هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

خاطرات نوروز 92


هییییععیییی...امروز 17 فروردین و یک عدد شنبه ی بسیار بسیار بسیار کسل و بی حوصله و بد و داغون هستش. من همش از دیروز فکر و ذکرم این بود که دلم نمیخواد بیام سر کار. اصلش با خودم قرار گذاشتم وقتی بزرگ شدم شغلم یه آدمه خیلی پولدار و ثروتمند خفن باشه و هیچم سر کار نرم.

ولی دیروز بالاخره تمام نیروهام رو جمع کردم و به خودم گفتم نباید منتظر و نگران فردا باشم و پاشدم و زندگی کردم. کلی آشپزی کردم و عصر هم با حسین و خاله ش رفتیم خرید و تازه بارون هم میامد.

شب قبلش حسین رو برده بودم حموم. بچه م خیلی بزرگ شده توی این مدت و خیلی کارای بزرگونه و باهوشونه میکنه. تا دفعه ی قبل توی حموم وقتی آب میریختم روی سرش گریه میکرد. البته نه زیاد،‌ چون در کل هم لوس نیست و اگر زمین بخوره یا جاییش درد بیاد هیچوقت کولی بازی درنمیاره و زودی آروم میشه. با یه خوراکی یا اسباب بازی آروم میشه و یا اینکه من بغلش کنم.

اندر حکایت شیرین کاری های حسینم اینکه لباشو غنچه میکنه و میگه اوووو... اوووو... و انگشت اشاره ش رو به علامت اینکه نباید خودش به چیزی دست بزنه تکون میده و به ما نگاه میکنه. اذان رو میشناسه و همراه با صدای اذان و قرآن خودش هم نوا سر میده. یاد گرفته مُهر رو نخوره ولی اجازه داره وقتی مامانی و بابایی دارن نماز میخونن با مهر و تسبیح شون بازی کنه. وقتی توی پارکش میره تازگی یاد گرفته همه اسباب بازی ها و لگوهاش رو یکی یکی از پارک میندازه بیرون. عاشق اینه که کسی باهاش دالی بازی کنه و اگر هم کسی نباشه خودش تنهایی با خودش دالی بازی میکنه. دیدن داییش برای معادل شور و هیجان و شادی و بپر بپر و شیطنت هستش. با کوچک ترین موسیقی یا حتی ضربه های بی معنی ریتمیک خودشو تکون میده. دیشب که دستشو مشت کرده بود و مچش رو هم میچرخوند. وقتی زنگ خونه رو میزنن، مشغول هر کاری که باشه متوجه در میشه و با شادی منتظر میشه تا کسی از در وارد بشه. با صدا درآوردن دیگران رو صدا میکنه و اونا رو متوجه ی خودش میکنه تا باهاش بازی کنن. دهانش رو به نشانه ی بوسیدن روی صورت دیگران مخصوصن مامانم میذاره. موقع خواب حتمن باید منو بغل کنه و تماسی پوستی یا بدنی با من داشته باشه و ...

بچه م دو تا بازوی لاغر و نحیفشو سفت میکنه دور گردنم و لباشو میچسبونه به گردنم و همونطوری سفت بغلم میکنه و صورتشو روی گردنم نگه میداره. این روش جدید بغل کردنشه.

این بار که بردمش حموم وقتی آب میریختم روی سرش دیگه گریه نمیکرد و فقط سرش رو بالا میکرد و به من نگاه میکرد. انگار میخواست از من تایید بگیره و مطمئن بشه این آب ها که میره توی چشمش خطرناک نیستن و بهتره مثل یه بازی باهاشون برخورد بشه. البته من بلافاصله دست میکشم به صورتش تا اب نره توی چشماش. از حموم که اومدیم لپاش گل انداخته بود و قرمز قرمز شده بود. هیچوقت اینطوری نمیشد. شاید این بار حموم بیشتر گرم بوده.

توی حموم وقتی نشسته توی وان و آب وان کم میشه، متوجه ی اندام تناسلیش میشه و باهاش بازی میکنه. وقتی هم میخوام پوشکش رو عوض کنم زل میزنه به من و باز دست میزنه به اندامش. انگار انتظار داره من منعش کنم یا دعواش کنم. ولی من چیزی بهش نمیگم. هنوز نمیدونم چه برخوردی باید باهاش بکنم، فقط یه چیز دیگه میدم دستش که حواسش پرت بشه و دستش مشغول یه چیز دیگه باشه.

توی این روزهای زندگیم، موثرترین نیروی محرکه ی من برای زندگی، بودن در کنار حسین و دیدن روی حسین و نگاه کردن به حسین و غذا دادن به حسین و خوابوندن حسین و شیر دادن به حسین هستش. واسه همین سر کار اومدن معادل دوری از حسینم میشه و بیشتر منو به عق میاره. ولی با این فکر خودم رو دلداری میدم که دلیل و انگیزه ی من از کار کردن و تحمل این دوری و این کسالت، پس انداز کردن برای ساختنه آینده ی من و حسینم هستش. این فکر باعث میشه حداقل بتونم این شرایط رو تحمل کنم و سر کار اومدن برام عذاب الیم نباشه.

حسینم امسال 200هزار تومن عیدی جمع کرد و 200هزار تومن هم مامانم بهش عیدی داد و در کل شد 400هزار اشلوق. توی این فکرم که چه کاری با پولاش بکنم که برای آینده ش مفید باشه. قبلن یه حساب بانکی کوتاه مدت براش باز کردم ولی این روزها توی این فکرم شاید خریدن شمش طلا یا سکه نافع تر باشه.

دیشب داشتم با مامانم حرف میزدم. ساعت 11 شب بود و نزدیک به پخش آخرین قسمت نوروزی خنده بازار. (که البته به علت درخواست حسین آقا برای خوابیدن، موفق به تماشایش هم نشدم). به مامانم میگفتم من در مورد خودم این رو کشف کردم که همیشه فکر میکنم زندگی، یه جای دیگه و یک زمان دیگه است. یعنی هیچوقت روی زمان حال حساب باز نمیکنم بعنوان زندگی و همیشه منتظر یه چیز دیگه هستم. در حالیکه باید یاد بگیرم و عادت کنم که زندگی همین الان و همین امروز و همین خونه ای هستش که الان توش هستم. مامانم میگفت البته برای تو این امید هست که زندگیت بهتر بشه و زمان های بیشتری با دارا باشی و آرامش و شادی بیشتری داشته باشی و زندگیت مثل خیلی ها دچار یکنواختی و تکرار بی برگشت نشده.

شاید این حرف هم درست باشه ولی من میخوام دیگه بدون توجه به هیچ چیز و بدون چشمداشت بیهوده یا حتی باهوده به آینده، سعی کنم توی همین امروز خوب زندگی کنم.

میخوام منتظر آخر هفته نباشم و بقیه ی روزهامو به هوای شیرینی آخر هفته، الکی الکی توی کسالت و بی حوصلگی نسوزونم.

میخوام منتظر نباشم تا روزی بالاخره با حسین و دارا بریم مسافرت و زندگیمون از همون روز شروع بشه. بدون مسافرت هم زندگی جریان داره حتی اگر هرگز نریم مسافرت. بدون دارا هم مسافرت های زیادی هست و البته با دارا هم خواهد بود همونطور که قبلن بود و دو بار کربلا و یک بار مشهد رفتیم با هم.

میخوام منتظر نباشم تا روزی که دارا وعده میده همه چیز خوب میشه و همه با هم خوب و خوش زندگی می کنیم. حالا بشه یا نشه! مگه همین حالا هم نمیشه زندگی کرد؟ مگه بدون شوهر و بدون پدر نمیشه زندگی کرد؟ کمااینکه ما بدون شوهر و بدون پدر هم نیستیم اما همه چیز نباید موکول بشه به زمانی که دارا هست.

البته حواسم هست توی تربیت حسین بعضی موارد حتمن باید وابسته به حضور و اجازه ی دارا باشه و حسین باید یاد بگیره که برای رسیدن به بعضی چیزا و برای انجام دادن بعضی کاراش، اجازه و حضور پدرش الزامی هستش. اینطوری میتونم به دارا توی زندگی مشترکمون و توی زندگی و تربیت حسین نقش بیشتری بدم و کنترل اوضاع رو بیشتر توی دست خودم داشته باشم.

البته این موضوع توی بقیه زندگی ها هم باید رعایت بشه و مادر توی هر زندگی نقش مهمی توی چگونگی نقش پدر و پررنگ و کمرنگ بودنش بازی میکنه. نوع نگاه بچه به پدر و مادرش از عقیده و نگاه اونها به دیگری تاثیر زیادی میگیره.

میخوام منتظر نباشم خونه ای داشته باشم که مال خودم باشه. یعنی من تا روزی که مستاجر هستم نباید لذتی از زندگی ببرم؟ و باید همه چیز رو موکول کنم به زمانی که خونه ای از خودم داشته باشم؟ نه، نه... هر کسی چنین تفکری داره بدون شک زمانی که به آونچه که به اشتباه، غایت و آمالش بوده میرسه، انگیزه ش رو از دست میده و به احتمال زیاد پیری میاد سراغش و دیگه حس و نای زندگی نداره.

امسال عید خوبی داشتم الحمدلله. به کوری چشم بدخواهان!! بابایی یکشنبه 11 فروردین ماشینش رو گذاشت و خودش با اتوبوس اومد تهران پیش من و حسین. گفت دیگه داشتم دیوونه میشدم و تحملم تموم شده بود و خیلی بی تاب بودم. تا پنجشنبه هم با هم بودیم و این روزها کلی خوش گذروندیم. هم سه تایی و هم دو تایی. خیلی خیلی از این با هم بودن مون راضی هستم باز هم به کوری چشم بدخواهان!!

راستی واکسن بعدی حسین یک سالگی هستش یا یک سال و نیمگی؟ 25 اردیبهشت حسینم یک ساله میشه.


دندونی


سلام...سال نو مبارک. امسال برای من یک سال کاملن متفاوت و خاص هستش. چون من یه پسر کوچولو دارم که با هیچ چیزی توی دنیا عوضش نمی کنم.

بهترین خبری که دارم خبر دندون دار شدنه حسینه. اولین دندونش رو روز 14 اسفند 91 زد یعنی وقتی که 9 ماه و 19 روزش بود. دندون دوم رو هشتم فروردین 92 و دندون سوم و چهارم رو هم روز نهم فروردین 92 درآورد. یعنی همین دیروز و پریروز کلی دندون درآورده. در حال حاضر هیچ شادی بزرگتر از این موضوع برای من وجود نداره.

دیروز دارا به من زندگ زد و موضوعی رو که خیلی روی سینه ش سنگینی میکرد و نمیتونست به کسی بگه به من گفت و بهم تاکید کرد که با هیچکس نباید در موردش صحبت کنم. بعد هم گفت دلم برات یه ذره شده و یواشکی میرم و هی عکسای تو و حسین رو نگاه میکنم. دارا همه ی عکسای من و حسین رو روی یک هارد همیشه همراه خودش داره. گفت تو دلت راضی نیست سفر برای همه مون کوفت شده. هم من مریض بودم یکسره و هم خانوم اول و هم دو تا بچه ها. طبق معمول سرما خورده بود و گفت تمام مدت اینجا مریض بودم و بدن درد داشتم و یا اینکه در حال دعوا و بگومگو و کشمکش بودم. گفت من از اینجا بدم میاد و هوای اینجا هم از من بدش میاد که هر وقت میام مریض میشم.

دارا قراره این هفته بیاد تهران و با ما باشه. البته اگر نیاد هم برای من اهمیتی نداره. فعلن خانوم اول در حد تیم ملی داره اذیتش میکنه. دارا هم با برادر بزرگ خانوم اول درباره ی موضوع ازدواج دومش حرف زده و قراره حالا اون آقای برادر با خانوم اول حرف بزنه که انقدر دارا رو آزار نده.

خانوم اول چارچنگولی چسبیده به زندگیش و نمیذاره دارا یک لحظه با من و حسین باشه و مدام هم میگه طلاق میخوام طلاق میخوام. ما که نفهمیدیم بالاخره چی. یک سال و نیم از فهمیدنش گذشته و داره همه جوره زندگی میکنه و مدام هم میگه نمیتونم زندگی کنم! دیگه زندگی یعنی چی؟! الان هم میگه میخوام به بابام بگم. به دارا گفتم خب بذار بگه! این چه تهدید مسخره ای هستش! دارا گفت مهم نیست که بگه فقط نگران پدرش هستم که ناراحت میشه. منم گفتم من از خدامه به پدرش بگه. اونوقت بعد از کش و قوس های اولیه پدرش بهش میگه بشین سر جات زندگیتو بکن دختر و این طلاق میخوام طلاق میخوامای الکی هم تموم میشه. طلاق!!

به دارا گفتم هوو خانوم با 31سال سن و با دو تا بچه میخواد طلاق بگیره بره بشینه ور دل باباش که چی؟! این اتفاق توی شهرستان کوچیکی که اونا هستن حتی از هوو داشتن و زن دوم گرفتن هم افتضاح تره. پس بدون همه حرفاش مانور دروغی هست که نذاره تو با من و حسین باشی. من که دیگه این مسخره بازیا برای بی معنی هستش ولی معصومیت حسین کار دست این خانوم میده. البته دارا هم با حرفای من موافقه.

امسال پسرم کلی هم عیدی جمع کرده. روز 28 اسفند یعنی آخرین روز کاری با خودم بردمش اداره. اون روز بخاطر دندون تازه اش، یکی از خاله های اداره یعنی خاله سارا براش آش دندونی پخته بود. به خود حسین هم آش دادیم خورد و عکس هم گرفتیم همه با هم. بعدش هم همکارای اداره همه شون به حسین پول نو عیدی دادن. هدیه ی دندونش خاله سارا براش یک پیراهن و خاله ماریا یک ماشین کوچولو خرید که ماشینه صورت داره و دندوناش شبیه دندون حسین هستش. راستی حسین اولین دندونش رو از بالا درآورد.

بابایی 29 اسفند پیش ما بود و سه تایی رفتیم خرید و برای حسین و برای خواهرش و برادرش عیدی خریدیم. بابایی میخواست برای همه ی بچه هاش عیدی بخره و ما رو هم با خودش برد. بعد سه تایی رفتیم و ساندویچ زدیم به بدن و بعد هم اومدیم خونه و تلویزیون نگاه کردیم.

امسال سه روز با پسرم و با خاله و دایی رفتیم شمال، چمخاله و کلی خوش گذروندیم. سوم رفتیم و ششم برگشتیم. امروز هم اولین روزی هست که اومدم سر کار و حسین آقا رو هم با خودم آوردم.

دیگه همین...