امشب دارا از ٧ تا ٩ پیشم بود. مقادیری حالش گرفته بود عزیز دلم. حالا میگم چرا. سعی کردم تا جایی که می تونم، اسباب آسایشش رو فراهم کنم. براش شام آماده کردم، قلیون چاق کردم، قهوه تلخ گذاشتم و کلی باهاش حرف زدم و دلداریش دادم و گفتم همه چیز رو بسپار به خدا و خودت رو نباز...
اولش بگم که من دیشب یکسره خواب زن اول دارا رو می دیدم و باهاش حرف می زدم. هیچ دعوا و زد و خوردی نبود و درباره خیلی چیزا حرف زدیم. توی خواب بابا جون!
دیروز داداشم خونه مامان بود. عصبانی بود. میگفت دارا پس کی میخواد تکلیف پری رو روشن کنه و به خانواده اش بگه که زن گرفته و موضوع رو علنی کنه. قبلاً هم داداشم بارها روی این موضوع تأکید کرده بود و همچنان اصرار داره. چنانچه برای عقدمون هم نیامد و هنوز هم نه خونه مون اومده و نه ما رفتیم خونه اش. داداشم اول داشت با مامانم حرف میزد و بعد منو صدام کرد که پری بیا اینجا بشین ببینم! بهم گفت مگه ما چند تا خواهر و برادریم؟ من دلم میخواد برم خونه خواهر کوچیکم. خواهرم با شوهرش بیاد خونه ام. داداشم میگه باید دارا موضوع ازدواج مون رو به خانواده اش بگه و معتقده اگر اتفاقی متوجه بشن، باعث آبروریزی میشه. همه ی اینا رو به من گفت و گفت که باید به دارا بگم. گفت به دارا بگو اگر این کار رو نمیکنه، من به پدر و مادرش خبر میدم و مدعی میشم ازشون که خواهرم عروس شماست. امروز همینا رو به دارا گفتم. برای همین حالش گرفته شد. استرس افتاد توی جونش. فشار زیادی روشه و نگرانشم. کاش بتونه تصمیم بگیره. البته بهش هم گفتم که داداشم بهم گفت: پری، آدرس و تلفنای فک و فامیل دارا رو بده بهم (میدونه دارم) و من گفتم اینو از من نخواه. من به دارا قول دادم که اگر قراره روزی قضیه علنی بشه، از طرف من نباشه. البته داداشم عصبانی شد، ولی من قول دادم و به همراهم خیانت نمیکنم و به اعتمادش احترام میذارم.
در ضمن دارا میگفت که زن اول دیروز کلی گله و شکایت و گریه و زاری کرده که: از فکر پری بیا بیرون!!! فکر کن! به دارا میگم عزیزم من زنتم رسماً و واقعاً! ببین! راستکی! مولکولی! حالا باید از فکرم بیای بیرون؟
هرچند این درخواست یعنی اینکه زن اول می دونه دل و روح دارا پیش پری هستش. توی یک روز جمعه، اگر پری تمام روز تنها می مونه توی خونه مامانش و حتی یک اس ام اس هم از دارا نداره، چه برسه ببیندش، چه بیشتر برسه زندگی کنه باهاش، دارا با زن اول و خانواده زن اول که از شهرستان اومدن، میره خونه ی بابای خودش ناهار مهمونی و خلاصه تمام اصول و شئون زندگی مشترک رو بجا میاره، اما تابلوئه که دل و ذهنش جای دیگه است...
پناه بر خدا...
خدایا کمکمون کن...
آرامش بده به همه مون...
این روزها دست و دلم هیچ یاری نمی کنند برای نوشتن. غمگینم و خیلی فکر میکنم. روابط با دارا هم اصلن خوب نیست.
این هفته هم هیچ عشقولانه ای نداشتیم. بیشتر دعوا کردیم. هرچند یکشنبه که وقت دکتر داشتم و خیلی خیلی هم مطب شلوغ بود، دارا اومد و دو ساعت کامل باهام نشست تا کارم تموم شد. البته چون مطب زنان بود، نیامد توی مطب و پایین نشست توی لابی که خیلی هم سرد بود. برام جالب بود. هر خانومی، با هر تیپی که میامد و آقایی همراش بود، آقایون خودشون معذب بودند و همه شون میرفتن توی همون لابی یخما می نشستند. خوشم اومد از این حس شون. دوشنبه هم روز خوبی داشتیم. انگار اصلن دوشنبه وجود نداشت. برام مثل خواب و رویاست. خیلی خاطره اش دوره. از ۶ و نیم تا ١٠ و نیم شب دارا پیشم بود و خیلی خوب و مهربون بودیم با هم. سه شنبه و چهارشنبه دارا برای شرکت در همایش بین المللی مدیریت از صبح تا شب گرفتار بود و ندیدمش و دیگه همین...
دارا برای یک مأموریت کاری باید بره مشهد. گفت تو هم بیا. گفتم بدتر عصبی میشم که تو مدام از صبح تا عصر بری جلسه و کار و با هم نباشیم؛ همون بهتر که نیام. گفت خب تو دیرتر بیا، منم بیشتر از روزهای مأموریتم می مونم. شاید این کار رو بکنم. خوبه؟
خیلی راحت... خیلی...
هم سن و سال خودمون بود؛ دیگه نیست... از آشناهامون بود؛ دیگه نیست... بقول دارا همیشه خنده رو بود؛ دیگه نیست... باسواد بود؛ دیگه نیست... مومن و نجیب و چشم پاک بود؛ دیگه نیست... شاد بود؛ دیگه نیست... سرزنده بود؛ دیگه نیست... جوون بود؛ جوون بود؛ جوون بود؛ جوون بود؛ دیگه نیست... هم سن و سال خودمون بود؛ دیگه نیست... باورش خیلی برامون سخته. خیلی... اینکه الان دیگه زنده نیست. اینکه الان دیگه زیر خاکه. اینکه زندگی جدیدش شروع شده. هی یادمون میاد و هی دلمون میسوزه. هی دلمون خیلــــــــی می سوزه و نمی تونیم نگیم آخی... بچه... دو سال از ازدواجش نمیگذشت. یادته روزی که شیرینی عقدش رو خوردیم؟
ایست قلبی و دیگه تمام... محمد فضائلی... روحش شاد و دعای امام حسین علیه السلام به دنبالش و صبر نصیب خانواده اش...
اللّهمَ صلّی علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرَجَهــُـــــم
کلیک: مراسم ختـــــم
پی نوشت: نوشته ی افسانه رو درباره ملاقات زن اول و زن دوم بخونید
امروز یک پنجشنبه ی با دارا بود. آخ جوووون! مثل ترم پیش. اما همیشه قرار نیست اینجوری باشه ها. گفته باشم! توقع ایجاد نشه! صبح دارا اس ام اس داد که دانشگاهم. اصلن انتظار نداشتم. اصلن یادم نبود دانشگاه شروع شده و این ترم هم پنجشنبه ها دارا کلاس داره. خیلی ذوق زده شدم که میاد پیشم و می بینمش. چون برنامه پنجشنبه های این ترمش اینه که از صبح تا ظهر کلاس داره و بعد هم از ۴ تا ٨ شب کلاس داره. یعنی سه چهار ساعتی می تونیم با هم باشیم. طی یک اس ام اس، جواب سلامش رو دادم و براش آرزوی موفقیت کردم و به ادامه ی خوابم توجه کردم! کمی دیرتر زنگ زد که: گفتن کلاس ها از شنبه شروع میشه و امروز کلاس ندارم و دارم میام پیشت. آخ جوووون! خلاصه اینکه یهو خونه مامان شلوغ شد و داداشم اومد و بعد خواهرم اومد و بعد هم دارا اومد و همه شاد و خوش و نغمه زنان، به سلامت ایران جوان دور هم جمع شدیم...
امروز یکی از دخترای فامیلمون که خیلی به من نزدیکه و از بچگی با هم بزرگ شدیم و خیلی هم دوسش دارم، جهازبینی یون داشت خونه اش که دیگه بره سر خونه و زندگیش. قبل از ماه مبارک رمضان عروسیشون بود که با دارا رفته بودیم. من عمراً خوشم نمیاد توی اینجور مراسم شرکت کنم و یا توی مولودی های زنونه که اینا هم داشتن. اما این آدم برام عزیز بود که رفتم.
با دارا رفتم خونه ی خودمون که کفش و لباس و اکسسوری های لازم رو بردارم. دارا گفت حالا از ۴ تا ٧ که قراره بری اونجا من چیکار کنم؟ کمی بعد خودش گفت: آهان فهمیدم. ماشینم رو میبرم صافکاری که چند جاش خورده درست بشه. گفتم خب الان بذارش که تا شب بهت بده. رفتیم خونه و من یه ساک گنده پُر کردم و دارا با موتور (موتورش توی پارکینگ خودمون بود) و من با ماشین دارا، رفتیم تعمیرگاه. ماشین رو گذاشتیم و من هم با پالتو و چادر و یه ساک گنده پریدم پشت دارا. تازه سر راه کاغذ کادو و یک کیلو خیار و یک سطل ماست هم خریدیم. فکر کن!! چقدر من این موتور سواری رو دوست دارم. بنظرم بسیار عشقولانه است. به دارا میگم: دلم میخواد یه بار توی ساحل اینجوری موتور سواری کنیم. من دامن لنگی طرح دریایی آبی و سفید بپوشم و تاپ سفید و تو هم شلوار برمودای سفید و رکابی و موهامون رو بدیم به باد. اگر ما عناصر یک فیلم سینمایی بودیم، باید یک صحنه هم برای به تصویر کشیدن خیالمون، توی ساحل موتورسواری میکردیم، نه؟ حالا عوضش خدا توی بهشت برامون رزرو کرده. خیالتون تخت!!!
یه خیابون نزدیک خونه مون هست که به تازگی یک طرفه شده. اون موقع که داشتیم میرفتیم تعمیرگاه و دارا با موتور بود و من با ماشین، دارا اشتباهی پیچید اون خیابون و من هم حواسم نبود و دنبالش پیچیدم. خب دارا با موتور بود و زودی دور زد. من اما سختم بود با یه ماشین گنده به اون سرعت دور بزنم. یه نامرد هم اومد چسبوند جلوم. منم تکون نخوردم چون از مرضش اون کار رو کرد. دارا دور زد و برگشت اومد به یارو گفت چرا نمیری. یارو هم یه حرف بد زد و گفت [...] ورود ممنوع اومده، تکونم نمیخوره پررو. دارا عصبانی شد و یارو بهش گفت اصلن به تو چه مربوطه. دارا هم بهش گفته: [...] این زنمه. یارو بهش گفته بیا پایین کوچه تا بهت بگم. دارا هم گفته بریم بگو. من هم داشتم از استرس سکته می زدم. از ماشین پریدم پایین دنبال دارا و داد زدم که دارا نرو! توروخدا نرو! تشر زد بهم که: بشین توی ماشین و خودش رفت. منم گفتم الانه که یارو دارا رو چاقو چاقو کنه. کم نیستن آدمایی که الکی با ریشوها بدن و ازشون متنفر هستن. این ریشوهای کثیف! عقیده شونه، بدون اینکه چیزی از باطن طرف بدونن. این یارو هم اول دارا رو دیده، فکر کرده از اون ریشوهاست که خودشون رو ولی نعمت همه کس و همه چیز میدونن و توی کار همه دخالت میکنن؛ واسه همین بهش گفته به تو چه! سریع پریدم توی ماشین و دور زدم رفتم کوچه پایینی، دیدم دارن حرف میزنن. هیچی دیگه؛ دارا میگه یارو معذرت خواهی کرده و گفته آخه یک طرفه اومده بود. دارا هم گفته خب چرا فحش میدی. کوچه تازه عوض شده. گناه که نکرده. اشتباه کرده. منم اشتباه کردم. الحمدلله ربّ العالمین قضیه به خیر و خوشی تموم شد. یعنی من موندم. چی توی خون این مردها هست که حتمن باید طرف مقابلشون رو ادب کنن و خدای ناکرده کم نیارن. مخصوصن توی رانندگی. حالا طرف مرد باشه یا زن فرق نداره. مرد باشه که بهتر! می تونن غیر از فحش از ابزار دیگه ای هم استفاده کنن. قبول ندارین؟
پی نوشت1: در مورد سواله پست قبل درباره احساس پری وقتی که بچه دارا رو بغل کرد، توی کامنت ها جواب دادم. نوشتم: بچه های دارا رو دوست دارم. خیلی هم براشون کادو و لباس و اینا خریدم. خیلی وقت ها هم دارا در موردشون باهام مشورت میکنه و با هم میشینیم فکر میکنیم چاره چیه. چون که من روانشناسی کودک خوندم، دارا ازم حرف شنوی داره و چون بقول خودش میدونه خبیث نیستم و نیتم پاکه، قبولم داره. من عاشق بچه هستم. نسبت به بچه دارا هم حس بیشتری دارم. چون مثل بچه خودمه. وقتی بزرگ شه و ریش دراره، هنوز میتونم ببوسمش. محرممه. می دونید که حافظه ی خوبی ندارم. الان خودم چیزی که از حسم یادمه اینه: نه به خودم فکر میکردم. نه به دارا و نه به مادر بچه. فقط به اون بچه فکر میکردم و هی دلم داشت می سوخت که چرا از اولین ماه های زندگیش باید چیزای به این تلخی در انتظارش باشه. هرچند بچه، خاطره ای از اون زمان براش نمی مونه اما بنظرم باز روش اثر داره و یا شاید حس میکردم که این مسئله مال تمام عمرشه. دلم میخواست پدر و مادرش شاد باشن. میدونستم پدرش بدون من هرگز نمی تونه شاد باشه و شادیش کاملن وابسته به منه و امیدوارم بودم مادرش هم این مسئله رو قبول کنه و شاد باشه. چون اون زن، بهتر از هر کسی می دونست چقدر شادی شوهرش وابسته به این زنیه که کنارش نشسته و این چیزی بود که خودش بارها به دارا و به من هم گفت و میگه...
پی نوشت2: فردا کدوماتون رو توی راهپیمایی 22 بهمن میبینم؟
سلام
خیلی مهربونین. با دیدن کامنت هاتون کلی روحیه ام مثبت شد. مخصوصاً اونایی که توی آشپزی شرکت کردن. تازه بچه ها پیشنهاد دادن مسابقه آشپزی هفتگی برگزار کنیم. من که همیشه دلم میخواسته توی خونه ام جشنواره غذا برگزار کنم. هنوز هم توی فکرشم. اینکه مثلن ماهی یک بار همه رو جمع کنم و هر کی هم یه غذایی بپزه و با خودش بیاره. یک میز بلند هم میذاریم وسط خونه و همه غذاهاشون رو میچینن اونجا و آخر هر جلسه هم امتیاز دهی میکنیم و برنده رو اعلام میکنیم و جایزه هم میدیم. میشه همه نظر بدن یا میشه فقط بزرگتر ها و پیشکسوت ها، بعنوان داور نظر بدن. البته غذاها هم باید همه در یک زمینه باشن. مثلن همه قورمه سبزی بپزن، یا همه یه خورش سبزی دار یا یه غذای محلی یا یه سوپ یا یه فست فود بپزن. خیلی فکر خوبیه نه؟ آدم کلی روحیه اش شکوفا میشه وقتی به این چیزا فکر میکنه. البته این جشنواره مفرح غذا یه قانون داره و اون هم اینکه همه باید ظرف های غذاشون رو ببرن خونه خودشون و بشورن. من نه ظرف هامو به کسی میدم و نه اجازه میدم ده نفر دور سینک جمع بشن و آشپزخونه ام رو بهم بریزن. بعله. قانون داریم. الکی که نیست! حالا چند تا ظرف یه بار مصرف هم میخرم برای چشیدن و یا احتمالاً خوردن غذاها. بیشتر از این اصرار نکنین. خوبه؟ پایه اید؟ شاید بهتر از تفکرات درباره مشکلات باشه و کمی حالمون رو عوض کنه. از همه ی آدمای مهربونی که جواب سوالای خانه داری منو دادن و کمکم کردن، خیلی ممنونم. کلی باعث شادی دلم شدن. خیلی مرسی بچه ها:
مهشید(رهگذر)، پریناز، شری، آگالو، ویولت، سارا و آقای بیدار
پی نوشت1: یه فیلم دیدم از فیلم های جشنواره. «ورود آقایان ممنوع» به کارگردانی رامبد جوان و نویسندگی پیمان قاسم خانی و بازی ویشکا آسایش، رضا عطاران، پگاه آهنگرانی، علی صادقی و بقیه. واقعاً فیلم خوبی بود. به همه توصیه میکنم ببینن و خودم هم دلم میخواد دوباره ببینمش. هرچند بنظرم بیشتر شبیه ورژن ایرانی یک فیلم هالیوودی بود. نقش ویشکا آسایش رو که مدیر عبوس مدرسه است، اغلب مادر روحانی ها و خواهر روحانی های ترشیده و گند اخلاق صومعه های هالیوودی به عهده دارند. از این نمونه فیلم ها خیلی زیاد دیدیم. وقتی خودتون فیلم رو ببینید، بهتر متوجه منظورم میشید. بهرحال.. ببینیدش...
پی نوشت2: اسم بچه اش رو گذاشته: اینانا! اینانا! فکر کن!!!!!
پی نوشت3: افسانه عزیزم در پست قبلی کامنتی گذاشته که دوست دارم اگه دوست داشتین، جوابش بدین: هر کی تونست بگه وقتی پری بچه دارا رو بغل کرده چه حسی داشته؟ و زن اولش چی فکر کرده؟ من می دونم ولی می خوام نظر دیگرانم بدونم.
کلیک: تنهایی، قاتل خاموش سالمندان
کلیک: برای درمان وسواس باید آنتی بیوتیک بخورید
کلیک: 909 رمز جدید تجارت تلفنی
کلیک: کشف و ثبت جهانی 15 ماده آلرژی زا در کشور
کلیک: یادداشت کردن اضطراب را کاهش می دهد
خب تا کجا گفتم...
تا اونجا که زن اول دارا از رابطه ی ما خبردار شده بود دیگه. چندین بار تلفنی حرف زدیم. سه تایی کلی درگیری داشتیم. دختره زنگ میزد به مامان من و اعصابش رو بهم میریخت و منم ناراحت میشدم و به من میگفت یا مامانت رو انتخاب کن یا دارا رو. خلاصه که اون ایام، مدام در ارتباط بودیم با هم. من و دارا سعی میکردیم واقعیتی رو که در زندگیمون ایجاد شده بود، برای زن اولش روشن کنیم. (درسته که میگن گاهی آدم ها حاضر نیستن واقعیت رو قبول کنن و ترجیح میدن بهشون دروغ گفته بشه). خیلی باهاش حرف زدیم. او رفتار ما و حرف های ما رو دیده و شنیده بود و از ته قلبش عشق ما رو باور داشت. هنوز هم باور داره. اما پذیرفتن این قضیه برای زنها محاله. میدونید که!
من خیلی سعی می کردم هوای دختره رو داشته باشم. خیلی باهاش مهربون و با ملایمت رفتار می کردم و هرچی میگفت گوش میکردم. گاهی برای اینکه دلش رو بدست بیارم، دارا رو از خودم ناراضی میکردم. یادمه دارا جلوی او برای من اس ام اس می فرستاد. بعد دختره بلافاصله اس ام اس می فرستاد که دارا چی فرستاد برات؟ منم راستش رو میگفتم. حرفای معمولی. مثل یادآوری چیزی یا مسائل کاری. دارا شاکی شده بود. عصبانی بود. بهم میگفت خوشم نمیاد این کار رو میکنی.
بعد از این همه حرف زدن و کشمکش، یه شب قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. من، برای اینکه نمیخواستم اون دختره حس بدی داشته باشه، به دارا گفتم نمیخواد بیای دنبالم. من با ماشین خودم میام و شما هم خودتون بیایید. اون زمان من 206 داشتم و دارا پراید. توی یکی از پارک های تهران قرار گذاشتیم. پارک صدف. الان یادم نیست کی زودتر رسید. اما یادمه دختره خیلی شاکی شده بود که چرا من با ماشین خودم رفته بودم. به دارا گفته بود: پری چقدر مغروره! لابد سختش بوده من جلو بشینم و اون عقب. (بنظر من ذات این حرف یعنی پری سختش بوده منو بعنوان اولی بپذیره؛ یعنی خودش ته دلش پری رو بعنوان دومی پذیرفته بوده و دلش میخواسته جایگاهش بعنوان اولی تثبیت بشه). اما خدا میدونه من بخاطر خودش این کار رو کردم. من که از خدام بود به دارا نزدیک تر باشم. (اعتراف میکنم الان 100 برابر بیشتر دارا رو دوست دارم) و عاشق بچه هم که هستم و اون زمان پسرشون یه نوزاد چند ماهه بود و همراهشون بود.
توی پارک دارا بچه رو بغل کرد و رفت دور دورا و من و دوستم! نشستیم روی یه نیمکت و نیم ساعتی حرف زدیم. راستش همه ی حرفامون یادم نیست. یادمه قبل از هرچیز ازش پرسیدم دلت میخواست ببینی من چه شکلی هستم؟ دختره در کل توی جبهه بود. با عصبیت گفت نه! چرا باید دلم میخواست؟ گفتم همینجوری. ببینی این پری چه شکلیه. (معلومه که از خداش بود منو ببینه تا مطمئن شه ازش خوشگلترم یا نه! مگه نه؟) بعد هم در مورد همین مسائل خودمون حرف زدیم. من واقعن از صمیم قلب بهش گفتم چرا اینقدر دارا رو تنها میذاری؟ دارا مرد خانواده است. روحیه اش فرق داره. باز بهم حمله کرد که: میذارم که میذارم! این به خودم مربوطه! قرار نیست دیگران توی زندگی من دخالت کنن! خوشحالم که همه ی دوستان و فامیل دارا هم مُدام در حال سرزنش زن اولش هستند بخاطر همین موضوع و البته هنوز هم به همه همونجور جواب میده که به من جواب داد.
یادم نیست هوا سرد بود یا میخواست بچه اش رو شیر بده که پاشدیم بریم توی ماشین. گفتم بریم توی ماشین من. باز دارا تنها رفت توی ماشین خودش و من و دوستم رفتیم توی ماشین من. باز یادم نیست چیا گفتیم. داشت به بچه اش شیر میداد. ازش پرسیدم می تونم بچه ات رو بغل کنم؟ موافقت کرد و بچه رو داد بغلم و منم کلی ذوق کردم. دیگه ملاقات تموم شد و بعد از خداحافظی من سریع گازشو گرفتم و رفتم. یه کم دور شده بودم که دارا زنگ زد به موبایلم که پری کجایی؟ (زن اول) میگه کجا رفتی؟ (زن اول) میگه وایسا ما پشت سرت بیایم. دیروقته. (زن اول) میگه خوب نیست تنها بری. ساعت حدود 10 شب بود بنظرم. صبر کردم تا بهم رسیدند و تا دم خونه خواهرم باهام اومدند و بعد هم رفتند.
راستش من اون زمان مدام فکر میکردم من هرچقدر هم که دارا رو دوست دارم، اما باید خودم یک زندگی دیگه ای تشکیل بدم و با یک مرد دیگه ای ازدواج کنم. هم بخاطر زن اولش و هم بخاطر خودم. فکر نمی کردم که من باید زن دارا باشم. اصلن تصور نمی کردم روزی زن دوم باشم. فکر میکردم این عشق و این رابطه هرچی که هست، باید تموم بشه. فکر میکردم منم باید زندگی مستقل داشته باشم. عروسی داشته باشم. خونه داشته باشم. بچه داشته باشم. فامیل شوهر داشته باشم. از طرفی نمی تونستم برای همیشه به این رابطه ی پنهانی ادامه بدم. چون خانواده ام هم فکرهای دیگه ای برام داشتن. مثل هر دختر معمولی دیگه. دارا هنوز که هنوزه از این موضوع شاکیه. میگه من از روز اولی که تو رو دیدم، خواستمت. اما تو تنهام گذاشتی.
من و دارا خیلی سعی کردیم بارها و بارها که همه چیز رو تموم کنیم. چندین بار هم این کار رو کردیم؛ اما نمیشد. یک کشش نامرئی، هر دفعه دوباره ما رو بهم میرسوند. مخصوصاً که محل کارمون هم یکجا بود و هر روز مجبور بودیم همدیگه رو ببینیم. اما تا جایی که می تونستیم محدودش می کردیم. گاهی کار به جایی می رسید که فقط ماشین همدیگه رو توی حیاط می دیدیم و دارا هم توی جلسه ها نمیامد تا با هم روبرو نشیم و دست آخر هم محل کارش رو عوض کرد. من خودم خیلی بهش فشار آوردم تا محل کارش رو عوض کنه.
خلاصه که بعد از اون، بازم مدام کشمکش بود و اینها همه در نیمه اول سال 1386 اتفاق افتاد و بعضی ماجراهاش رو جسته و گریخته توی پست های قبلی نوشتم. تا اینکه در شهریور اون سال بابای من مُرد. منم فشار روانی زیادی بهم وارد شد. در واقع فشار دو طرفه داشتم. هم مرگ بابام و هم درگیری با زن اول دارا و دست و پا زدن توی این رابطه ای که داشتم. بعد از مردن بابام و بعد از اون همه تلاش که من و دارا برای جدایی کرده بودیم، طی یک تصمیم بشدت ضربتی و محکم و شدید و بی رحمانه، و بخاطر ناتوانیم برای تحمل استرس بیش از حدی که از درون و بیرون و چند جانبه روم بود و بشدت خارج از توانم بود، رابطه ام رو با دارا قطع کردم...
پی نوشت1: بچه ها! کباب تابه ای چجوری می پزن؟ پری با این همه ادعا، بلد نیست غذای به این ساده ای رو درست کنه. واقعن که!
پی نوشت2: بچه ها! ته اُتو رو چطوری تمیز میکنن؟
پی نوشت3: دارا دیشب زنگ زد گفت قراره دوشنبه برگرده تهران. حالا اگر باز عقب نیافته. خیلی دلم براش تنگ شده. یعنی خیلیا. آخه من در کل و تمام مدت، مانند یک بچه کوآلای یتیم از گردن دارا آویزونم. فکر کن چقدر برای یه بچه کوآلای یتیم سخته که از مادرش دور شه! فکر کن! اگه فهمیدی چقدر براش سخته، می تونی درکم کنی.
پی نوشت4: من یه مرض بد گرفتم. به دارا گفتم برام یه تل پهن بخر. بعدش هم بهش گفتم هرچی برای خودت میخری برای منم بخر. من خودم واقعن همین کار رو میکنم. میدونم دارا نمیخره و حسم بده. فکر میکنم این خیلی زشته که آدم برای خودش بخره و برای زنش نخره. حسم بده... قُل اَعوذُ برَبّ النّاس...مَلِکِ النّاس...ِالهِ النّاس...مِن شرِّ الوَسواسِ الخَنّاس...الّذی یُوَسوسُ فِی صُدور النُاس... من الجنّهِ و النّاس...
دیشب بعد از ١٣ شب که دارا کنارم بود، تنها خوابیدم. برام سخت بود. چهارشنبه صبح زود دارا رفت شهرستان. نمی دونم هم کی برمیگرده چون بلیط برگشت نگرفت. فامیلاش کلی شاکی شده بودن که چرا سه شنبه بعد از تموم شدن کارت نمیای. من ازش خواستم چهارشنبه بره تا یک شب دیگه کنار هم باشیم. دارا یواشکی در گوشم میگه: اونا که نمیدونن من اینجا گرفتاری دارم. زن و بچه دارم...
نمیدونم دوباره کی اینطوری پیش بیاد تا با هم باشیم و زندگی کنیم. فکر نکنم حالا حالاها باشه. کاش زود باشه. دیروز یه اس ام اس فرستاد. امروزم یکی دوتا اس ام اس رد و بدل کردیم. غمگین نیستم. دلم گرفته...
پشت دست هام رو می گیرم جلوی صورتم و زل می زنم بهشون. توی آینه خیره خیره به هر نقطه ی صورتم نگاه می کنم. عوض شدم. فرق کردم. فرق جوونی و پیری رو می بینم. گذشت سال ها و سال ها رو می بینم. دور شدن طراوت و تازگی جوونی رو می بینم. خط هایی که به صورتم اضافه شده رو می بینم. به همه ی اینها فکر میکنم. خیلی فکر میکنم. به جوونی. به گذشتن عمر. به مَن نُعمّرهُ نُنکّسهُ فِی الخَلق و به خدا فکر میکنم و به بزرگیش و به کوچیکیه خودم در مقابلش. به ناتوانیم و به ملکوتش. به اینکه من هیچ کاری ازم بر نمیاد. نمی تونم خودم رو جوون کنم. نمی تونم دوباره متولد بشم و یک ساله باشم. نمی تونم اراده کنم و چیزی رو که می خوام داشته باشم، مگر اینکه خدا بخواد. می ترسم. از بزرگیه خدا و از کوچیکیه خودم می ترسم. خدایا بهم رحم کن. من از تو به تو پناه میارم. می ترسم. بغلم کن...
دلم برای امام رضا علیه السلام تنگ شده؛ خیلی... برای چشماش... برای نگاهش...
پی نوشت: راستی هیچ توجه کردید آیکون هوای آنلاین تهران رو اضافه کردم به وبلاگم. خودم کلی ذوق می کنم.
تجربه نوشت: یک ازدواج مناسب و عاشقانه، نقش بسزایی در میزان اعتماد به نفس و عزت نفس شما دارد.
هان ای زنان و شوهران!
ای همسران مهربان!
ای عاشقان قدیمی!
ای خستگان امروزی!
ای فراموشکاران همیشگی!
ای سر به هوایان!
توجه کنید! حرف های خوبی با شما دارم. بی ریا و صمیمی. شاید بتوانید رموزی از خط زدن جاپای دومی ها رو در میان سخنانم پیدا کنید؛ به زبون ساده یعنی اینکه چیکار کنین شوهرتون نره سراغ یکی دیگه یا اینکه چیکار کنین که زندگیتون سرد و بی روح نشه.
چند وقته دارم به یکی از اصلی ترین دلایل سرد شدن روابط زن و شوهر و به بن بست رسیدن زندگی های زناشویی فکر میکنم. چرا ما دیگه شاد نیستیم؟ چرا صمیمی نیستیم؟ چرا خوش نیستیم؟ چرا خوشی نمی کنیم؟ چرا دیگه قلبمون با دیدن همدیگه تند تند نمیزنه؟ چرا مثل اوائل تفریح نداریم؟ چرا مثل اوائل از با هم بودنمون لذت نمی بریم؟ چرا از فرصت ها استفاده نمیکنیم؟ چرا کارهامون مثل گذشته برای همسرمون شیرین نیست؟ چرا همسرمون مثل قدیما برامون شیرین نیست؟ چرا قدمی برای بهبود اوضاع برنمی داریم؟ خلاصه اینکه چرا قانون حاکم بر دوران نامزدی تموم شد؟ ما که هنوز همدیگه رو دوست داریم...
حتماً دلایل دیگه ای هم هست؛ اما یک دلیل خیلی بزرگ و ساده برای همه ی این ها وجود داره. اینکه وقتی ما با کسی ازدواج می کنیم، بصورت خودکار و کامل، همه ی احساسات گذشته ی خودمون رو فراموش می کنیم. یادمون میره چقدر منتظر این آدم بودیم، چقدر دنبال این آدم بودیم، چقدر آرزو داشتیم باهاش ازدواج کنیم، چقدر برای بدست آوردنش سختی کشیدیم، چقدر برامون مهم بود که او هم ما رو بخواد و به هر دری میزدیم که رضایتش رو جلب کنیم و لبخند شادی رو روی لباش ببینیم. (لواش نه! اون یه جور نونه مجید جان!) برامون مهم بود که همسرم هم منو بخواد و از من و از بودن با من راضی باشه و به من و زندگی با من علاقه مند باشه. اما بعد از ازدواج، اینکه همسرم بدون برو برگرد مال من باشه و نظرش نظر من باشه و دل و روحش مال من باشه، تبدیل شد به حق مسلّم من. این توقع و این حق خودساخته، با هر روز زیاد شدن ِ عمر زندگی مشترک، قوی و قوی تر هم میشه. اینجاست که مورد رضایت همسرم بودن، دیگه برام مهم نیست. بدست آوردن دلش مهم نیست. همفکری و همراهی باهاش مهم نیست. چون این آدم، فقط و فقط به جرم اینکه همسر ِ منه، وظیفه داره عاشق من و تابع من باشه و من هم هیچ وظیفه ای در قبالش ندارم و همین که هستم، همین که هستم و فقط هستم، حالا هرطوری که هستم، دارم بهش بزرگ ترین لطف رو میکنم و باید براش بزرگ ترین سپاسگزاری باشه. دیگه برام مهم نیست همسرم چیا دوست داره و یادم میره اوایل آشناییمون چطور بال بال میزدم چیزی رو که دوست داره، طبق نظرش تأمین کنم. همسر من الان باید منو هرطوری و هر شکلی که هستم دوست داشته باشه و جیک نزنه و در واقع وظیفه داره که عاشق من باشه و منم به هیچ وجه مجبور نیستم برای جلب رضایت او تلاشی بکنم. چون من با همسر بودنم، بزرگ ترین لطف رو دارم در حق او میکنم.
اما این درست نیست. من باید عشق رو زنده نگه دارم. بهش رسیدگی کنم. یادم باشه همسرم برده ی من و اسیر عشق من نیست. یادم باشه برای زنده نگه داشتن شوق و شور زندگیم، باید دوندگی کنم. همسرم رو یک فرد مستقل از خودم بدونم و یادم باشه رابطه ای که بین ما هست، نیاز به مراقبت داره و قرار نیست من بدون هیچ تلاشی و هیچ بهایی، لم بدم و توقع داشته باشم دل و روح همسرم متعلق به من باشه چون وظیفشه. همسر ما، جزء اموال و تعلقات ما نیست که قایمش کنیم یا توی بانک ذخیره اش کنیم؛ برای داشتن دلش هر لحظه باید تلاش کنیم.
دلیل دیگه ای که باعث دور شدن همسران میشه، اینه که افراد، ترسی برای از دست دادن همسرشون ندارن. نمیگم بطور مرضی ترس از دست دادن داشته باشید که زندگی تون مختل بشه. اما قدر فرصت ها و قدر همسرتون رو بدونید. شاید فردا در کنار هم نباشید. به همین سادگی. شاید الان آخرین باری باشه که دارید توی چشمای همسرتون نگاه می کنید. شاید اون فردا نباشه یا شاید شما فردا نباشید. شاید هزار تا اتفاق بیافته. از کوچکترین فرصتی استفاده کنید. گاهی بعضی ها دچار عصبیت و افسردگی هم میشن که مجبورن تا آخر عمر بند باشن به این آدم. همین آدمی که حتی دوستش دارن؛ اما تکرار با هم بودن و تصور یک عمر پایبند بودن، باعث اضطرابشون میشه. (خودش میدونه کی: واقعاً منظورم به تو نیست؛ میدونی که خیلیا اینطوری هستن. میدونم تو هم اینطوری هستی، اما من دارم کلی حرف میزنم؛ خب؟)
آدما فکر میکنن برای خوشی کردن حالا حالا ها وقت هست. برای با هم بودن فرصت زیاده. امروز نشد، فردا، فردا نشد، یک سال دیگه، ده سال دیگه. حالا که وقت هست و من و تو هم که تا آخر عمر قراره به هم بند باشیم. اینطوری میشه که مدام، عوامل زنده نگه داشتن روابط عاشقانه رو عقب میاندازن. مطلب زیر رو احتمالاً قبلاً خوندید. طی ایمیلی از دوستان به دستم رسید. برای روشن تر شدن منظورم می نویسمش:
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود و با ارزش. وقتی کتاب رو به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه. وقتی ازم پرسید چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش. لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود، برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز. من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدربزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه میمونه. یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت. اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم. همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم. همیشه میتونم شام دعوتش کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو میکنم. حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی؛ اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه و هر لحظه فکر میکنی که خوب اینکه تعهدی نداره، میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری. شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق گذرا و ازدواجه!
پس بیایید قدر این کتب قیمتی را بدانیم. هزار بار که بخوانیم کم است...هر قدر که مراقبت کنیم باز هم کم است چون خیلی ارزشمند تر از اونه که فکرشو بکنیم...
پی نوشت١: من هیچوقت درک نکردم اینکه میگن عشق و دوست داشتن فرق داره یعنی چی. بنظر من اینها فقط اسم هستند و اصل کاری حس ما و فکر ماست. حالا اسمش هرچی که میخواد باشه. بنظرم باید گفته بشه هوس با عشق فرق داره. هوس هم تابلوئه که چیه...
پی نوشت٢: دیروز روز خیلی خوبی داشتیم. خدایا جان سپاس! با دارا کلی گپ زدیم و درددل کردیم و بعدش هم رفتیم پیاده روی و سه تا عروسک هم خریدیم.
پی نوشت٣: حس میکنم یک عمر کامل زندگی کرده ام. 120 ساله بشم یعنی باید سه بار دیگه زندگی کنم؟ ای بابا! لطفن کوتاهش کنید. بی زحمت کوتاه تر! یه کم برگردونیدش عقب. اونجا. عقب تر... آهان آهان همونجا خوبه. خیلی جاهاش رو پاک کنین. بعضی جاهاش رو هم وارونه کنین. حالا بچرخونین. نه نه. اون طرفی نه... پشت و روش کنین. یه کم بتکونیدش تا خاکاش بریزه. حالا برعکسش کنین. یه کم رنگیش کنین. نه نه.. سفید بهتره. همش بزنین. قاطیش کنین...خلاصه میکنم: قسمت های با دارا رو فقط باقی بذارین...
امسال حس خیلی متفاوتی به روز تولدم داشتم. اصلاً و ابداً اشتیاق سال های گذشته رو نداشتم. هرچند هنوز هم مثل همیشه روز تولدم رو دوست دارم؛ اما حس میکنم نسبت به گذشته خیلی پخته تر شدم. نسبت به خودم و گذشته ی خودم؛ در حالیکه نسبت به کمال، در نقطه ی صفر هم نیستم هنوز.
یادتونه چهارشنبه تهرانمون بارون اومد که؟ چهارشنبه که ششم بهمن بود، از اداره رفتم خونه و دیگه نزدیک های اذان مغرب بود. رفتم مسجد کوچولو موچولوی دم خونمون و بعد از نماز که اومدم بیرون، دیدم ای بابا! بارون گرفته. میخواستم برم پیاده روی و به دارا بگم از سر کار که میاد، بیاد دنبالم. اما دیدم با وجود بارون نمیشه. اومدم خونه و زنگ زدم به دارا که: میخوای چیکار کنی؟ با موتور که نمی تونی بیای. موتورت رو بذار همونجا من میام دنبالت. ساعت یک ربع به هفت رفتم دنبالش و یک ربع به هشت رسیدم بهش بس که توی ترافیک موندم. دارا جانم اومد توی ماشین و گفت: تولدت مبارک پری جونم!! دوست داری بریم سینما یا بریم شام بخوریم؟ گفتم تو چی دوست داری؟ گفت من دوست دارم بریم یه جای دنج و آروم بشینیم و یه شام دو نفره بخوریم. گفتم باشه بزن بریم. سر راه دارا یهو گفت اینجا وایسا وایسا! گفتم چیه؟ گفت وایسا. پیاده شد. گل فروشی بود. گفتم دارا گل گرونه، پولت حروم میشه. بیخود گل نگیریا. محل نذاشت و پیاده شد. رفت و با یک شاخه گل رز که رگه های نامحسوسی از صورتی داشت برگشت و گل رو با یک کادو از توی کیفش داد بهم. خیلی ذوق زده شدم. اون لحظه سرشار بودم از حس زندگی و شادی و کمال؛ کمال خوشی و لذت و عاشقی. پُر شده بودم. دیگه هیچی از دنیا نمی خواستم. همونجا توی خیابون دارام رو بوسش کردم. چراغ ماشین رو هم برای دیدن کادوم روشن کرده بودیم و دارا گفت: به به! همه دیدن! ببینین!!
رفتیم رستوران سنتی "دف" فکر کنم توی خیابون سلیمان خاطر باشه. آخه بارون میامد و من داشتم رانندگی هم می کردم و دیگه نمی تونستم یه کار اضافه هم بکنم و حفظ کنم توی کدوم خیابون بودیم!!
پنجشنبه دوتایی خونه مون رو جمع و جور و تمیز و مرتب کردیم؛ چون شبش مهمون داشتیم. می دونی چه حس خوبیه وقتی که داری توی خونه ات کار میکنی، محبوبت هم کنارت باشه و پا به پات کار کنه و موزیک مورد علاقه ات هم پخش بشه؟؟
شب مامانم و خواهرم و خواهرزاده هام و دختر داییم و شوهرش برای تولدم اومدن خونه مون. شام دارا از بیرون مرغ سوخاری گرفت. پارسال هم همین کار رو کرده بود. دیگه میخواهیم این رو برای خودمون سنت کنیم. مثل بوقلمون شب کریسمس!! یک عالمه کادوهای دوست داشتنی هم گرفتم. نوع هدیه هام خودمو یاد دخترای کتابا میندازه؛ مخصوصاً آن شرلی و جودی آبوت... چقدر دلم براشون تنگ شده... حالا لیست هدیه هام:
یک دسته بزرگ گل نرگس
یک گلدون گل خاکی
یک مودم وایرلس همراه
یک عطر شرکت نیناریچی که نمیدونم اسمش چیه
یک ریمل
یک خط چشم
یک جفت دمپایی
یک مجسمه از فرشته نگهبان زمستون
یک سررسید فانتزی سال 1390
یک تاپ بافتنی ظریف سبز سیدی
یک عالمه تبریک شامل اس ام اس و کامنت.
خیلی روزهای خوب و شادی داشتم. خدایا جونم ممنونم. دارا جونم ممنونم. ممنونم از مامانم و خواهرم و همه ی دوستام: نگار، سارا، اون یکی سارا، مریم، اون یکی مریم، منا، یاژ، عسل، مهشید، خانومه، آگالو، سنا، زن بابای عزیز، لیلی، آقای عاشق کوهستان، بنفشه، هُدا، پریسا، صدف، آقای بیدار، مهتاب آسمانی مهربونم، پریناز، مرجان، آرتمیس و افسانه ی مهربون. بقیه هم غصه نخورن! انشالله جبران میکنن...
پی نوشت1: دیشب عدس پلویی درست کردم که مورد قبول دوستان واقع شدم. منتها می خواستم بگم که از کوفته ریزه "ب آ" استفاده کردم. خوب چیزی بود. هرچند روی بسته اش نوشته برای پلو شیرازی؛ ولی تو میتونی هر جا که دلت میخواد استفاده کنی. کلی کارت رو راه میندازه و صرفه جویی در وقتت میشه. من خوشم میاد به روش خودم آشپزی کنم. عدس ها رو پختم. بعد، عدس و کوفته ها و پیاز داغ رو توی ماهی تابه تفت دادم و کمی رب، کنجد خام و ادویه دلخواهم رو اضافه کردم و با برنج قاطی کردم و گذاشتم دم بکشه. مثل لوبیاپلو...
پی نوشت2: دوست دارین از هووم بگم؟ هووم! هووم! هووم! چی بگم بابا. پریروز به دارا میگفتم چقدر حوصله داری یک ساعت پای تلفن حرف میزنی، اونم هی حرفای تکراری! گفت اتفاقن اون اولی میگه من با تو خوب حرف میزنم و با خودش بد حرف میزنم. گفتم واااا! مگه حرف زدنت رو با من دیده یا شنیده؟ دارا گفت آره. همیشه بهم میگه من حرف زدنت رو با دیگران (یعنی پری) دیدم. من یک سال و دو ماه از زن اول دارا بزرگترم. او فروردین، 29 ساله میشه. دارا هم که طفلک گیر کرده وسط ما دوتا. 6 ماه از من کوچیکتره و 8 ماه از اون بزرگتر...
یکشنبه شام مامانم اینا خونه ی ما بودن. دارا صبحش امتحان داشت ولی گفت عیبی نداره بگو بیان...
دیروز از سر کار رفتم خونه مامانم. ساعت حدود ٣ و نیم بود. یه کم خوابیدم. دارا خیلی شلوغ بود. نزدیکای اذان مغرب زنگ زد بهم گفت کجایی پری.
گفتم خونه مامان.
گفت من خیلی خسته ام. دلم میخواد ١٠ سال نوری بخوابم. بیام اونجا یا برم خونه ی خودمون؟
گفتم برو خونه ی خودمون که بخوابی دیگه. منم میام. شاید خرید هم برم قبلش.
پاشدم که کم کم جمع و جور کنم و برم خونه. قبل از اینکه برم، صدای زنگ در بلند شد.
مامانم و خواهرم: بدو پری! شوهرته!
گفتم نه! دارا قرار بود بره خونه.
رفتم پشت آیفون دیدم بعله! دارا جانمه.
گفتم تو اینجا چیکار میکنی.
گفت بخاطر تو اومدم که بریم خرید با هم.
حالا مگه دست بردار بود! وایساده بود دم در و هی زنگ میزد و برای من شکلک درمیاورد.
گفت بنظرم همه ی همسایه ها اداهای منو از پشت آیفون دیدن!
رفتم توی حیاط که ریموت رو براش بزنم موتورش رو بیاره توی پارکینگ. اومد و یه کم نشست و مامانم بهش کوکو داد خورد و بعد هم با هم رفتیم خرید. اول یک سری "بو" خریدیم بقول دارا. اسپری و مام و این چیزا واسه پری و دارا. بعدش هم چرخ برداشتیم و دوتایی عشقولانه پُرش کردیم. (آخه پری دیوونه جون! اینم دیگه عشقولانه داره؟! چه میدونم! شاید واقعن هم من دیوونم!) هرچی که می خواستیم خریدیم و باز دوباره رفتیم خونه ی مامان و خریدهامون رو بردیم توی خونه و من هی ذوق کردم. فیلم ۴٠ سالگی رو هم گرفته بودیم که گذاشتیم و دیدیم. اصلن توقع نداشتم همچین فیلمی باشه! حالم گرفته شد! انتظار یه چیز خیلی تاپ رو داشتم. ضایع!!
مامانم دلش میخواست شب بمونیم پیشش. گفت صبح که می خواهیم بریم بهشت زهرا (قبلن به دارا گفته بود خودش) دیگه شما هم همینجا بمونین دیگه! دارا هم که نوشتم قبلن خیلی خسته بود. بهش گفتم چیکار کنیم؟ تو راحتی بمونیم؟ یواشکی بهم گفت خونه خودمون راحت ترم. اما مامان دلش میخواد بمونیم، پس می مونیم.
دو تا تشک آوردم و دو تا پتو و خوابیدیم تا ١٠ صبح!! مامانم ١٠ دیگه صدامون کرد با مهربونی. گفت دلم نمیامد صداتون کنم ولی ١١ باید بهشت زهرا باشیم. چون ما هر روز صبح میریم سر کار مامانم دلش برامون می سوزه و دلش میخواد صبحای تعطیل بخوابیم.
حاضر شدیم و رفتیم بهشت زهرا. حالا چرا رفتیم. اولین سال مُردن عمه ام بود امروز. یعنی پنجم بهمن. باورم نمیشه. خیلی زود گذشت. حدود ١٠ نفر آدم آشنا هم اومده بودن. دارا جانم خیلی مهربونه و خیلی لطف کرد که باهامون اومد.
عمه ام خیلی غریب بود. شمال زندگی می کرد و مجرد هم بود. خیلی هم مهربون بود. تا حالا دلم برای کسی اینقدر تنگ نشده که برای عمه ام. برای مهربونیاش. خیلی مهربون بود. در واقع پدر من تک فرزند بود. مادرش دو سال بعد از تولدش میمیره و باباش یعنی آقای پدر بزرگ سیــّـــد ما باز ازدواج میکنه و عمه و عموهای من همه ناتنی هستند. هرچند پدربزرگه هم وقتی بابام ١٨ سالش بوده میمیره و ۵ تا خواهر برادر رو میذاره برای بابام که جمع و جورشون کنه. طفلک بابام! دلم براش می سوزیه! روحش قرین رحمت... پارسال که عمه ام مُرد، یه مطلبی نوشته بودم که حالا میذارمش اینجا:
تا حالا به مرده دست نزده بودم. قبل از دو سال پیش که بابا فوت کرد اصلاً مرده ندیده بودم و مرگ رو در واقع از نزدیک ندیده بودم و برای همین خیلی شوکه بودم تا مدت ها؛ ولی حالا دیگه حرفه ای شدم! بعد از بابا، عمو علی و خاله جان و آقا مهدی و حالا هم که...
دو روز پیش عمه ام فوت کرد. شمال زندگی میکرد. تنها زندگی میکرد با خواهر و برادرش. آوردنش تهران. خیلی غریبانه بود مراسم تدفینش. برای این میگم غریبانه چون آدم های کمی آمده بودند. در واقع کل فامیلش همین بود. نمیدونم چرا وقتی میخواستن بذارنش توی قبر یهو همه پسرها (خواهرزاده ها و برادرزاده های من و پسرعموم) نبودن. یارو گورکنه همه رو پراکنده کرده بود که برن عقب. ولی من نرفتم. خب داداشم هم که توی قبر بود. اومدن بذارنش، داداشم یهو با اضطراب گفت پری بگیر و من گرفتم و با نگرانی میگفت مواظب سرش باش. منم دستم رو گذاشته بودم زیر سرش و تا اون پایین، تا جایی که دستم میرسید سرش رو نگه داشته بودم که به دیواره های قبر نخوره. الان که فکر میکنم برام سواله که چرا داداشم این حرف رو زد. اون که مرده بود! یعنی تا یه مدتی هنوز بدن به دنیا تعلق داره و حس میکنه؟ مستقل از روح؟ این که خیلی وحشتناک میشه. اینطور دوست ندارم. اون مرده شورها که این طرف و اون طرف میندازن مرده رو و خلاصه زیر اون کفن ها و توی قبر و زیر خاک و سرما و تنهایی و همه ی اینا. دلم رو اینطور آروم میکنم که داداشم بخاطر محبتش این حرف رو زده.
چقدر
خون ِ توی رگ هام رو دوست دارم. اونه که بهم رنگ میده. چون مرده ها خیلی
سفید هستند. مردن خیلی سرده. همه چیزش سرده. بعد از مردن ِ آدما تا یه مدتی
مثل دیوونه ها میشم. مدام به صورت آدم ها نگاه میکنم و تصورشون میکنم که
مرده اند و از لابلای کفن طرف راست صورتشون روی خاکه و سفید شدند و چشماشون
بسته است. خودم، دارا، مامانم، خواهر و برادرام، همه...
می ترسم...
پی نوشت1: دارا الان نیست. رفته خونه ی مامانش. شام هم اونجا می مونه. گفت اونم مادره. توقع داره. دلش میگیره. اما هر کاری که تو بگی میکنم. برم؟
پی نوشت2: اینکه یه مرد مهربونی ماشین دنده اتوماتیک بخره برای اینکه بتونه همیشه بدون وقفه دست محبوبش رو بگیره توی دستش وقت رانندگی، یعنی چی؟ شما اسمش رو چی میذارین؟
پی نوشت3: پس فردا، یعنی هفتم بهمن تولدمه! چقدر فرق کردم. چقدر فرق کردم...
هان؟ چی شد؟ حرفی، اعتراضی، فحشی، نفرینی، ناله ای، نظریه ای، راهکاری، چیزی! شما که سابقه دارین و ید طولایی در این موارد دارین. بیاین تکلیف مردم رو روشن کنین بابا کار دارن باید برن!!
دارم از جناب مختار میگم. حرفی براش ندارین؟ از همون موارد فوق الذکر! خداروشکر جناب مختار دیگه امام و پیغمبر هم نیست که بگین: واه واه واه! اون امام حسین (علیه السلام) بود! اون پیغمبر (صلوات الله علیه و آله) بود! خودتون رو با اونا مقایسه می کنین؟!! خداروشکــــــــــــر! شکر که مختار یک انسان معمولی بود که تنها امتیاز و بزرگ ترین و برجسته ترین امتیازش عشق به اهل بیت بود.
آخ که چقدر خوشم میاد از این شیوه ی دو زن داری ِ جناب مختار. چقدر خوشم میاد که صادق و بی ریا با هر دوشون نرد عشق می بازه و در مقابل، ناریه و عُمره، همسر اول و دومش، هر دو دارن همینجور هی برای مختار ضعف میکنن و جفت جفت ازشون میره. حالا به کنار که دو زن، دارای دو عقیده ی متفاوت بودند و عُمره دوستدار علی (علیه السلام) و آل علی (علیهم السلام) بود و عاقبت هم شهید شد در همین راه، مثل شوهرش. ماجرای شهادت عُمره رو اینجا بخونید.
وقتی شما عاشق یه نفر هستین، بنظرتون آیا دارین به اون لطف و خدمت می کنین یا به خودتون؟ ها؟ فکر میکنین این عاشقی امتیازیه برای شما یا برای معشوق؟ ها؟ اگر از هوش عاطفی بالایی برخوردار باشین و راه و رسم زندگی رو بلد باشین و بدونین کجا عقل و حس رو باید به کار انداخت و کجا باید از کارشون انداخت، بدون معطلی جواب میدین که عشق، سرمایه ی عاشقه و در کف دست عاشق. معشوق بهانه است. همین مختار وقتی این هفته رفت منزل همسر دومش، خانم بهش چی گفت؟ خونه رو چطور نگه داشته بود؟ چطور با عشق به کودک شون رسیدگی می کرد و در تربیت و پرورش او تلاش می کرد و تمام مدت هم با خیال مختار عاشقی میکرد. اون آرامش و حس زندگی که خونه ی عُمره به بیننده القا می کرد، بنظر من تصویر اصلی عشق بود..
تو بهانه ام شدی..من به عشق رسیدم..
تو بهانه ام بمان..من با عشق می مانم..با تو..بی تو..
کلیک: رفع ابهامات و جواب سوالات شما از مختارنامه
پی نوشت: حرفهای نسرین مقانلو، بازیگر نقش زن اول جناب مختار درباره ناریه:
بنظرم
اینگونه شخصیتها در تاریخ وجود داشتهاند و به وسیله کارگردان و ذهن
نویسنده به آنها پروبال بیشتری داده میشود آن هم برای این که راحتتر به
تصویر کشیده شوند. البته در آن زمان مردان عرب تنها دو زن داشتهاند و
مختار جزو کسانی بوده که سه زن داشته است. به هر حال ناریه مختار را بسیار
دوست دارد و از عشق زیادش دوست نداشته که او به میدان جنگ برود. در هر حال
این گونه شخصیتها نمیتوانند تنها زاییده ذهن نویسنده و کارگردان باشند.
اگر ناریه عاشق مختار است، چرا اجازه میدهد که او 2 بار ازدواج کند؟
اتفاقا از سر عشق زیاد این کار را میکند. چرا که او فکر میکرده اگر مختار دوباره ازدواج کند شاید از فکر جنگ بیرون بیاید، اما درست عکس این ماجرا اتفاق میافتد.
شما اصلن آدم های پایه ای نیستینا. گفته باشم! عوضش تا دلتون بخواد آدم های موقعیت های بی ربط و نامربوط هستین. مگه نگفتم عشقولانه ترین کار هفته رو هر شنبه صبح باید بگین؟ فکر کردین شوخی میکنم؟
حالا
اگه منم مثل مهران مدیری دستگاه آپارتمان و دستگاه اتومبیل جایزه میدادم،
همه مشتاق میشدین، نه؟ یا اگر میگفتم در تعلق یارانه بهتون تاثیر بسزایی
خواهد داشت چی؟؟ مجبورم بازم خودم بعنوان تنها شرکت کننده ی فعال
و البته برنده!
مسابقه رو اجرا کنم. آفرین پری جــــون!
وسط های هفته به دارا گفتم: دارا!!! بیا یه کار عشقولانه بکنیم دیگه من این هفته هیچی ندارم توی وبلاگم بنویسم واسه عشقولانه ترین کار!
دارا: عزیزم! ما همه ی با هم بودنامون یک کار عاشقانه است!
گفتم که پنجشنبه اهل و عیال دارا رفتن شهرستان. خونه خواهرم بودم. عصر دارا اومد و دور هم خوش گذشت و چای و کیک و تخمه خوردیم و قهوه تلخ ١٢ رو دیدیم. ساعت ١٢ هم رفتیم خونه ی خودمون و خوابیدیم تا ١٠ صبح فردا. صبح یه کم سوسیس و تخم مرغ درست کردم
و یک لیوان شیر گرم با عسل هم دادم دارا بخوره. حدود ظهر برای ناهار رفتیم خونه مامانم و باز هم دور هم خوش گذشت.
البته من خیلی حالم خوب نبود و احساس ضعف شدید و درد داشتم و بی حال بودم و فشارم پایین بود.
ساعت ۶ دارا رفت دنبال چند تا کارش. ٨ برگشت. من عنق شده بودم که چرا دیر اومدی!
نگو که عزیز دلم رفته ١٠ تا قصابی که بلکه جیگر پیدا کنه و بیاره برای من کباب بزنه تا بخورم یه کم از حالت میت بودن دربیام
که همه قصابی ها عصر جمعه تعطیل بودن.
دارا که اومد رفتیم بیرون دوتایی
یه کم بچرخیم. رفتیم یه گلفروشی، از این گلفروشی ها که باغ هستند نه مغازه
ها. اونا توی گلفروشی یک سالن بزرگ بزرگ خیلی بزرگ دارن که فقط ظروف سفالی
و لعابی و از این جور چیزا داره. دارای من اونا رو که دید، دلش رفت و روحش به پرواز دراومد که : پری!!! یک سرویس از اینا بخریم. پری هم که مگه میشه با خواسته ی دارا مخالفت کنه!!؟ چون قیمت ها زیاد میشد، از هر ظرفی بجای ۶ تا، دو تا گرفتیم. هردومون خیلی ظروف تازه ی سنتی مون رو دوست داریم. دارا میگه دیگه از اینا استفاده کنیم. میگه باید قاشق چوبی هم بگیریم و کاملاً سنتی و طرح قدیم باشیم. قاشق چوبی از کجا بخریم؟
ساعت ١١ و نیم بعد از تماشای مختارنامه رفتیم خونه و تازه دوتایی وایسادیم قیمه بادمجون درست کردیم برای ناهار امروزمون که خیلی هم خوشمزه شد. جاتون خالی حقیقتاً!
در آخر اینکه، امروز صبح بجای اینکه هرکسی با ماشین خودش بره سر کار مثل هر روز، دارا جانم منو رسوند. خیلی هم کیف داشت؛ روح و جونم از شوق لبریز میشه البته شایان ذکر است که دارا، خانومه
محبوبش رو مثل ایام قدیم سر کوچه پیاده نکرد؛ بلکه جلوی در شرکت که
اتفاقاً کاملاً باز بود، پیاده شدم. امروز حالا ساعت ٢ و نیم تعطیل میشیم.
می دونید که! دوباره یک ساعت، از ساعت کاری تهرانیا کم شده.
البته بنظرم از اونطرف باید ٧ سر کار باشیم. دقیق نمی دونم هنوز. اما در
کل قرار شده دیگه کسی ترس توبیخ مدیر بالادستی رو نداشته باشه
و حقوق ها بر اساس میزان کار ارائه شده به افراد تعلق بگیره، نه مقدار ساعت حضور.
سیستم ساعت حضور که می دونید چه جوریه. شما ٧ صبح کارت میزنی، از اون طرف هم ١١ شب کارت میزنی.
این وسط بعضی روزها هم، نیم ساعت یه ربعی کاری میخوره به پستت و انجام میدی. از روی اجبارا!
توی ساعات روز هم به همه کارات میرسی و مهمونی و مسافرت و خرید هم میری
و علیه کسی که داری براش کار انجام میدی، فعالیت های سیاسی و تخریبی میکنی
نمی دونم. تا دارا بیاد دنبالم، احتمالن باید معطل بشم. حوصله ندارم بشینم توی اتاق. حالم هم خوب نیست زیاد تصمیم دارم اگر حالم بهتر بشه، برم و توی فروشگاه های اطراف بچرخم
خوبه؟
پی نوشت١: چند روز پیش وقتی رفتم خونه دیدم دارا غصه داره. غصه ی یکی از برگ های یکی از گلدونامون رو می خورد که زرد و پژمرده شده بود و داشت می مُرد. خوشحالم دارا حسش با گلدونامون خوب و پویاست
پی نوشت٢: صبح دارا میگفت راست بگو پری! من شبیه همون اسب سفیدی هستم که آرزو داشتی شاهزاده رویاهات باهاش بیاد؟؟؟
پی نوشت٣: دارا میگه پسر چهار ساله اش به مامانش گفته: تو نباید یه من بگی چی بپوشم، چی نپوشم.. فکر کن...