسین سریع پشت سر هم میگه: اَب، اَب، اَب... چون خیلی خوشم میاد از اَب گفتنش چندبار بهش گفتم حسین بگو اَب... اونم میگفت اَب، اَب... حالا شرطی شده و هربار که صداش میکنم و میگم حسین خودش تند تند میگه اَب، اَب...

باباش که میاد بلافاصله ازش میره بالا و خودکارش رو از جیبش برمیداره. بعد میره بالاتر و پاهاشو میذاره روی عینکشو و عینک رو حسابی کثیف میکنه و میندازدش پایین. بعد به همه چیزایی که مامانی گفته نباید دست بزنه با انگشت اشاره ش اشاره میکنه و لباش رو جمع میکنه و میگه اوه اوه! اوه اوه! یعنی نباید به اینا دست بزنیم! وای حسین... دلم تنگشه...

پسرم دیگه داره یک ساله میشه. 25 اردیبهشت یک ساله میشه. جالبه که تولد خواهرش هم 26 اردیبهشت هستش. میخواهیم سه تایی با حسین و مامانی و بابایی بریم عکاسی و برای یک سالگی آقا پسره ناز عکسای یادگاری بگیریم. 

  

یکسالگی پسرکم


این پست رو بصورت تقویم تاریخ می نویسم. برای پسرم.

چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392: روز زن. هوو رفت شهرستان. در ظاهر برای دیدن خانواده ش و در واقع برای قهر. قبلش دارا به من گفته بود که هوو داره میره. بهم گفته بود وقتی که خانوم اول بره شاید یه شبایی نیام پیش تو. چون خیلی خیلی نیاز به تنهایی دارم و خانوم اول به هیچ عنوان این موضوع رو درک نمیکنه و ابدا نمیذاره من تنهایی خودم رو داشته باشم. گفتم باشه.

پنجشنبه 12 اردیبهشت 1392: دارا تمام روز توی خونه ی دیگه ش تنها بود و فقط خوابید.

جمعه 13 اردیبهشت 1392: دارا باز هم تنها بود یا با دوستاش و یا خوابید.

شنبه 14 اردیبهشت 1392: صبح سر کار بودیم. شب دارا از سر کار اومد پیش من.

یکشنبه 15 اردیبهشت 1392: عصر دارا زودتر از سر کار اومد و سه تایی با من و حسین و دارا رفتیم خیابون فردوسی که برای دارا کفش بخریم. با ماشین رفتیم ولی کالسکه ی پسرک رو هم بردیم. بچه م یک ساعت قبلش چند بار بالا آورده بود و اسهال هم داشت و میخواستیم بعد از خرید کفش ببریمش دکتر. یه کفش خوشگل واسه دارا خریدیم و بعد هم حسین رو بردیم درمانگاه. دکتر گفت دستش آلوده بوده که زده به دهنش.

دوشنبه 16 اردیبهشت 1392: بابای هوو اومد تهران بخاطر پیگیری کارهای بازنشستگیش. شب قبلش که دارا خبردار شد بابای هوو داره میاد تهران خونه ی مامانم بودیم. به من گفت که هوو به باباش گفته دارا زن دوم گرفته و از عید تا حالا بابای هوو این موضوع رو میدونه و هیچی به روی دارا نیاورده و هیچ وعده ی طلاق یا شلوغ کاری هم به هوو نداده و هوو داره از این موضوع دیوونه میشه که پدر و برادرش حالا از این موضوع خبر دارن و حاضر نیستن کاری بر علیه دارا بکنن.

سه شنبه 17 اردیبهشت 1392: بابای هوو هنوز تهران بود و دارا هم تا دیروقت سر کار بود و نیامد پیش ما.

چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392: صبح سر کار بودیم. شب دارا با سه تا از دوستاش با ماشین رفتن مشهد. خیلی خوشحال بودم برای دارا که داره میره مشهد. چون واقعن به این سفر اون هم در کنار دوستاش احتیاج داشت. اون روز ساعت دو زنگ زده بودم مطب دکتر سماعی فوق تخصص نوزادان و برای ساعت 7 شب برای حسین وقت گرفته بودم. هم برای بیماریش و هم برای چکاپ یکسالگیش. و دیگه نزدیک 10 شب بود که رسیدم خونه. قد حسین در یکسالگی 76 سانت و وزنش 9 کیلو و 100 اندازه گیری شد.

پنجشنبه و جمعه حسابی خونه رو تمیز کردم. جمعه با مامانم و خواهرم رفتیم خرید و برای تولد دوستم سارا هدیه خریدم.

شنبه 21 اردیبهشت 1392: شب ساعت 7 و نیم دارا اومد خونه. دوتایی رفتیم و خواهرم رو رسوندیم خونه ش. دارا بهم گفت موافقی من برای تولد دخترم برم شهرستان؟ منم مخالفتی نداشتم.

یکشنبه 22 اردیبهشت 1392: صبح که میخواستم برم سر کار حسین ازم جدا نمیشد. شب با مامانم رفتیم و کمی برای روز تولد حسین خرید کردیم. دارا رفته بود خونه ی مامانش و 12 شب اومد خونه. مامانش این روزها حسابی گیر داده که موضوع اختلاف دارا و خانوم اول چیه و چرا خانوم اول رفته شهرستان و چرا جواب تلفن های مامان و بابای دارا رو نمیده. بنده خدا مامان دارا 20 بار زنگ زده به خانوم و اون اصلن جواب نداده. اینکه دارا و خانوم اول اختلاف دارن رو خواهر دارا به مامانش گفته چون هوو موضوع ازدواج ما رو به خواهر دارا هم گفته... اون شب حسین تا 3 و نیم بیدار بود و خوابش نمیامد.

دوشنبه 23 اردیبهشت 1392: حسین خونه ی مامانم بود برای همین از سر کار رفتم اونجا. خیلی خسته بودم و وقتی که ناهار خوردم خواستم کمی بخوابم ولی نتونستم. تلفن چند بار زنگ زد و نشد که بخوابم. رفتم خونه ی خودمون و رفتم حمام و بعد رفتم آرایشگاه موهامو درست کردم و اومدم خونه صورتمو آرایش کردم و لباس پوشیدم و لباسای حسین رو هم پوشوندم و دارا هم اومده بود خونه و اونم کت و شلوارشو پوشید و شیک و پیک و سه تایی رفتیم عکاسی به مناسبت یکسالگی حسین عکس گرفتیم. تا ساعت 8 کارمون طول کشید. بعدش دارا رفت خونه ی مامانش چون دوباره باباش باهاش کار داشت و شب هم برگشت خونه ی خودمون.

سه شنبه 24 اردیبهشت 1392: از سر کار که اومدم بازم نتونستم بخوابم چون هیجان داشتم. میخواستم تزئینات تولد حسین رو به در و دیوار خونه بزنم. با کمک دوستم و خواهرم و خواهرزاده م این کار رو کردیم. ساعت 7 و نیم شب دارا اس ام اس داد که اگه حوصله داری حاضر شو بریم بیرون برای تولد بچه ها هدیه بخریم. گفته بودم که تولد حسین 25 اردیبهشت و تولد خواهره حسین 26 اردیبهشت هست. دارا برای حسین یک وان بزرگ بادی و برای خواهرش یک عروسک خرید.

چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392: تولد حسین که بعدن مینویسم الان وقت ندارم چونکه. 

پنجشنبه 26 اردیبهشت 1392: هوو دارا رو دیوونه کرده بس که هر دقیقه و هر ساعت براش اس ام اس میفرسته و بهش توهین میکنه و روی اعصابش راه میره. 2 نصفه شب پنجشنبه مزاحمت هاش شامل حال منم شد و چند تا اس ام اس حاوی توهین و طعنه برام فرستاد. من البته هیچ جوابی ندادم. دارا ساعت 7 و نیم پنجشنبه پرواز داشت که بره شهرستان. کمکش کردم وسایلش رو جمع کرد و حاضر شد و رفت. قرار بود جمعه شب با قطار برگرده ولی یکشنبه برگشت با هواپیما و با پدر و برادر هوو. چون اونها کاری داشتند تهران. برادر هوو همون شب برگشت شهرستان و پدر هوو چهارشنبه برگشت.

دوشنبه 30 اردیبهشت 1392: دارا صبح بهم زنگ زد. من باهاش سرسنگین بودم. چون شاکی بودم که چرا این چند روزه بهم زنگ نزده بود. بعدن بهم گفت که حالش خوب نبوده و با هیچکس حرف نزده و فقط پیاده روی کرده. عصر ساعت 6 دارا اومد و دوتایی رفتیم پارک صدف بالای تپه شمس آباد. به یاد سال اول آشنایی مون که هر روز میرفتیم اونجا. کلی حرف زدیم و یه بلال خریدیم دوتایی خوردیم. بعد هم رفتیم دو تا ساندویچ خریدیم و دوتایی شام خوردیم. وقتی برگشتیم خونه حسین انقدر از دارا دلبری که نفس دارا بند اومده بود. رفته بود توی بغلش و خودشو چسبونده بود به سینه ش و دو تا دستاش هم دور گردنش دراز کرده بود بالا. بعد همه چیزایی که جدید یاد گرفته بود رو با انگشت کوچولوش اشاره میکرد که به دارا نشون بده. خودکار دارا هم اولین لحظه منتقل میشه به دستای حسین چون حسین طاقت نداره خودکار توی جیب بابایی بمونه. شب دارا پیش ما نموند چون همونطور که گفتم بابای هوو هنوز تهران بود. مامان دارا دوباره بهش زنگ زده بود که چی شده چرا خانوم اول رفته و به دارا گفت نکنه شیطونی کرده باشی. دارا به مامانش گفته من هیچ کار شیطانی نکردم! مامان دارا گفته پس چرا خانوم اول جواب تلفن های ما رو نمیده. دارا گفته غلط میکنه که جواب نمیده! من هر کاری هم کرده باشم اون حق نداره جواب شما رو نده.

سه شنبه 31 اردیبهشت 1392: امروز دارا رو ندیدم. دماغ حسین هنوز آب میاد و خودمم هنوز مریضم. دارا زنگ زد و گفت بابای هوو هنوز هست. گفتم فکر کردم امشب میای الویه درست کردم و میخواستم بگم سس هم بخری. گفت خب سس میخرم میارم و بعد میرم. گفتم نه دیگه نمیخواد! حالا آش هست امشب میخوریم و الویه باشه برای فردا شب. دارا گفت: آخ جان! چون دلش الویه میخواست. بعد دارا گفت: خیلی دلم میخواد تو رو بغل کنم و حسین رو بغل کنم و هی با انگشت کوچولوش به همه جا اشاره کنه و  همه چیز رو بهم نشون بده. یه کم بعد هم گفت: میرم خونه و بابای هوو رو راه میندازم و بعد میگم شیفت هستم و میام پیش تو. ولی تابلو میشه و میفهمه. گفتم: نه، حالا نمیخواد دروغ بگی. انشالله شبای دیگه ای پیشم هستی.

چهارشنبه 1 خرداد 1392: سه تایی با حسین و دارا رفتیم خرید و برای حسین لباس خریدیم و من هم یک زنجیر و تو گردنی خریدم؛ به سلیقه ی دارا. شب هم سه تایی با هم بودیم.

پنجشنبه 2 خرداد 1392: دارا 5 صبح رفت کوه و 10 صبح برگشت خونه و تا اذان صبح خوابید. توی این فاصله من کلی کار کردم و کارای خونه رو انجام دادم و ناهار گذاشتم و صبحانه و ناهار حسین رو دادم. وقتی دارا  صبح اومد خونه حسین پیش من روی تخت خوابیده بود و دارا رفت روی تشکی که برای حسین توی اتاق وسطی میندازم خوابید و پنجره هم باز بود و باد دلچسب می وزید و صدای درخت و آرامش و خلاصه که دارا کلی حال کرده بود. ظهر که بیدار شد ناهار حسین رو بردم توی همون اتاق وسطی کنار دارا بهش بدم در حالیکه نشسته بود روی سه چرخه ش. دارا با حال خوشی گفت: چقدر خوابیدن اینجا خوبه. خیلی آرامش داشتم. الان خیلی حالم خوبه فقط یه استرسی ته وجودم هست اونم از اینکه نکنه الان خانوم اولی زنگ بزنه و حالمو بد کنه.  کاش زندگیمون آرامش داشت. کاش میتونستم مدت ها بدون استرس اینکه الان خانوم اول زنگ میزنه و اعصابم رو بهم میریزه پیش تو و حسین و بمونم و روی همین بالکن کباب درست کنم و با هم فیلم ببینیم و قلیون بکشیم. کاش اصلن موبایل اختراع نشده بود... عصر دارا رفت اون خونه ش که ظرفای نشسته رو بشوره و لباساشو عوض کنه. من و حسین هم رفتیم خونه ی مامانم. شام دارا رفت خونه ی مامانش و من هم خونه ی مامانم موندم و دیگه شب دارا نیومد.

جمعه 3 خرداد 1392: صبح دارا زنگ زد و گفت دارم میرم کله پاچه بگیرم و میام اونجا. گفتم باشه. ولی من که کله پاچه دوس ندارم نخوردم. دارا با مامانم اینا خوردن و البته  من به حسین هم دادم خورد. ساعت 11 و نیم با من و حسین و دارا سه تایی رفتیم بهشت زهرا که برای روز پدر بریم سر قبر بابای من. توی راه که بودیم دارا براش اس ام اس اومد و انگار که داشت با خودش حرف میزد گفت: هر غلطی میخوای بکن! فقط به من زنگ نزن! منظورش به خانوم اول بود. ولی اس ام اس برادرش بود که یادآوری کرده بود روز پدر رو به باباشون تبریک بگه. کمی بعد ولی خانوم اول زنگ زد. اما خودش حرف نزد و بچه ها روز پدر رو به دارا تبریک گفتن. خیلی توی ترافیک بودیم و ساعت 4 و نیم رسیدیم خونه و ناهار خوردیم و دارا رفت و من و حسین هم برگشتیم خونه ی خودمون و البته مامانم و خواهرم هم باهامون اومدن چون صبح من باید میرفتم اداره و برای نگهداری از حسین اومدن. شب دارا زنگ زد و خیلی خسته بود و گفت خونه ی مامانم بودم و یه جلسه دادگاه و بازجویی حسابی داشتم و مامان و بابام چند ساعت داشتن اصرار میکردن که بگو چی شده و چرا خانوم اول رفته شهرستان و مشکل زندگیتون چیه و این حرفا. ولی دارا چیزی نگفته و به اونا گفته مگه اولین بارشه که میره! چرا این دفعه رفتنش براتون مهم شده! بهش گفتم بهتر بود خودت بهشون میگفتی چون بالاخره که اونها موضوع رو میفهمن و از زبون خودت بشنون خیلی بهتره تا از زبون دیگران. بعد هم به دارا گفتم لباس چرکاتو بیار خودم همه رو برات میشورم و اتو میکنم که ببری. اونم بهم گفت عاشقتم همراهم.