هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

توصیه شوهرداری: فرصت دلتنگی


خانوم های متاهل و خانوم های مجرد عزیز!

برای شما برنامه ای داریم...

پیام های زناشویی همونقدر که برای متاهل ها مهم هستن، برای مجردها هم اهمیت دارن. من معتقدم هر دختر مجردی باید خودش رو همسر بالقوه ی مردی در آینده بدونه و در تمام دوران مجردی ش به همسرش وفادار و به رابطه شون پایبند باشه و روح و جسم خودش رو دست نخورده برای همسر آینده ش حفظ کنه.

یقینا در این صورت، همسری هم که نصیبش بشه گوهری مثل خودش خواهد بود. حالا هی سر لج و لج بازی دخترا لوح پاک و سفید روح شون رو آلوده کنن و آینده ی خودشون رو خراب کنن که چی بشه؟!!

دختره بگه چرا باید پاک و دست نخورده و وفادار بمونم در حالیکه پسرا هزار جور کثافتکاری میکنن و همزمان با صد تا دختر هستن. هر کاری اون بکنه منم میکنم. یعنی تو هم می خوای هزار جور کثافتکاری کنی که عقب نمونی؟

میخوای جوونی کنی؟! بخاطر چی؟ بخاطر اینکه اون اهل همه چی هست، تو هم اهل همه چیز باشی؟ خب در نهایت هم خودتون دوتا به تور هم می خورین و خدا کنه که بتونین زندگیه تمیز و سالمی رو در کنار هم داشته باشین و آمار طلاق و طلاق عاطفی یه کم بیاد پایین.

حالا اون جامعه شناسان برجسته ی وبلاگ خونی که میگن هیچ مشکلی در ازدواج های امروزی وجود نداره و همه خوش و خرم هستن و فقط یه زن دوم اگه بیاد همه چیز بهم میریزه و اگه مشکلی بوده باید بین خودشون حل بشه دیگه نظرات متفاوتی دارن با بنده.

فرض کن جامعه لبریز از زن هایی هست که بالقوه زن دوم هستن. همه مثل گرگ دندون تیز کردن، مترصد حمله، مثل طاعون، مثل سیل، مثل جنگ، مثل زلزله، مثل آوار، مثل ایدز، مثل تصادفات رانندگی، مثل دزدها و زورگیرها... تو چیکار میکنی واسه اینکه خودت رو ایمن نگه داری ازشون؟

حالا...خانوم های مهربون و گل گلی

توصیه میکنم در کنار راهکارهای مفید و متنوعی که برای بهبود روابط زناشویی و تداوم عشق و ازدواج موفق توی مقالات می خونین و یا توی تلویزیون می بینین و یا از طریق تجربه، خودتون بهش رسیدین، گوشه چشمی هم به توصیه های من داشته باشین. لا اقل محض تست فقط.

توصیه ی امروز اینه: برای دور نشدن از همسرتان از او دور شوید!

گهگاه از هم دور بشین. البته بهتره که شما خودتون خیلی همسرتون رو تنها نذارین ولی اگر خواست گاهی با دوستاش سفری چند روزه بره یا اگر سفرهای کاری داره، این فرصت رو غنیمت بدونین برای محکم کردن عشق و علاقه ی بین تون.

آدم ها کلافه میشن از اینکه مدام مجبور باشن کنار یک نفر باشن و شب و روزاشون همه تکراری باشه و هیچ جای تنوع نباشه. حتی کنار عزیزترین کسان. مثل مادر و پدر یا فرزندان.

تنوع عزیزم!‌ تنوع!‌ این تنوع و استراحت و زنگ تفریح و تنفس برای بقای زندگیه عشقیه شما لازمه. این دوری که پشت سرشم دلتنگی و کشش دوباره هستش، برای دوباره لذت بخش شدنه روابط زناشویی شما لازمه.

چرا دیگه مثل قبل از با هم بودن لذت نمی بریم؟ چرا دیگه مثل قبل از دیدن همدیگه تپش قلبمون تندتر نمیشه؟ چرا دیگه اشتیاق نداریم کنار هم باشیم؟ چرا دیگه وقتی دستمون رو میگیره یا ما رو می بوسه دلمون هری نمیریزه پایین؟ چون به خودمون فرصت نمیدیم برای همدیگه دلتنگ بشیم.

این تنوع رو خودتون توی زندگی تون ایجاد کنین قبل از اینکه شوهرتون برای ایجاد این تنوع به چیزای دیگه متوصل بشه و بعد شما بر سر زنان و موی پریشان و شیون کنان بریزین توی کوچه ها که وای زندگیمو دزدیدن!

مردها خیلی با ما زنها فرق دارن. بیشتر زنها ترجیح میدن در مورد اتفاقایی که در طول روز براشون افتاده حرف بزنن و اصلا خوشحال میشن که همسرشون پیگیر باشه ازشون و بخواد که براش تعریف کنن. این حرف زدن زنها رو خالی میکنه. بهشون حس اعتماد و ارزشمندی میده و احساس میکنن که دیده میشن و بهشون توجه میشه.

ولی مردها اغلب فرق دارن. هیچ علاقه ای ندارن مدام ازشون سوال کنین کجا بودی، چیکار کردی، با کی بودی، تعریف کن امروز چه کارایی کردی. (بکوشید بدون آنکه در مسائل کاری و اجتماعی همسرتان مستقیماً دخالت کنید، خیلی دوستانه و غیرمتعصبانه به افعال وی ناظر باشید).

البته اینها هیچ کدوم مطلق نیست. چون همیشه استثنا و تفاوت و تنوع وجود داره و هیچ نسخه ای رو نمیشه برای دو نفر تجویز کرد. گاهی هم آدمی که همیشه یک فرمول خاص روش جواب داده، توی شرایطی هستش که باید با شیوه ای جدید و متفاوت باهاش برخورد کنین. هیچ چیز قابل پیش بینی نیست.

بعضی مردها هم هستن که خودشون شوق دارن برای شما تعریف کنن که در طول روز چیکارا کردن و چیا گفتن و چیا شنیدن. اگر بهشون گیر ندین، احتمالا خودشون تمایل بیشتری خواهند داشت به این توضیح دادن ها و تعریف کردن ها. مگر اینکه دیگه خیلی با شخصیت فردی شون در تضاد باشه.

همه این ها بستگی داره به هنر ارتباط شما با دیگران و شناخت موقعیت های مختلف و شناخت زوایای روحی و رفتاری فرد مقابل. خلاصه اینکه باید گیر و گره های شوهرتون رو بشناسین و باید لمش رو بدست بیارین.

اغلب مردها ممکنه در یک واکنش احساسی و طوفانی زودگذر عصبانی بشن و بخوان داد و بیداد کنن. اغلب هم مردهای خیلی خوب و خیلی همراه و دلسوز اینطوری هستن. چون بالاخره مرد هستن و اینجوری میخوان ثابت کنن که مرد هستن و حرف حرف اونهاست. این مردها همیشه خوب هستند و این بحران ها گذراست.

اغلب هم خودشون بالافاصله پشیمون میشن و عذرخواهی میکنن و حتی محبت شون هم به شما بیشتر میشه. چون شما مرد باهوش و باشعوری رو لایق زندگی با خودتون دونستین که حاضر شدین باهاش ازدواج کنین و این مرد با لیاقت حتما متوجه شکیبایی و متانت شما خواهد شد و قدردان خواهد بود.

در اینجور مواقع دلتون نشکنه. کز نکنین. گریه نکنین. قهر نکنین. شما بلندتر داد نزنین. فحش ندین. بدتر از همه چون زورتون بهش نمیرسه و صداتون از صداش کلفت تر نیست، یا نیش و کنایه و طعنه سوراخ سوراخش نکنین که دلتون خنک بشه.

فقط سکوت کنین. این یک طوفانه و به زودی میگذره و هوا دوباره ملایم و آفتابی میشه. پس صبور باشین و توی دل تون لبخند بزنین. جوری لبخند نزنین که شوهرتون متوجه بشه و احساس کنه به حرفاش و نظراتش اهمیت نمیدین و یا بهش توجه ندارین و یا دارین مسخره ش میکنین و اینجوری بیشتر منفجر بشه.

فراموش نکنین سکوت و متانت و شکیبایی همیشه و همیشه و همیشه بیشتر از گیر دادن و توضیح خواستن جواب میده.

 

سیاست های زنانه

چه کسی گفته دوست و رفیق برای مردها مضر است؟

آموزش ارتباط کلامی درست برای آقایان

 

و حالا کمی هم زندگی...

خانوم اول که 11 اردیبهشت رفته بود به شهرستان دوردست، 26 تیرماه برگشت تهران. دارا گفت ظاهرا برای جمع کردن وسایلش اومده ولی تا امروز که خبری نیست. گویا بچه را هم برای کلاس اول دبستان در مدرسه ثبت نام کردن توی همون شهرستان ولی من باز هم دقیق خبر ندارم که اون ثبت نام رو کنسل کردن یا نه. آخرین بار که از دارا پرسیدم گفت کنسل نکردن و منم دیگه مدتیه سوال نکردم.

خانوم چند وقت پیش به دارا گفته بود خونه قولنامه کردیم برای اول شهریور و حالا همه منتظرن ببینن تو چیکار میکنی. یعنی همه انتظار دارن تو همه چیزت رو ول کنی و بیای اینجا شهرستان زندگی کنی و اون همه کوچکترین وجدانی ندارن که دارا پدر یک طفل معصوم دیگر هم هست.

واقعا گاهی به دارا میگم کدومتون زن هستین و کدومتون شوهر؟!! تعیین محل زندگی با شوهره وقتی که هیچ شرطی هم گذاشته نشده. دارا واقعا رضایت نداره از سفرهای مکرر و طولانی خانوم اول و این دلیل بر عدم تمکینش هم هست.

دارا با حالتی که کم مونده گریه ش در بیاد بهم میگه: پری! پری! بچه هامو اذیت میکنه. خیلی بچه هامو اذیت میکنه. همش با جیغ و داد و دعوا باهاشون حرف میزنه. بچه هام عصبی و افسرده شدن. دارا میگه بهش میگم فرض کن من معتاد شدم یا من زندانی شدم یا هر چی. تو چرا سر بچه ها خالی میکنی؟!

به دارا گفتم: الکی این حرفارو نزن که منو تحت تاثیر قرار بدی که تو رو سرزنش نکنم که چرا انقدر میدون میدی به خانوم اول.

دارا گفت: بخدا اینطور نیست. به جون بچه هام اینطور نیست. دختر سه ساله م اون دفعه میگفت اگه شماها (یعنی دارا و خانوم اول) همش انقدر با هم دعوا کنین خدا دوستتون نداره و اونوقت نمی تونین توی یه خونه زندگی کنین و باید توی دو تا خونه زندگی کنین. بعد که دوباره دعوا کردن بچه معصوم گفته مگه نگفتم اگه دعوا کنین خدا دیگه دوستتون نداره!

یه بار دیگه هم دختربچه به دارا گفته: بابا تو دلت برای دختردایی که توی شهرستان زندگی میکنه تنگ میشه؟ دارا گفته: آره بابایی دلم براش تنگ میشه. بچه گفته: خب پس نمیشه ما هم بریم شهرستان زندگی کنیم چون تو دلت برامون تنگ میشه.

به دارا گفتم: آخه سر چی شما انقدر دعوا می کنین؟

دارا گفت: همه چی. هیچ موردی نیست که با هم تفاهم داشته باشیم.

حالا که به احتمال قوی این قولنامه ی خونه برای اول شهریور چاخانی بیش نبود و حداقل بخش هایی از اون چاخان بود. خانوم فعلا همراه با پدر و مادرش که اومده بودن تهران، شمال تشریف دارن و هنوز اقدامی برای اثاث کشی نکردن.

این زن واقعا درست شدنی نیست. از همون لحظه ی اولی که توی همون سال 85 از رابطه ی من و دارا با خبر شد، کوچک ترین تغییری توی رفتارش و اخلاقش ایجاد نکرد و با شدت بیشتر به کارهای قبلش ادامه داد و هرگز کوچکترین تقصیری رو متوجه ی خودش ندید که احتمال بده تغییر روندش شاید بتونه زندگیشو نجات بده.

خب بگو خانوم تو در اولین لحظه ی این رابطه فهمیدی پری بعنوان یه خطر جدی زندگیتو تهدید می کرد و این هشدار هم بهت داده شد و خبردار شدی. چیکار کردی واسه دفع این خطر و بیماری و برگردوندن شوهرت و حفظ زندگیت؟

غیر از اینه که رفتی اون بالا بالا ها نشستی و به خدا و به زندگی و به شوهرت دستور دادی همه چیز درست بشه؟ حس کردی با یک گردش چشمت و دستت همه چی باید باب میلت بشه بدون هیچ تلاشی!

غیر از اینه که بیشتر و بیشتر با کارات و بدرفتاری هات و توهین هات جای خودت رو توی دل شوهرت از دست دادی و بجاش یه جای خالی گذاشتی توی دلش که انقدر بشدت احساس نیاز کنه به پر شدنه اون جای خالی؟

غیر از اینه که بیشتر و بیشتر از قبل شوهرت رو تنها گذاشتی و بیشتر و بیشتر تحقیرش کردی و هیچی محبت و نرمی برای جذبش به کار نگرفتی حتی محض امتحان که شاید جواب بده و فقط جنگ و دعوا و درگیری و خونریزی؟

چون معتقد بودی و هستی مردی که به ساحت مقدس شما توهین کرده و مرتکب چنین جسارت عظمایی شده فقط لیاقتش اعدامه و هیچ جای بخشش نیست. شما نباید هیچ تلاشی برای حفظ زندگی بکنی و هر چی که هستی و هر نقص و کمبود و ایراد و اخلاق تند و زشتی که داری، شوهرت باید همینجوری درسته و قالبی تو رو بپذیره و تازه خیلی هم ممنون باشه که حاضر میشی حتی توی صورتش نگاه کنی و اجازه میدی باهات حرف بزنه و باید به پاهات بیوفته و برای خودت و خانواده ت نوکری کنه چون تو نژاد برتر هستی. خب نتیجه ی این تفکرات همین میشه دیگه دختر خوب! همین زندگی که برات از مرگ بدتره.

بعضی زنها اینطوری عقیده دارن: حالا مگه شوهرم کی هست و چی هست که من بخوام تلاش کنم جذبش کنم؟! مگه مردا چی از ما بیشتر دارن؟! چرا من همش باید تلاش کنم مورد پسند اون باشم؟! حالا مگه چه تحفه ای هست که من ازش اطاعت کنم و مطیعش باشم؟!

چرا من باید آراسته و خوشبو باشم بخاطر شوهرم که ازم راضی باشه و همیشه بهم تمایل داشته باشه؟! میخوام صد سال سیاه بهم تمایل نداشته باشه. شوهرم باید منو هرجوری که هستم بخواد و قبول کنه و دست از پا خطا نکنه! زن که یه کالا یا یه ابزار دست شوهرش نیست که بخاطر شوهرش زیبا و خوش لباس و خنده رو باشه. چه دلیلی داره زن تلاش کنه که مورد پسند مرد باشه!!

البته آدم های زیادی رو هم دیدم که برای پوشوندن عیبی که خودشون فکر میکنن دارن و در واقع در اغلب موارد توهمی بیش نیست، فرار به جلو میکنن و طرف مقابل رو تحقیر میکنن. کاری که خانوم اول مدام در مورد من و دارا انجام میده و هر چند وقت یه بار هم از زبونش در میره و اعتراف میکنه که من نمیتونم مثل شماها باشم، تو و پری خیلی شبیه هم هستین..

بهرحال اینا اهمیتی نداره. من مثل یه خواهر و خیلی خیلی مهربون و نه با ادبیاتی که اینجا نوشتم و یه جورایی غیرمستقیم و طوری که خیلی مراقب بودم ناراحت نشه و بهش برنخوره، بهش تذکر دادم که داری اشتباه می کنی و اینطوری مرد آدم پر میزنه و میره.

در واقع خودم بهش گفتم بچسب به زندگیت و پای منو از زندگیت ببر. بهش گفتم نذار شوهرت بیشتر از این عاشقم بشه که دیگه هیچ جوری نتونیم از هم جدا بشیم. بهش گفتم من دارم می بینم که چه بلایی داره سر زندگیت میاد، شوهرت رو به آغوش خودت برگردون.

ایشان بسیار بسیار عصبانی و منفجر شد و گفت: فوضولیه اینکه من چجوری زندگی میکنم به تو و به هیچکس نیومده و من هرطوری دلم بخواد زندگی می کنم  و بیشتر از قبل هم دارا رو تنها میذارم و به تو و به هیچکس هم مربوط نیست و دارا باید آدم باشه و تا وقتی من این دفعه برم و برگردم همه چی تموم شده باشه. خخخخخخخخ...

قبل از عید فطر دارا هم رفت شمال اما بعد از تعطیلات عید برگشت و تنها هم برگشت و با اینکه دیر وقت رسیده بود، بلافاصله اومد پیش من و حسین. دارا 2 کیلو زیتون و 2 کیلو رب انار برام خرید و برای حسین هم یه اسباب بازی از این ژاپونیا که باید تکون بدی اینور و اونور که تبلش صدا بده.

فعلا دارا هر شب پیش ماست تا ببینیم عاقبت چی میشه. زمان زیادی طول نمیکشه تا مشخص بشه چه تصمیمی دارن. چون مدرسه رفتن بچه همه چیز رو معلوم میکنه.

حالا خلاصه فعلا در جریان نیستم که چه تصمیماتی دارن و در حال حاضر خیلی هم برام اهمیتی نداره. خانوم اول بدلیل شدت حسادت برای هفته ای یک شب که دارا قراره پیش من باشه انقدر گریه و خودزنی میکنه که فکر کنم آخرش هم شهید راه حسادت بشه.


قسمت هفتم


مدت کوتاهی بعد از اون من با دارا تماس گرفتم. نمی دونستم جواب میده یا نه. یعنی اصلا امیدی نداشتم که جواب بده. اما دارا جواب داد و با عشق و اشتیاق، می تونم بگم به طرف من پرواز کرد. همون لحظه گفت میخوام بیام ببینمت و اومد محل کارم دنبالم.

 

هیچ لحظه ای رو برای بودن در کنار من از دست نمیداد. هر روز صبح و عصر منو به سر کارم می برد و از سر کار برمیگردوند. تا جایی که طرح ترافیک نبود با ماشین میرفتیم و بعد دارا ماشینش رو میگذاشت توی پارکینگ و تا دم در اداره با من میامد و تمام مدت هم دستم رو توی دستش میگرفت.

 

لحظه ای دستمون از دست هم جدا نمیشد. هر روز بعد از اداره با هم بودیم و دوران عاشقانه ای رو با هم گذروندیم. همه ی تهران رو زیر پا گذاشتیم. کمتر جایی هست که ما ازش خاطره نداشته باشیم.

 

دارا اغلب اوقات یک مرد آزاد و تنها و مجرد بود و وقت زیادی برای خودش داشت. دارا در تمام طول این مدت و حتی هنوز شاکی بود از من و می گفت: تو منو گذاشتی و رفتی ولی من از اول خواستم که با تو باشم.

 

می گفتم: آره. من رفتم چون فکر میکردم این زندگیه من نیست. چون فکر میکردم من نباید توی زندگیه شما باشم و باید زندگیه خودم رو داشته باشم.

 

دارا می گفت: ولی من از روز اول که دیدمت خواستم که زنم باشی و تصمیم گرفتم تا آخره زندگیم کنارت بمونم.

 

دارا همون اول آشنایی مون در مورد من با مامانش و خواهرش و خانوم اول حرف زده بود. اسم و فامیلم رو گفته بود. اینکه سید هستم. از خودم گفته بود که چه اخلاقیاتی دارم. از خانواده م گفته بود و از موقعیت اجتماعی که دارن و گفته بود که منو دوست داره و میخواد با من ازدواج کنه و تا آخر عمرش کنار من زندگی کنه.

 

حتی به خانوم اول گفته بود من وقتی پری رو دیدم احساس کردم که باید کنارش باشم و باید توی همه ی زندگیش بهش کمک کنم. یعنی حتی از نظر اخلاقی هم دینی به خانوم اول نداشت چون این پیش آگاهی رو بهش داده بود. حق ایشون آگاهی از موضوع بود که ادا شد. دیگه وقوع این ازدواج وابسته به رضایت و اجازه ی ایشون نبود و همین اتفاق هم افتاد.

 

توی مدتی که از هم بی خبر بودیم، دارا از ماجرای عقد و بعد طلاق من خبر نداشت. بعد از دوباره با هم بودنمون دارا بهم گفت که روزها و شب ها به درگاه خدا دعا کردم و تو رو از خدا خواستم و از خدا خواستم که پری به غیر از من نتونه با هیچکسی زندگی کنه.

 

دارا گفت: من از ماجرای عقد و طلاق تو خبر نداشتم اما فکر میکنم از دعای من بود که اون عقد سرانجامی نداشت و به طلاق کشید و خدا تو رو به من برگردوند.

 

دارا گفت: بارها آرزو کردم که کاش هیچ وقت باهات سلام علیک هم نمی کردم. اما دیگه بدون تو احساس پوچی دارم. شدی قاطی وجودم. تو همه رگای بدنم جریان داری. خودمو بدون تو نمی تونم باور کنم. واسه همینم وقتی که رفتی فکر می کردم این فقط یه شوخیه.

 

تا مدت ها خانواده م از شروع دوباره ی ارتباط من و دارا خبر نداشتن. خودم هم خیلی اضطراب داشتم و می ترسیدم که بفهمن. یادمه یک شب با من و دارا و ماریا و شوهرش رفتیم سینما. فیلم (دعوت) سینما آزادی. خلاصه که خوش و خرم بودیم. شب خواهرم پیشم بود. دارا که طبق معمول تنها بود نصفه شب چندتا اس ام اس برام فرستاد.

 البته من که حدس میزدم مثل شبای دیگه اس ام اس بفرسته، موبایلم رو سایلنت کرده بودم و گذاشته بودم کنار سرم روی تشک. اما ویبره ی موبایل باعث شد خواهرم بیدار بشه و بفهمه موضوع چیه. با حالتی خیلی عصبانی بهم گفت کی بهت اس ام اس داد؟ چون خودش فهمیده بود دارا بهم اس ام اس داده. من جوابشو ندادم و خوابیدم.

فرداش حال خیلی بدی داشتم. اضطراب اینکه خانواده م این موضوع رو بفهمن داشت نابودم میکرد. تمام بدنم بی حس بود و تپش قلب شدیدی داشتم. از بی حسی حتی نمی تونم دستمو یا پامو حرکت بدم و مثل یه موجود مرده فقط افتاده بودم. میدونستم خواهرم حتما به مامانم هم میگه و همین کار رو هم کرد.

بعد از اون تا مدت ها بحث و درگیری داشتیم. یعنی اصلا موضوع براشون عادی نمی شد. اما من مصمم بودم و پافشاری می کردم. می گفتم دارا مرد زندگیه من هستش و تا روزی که زنده هستم می خوام باهاش زندگی کنم.

وقتی میگن زمان همه چیز رو حل میکنه راست میگن. زمان زیادی گذشت و کم کم مامانم و بقیه براشون عادی میشد که من و دارا با هم باشیم. اوایل که با دارا آشنا شده بودم، یعنی قبل از عقد با اون پسر، مامانم حتی حاضر نبود حرفه با هم بودنه من و دارا رو هم بشنوه. اصلا حرفش میشد حالش بد میشد و فشارش میوفتاد و لباش خشک میشد و بی حال میشد به حالت غش.

اما کم کم این قضیه عادی شد. وقتی پافشاری من و دارا رو برای با هم بودن دید و وقتی همه ی تلاش هاش برای جلوگیری از ادامه ی این رابطه به بن بست رسید. این موضوع که من یک بار عقد کردم و طلاق گرفتم هم بیشتر قانعش میکرد که من و دارا مال هم هستیم.

مامانم باور کرده بود که من با کسی غیر از دارا نمی تونم زندگی کنم و فهمیده بود دارا هم با وجود همه ی مشکلات به پای من هست. دارا بهش گفته بود که روز و شب دعاکرده که پری نتونه با کسی غیر از خودش زندگی کنه و دوباره برگرده طرف خودش.

واقعن نمی دونم چی شد که مامانم راضی شد و بقیه خانواده م هم دهنشون بسته شد. شاید معجزه بود. اصلا باورپذیر نبود. اما تا مدت کوتاهی قبل از اینکه عقد کنیم، هیچ کدوم از اعضای خانواده م حاضر نبودن دارا رو ببینن. یعنی با اینکه اعتراضی نمی کردن ولی انگار توی دل شون نه باور می کردن و نه قبول می کردن که من و دارا با هم ازدواج کنیم.

عقد من و دارا خانواده م رو توی عمل انجام شده قرار داد. مامانم تا لحظه ی آخر باورش نمی شد. به مامانم گفتم ما روز تولد امام رضا (علیه السلام) میریم محضر و عقد می کنیم. مامانم مبهوت بود. گفت من می خوام قبلش درباره ی مهریه با دارا حرف بزنم.

یک روز دارا اومد خونه مون و تنهایی و بدون حضور من با مامانم حرف زدن. من دقیق نمی دونم چیا گفتن ولی مضمون حرفای مامانم این بود که تو با وجود زن و یک بچه و با وجود این همه موانع و مشکلات عرفی و اجتماعی داری این کارو میکنی، باید به من قول بدی که همش برای هوس و بازی نباشه و پری رو تنها نذاری و باید اینو برای من بنویسی و امضا کنی.

دارا هم با خط خوشی که داره، چیزایی که مامانم میخواست براش نوشت. دارا نوشت که برای (آرامش مادرمان می نویسم و تهعد می دهم که همه ی وظایف زناشویی و زندگی مشترک رو انجام بدم).

در مورد مهریه مامانم از دارا خواست که 100 تا سکه مهریه باشه. دارا بشدت مخالفت کرد و گفت که اصلا زیر بار این موضوع نمیره و با مهریه ی بیشتر از 14 تا مخالفه. من خودم هم می خواستم مهریه م عدد 14 باشه.

دارا گفت سر ازدواج اول هم خانواده ی خانوم اول مهریه ی بالا میخواستن ولی دارا گفته با بیشتر از 14 سکه اصلا ازدواج نمیکنه و میخواسته همه چیز رو بهم بزنه که اونا هم قبول کردن و راضی شدن به همون 14 سکه... (ادامه میدم)

 

دیگه از اون زمان با هم بودیم تا اینکه توی سال 88 ازدواج کردیم و قصه ی ما به سر رسید.

 

 

پی نوشت: آهنگ وبلاگ رو عوض کردم. موزیک (تنها در باران) اثر هومن راد