این دل آدم، روح آدم، مثل یه اسب سرکش و چموش، مدام میخواد خودش رو از بند کوچک ترین یوغی رها کنه یا مثل یه بچه بیش فعال و شیطون، یه لحظه هم سر جاش بند نمیشه. آی خدا خدا... دلم برای دارا هی تنگ میشه! فکر کن! چنین حس مشترکی با من داشتین تا حالا؟
شنبه با مامانم رفتم خونه مون رو جمع و جور کردم و برای ناهار فردای دارا غذا گذاشتم (انارویج، می دونی چیه؟) خیلی دلشوره داشتم. ظهر با دارا حرف زده بودم. بعد از نماز صبح راه افتاده بودن با اتوبوس به طرف مرز، ظهر رسیدن مرز و 5، 6 ساعتی اونجا معطل شدن و شب دیگه از مرز رد شدن. برای ساعت 11 شب از کرمانشاه بلیط هواپیما داشتن برای تهران. گفتم خودم میام دنبالت. گفت باشه. دوباره زنگ زد و گفت پری یکی از بچه ها هم میخواد باهامون بیاد. گفتم باشه بیاد. ساعت 10 دقیقه به 12 شب مامانم رو رسوندم خونه اش و از بیرون برای دارا و دوستش غذا گرفتم و رفتم فرودگاه مهرآباد. اوایل راه بودم که دارا زنگ زد و خبر داد که هواپیما الان نشست. وقتی رسیدم هنوز نیامده بودند بیرون. زنگ زدم بهش گفت داریم میایم، نرو توی پارکینگ. پرسیدم دوستت از داستان ما خبر داره؟ گفت آره!! بهش گفتم. بعد از حدود یک ربع اومدن. خیلی داشتم ذوق می کردم و واقعن توی پوست خودم جا نمی شدم. نمی تونستم لبخند بزرگم رو از روی صورتم بردارم و خیلی خودم رو به سختی کنترل کردم؛ چون داشتم می مردم که همون وسط، سفت سفت دارا رو بغل کنم اما از دوستش روم نشد این کار رو بکنم. علی آقا، یکی دیگه از رفقای قدیمی دارا که از ازدواج دوم دارا با خبر شده. هم سن و سال خودمون بود تقریبا، کمی بزرگتر. یه کم در مورد من و دارا و رابطه و محبت مون حرف زد. آدم معمولی و ساده ای نبود و حرفاش هم راحت الحلقوم نبودن. منو با فامیلی دارا صدا می کرد. دعوت مون کرد که یک روز بریم باغش و در کل حسش به ما خوب بود.
برام جالبه و در عین حال عجیبه که هر کدوم از دوستان قدیمی دارا که با خبر شدن دوباره ازدواج کرده، بدون لحظه ای شک گفتن حق داشت این کار رو بکنه!! نمی دونم چرا اینقدر موافقن با این کار دارا. شاید چون شش ماه بعد از ازدواج و عقد اولش، مجردی زندگی کرده بود و خانوم هنوز دلش نخواسته بود از پدر و مادرش دل بکنه. خب طبیعتاً دوستان دارا هم باهاش در ارتباط بودن و می دیدن یک جوون 21، 22 ساله با وجودی که مثلاً ازدواج کرده اما داره تنها و مجردی زندگی میکنه. یا شاید از چگونگی ِ انتخابش خبر داشتن یا تنها موندن های مدام و طولانی مدتش. نمی دونم. نمی دونم دلیلش چیه. بعد از اینکه علی آقا رو کنار خونه اش پیاده کردیم، دارا برام تعریف کرد که چطور داستان ما رو به دوستش گفته. دارا گفت: من مدام توی سفر می گفتم وااای چیکار کنم؛ هیچی برای خانومام نخریدم. آخر یه بار علی گفته: ببینم دارا! تو واقعن دو تا زن داری؟ و دارا هم گفته آره! چرا باید دروغ بگم و داستان رو براش تعریف کرده.
من که خودم بدجنسی کردم و به دارا گفتم: ببین آقا دارا! من زن خوبی هستم برات. قدرم رو بدون وگرنه خدا منو ازت میگیره هاااا.
رفتیم خونه مون و دارا قبل از هرکاری پناه برد به حمام و ازم خواست براش قلیون درست کنم و کف پاهاش همه خراب شده بود و براش کرم نرم کننده کف پا زدم و ماساژ دادم و به زخم های روی انگشت هاش هم پماد بتامتازون زدم تا کمی التیام پیدا کنه. خلاصه تا بخوابیم ساعت شد 3 و نیم و با این وجود، صبح رفتن سر کار برابر بود با مرگ محض! طی یک اقدام تنبلونه و ضربتی، بنا به پیشنهاد دارا خان، تصمیم گرفتیم یکشنبه رو نریم سر کار! مذاکرات لازم رو انجام دادیم و دوباره به ادامه ی خواب مون برگشتیم. 11 و نیم پاشیده شدم و تصمیم گرفتم کلی غذا درست کنم و به مناسبت ورود دارا مهمون دعوت کنیم. دارا تا 1 و نیم خوابید. دارا با طرح مهمونی موافق شد. پاشد و نماز خوند و آقا مهدی اومد دنبالش (با ماشین خود دارا) و دارا رفت برای من یک سری خرید انجام داد و رفت دنبال کارای خودش و حدود ساعت 6 و نیم برگشت خونه. مهمونامون عبارت بودند از: مامانم و خواهرهام و خانواده و ماریا و شوهرش و آقا مهدی. زرشک پلو و سوپ و باقلاقاتوق و انارویج و خوراک ملکه درست کردم. اگر دوست دارین، طرز تهیه این غذاهای خوشمزه رو براتون می نویسم. مهمونی به خوبی و خوشی برگزار شد و آخرین مهمون هم آقا مهدی بود. من بشدت سردرد داشتم که هم داشتم کور می شدم و هم کر. رفتم توی اتاق و خوابیدم. دارا و آقا مهدی، هم چنان نشسته بودن و گپ می زدن، بی توجه به ساعت که دیگه 1 شده بود. کمی بعد دارا اومد توی اتاق و یه کم قربون صدقه ام رفت و بوسم کرد و هی تشکر کرد ازم و گفت پری باهام میای بریم آقا مهدی رو برسونیم؟ فهمیدم که دلش میخواد باهاش برم. دیگه هیچی مهم نبود. نه خواب، نه سردرد، نه خستگی و نه ساعت که داشت می رسید به 2...
قصه چی بود؟؟؟
خانوم اولی دارا توی این مدت که دارا نبود، نشسته بود خونه اش و بچه هاش رو نگهداری می کرد و پایه های زندگی مشترکش رو محکم میکرد. چون بالاخره فهمید که شوهرش دوست نداره تنها و دور از زن و بچه اش باشه و اینطوری شوهرش هم راضی تره و باعث حفظ و بقای خانواده هم میشه و کدورت های قبلی رو هم زائل میکنه...
نه! خانوم اولی موند توی خونه اش، چون فهمیده بود همونطوری که آدمای وبلاگ خون میگن، پری دزده خیلی دزده و اگر اون خوب و سالمه ولی پری های زیادی مثل پشه توی هوا می چرخن و تصمیم گرفت که مراقب اشیا قیمتیش باشه تا دست دزد نیافته...
نه! خانوم اولی خونه نموند. رفت شهرستان ور دل مامان و باباش، خب چرا باید تنها می موند وقتی شوهرش هم نبود!!! مگه شوهرش تاحالا حاضر شده تنها بمونه؟؟ اما یک روز قبل از اومدن شوهرش از سفر، برگشت و خونه رو برای اومدنش آماده کرد و براش غذای گرم آماده کرد و فرودگاه هم رفت دنبالش و کلی دلش رو بدست آورد تا هوس پری و این دست کوفت و زهرمارا به سر شوهرش نیافته...
نه! هیچ کدوم از اینها درست نیست. قصه همون قصه ی قبلیه. امروز زن اول برمیگرده تهران. پری، به شوهرش خدمت کرد و بهش عشق داد و همه جوره رضایتش رو جلب کرد و امروز یکی دیگه میاد که امر و نهی کنه و دارا رو بعنوان حق مسلم خودش ــ که چشمش کور باید همه ی مشکلات رو تحمل کنه، چون با دختر پادشاه ازدواج کرده ــ برمیداره برای خودش. دزد واقعی کیه؟؟
خیلی از این کارش بدم میاد که میخواد برای هر لحظه ی دارا تصمیم گیری و برنامه سازی کنه. دارا هم خیلی از این کار بدش میاد و البته دقیقاً به هیچ کدومش هم عمل نمیکنه. خودش نیست؛ ولی میخواد برنامه بریزه که دارا چی بخوره، چی بپوشه، کجا بره، کِی بره، با کی بره، وقتی دارا از کربلا اومد، کی بره فرودگاه دنبالش. چرا بابات نیومد دنبالت؟ چرا برادرات نیومدن؟ چرا شوهر خواهرت نیومد؟ چرا آقا مهدی نیومد؟ و من پژمرده میشم توی خودم که اینطور وجودم انکار میشه. (دارا میگه: مخفی میشه). دلم میخواد داد بزنم: نه!!!! هیچ کس نیومد. چون پری اومد. مگه دارا کسی رو به پری، به زنش ترجیح میده؟؟ خودمون هم که از کربلا اومدیم، همینطور بود. باز خانوم تهران نبود و داشت برنامه میریخت چه کسی بیاد دنبال دارا که با این کارش کلّی هم دارا رو عصبی کرد. زنگ زده بود به برادر کوچیک دارا که تو برو دنبالش. البته اون زمان ما صبح رسیدیم تهران و پدر و مادر دارا هم زنگ زدن که برن دنبالش؛ اما دارا لطف شون رو رد کرد. مامان دارا گفته بود: آخه چه معنی داره! با این حالت غریبانه تنها خودت بیای از ترمینال! البته در این حرفش منظور دیگه ای هم نهفته بود؛ یعنی شکایت عمیقش از غیبت های دائمی و طولانی عروس. منم ناراحت شدم. اونجا هم دلم میخواست داد بزنم: حاج خانوم! کدوم غریبانه؟؟ من که غریب ترم! من و دارا قرار نداشتیم کسی بیاد دنبالمون. خودمون دو تا. حالا شما میخواهید جمع دونفره مون رو هم ازمون بگیرین؟ کدوم غریبانه؟؟ دارا با کسی که بیشتر از هر کسی دوستش داره سفر بوده و بیشترین چیزی که میخواد اینه که با عشقش تنها باشه. حالا چه غریبانه و چه غیر غریبانه...
پی
نوشت: خب... دوستان بسیار غیرمحترم فحش ده! گفتم؟؟؟ سورپریز غافلگیر کننده
ای براتون دارم از طرف کسی که هوامو داره. امیدوارم وقتی به دستتون رسید،
خبرش به من هم برسه. در ضمن، به کوری چشم شما، همسر اول دارا هم
اگر شما رو می شناخت، به اندازه ی من از شما منزجر میشد. متاسفانه باید
بهتون بگم اون خیلی بیشتر شبیه منه تا شبیه شما و جبهه سازی هاتون به هدف
نرسیده. آخی... هرگز نمی تونین تصور
کنین وقتی با من در ارتباط بود، چقدر رفتار و برخوردش با رفتار عفریتانی ِ
شما فرق داشت! آیا اون هم نمی تونست چشمش رو روی همه چیز ببنده و مثل شما
فقط خوی حیوانیش رو به رخ بکشه؟؟ مسلماً می تونست، ولی آدم داریم تا آدم،
تربیت داریم تا تربیت...
دارا داره برمیگرده تهران؛ برای امشب بلیط داره. الحمدلله رب العالمین. چند وقته این حس رو دارم که خیلی حواسم به خودم نیست. هی یادم میره چقدر کم وقت دارم و چقدر عقبم. یعنی خدا کمکم میکنه؟
من برای کار کردن و پیدا کردن شغل جاهای زیادی رفتم و هرجا به دلیلی نشد که موندنی بشم. آخرین جایی که بهم پیشنهاد شد، سال 85 بود. 26 تیرماه سال 85 رفتم به جای جدید. خدا خدا می کردم که قبولم نکنن. حوصله کار کردن نداشتم. بخصوص که همون روزها، مامانم با خانواده برادرم رفتن شمال و من بخاطر مصاحبه های کار جدید، از همراهی شون محروم شدم و دلم سوخت. یه آقایی که رئیس اصلی نبود اومد نشست که باهام حرف بزنه. منم اصلن مثل آدم جوابشو ندادم و فهمیدم که خیلی بهش برخورد. منظوری نداشتم فقط گرفتن اون شغل برام اصلن مهم نبود که بخوام خودم رو به آب و آتیش بزنم و برم توی جلد ریاکاری و پاچه خواری و شرح و بسط سوابق و فضائل و کمالاتم!! مردک بهش برخورد و رفت به رئیس اصلیه گفت خودت با این حرف بزن. خلاصه که کارم رو شروع کردم توی اون اداره. اولین هم اتاقیم هم ماریا بود (هنوزم هست) که از همون روز رفتم کنارش. نامردا! حداقل نگفتن از فردا بیا! خاطرات زیادی از اون زمان ندارم، گویا ذهنم قابلیت ثبت نداشت. کم کم طی روزهای بعدی با بقیه همکارها هم آشنا شدم. اما خیلی اهل معاشرت نبودم و برام مهم نبود بقیه چه فکری در موردم بکنند. اینکه پشت سرم حرف بزنن چرا مانتوی روشن می پوشم یا چرا زیر مقنعه ام هدبند می زنم یا رئیس با پارتی بازی منو قبول کرده. خلاصه حرف ها پشت سرم زیاد بود. منم اون زمان کله ام خراب بودم و کمی شیطون بودم. اون زمان دارا هم محل کارش با ما یکی بود. برای ماموریت یک سال اومده بود اداره ما. دقیقاً یادم نیست اولین بار کجا دیدمش. اما چیزی که توی ذهنمه اینه که رئیس اصلیه یه کاری سپرد بهمون که اسم چند نفر رو زیرش نوشته بود؛ از جمله من و دارا. اولین بار که توی ذهنمه که دیدمش، رفتم توی اتاقشون پشت میز نشسته بود و دو تا دستاش روی میز بود و سرش هم بشدت توی کاغذای جلوش بود و اونقدر جدی بود که من فقط حس ترس ازش بهم مستولی شد. در کل، توی هر برخورد دیگه ای هم که پیش اومد، همین عبوس و عنق بودن بیش از حد رو دنبال خودش می کشید و همچنان من ازش دلهره داشتم. چیز دیگه ای که از اولین بارها یادمه اینه که مدیر مربوطه مون گفت پنجشنبه ها هم باید بیاین که دارا بلافاصله و مطمئن گفت من بهیچ وجه نمی تونم بیام. توی اون جلسه نشسته بود روبروی من. اونجا نگاهم افتاد به حلقه ای که توی دست چپش بود. نمی دونستم راستکیه یا الکی کرده دستش؛ ته دلم هی یواشکی امیدوار بودم که الکی باشه؛ چون با اینکه ازش می ترسیدم ولی خیلی هم ازش خوشم میامد. خوشم میامد جوون های همکارم همه مقید بودند حلقه های ازدواج شون رو دستشون کنند. روزگار معمولی رو می گذروندم و دنبال کارهای مکه ام بودم. البته در تمام این مدت آدم های بد، مدام پشت سر من حرف می زدن و همین موضوع باعث عذاب دارا بود؛ هرچند من اصلن از این رنجی که دارا از حرفای آدما می بُرد، خبر نداشتم و بعدها که دیگه تصمیم گرفت این موضوع رو با من در میون بذاره، خبردار شدم. پنجم شهریور همون سال یعنی سال 85 رفتم مکه و حدود 20 روز از این محیط و حال و هوا دور بودم. از مدینه برای همه ی همکارهام نفری یک دونه تسبیح خریدم. از یک خانوم دستفروش که پوشیه زده بود خریدم، یادمه. (یاد خودم افتادم که توی سفر کربلا پوشیه می زدم و دارا با وجود پوشیه هم منو بین همه پیدا می کرد و چقدر کیف می کردم و شوهر ماریا هی سربسرم میذاشت که نبودی پری خانوم دارا اشتباهی افتاد دنبال یه خانوم دیگه و رفت و اینکه محال بود با هم راه بریم و دستمون از دست هم جدا بشه). خلاصه از اون سفر خوشگلم برگشتم و بعد از مدت ها رفتم سر کار. یادمه آدم های بد اداره، اصلن یه زیارت قبول خشک و خالی هم بهم نگفتن. غیر از عده ای کم که دارا هم جزء همون عده بود. دلم شکست و دیگه دلم نمیخواست سوغاتی هاشون رو بهشون بدم. یادمه یک بار که دارا داشت از جلوی در اتاق من و ماریا رد می شد، صداش کردم و تسبیحش رو بهش دادم و چیزی توی این مایه ها بهش گفتم: ممنونم از زیارت قبولی که گفتید، آدم ها اصلن اهمیتی برای این چیزها قائل نیستن. تسبیح رو گرفت و تشکر کرد و بدون هیچ کلمه ای اضافه رفت.
تا اینجایداستان رو از قلمداراهم دارم:
پی هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
از کجاباید شروع کنم؟ نمی دونم... از اول؟... یا نه منم فقط از خاطره ها بگم؟ البته فرقیهم نمی کنه از همون اولین باری که دیدمت، لحظه به لحظه همه چیز، تو خاطرم موند وخاطره شد. پس بذار از همون لحظه اول بگم. لحظه به لحظه... البته توقع نداشته باشتمام لحظات رو نقل کنم. نه اینکه فکر کنی یادم نیست یا دوست ندارم بگم. نه... فقطنیازی نیست که همه چیز رو اینجا بگم. حالا بذار از لحظه اول شروع کنم تا ببینیم چیمیشه...
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
یادته؟... یادته کجا بود؟ اولین باری که همدیگرو دیدیم ...تو راه پله ها... از کنار هم ردشدیم بدون هیچ کلامی و بدون اینکه حتی نگاه مشخصی به هم بکنیم. اما همون موقع، تویهمون اولین نگاه، خیلی به نظرم آشنا اومدی. انگار خیلی وقت بود که میشناختمت.
دیدی؟... یکی که سالها پیش باهاش آشنا بودی و مدتها با همبودین رو وقتی بعد از سالهای خیلی زیاد تصادفاً می بینیش چه حالی پیدا می کنی؟ چوناحتمالاً چهره هر دوتون خیلی تغییر کرده نمی شناسیش اما خیلی برات آشنا به نظرمیرسه. میری تو فکر. تمام زندگیتو مرور می کنی تا پیدا کنی که کجا دیدیش. هرجایی روکه بودی تو ذهنت می گردی. معمولاً هم از مدرسه شروع می کنی - که البته این، دربارهمن و تو منتفی بود - کلافه میشی. هی می گردی تو ذهنت. اگه پیداش کنی که فبهاالمراد،ولی وای که اگه یادت نیاد کیه و کجا دیدیش. نمی دونم شاید تو به اندازه من حساسنباشی و خودتو درگیر این قضایا نکنی. اما من همه فکرم بهم می ریزه. تمام ناخودآگاهممشغول پیدا کردن نام و نشونش میشه.
اون روزهم همین اتفاق افتاد. شروع کردم به گشتن دنبالت تو خاطراتم، میون آشناها، دوستانخانوادگی، خانواده دوستانم و...
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
اما نه،فایده ای نداشت. هرچی بیشتر می گشتم، کمتر نشونه ای پیدا می کردم. حتی دوستانخانوادگی و فامیلای خاله، دایی، عمه و عموهام رو هم سرچ (منظور همان جستجوست) کردم .فایده نداشت. ساعتها و بعد روزها فکر کردم، تا اینکهتصمیم گرفتم دیگه بهت فکر نکنم. آخه از تو چه پنهون اونموقع ها خیلی مأخوذ به حیا بودم و به یه چیزایی خیلی اعتقاد داشتم. حواسم خیلی بهخودم بود. اصلاً به خودم رو نمی دادم که باعث شه دست و دلم بلرزه. دیدی گاهی آدم هیسعی می کنه تصویری رو از ذهنش پاک کنه، هی بهمش میزنه اما به اصل اون تصویر توی ذهنو دل آدم خللی وارد نمی شه و این فقط فریبیه که آدم باهاش خودشو دلخوش میکنه.
چند روزی از اینقضایا گذشت و من تقریباً موفق شده بودم با خودم کنار بیام و آشنا بودن تو رو ازذهنم بیرون کنم. تا روزی که بخاطر نقاشی ساختمون، اتاق ها رو بهم ریختن و همه مجبورشدیم تو اتاق جلسات بشینیم، دور میز کنفرانس. همونجا بود که کنفرانس های همکارایجلف عزیزمون شروع شد. یادته که؟ برای جلب نظر و مطرح کردن خودشون شروع کردن به مزهپراکنی و سر و صداهای بی مزه درآوردن. اونقدر شلوغ می کردن که هیچ کاری نمی تونستمانجام بدم. ذهنم کاملاً مغشوش شده بود. از همه بدتر اعصاب خوردیم بود. حالم داشت ازاین مردا و پسرایی که جنبه نداشتن یه ساعت با چهار تا خانوم تو یه اتاق بشینن بهممی خورد. وسط همین هیر و بیر بود که نمی دونم چرا تو یهو پرسیدی: «شما از فلان شرکتاومدین اینجا»؟
دلم لرزید. ضربانمرفت رو هزار و بدنم به رعشه افتاده بود. اینجا بود که فهمیدم این بار قضیه یه کمپیچیده ست و به قول معروف «این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست». فهمیدم که قضیه ازیه آشنایی قدیمی یا یه چیزی تو این مایه ها خطرناک تره.
خیلی حق به جانب وطوری که استرسم معلوم نباشه، گفتم: «بله». آخه میدونی هم استرس داشتم، هم اون موقعها با هیچ خانوم نامحرمی حرف غیرضروری نمی زدم. یعنی واقعاً نمی تونستم بزنم (اینارو جهت زهدفروشی عرض کردم). واسه همین، کوتاه و مختصر گفتم. بلافاصله بعد از جوابمن گفتی: «برادر منم اونجاست». گفتم: «شما با اون آقای ... نسبت دارید؟» خیلی زود وبا لحنی که من خوشحالی رو توش حس کردم، گفتی: «آره. می شناسیدش؟» بازم با یه لحنیکه خونسردی توش جیغ بزنه گفتم: «بله؛ من ایشونو میشناسم، اما فکر نکنم ایشون منوبشناسه».
خیلی سعی می کردمکه تو صحبتامون هیچ چیز غیر از خود حرف دیده نشه. نمی خواستم نه برای من، نه تو ونه آدمایی که اونجا چهار چشمی مارو می پاییدن و سنگینی نگاه های زیر زیرکیشون داشتفشارم میداد، هیچ تعبیری از این مکالمه ایجاد بشه. بعد از این چند کلمه ساکت شدیم. هردو. یه نفس عمیق کشیدم و چند دقیقه بعد، از اتاق اومدم بیرون.
نشود فاشکسی آنچه میان من و توست
تا اشاراتنظر نامه رسان من و توست
حالا کارم خیلی سختتر شده بود. باید بیشتر حواسمو جمع خودم می کردم. آخه سابقه نداشت. تو این همهرابطه، با این همه آدم جور واجور که البته بعضیاشونم... بگذریم...
دیگه سعی می کردمکمتر تو جاهایی که هستی باشم. از دفترم کمتر بیرون میومدم تا احتمال برخوردمون کمترباشه. روزها به همین منوال گذشت. تا اینکه تو رفتی سفر حج. چند روزی نبودی. من تواون روزا مشغول کارهام بودم و به مزخرفاتی که گهگاه بعضی از آقایون دربارت می گفتنگوش می دادم. گاهی دعواشون می کردم که این لحن در مورد یه خانوم که همکارتون همهست، درست نیست. ولی اغلب طوری رفتار می کردم که حس نکنن حساسیت خاصی رو تو بهعنوان «تو» دارم. تا اینکه یه روز صبح، که اومدم اداره از همکارا شنیدم که از حجبرگشتی. نمی دونم خوشحال شدم یا ناراحت، اما یادمه که استرس پیدا کردم. به هر حال،شروع بکار کردم . مدتی از روز گذشته بود که برای برداشتن چیزی از تو ماشینم، اومدمبه پارکینگ اداره. وقتی داشتم بر می گشتم بالا، تو راه پله ها به هم رسیدیم (درستمثل دفعه اول)، بدون اینکه سرم رو بالا بیارم یا لحظه ای مکث کنم، همونطور که ازکنارت رد می شدم گفتم: «سلام. قبول باشه» و سعی کردم سریع رد شم. وایسادی و با صدایآرومی گفتی: «سلام. ممنون».
با سرعت خودمو بهدفتر رسوندم. قلبم داشت از دهنم در میومد. نشستم پشت میزم و خودمو با کارام سرگرمکردم. تقریباً یه ساعتی گذشته بود که به خاطر کاری مجبور شدم بیام تو دفتر یکی ازهمکارا تو طبقه شما. کارم که باهاش تموم شد، حرکت کردم به سمت دفتر خودم. باید ازجلوی اتاق شما رد می شدم. سرمو پایین انداختم و یه کم سرعتمو زیاد کردم که مباداوسوسه شم تو اتاقو نگاه کنم. تقریباً یکی دو قدم از جلوی درِ اتاقتون رد شده بودمکه شنیدم تو صدام کردی. اومدم توی اتاقتون و تسبیح سوغاتی رو بهم دادی. هرچند مناون تسبیح رو از ترس دلم و از ترس اینکه باعث بشه بیشتر به تو فکر کنم، نگه نداشتمو دادمش به آبدارچی...
گربگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد، کاریهست
دلم نمیخواد آدمای نامحرم بیان نوشته هامو بخونن و چون این آدما بسی انگل و آفت هستند و به این راحتی ها نمیشه از دستشون خلاص شد، منم ترجیح میدم ننویسم و دست و دلم نمیره بیام اینجا. البته خودمم خیلی میزون نیستم. به نتیجه ی خوبی رسیدم اما تا عملی کردنش خیلی فاصله دارم. به این نتیجه رسیدم که اگر راضی باشی به قضای خدا، دیگه هیچ غمی توی زندگیت نخواهی داشت...
بارالها
تو جان مرا مطمئن به قدر
و راضى به قضاى خویش بگردان
و مشتاق و حریص به ذکر و دعاى خود فرما
و دوستدار خاصان اولیاء خویش
و محبوب در اهل زمین و آسمان خود ساز
و با صبر و شکیبا هنگام نزول بلاى خود
و شکرگزار مزید نعمت هاى ظاهر
و متذکر نعمت هاى باطن خود گردان
و مشتاق ابتهاج لقاى خود فرما
و مرا به تهیه زاد تقوى براى روز جزا
و به طریقت اولیاء و خاصان خود بدار
و دور از طریقت دشمنان خویش ساز
و مرا به جاى اشتغال به کار دنیا
به حمد و ثناى خود مشغول دار
(از زیارت امین الله)
یا امیرالمومنین... دارا الان اونجاست؛ نجف توی حرم امیرالمومنین علیه السلام. دیروز راهی شد. شنبه و یکشنبه پیشم بود. شنبه با دوستش آقا مهدی رفتیم شام بیرون و یکشنبه رفتیم خونه مامانم و خواهرم و بعدش هم کمی خرید برای سفر دارا. آخر شب رفتیم دنبال آقا مهدی و رفتیم خونه ما شام خوردیم و او هم ماشین دارا رو برداشت و رفت. به دارا کمک کردم تا بار سفرش رو ببنده. صبح دوشنبه دارا با رفقاش قرار داشت. رسوندمش دم خونه دوستش و خودمم رفتم سر کار. خدا همراهش...
کلیک: عزاداری محرم در نیویورک
کلیک: تفریح هولناک
کلیک: وقتی مردان برجسته دعا می کنند و مستجاب نمیشود
نظر نمی خوام -- ممنون
اون که گفته با نوشتن، باعث توقف فکرها توی مغزتون میشین و یه جورایی بهشون سامون میدین، خیلی هم راست گفته. چند وقته از خوابیدن فراری شدم، چون محاله کابوس نبینم. محتوای کابوس هام هم بشدت تکراریه و البته خیلی بسختی موفق میشم بخوابم. ساعت ها و ساعت ها خوابم نمیبره، بخاطر فکر، فکر، فکر...
نمی دونم من کارم بدتره که اومدم اینجا و زندگی خصوصیم رو ریختم روی داریه یا اینجا می تونه حریم خصوصی من به حساب بیاد و در نتیجه کار اونی بده که میاد و فحاشی میکنه و نادانیش رو به رخ میکشه.
دیشب اطراف 9 و نیم بود که داشتم از خونه مامان میرفتم خونه خودمون. یه جا دیدم اون موقع شب، یه مسجدی درهاش بازه و مردم دارن میرن داخل. همونجا دم مسجد ماشینم رو پارک کردم و از یکی دو نفر پرسیدم برنامه مسجد کی شروع میشه که گفتن یک ربع به ده. اما همه شون با یک حالتی از ناباوری و بُهت نگاهم می کردن. (بعدن فهمیدم دلیلشو)! رفتم نشستم و دقیقاً رأس ساعت یک ربع به ده برنامه شون شروع شد و من تازه فهمیدم چه خبره! مسجد اردبیلی های مقیم تهران بود و در کل همه چیز تُرکی بود. من از اول تا آخر هیچ چیز نفهمیدم بجز دو تا شعر که به فارسی خوند و دعای آخر که به عربی خوند. انگار توی قیافه ام تابلو زده بودم که من تُرک نیستم. همه عجیب غریب و با ترحم نگاهم می کردند. یه خانومی بهم گفت تُرکی نی فهمی؟ گفتم نه. با یک حالتی از حسرت و دلسوزی گفت: الهی بمیرم برات!! عروس منم نمی فهمه. برای همین نمیاد اینجا. کمی بعد چند نفر به تُرکی ازش پرسیدن این کیه. بهشون گفت غریبه است! تُرک نیست. با اینکه چیزی نی فهمیدم خیلی گریه کردم و فکر کنم باز هم یه عالمه علامت سوال براشون درست کردم با این کار. مثل خیلی از مسجدها، بخش زنونه طبقه بالا بود و مُشرف به قسمت مردونه. وقت سینه زنی که می رسید، زن ها و دخترها جمع میشدن و از بالا سینه زنی مردها رو نگاه می کردن. (نمی دونم این چه سنت زشتیه که باب شده، الهی خدا ریشه کنش کنه). همه جور تیپی هم اونجا بودن دخترها، اما جالب بود وقتی داشتن سینه زنی رو تماشا می کردن، همه شون، حتی بد حجاب ترینشون، روسری ها رو کشیدن جلو و از پایین هم تا زیر چشماشون آوردن بالا و فقط چشماشون موند بیرون. از این کارشون خوشم اومد. باز یه قانونی، یه حریمی رو رعایت میکردن. نکته ی جالب دیگه اینکه در کل بچه هاشون فارسی حرف می زدن و بعضاً متوجه تُرکی نمیشدن اصولاً. جالب بود. برنامه تا 12 بود. من تا ده دقیقه به 12 نشسته بودم و بعد دیگه کم آوردم و رفتم. دو تا استکان بزرگ چای هم مهمونشون شدم.
نظر نمی خوام -- ممنون
چطور میشه که مردها با اون دنیای خشن و مردونه شون اینطور بند میشن به یه دنیای زنونه. چطور میشه که یک مرد اگر 200 تا رفیق هم داشته باشه اما هیچ کدوم نمی تونن جای زنشو براش بگیرن و به اندازه ی او بهش آرامش بدن؟ قضیه همون لتسکنوا الیهاست که خدا گفت و ما باید بفهمیم. نباید در مورد مردهامون اشتباه کنیم. اونها نه شبیه ما هستند و نه دور از ما. این شاید بنظر یک تضاد بیاد اما باید همین تضاد برات جا بیافته تا بتونی آفتاب بشی و مردت بشه آفتابگردون. صورتی یه رنگ دخترونه است اما خیلی از مردها عاشق رنگ صورتی هستن. موهای بلند رو دوست دارن. شاید در ظاهر بعضی مردها روشون نشه اعتراف کنن، اما دنیای زنانه رو دوست دارن و با همه ی پررویی ها و خودبزرگ بینی ها و تکبرها و ادعاها و قلدربازیهاشون، برای آرامش پناه می برن به یک زن کوچیک و ساده و آروم که توی جمع های مردونه شون صداش میکنن ضعیفه و در کنار خودش میشن کمال نیاز. گاهی که از دست دارا عصبانی هستم، به شکل پسربچه شیطونی می بینمش که کار بدی کرده و روی صورتش رد چرک اشکه و باید تنبیه بشه اما پناهی جز آغوش خودم نداره. چطور دلم میاد؟ حتی اگه حق با من باشه...
کامنت ها و حرف های آزارنده از آدم ها می بینم
کامنت ها و حرف های آزارنده از دنیا می بینم
سرد میشم
سفید میشم
دو تا پلک بسته میشم
خاموش میشم
سفید میشم
توی ذهنم
به گل های زرد و سفید فکر میکنم و به یک دشت آروم
نه به آدم ها
نه به نیازها و خواسته هام
نه به دوری از تو
شاید
تو هم شاید هستی توی دشتم
اگر آرومی
اگر آروم باشی
مردونه
مطمئن
رها
آزاده
روشن
گرم
حامی
حاضر
نرم
ملایم
مهربون
سفیددددد
حواست بهم هست!
با چشم های براق و مهربون
با قلب بزرگ و روشن
با دست های قوی و عاشق
با ریشای خوشگلونه
این یه عکسه یا تو راستکی هستی
توپولوی من...
کلیک: آقایان بخوانند:خانم ها وقتی استرس دارند چه می کنند؟!
کلیک: خوش غذایی شما را به زندگی برمیگرداند
کلیک: راهنمایی برای کودک آزاران در سایت آمازون
کلیک: راز موفقیت "سلام کوچولو" استفاده از صدای بچههاست
کلیک: این ١٢ کار را با پوست و مویتان نکنید
کلیک: علمای دین باید از تحریف دین و ورود خرافات جلوگیری کنند
دعا میکنی..نذر میکنی..راز و نیاز میکنی..قرار مدار میذاری..توکل..توسل..هر کار خالصانه که در جهت حاجتی انجام بدی، بدون شک جواب میگیری و اگر نه جواب دلخواه و مورد نظرت، چیزی خیلی بهتر از اون که حتی توی مغزت هم نمی گنجیده...
اواخر فروردین 1389 به نیتی شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا. بعد از 40 روز کربلا افتاد توی دلم و افتادم دنبالش و سفرمون رو خدا جور کرد...
دوباره پاییز شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا با نیت 40 روز. برام جالب بود که دقیقاً روز چهلم دارا گفت امسال عاشورا میرم کربلا پری..دلم بدجوری گرفت. خیلی وقته هوای زیارت افتاده به دلم. هی به دارا گفتم مشهد مشهد. هی گفتم مشهد مشهد. نشد که نشد! توی دلم هی یواشکی میگم خدایا سورپریزت برای من چیه...
دارا دیروز گفت بچه ها مریضن، خانوم اولی نمیتونه تنها بمونه تهران، باید یکی هی دنبالش باشه! براش بلیط گرفتم بره شهرستان. گفت قبل از اینکه برم کربلا یک شب میام پیشت. خوشحال شدم. خیلی خوشحال شدم. از هیچی که توی ذهنم بود لااقل رسیدم به یک! گفتم پس اگر با هواپیما رفتید، من می برمت فرودگاه؛ بعد هم خودم میام دنبالت؛ بابام میاد و این میاد و اون میاد نداریم. راستکی یا دلخوش کنک گفت باشه. گفتم آره جان خودت!! منو جلوی دوستات چطور میخوای نشون بدی؟ گفت مهم نیست. گفتم وقتی بری کربلا چطور می تونی هی یاد خاطرات سفر قبلی مون نیافتی، که لحظه به لحظه با هم بودیم. در حالیکه با انگشت سبابه اش خطوط صورتم رو از نو می کشید آروم بهم گفت: امام حسین جای همه کس و همه چیز رو میگیره، حتی تو. بعد از مدتی گفت: یک لحظه هم نمی تونم از فکرت بیام بیرون...
امروز بهش گفتم چرا زودتر براش بلیت نگرفتی که کمی بیشتر پیش من باشی قبل از سفرت؟ گفت تازه اولی گفت وای وای تو که دوشنبه میری، چرا بلیت منو شنبه گرفتی، یکشنبه میگرفتی. خیلی عصبانی شدم. گفتم تمام این مدت منو تنها گذاشتی، حالا برای اون یه شب هم نقشه میکشید؟ گفت خب اون (از وجود پری) خبر نداره، واسه دلتنگیه خودش میگه. خیلی دلگیر شدم. بهش گفتم من با این همه تنهایی نباید دلتنگ باشم. اون بی خبره، تو که خبر داری! اگر جای تو بودم، دلم نمیخواست قبل چنین سفری همسرم ازم دلگیر باشه. همسرت دختر همون امام حسینی هستش که داری میری زیارتش. گفت من نباید همه چیز رو به تو بگم. تو خیلی حساس شدی روی او و مثل قدیم ریلکس برخورد نمیکنی. تو تقصیری نداری، او هم تقصیری نداره. چون من تو رو تنها میذارم تو روی او هم حساس شدی. بعد از تلفن کمی فکر کردم. دیدم شاید راست میگه دارا، اگر میذاشت همون شادی دیروزم ادامه داشته باشه، شاید دلگیرم نمیشدم. از طرفی دلم میخواد همیشه و هم چنان و همه جوره مونسش و تنها مونسش باشم...
پی نوشت: با اجازه تون لینک وبلاگ هاتون رو در قالب یکی از صفحات وبلاگ گذاشتم کنار صفحه. مشکلی که نداره؟
حالم بهم میخوره از فکرهای کوتاه. فکرهایی که فقط میتونن با چهار تا فاکتوری که از قبل توشون چپونده شده به مسائل نگاه کنن و هیچ امکان جدیدی براشون متصور نیست. چه اهمیتی داره. برای من مهم، فقط نظر و دید همسرمه چون اونه که تحت تاثیر منه و منم که تحت تاثیر اونم. حالا چی... واقعن چطور به این نتیجه رسیدید که ازدواج برابر است با عشق؟ از کدوم آمار واقعی یا غیرواقعی اینو درآوردین؟ عصب میزنم. حس میکنم باید مفاهیم پیچیده ی علمی رو برای یک بچه پیش دبستانی توضیح بدم و می دونم که بهرحال توی مخش فرو نمیره. عزیزم. اغلب ازدواج ها هیچ ربطی به عشق ندارند و اصولن باهاش رابطه ی معکوس دارن. حالا تو چرا ازدواج کردی؟
خب بالاخره چی، نباید ازدواج می کردم؟
انگلیسیا میگن قد بلند، زیباست، قد برام خیلی مهم بود...
سنم بالا رفته بود، داشت دیر میشد...
پسره شغلش خوب بود، آینده ی خوبی داشت...
از ریختش خوشم اومد، چشماش منو گرفت...
خب همه باید ازدواج کنن...
میخواستم از محیط خونه پدریم فرار کنم، دیگه تحمل نداشتم...
مادرم گفت دختر خوبیه، منم قبول کردم...
بخاطر پول ازدواج کردم...
بهترین خواستگارم بود...
خوش لباس بود و خیلی خوب حرف میزد...
ازش خوشم نیومد ولی نتونستم هم ایرادی ازش بگیرم...
مجبور شدم، چون حامله شده بودم...
فشار خانواده وادارم کرد، از رفت و آمد خواستگارا خسته شده بودن و گفتن دیگه باید یکشون رو انتخاب کنی...
میخواستم بچه دار شم...
آدم با شخصیتی بود، موقعیت اجتماعی خوبی داشت...
عاشق قیافه اش شدم، برام مهم بود توی جمع، زن من از همه سر باشه...
خانواده ها مجبورمون کردن، بخاطر رسم و رسوم...
منظورم دقیقن به دلایل بد نیست. اتفاقن به دلایل خوب نظر دارم و به زندگی های عادی و بدون مشکل و ادامه دار. فقط اینکه ازدواج مساوی با عشق نیست. (در حالیکه شاید باید باشه). ممکنه کسی با دلیل مسخره ای ازدواج کنه؛ اما توی مسیر، دو نفری بتونن خوب عمل کنن و به عشق برسن، همدیگه رو و زندگی رو بشناسن و در کنار هم رشد کنن و رابطه شون رو به بهترین موقعیت عاطفی و پایداری ممکن برسونن و به نیاز و عاطفه ی طرف مقابل شون اهمیت اساسی بدن و البته تقوی داشته باشن. پس نقطه ی شروع هم خیلی مهم نیست. فقط نکته اینه که با هر دلیلی که شروع کردی یا با هر دلیلی که داری ادامه میدی، لزوماً همسر آدم، عشق آدم نیست. و باز میگم به هر دلیلی که شروع کردی، ولی همسرت میتونه الان عشقت شده باشه. زندگی بدون عشق هم لزوماً زندگی مشکل دار نیست. ممکنه آینده ی خوبی هم داشته باشند و با تفاهم و احترام هم در کنار هم زندگی کنند و خلاصه همه چیز اوکی باشه. این شاید بدلیل سکوت یکی از طرفین یا هردوشون بوده که نبود عشق رو از خودآگاه و ناخودآگاهش حذف کرده و یا خیلی ساده، عشق براش مهم نبوده و به همه ی چیزی که از زندگی میخواسته رسیده. همسر کدبانو، بچه های سالم و باهوش، شغل امن، خونه و ماشین شخصی و موقعیت اجتماعی مناسب. دیگه چه اهمیتی داره عشق باشه یا نه. اما بعضی از آدم ها که روحیه متفاوتی دارند و یا نوع متفاوتی از تربیت و دیدگاه، حضور عشق توی زندگیشون حتمن براشون حیاتی و مهمه، به یه جای راه که برسن این خلأ و کمبود دیگه نمیذاره ادامه بدن. الان معلومه دارم چی میگم؟ حالا اونی که میاد میگه عشق اول دارا فلان و عشق اول اینجور و اونجور، باید بگم که کدوم عشق آقاجان؟ عشقی در کار نیست. نبوده و نیست. همسر اول! و این لزوما به معنی افتضاح بودن همه چیز نیست. همه چیز خیلی هم خوبه. مشکلی هم نیست. احترام هم حکمفرماست. اصلن تو تصور کن بهشت...
کلیک: بهترین کتاب های داستانی سال 2010
کلیک: بار منفی طلاق فقط بر دوش زن سنگینی میکند
کلیک: نگاهی به علل و شیوه های درمان افسردگی
کلیک: هشت راه برای آرام کردن همسر عصبانی
سه روز تعطیلی هم داره تموم میشه. دارا رو ندیدم توی این سه روز. به جز دیروز که زنگ زد و حدود سه دقیقه تلفن حرف زدیم. بداخلاقی نکردم. گفتگوها عشقولانه بود. خوشحال باشم فردا شنبه است و می بینمش؟ جبران میکنه؟ چی بگم...
گاهی فکر میکنم زن اولی خیلی خوبم میدونه من و دارا با هم هستیم و با هم ازدواج کردیم. کما اینکه وقتی دارا بهش گفت پری ازدواج کرده پرسید با کی؟ با تو؟ فکر میکنم میدونه و توی دلش به دارا میگه کورخوندی! بگم میدونم که بخوای عادل بشی و مساوات رو رعایت کنی و پیش پری هم بری؟! به همین خیال باش! اینطوری هم به سفرهاش میرسه و هم نوع زندگی و رفتارش رو عوض نمیکنه و هم دارا رو با کسی تقسیم نمیکنه.
شما بگین. اگر کامنت میذارین اینو جواب بدین. شما که زن هستید. حالا مرد هرچی. رفتار درست یا غلط. چطور ممکنه زنی نفهمه که شوهرش با زن دیگه ای در ارتباطه؟ چه برسه که ازدواج هم کرده باشه! گو اینکه شوهرتون یک سال و نیمه که داره سرترالین میخوره (به خیال شما چون ازش خبر ندارین) و شما نه مطالعه می کنید و نه توی اینترنت سرچ می کنید و نه به دو تا آدم باسواد دسترسی دارین که بفهمین اثر سرترالین اون چیزی که توی خیال باطل شماست، نیست!!! شوهرتون خیلی اهل شعر خوندن و شعر گفتنه. شوهری که هیچ چیزی هم برای زندگی کم نمیذاره و از همه ی توانش داره برای تامین خانواده اش استفاده میکنه. بهش بگین برو بابا!! با شعر که نمیشه زندگی کرد!!! چرا؟ مگر چیزی از شما کم کرده؟ اگر درک و شعورش رو داشتین، خیلی هم بهتون اضافه میکرد. آخ اگر میخوندید شعرایی رو که شوهرتون برای پری نوشته. یادمه یه بار حدوداً سه سال پیش چند جا کار اداری داشتم توی ولیعصر و مطهری و خلاصه جاهایی که طرح بود و نمیتونستیم با ماشین بریم. با دارا از اداره رفتیم با تاکسی. من دنبال کارام بودم و دارا تمام مدت توی ادارات و توی تاکسی و هرجا، یک دفتر یادداشت دستش بود و داشت مدام یه چیزایی رو یادداشت میکرد. وقتی کاملش کرد، شعری بود که برای من گفته بود. عاشق شعرشم. اجازه نداده بهم منتشرش کنم اینجا. اما خودش هم خیلی دوسش داره و گهگاه میخوندش و توضیحش میده.
اوایل آشناییمون رفته بودن شمال. تلفنم زنگ خورد. شماره زن اولی بود. توی راه بودن. احوالپرسی کرد و گفت ببین پری این دارا خیلی حالش خرابه. تو باهاش حرف بزنی خوب میشه. باهاش حرف بزن. دارا هم گوشی زن اولی رو گرفته بود و پیاده شده بود و با هم حرف زدیم و دیده بود خانوم که حال دارا خوب شده. بعدها وقتی یکبار دارا بهش گفته بود دوستت دارم (اگر فندق مغز نباشید میدونید که دارا دروغ نمیگه وقتی بهش میگه دوسش داره)، زن اولی به دارا گفته بود آره ولی من عاشقی کردن و دوست داشتنت رو دیدم!!!
حدود دو سال پیش یکبار که زن اولی طبق معمول شهرستان بود و من و دارا هم با ماشین دارا داشتیم میرفتیم جایی، زنگ زد به دارا و گیر داد که معلوم نیست کی نشسته توی ماشین کنارت و جای منو گرفته!! دارا بهش گفت نرو که کسی هم جاتو نگیره!
حدود یک ماه پیش با دارا جر و بحث شون شده بود. دارا بعد از برقراری کمی آرامش بهش گفته که من که بهت گفتم بیا بریم پیش مشاور شاید مشکلاتمون کم بشه. زن اولی هم بهش گفته: تو که فقط هر وقت دلبرت برات وقت بگیره میری دکتر (دلبرت یعنی پری)
و همون موقع توی جر و بحث ها زن اولی با حرص به دارا گفته: من مثل بعضیا (یعنی پری) عشوه بلد نیستم!!! دارا هم بهش گفته اشتباه میکنی! برای شوهرت باید عشوه بلد باشی! نمیدونم چطور بعضی آدم ها مسائل رو قاطی میکنند. مثلن حجاب هم درسته هم باید بهش عمل کرد. اما احمقانه است کسی جلوی محارمش حجاب داشته باشه. هرچیزی جایی داره. فهمیدن این موضوع خیلی سخته؟ عملی که جایی حرومه در جای خودش حلال و مستحق پاداشه. فهمیدنش سخت نیستا!!
پی نوشت1: حالا پری تو 200 صفحه بنویس اینطور اونطور! الان دارا کجاست؟ الان پیش کیه؟
پی نوشت2: این که خودش اونجاست و دلش اینجا جواب خوبیه؟
اون خانومایی که روزانه منو می بینن و بهم
میگن وای چقدر مهربونی، چقدر خوبی خانوم، چقدر نازی، بعضیا بوسم میکنن،
بعضیا لپم رو میکشن، بعضیا برام شیرینی و شکلات جا میذارن، بعضیا نون تازه
تعارفم میکنن، بعضیا کارتشون رو میدن و در کل همه محبت داره از توی چشماشون
میزنه بیرون... فکر میکنی اگر می دونستن این خانوم مهربون که دارن همینجور
بهش محبت اسپری میکنن همون پری زن دوم دارا هستش که
احتمالن وبلاگش رو می خونن و بهش بد و بیراه میگن و نفرینش میکنن، بازم به
رفتار ِ سفید و صورتی شون ادامه میدادن؟ همیشه وقتی آدم غریبه ها این
برخوردها رو در قبالم میکنند، فقط این میاد توی ذهنم که می دونی من زن دوم
هستم؟ اگه بدونی بازم همین شکلی می مونی؟ بس که زن دوم بودنم غالب شده به
همه چیز بودنم و نبودنم. بس که دارا غالب شده به همه ی وجودم و عشق به دارا به همه ی احساسات دیگرم. ای خدااااا - کامنت خوبی از ندا داشتم که یه کم جواب میشه برام: پری
جون سعی کن توی زندگیت حداقل واسه خودت. خودت محورت باشی. به خودت تکیه کن
و دارا را دوست داشته باش. نه اینکه همه ی حس و حال و بهونه ی زندگیت دارا
باشه.
سعی کن وقتی نیست از لحظه هات بهترین استفاده را ببری و شاد باشی.
دیروز مجبور شدم خرج اسهال یک دسته! کلاغ که غذای مسموم خورده بودن رو بدم. ماشین تازه کارواش رفته رو دوباره بردم کارواش. تنها رفتم، بدون دارا. شاکی شدا؛ بهش گفتم: اما تو بدون من نرو، خب؟ خب. همینجور که نشسته بودم روبروی ماشین ها و منتظر بودم تا ماشینم شسته شه، یوهو یه فکری اومد خورد به مغزم. آی خداااا..چقدر اینجا شبیه مرده شور خونه است. من تاحال فقط یک بار رفتم توی مرده شور خونه بهشت زهرا. سه سال پیش که خاله مامانم مرده بود و خیلی هم ترسیدم و از اون موقع هی خودم رو یا دارا رو یا کسایی رو که دوست دارم یا همه ی دیگران رو روی اون سکوها تصور میکنم. خیلی هم طول نمیکشه هااا. الان بمیری، اولین کاری که صبح اول وقت همه ی نزدیک ترین بستگانت که عاشقت هستن میکنن، اینه که بفرستندت اونجا و بعد هم خاکسپاری، نمیذارن به پس فردا برسه، شک نکن!!! توی کارواش جای شستن 5 تا ماشین هست، دراز به دراز، مثل سکوهای مرده شورخونه. دیواراش همه با کاشی سفید پوشیده شده، مثل مرده شورخونه، و اونجا کارشون چیه؟ شستن! مثل مرده شورخونه. تابحال اینطوری نگاش نکرده بودم. حس ترسی از دلم گذشت. اما خوشحال بودم که یاد مرگ افتادم.
امروز ظهر از اداره زدم بیرون. حالم خَش نبود. رفتم خونه مامانم، خوابیدم. دارا هم ساعت سه و نیم اومد. ساعت 5 هم رفتم دکتر زنان و تا 7 هم طول کشید چون مریضا زیاد بودن و دارا هم پا به پام بود. بی حوصله بود؛ عصبی و خسته از وضعیت موجود. خب بخاطر بهم ریختگی روحیه ام، وقتی میخواست بره خیلی گریه کردم. اونم عصبانی شد. دلم براش تنگ شده. پرده هامون رو گرفتیم و دارا منو رسوند خونه مامانم و رفت خونه خودمون که پرده ها رو بذاره و گلدونا رو آب بده و بره. دلم براش تنگ شده. دستم بوی دستشو میده. بهش احتیاج دارم. مخصوصن حالا که مریضم. وقتی هست، گرمای بدنش مثل مسکّن همه ی دردامو از بین می بره. بخدا راست میگما. برای خودمم عجیبه. ولی وقتی میره دردهام همه میان. دلم براش تنگ شده و شونه هام به بازوهاش احتیاج دارن که دورشون حلقه شه. چقدر از دنیا بدم میاد که همه اش آه و حسرت میذاره روی دل آدم...
خوشحال نیستم که دوباره و برای سومین هفته متوالی چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه ی تعطیل رو پیش رو دارم. ولی ناراحت هم نیستم. یه جورایی بی حسم و یه غم عمیق و آروم ته وجودم یواش واسه خودش نشسته. چقدر دارا رو کم دارم. انگار که هیچوقت ازش پُر نمیشم. چقدر بده که دارا وقت نمیکنه زود به زود اینجا رو بخونه. که هی بهش بگم: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، و هی براش بنویسم: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، و هی براش اس ام اس بدم که: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، و هی توی مسنجر براش بنویسم: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...خدا نگام کن، بَرَم دار، نیگااااا، مثل یه بطری خالی دارم لگد میخورم توی شولوغ بازار ِ دنیاها...بَرَم دار تا گم نشدم امیدم...
پی نوشت1: پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: هر کس روزی 20 بار مرگ را یاد کند، من بهشت را برای او تضمین می کنم
پی نوشت2: هدهد عزیزم! دلم برات تنگ شده. نظر خصوصی گذاشتی و آدرس هم که نداری. پس من دلم میخواد با تو حرف بزنم یا جوابت رو بدم چطوری این کار رو بکنم خب پس؟ کامنتت توصیف خوبی از حس و زندگی ما بود. دقیق. (البته غیر از مواقعی که من با بداخلاقی خرابکاری میکنم). نوشتی: نمیدونم چطوری بگم: اینکه عشقتون کهنه نمیشه...این یعنی کمبودی که بقیه ی زندگیا دارن...اینکه از با هم بودنتون هیجان زده میشین...با هم نبودنتون هم عشقتون رو ساپورت میکنه ... درست میگم ؟ همینطوریه دیگه ؟ ... لااقل من اینطور فهمیدم از نوشته های شما ... این یعنی کمبود بقیه ی زندگیا
تجربه نوشت7: همه ی کامنتها بد و فحش نیستن. بعضی کامنت ها خیلی خوب هستن. خیلی بهتر از افکار و عقاید و نوشته های تو
اون خانومایی که روزانه منو می بینن و بهم
میگن وای چقدر مهربونی، چقدر خوبی خانوم، چقدر نازی، بعضیا بوسم میکنن،
بعضیا لپم رو میکشن، بعضیا برام شیرینی و شکلات جا میذارن، بعضیا نون تازه
تعارفم میکنن، بعضیا کارتشون رو میدن و در کل همه محبت داره از توی چشماشون
میزنه بیرون... فکر میکنی اگر می دونستن این خانوم مهربون که دارن همینجور
بهش محبت اسپری میکنن همون پری زن دوم دارا هستش که
احتمالن وبلاگش رو می خونن و بهش بد و بیراه میگن و نفرینش میکنن، بازم به
رفتار ِ سفید و صورتی شون ادامه میدادن؟ همیشه وقتی آدم غریبه ها این
برخوردها رو در قبالم میکنند، فقط این میاد توی ذهنم که می دونی من زن دوم
هستم؟ اگه بدونی بازم همین شکلی می مونی؟ بس که زن دوم بودنم غالب شده به
همه چیز بودنم و نبودنم. بس که دارا غالب شده به همه ی وجودم و عشق به دارا به همه ی احساسات دیگرم. ای خدااااا - کامنت خوبی از ندا داشتم که یه کم جواب میشه برام: پری
جون سعی کن توی زندگیت حداقل واسه خودت. خودت محورت باشی. به خودت تکیه کن
و دارا را دوست داشته باش. نه اینکه همه ی حس و حال و بهونه ی زندگیت دارا
باشه.
سعی کن وقتی نیست از لحظه هات بهترین استفاده را ببری و شاد باشی.
دیروز مجبور شدم خرج اسهال یک دسته! کلاغ که غذای مسموم خورده بودن رو بدم. ماشین تازه کارواش رفته رو دوباره بردم کارواش. تنها رفتم، بدون دارا. شاکی شدا؛ بهش گفتم: اما تو بدون من نرو، خب؟ خب. همینجور که نشسته بودم روبروی ماشین ها و منتظر بودم تا ماشینم شسته شه، یوهو یه فکری اومد خورد به مغزم. آی خداااا..چقدر اینجا شبیه مرده شور خونه است. من تاحال فقط یک بار رفتم توی مرده شور خونه بهشت زهرا. سه سال پیش که خاله مامانم مرده بود و خیلی هم ترسیدم و از اون موقع هی خودم رو یا دارا رو یا کسایی رو که دوست دارم یا همه ی دیگران رو روی اون سکوها تصور میکنم. خیلی هم طول نمیکشه هااا. الان بمیری، اولین کاری که صبح اول وقت همه ی نزدیک ترین بستگانت که عاشقت هستن میکنن، اینه که بفرستندت اونجا و بعد هم خاکسپاری، نمیذارن به پس فردا برسه، شک نکن!!! توی کارواش جای شستن 5 تا ماشین هست، دراز به دراز، مثل سکوهای مرده شورخونه. دیواراش همه با کاشی سفید پوشیده شده، مثل مرده شورخونه، و اونجا کارشون چیه؟ شستن! مثل مرده شورخونه. تابحال اینطوری نگاش نکرده بودم. حس ترسی از دلم گذشت. اما خوشحال بودم که یاد مرگ افتادم.
امروز ظهر از اداره زدم بیرون. حالم خَش نبود. رفتم خونه مامانم، خوابیدم. دارا هم ساعت سه و نیم اومد. ساعت 5 هم رفتم دکتر زنان و تا 7 هم طول کشید چون مریضا زیاد بودن و دارا هم پا به پام بود. بی حوصله بود؛ عصبی و خسته از وضعیت موجود. خب بخاطر بهم ریختگی روحیه ام، وقتی میخواست بره خیلی گریه کردم. اونم عصبانی شد. دلم براش تنگ شده. پرده هامون رو گرفتیم و دارا منو رسوند خونه مامانم و رفت خونه خودمون که پرده ها رو بذاره و گلدونا رو آب بده و بره. دلم براش تنگ شده. دستم بوی دستشو میده. بهش احتیاج دارم. مخصوصن حالا که مریضم. وقتی هست، گرمای بدنش مثل مسکّن همه ی دردامو از بین می بره. بخدا راست میگما. برای خودمم عجیبه. ولی وقتی میره دردهام همه میان. دلم براش تنگ شده و شونه هام به بازوهاش احتیاج دارن که دورشون حلقه شه. چقدر از دنیا بدم میاد که همه اش آه و حسرت میذاره روی دل آدم...
خوشحال نیستم که دوباره و برای سومین هفته متوالی چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه ی تعطیل رو پیش رو دارم. ولی ناراحت هم نیستم. یه جورایی بی حسم و یه غم عمیق و آروم ته وجودم یواش واسه خودش نشسته. چقدر دارا رو کم دارم. انگار که هیچوقت ازش پُر نمیشم. چقدر بده که دارا وقت نمیکنه زود به زود اینجا رو بخونه. که هی بهش بگم: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، و هی براش بنویسم: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، و هی براش اس ام اس بدم که: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، و هی توی مسنجر براش بنویسم: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...خدا نگام کن، بَرَم دار، نیگااااا، مثل یه بطری خالی دارم لگد میخورم توی شولوغ بازار ِ دنیاها...بَرَم دار تا گم نشدم امیدم...
پی نوشت1: پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: هر کس روزی 20 بار مرگ را یاد کند، من بهشت را برای او تضمین می کنم
پی نوشت2: هدهد عزیزم! دلم برات تنگ شده. نظر خصوصی گذاشتی و آدرس هم که نداری. پس من دلم میخواد با تو حرف بزنم یا جوابت رو بدم چطوری این کار رو بکنم خب پس؟ کامنتت توصیف خوبی از حس و زندگی ما بود. دقیق. (البته غیر از مواقعی که من با بداخلاقی خرابکاری میکنم). نوشتی: نمیدونم چطوری بگم: اینکه عشقتون کهنه نمیشه...این یعنی کمبودی که بقیه ی زندگیا دارن...اینکه از با هم بودنتون هیجان زده میشین...با هم نبودنتون هم عشقتون رو ساپورت میکنه ... درست میگم ؟ همینطوریه دیگه ؟ ... لااقل من اینطور فهمیدم از نوشته های شما ... این یعنی کمبود بقیه ی زندگیا
تجربه نوشت7: همه ی کامنتها بد و فحش نیستن. بعضی کامنت ها خیلی خوب هستن. خیلی بهتر از افکار و عقاید و نوشته های تو
عجب گرفتاری شدم من یکی از این آلودگی هوای تهران. باز امروز ساعت 2 جلسه دارن و شاید فردا رو تعطیل کنن. ضایع نیست؟ توروخدا ضایع نیست؟ شما که خوشحال شدین مثل دارا. می دونم بابا. منم که ابنرمالم.
دیشب بالاخره طلسم دلهره ام شکست و دارا از ساعت 10 شب تا 10 و نیم شب اومد پیشم. بعد از اون همه بی خبری!! فقط خدا خودش کمک کرد که توی این روزا آروم بمونم. دیشب ازش پرسیدم چی شده بود. گفت چیز خاصی نبود؛ مثل همیشه. حال بدی ها رو یادآوری نکن. گفتم ولی اون تلفن چی؟ گفت نمی دونم. فکر می کنم سهوی بوده و خواهرم اشتباهی شماره تو رو گرفته. گفتم آخه چرا. بر چه اساسی؟ گفت مگه تو بهش زنگ نزده بودی؟ گفتم دو سال پیش بهش زنگ زدم. اونم اصلن نه خودم رو معرفی کردم و نه اسمی از تو بردم. فقط گفتم می خوام باهات حرف بزنم اما پشیمون شدم و گفتم بعدن زنگ می زنم و دیگه هم زنگ نزدم. حالا اون چرا احتمال داده یه تلفن مشکوک ممکنه به دارا مربوط باشه؟ که ذخیره اش کرده باشه توی اسم تو و اشتباهی خواسته باشه تو رو گرفته باشه و زنگ زده باشه به من؟ دارا میگه نمی دونم...
چه می دونم. مهم نیست. بی خبری از همه چیز بدتره و نگرانی از اینکه نکنه دارا مریض باشه یا بلایی سر اومده باشه. بهرحال..فعلن توی یک حالت بی حسیه رو به رکود و فسردگی بسر می برم و چیزی برام مهم نیست و غبار غلیظی از غم احاطه ام کرده.
روز عید زن داییم گفت پری جون می خوایم بیایم خونت هاااا. نگران شدم. دلم میخواد بیان. اما باز سر و کله زدن با دارا و بودن و نبودنش از حوصله ام خارجه. بعدشم ما که عروسی نگرفتیم. باید یه شام حداقل به بعضی از فامیل هامون بدیم یا نه؟ ای خدااااا
کلیک: نامه های عاشقانه ولادیمیر نابوکف منتشر می شود
این خبر حس توجه و علاقه ام را بیدار کرد. از نابوکف چند تا کتاب خوندم و حس خوبی بهش دارم. با کتاب "خنده در تاریکی" باهاش آشنا شدم. بخونیدش. ارزشمنده. نویسنده داستان فیلم لولیتا هم اوست.
زمانی
در برلین آلمان مردی زندگی میکرد به نام آلبینوس. او ثروتمند و محترم و
خوشبخت بود. یک روز همسرش را به خاطر معشوقه ی جوانی ترک کرد؛ عاشق شد، اما
کسی به او عشق نورزید و زندگی اش تباه شد.
این تمام داستان است و اگر
به خاطر سود و سعادتی که در بیان آن نهفته است نبود، آن را به حال خود رها
می کردیم و اگر چه روی سنگ قبرها جای زیادی برای ذکر خلاصه زندگی آدم هاست
که معمولا خزه ها آنها را می پوشانند، توجه به جزئیات همواره مفید است.
پی نوشت: یه آدم کتابخون اینجا نبود؟ که بگه آره آره راست میگی یا نه نه دوروغ میگی؟
عجب گرفتاری شدم من یکی از این آلودگی هوای تهران. باز امروز ساعت 2 جلسه دارن و شاید فردا رو تعطیل کنن. ضایع نیست؟ توروخدا ضایع نیست؟ شما که خوشحال شدین مثل دارا. می دونم بابا. منم که ابنرمالم.
دیشب بالاخره طلسم دلهره ام شکست و دارا از ساعت 10 شب تا 10 و نیم شب اومد پیشم. بعد از اون همه بی خبری!! فقط خدا خودش کمک کرد که توی این روزا آروم بمونم. دیشب ازش پرسیدم چی شده بود. گفت چیز خاصی نبود؛ مثل همیشه. حال بدی ها رو یادآوری نکن. گفتم ولی اون تلفن چی؟ گفت نمی دونم. فکر می کنم سهوی بوده و خواهرم اشتباهی شماره تو رو گرفته. گفتم آخه چرا. بر چه اساسی؟ گفت مگه تو بهش زنگ نزده بودی؟ گفتم دو سال پیش بهش زنگ زدم. اونم اصلن نه خودم رو معرفی کردم و نه اسمی از تو بردم. فقط گفتم می خوام باهات حرف بزنم اما پشیمون شدم و گفتم بعدن زنگ می زنم و دیگه هم زنگ نزدم. حالا اون چرا احتمال داده یه تلفن مشکوک ممکنه به دارا مربوط باشه؟ که ذخیره اش کرده باشه توی اسم تو و اشتباهی خواسته باشه تو رو گرفته باشه و زنگ زده باشه به من؟ دارا میگه نمی دونم...
چه می دونم. مهم نیست. بی خبری از همه چیز بدتره و نگرانی از اینکه نکنه دارا مریض باشه یا بلایی سر اومده باشه. بهرحال..فعلن توی یک حالت بی حسیه رو به رکود و فسردگی بسر می برم و چیزی برام مهم نیست و غبار غلیظی از غم احاطه ام کرده.
روز عید زن داییم گفت پری جون می خوایم بیایم خونت هاااا. نگران شدم. دلم میخواد بیان. اما باز سر و کله زدن با دارا و بودن و نبودنش از حوصله ام خارجه. بعدشم ما که عروسی نگرفتیم. باید یه شام حداقل به بعضی از فامیل هامون بدیم یا نه؟ ای خدااااا
کلیک: نامه های عاشقانه ولادیمیر نابوکف منتشر می شود
این خبر حس توجه و علاقه ام را بیدار کرد. از نابوکف چند تا کتاب خوندم و حس خوبی بهش دارم. با کتاب "خنده در تاریکی" باهاش آشنا شدم. بخونیدش. ارزشمنده. نویسنده داستان فیلم لولیتا هم اوست.
زمانی
در برلین آلمان مردی زندگی میکرد به نام آلبینوس. او ثروتمند و محترم و
خوشبخت بود. یک روز همسرش را به خاطر معشوقه ی جوانی ترک کرد؛ عاشق شد، اما
کسی به او عشق نورزید و زندگی اش تباه شد.
این تمام داستان است و اگر
به خاطر سود و سعادتی که در بیان آن نهفته است نبود، آن را به حال خود رها
می کردیم و اگر چه روی سنگ قبرها جای زیادی برای ذکر خلاصه زندگی آدم هاست
که معمولا خزه ها آنها را می پوشانند، توجه به جزئیات همواره مفید است.
پی نوشت: یه آدم کتابخون اینجا نبود؟ که بگه آره آره راست میگی یا نه نه دوروغ میگی؟
حالا من بی تجربه. من عجول. من احساساتی. اصلن من دیوونه. پارانوئید. اسکیزوئید. مانیک دپرسیو. شما که عاقلید. دنیا دیده اید. باتجربه اید. راه میدید. روش میدید. اصولن می تونید همه ی برنامه های زندگی یه آدمیزاده رو از لحظه تولد تا ٨٠ سالگی توی یه کامنت تحویلش بدید. ها؟ شما خودتون یه بار با زن تون یا شوهرتون بگومگو می کنید سریع میرید طلاق درمیارید بیرون از خودتون و همه چیز فینیش؟؟؟ نکنید این کارو آقاجان! نکنید! زشته!! خوبیت نداره!! واسه خودتون میگم. اونوقت دیگه کسی حرفتونو نمی خونه ها!
یعنی امروز واقعن تعطیل بود؟ من که از لحظه ی بیدار شدنم تا ٨ شب یکسره بیرون بودم و یک روز خیلی شولوغ و پر از فعالیت داشتم. دیشب خونه مامانم بودم. هر وقت میام خونه مامانم، نه تنها پشتم که حتا تا کف پام هم درد میگیره روی تشک های تخت هاش که می خوابم. صبح که بیدار شدم برش داشتم و رفتیم دو تا تشک تازه رویا گرفتیم. خیلی عالی شد. ظهر آوردنشون خونه. خوشگل و صورتی. اما از بس توی ترافیک موندیم که یه عالمه خستگی اومد روی دوشم. ماریا اس ام اس داد که پری بپر بریم آرایشگاه امروز. گفتم اوهوم، بزن بریم. پاشد هلک هلک اومد نزد ما و گفتیم نماز ظهر رو بخونیم اول وقتی و بعد بریم. ماریا خانوم سر نماز بودن که دینگ دینگ!! صدای گوشیم دراومد و اون آقاهه که توی گوشی هستش بهم گفت پاشو بیا جواب دارا رو بده پشت خطه. پاشو دختر! با توام پری!! با یک صدای بدون بالا و پایین، یعنی نه مثبت و نه منفی جوابش رو دادم. اما اون صداش مثل همیشه شاد و پر انرژی بود: شب میخوام برم عروسی. میخوام برم لباس بخرم. میای باهم بریم پری جونم؟؟؟؟
پری: نمی تونم.
دارا: چرا؟
پری: برنامه دارم.
دارا: چه برنامه ای؟
پری: میخوام برم بیرون.
دارا: کجا؟
پری: بیرون.
دارا در حالیکه دمق و دلخور شده بود (بیشتر از اینکه بهش نگفتم چیکار دارم که میخوام برم بیرون): باشه پس به کارت برس. خودم میرم.
پری:خدافظ.
دارا: خدافظ.
توی دلم ولوله شده بود. تا حالا نشده به خواسته های دارا جواب رد بدم. همیشه برای با دارا بودن پرواز می کنم و با دارا بودن رو به هر کاری و هر چیزی ترجیح میدم. هی فکر کردم خدایا چیکار کنم چیکار نکنم که بالاخره دلم مهار بقیه ی حس هام رو گرفت دستش و به ماریا گفتم ماریا جون تو خودت برو آرایشگاه من دیرتر میام. اون بنده خدا هم هماهنگ!!! گفت باشه مشکلی نیست. سریع زنگ زدم به دارا که: اگه دلت میخواد بیا دنبالم. باهات میام. گفت نه مهم نیست. خودم میرم. گفتم نه دیگه بیا. گفت باشه. اومد و عنق سوار ماشین شدم و گفتم دیشب گفتی نمیخوای با من باشی، حالا امروز میخوای با من باشی؟ گفت: دیشبم می خواستم اما دیشب خیلی اذیتم کرده بودی (منظورش غصه خوردنه)؛ دیگه کلافه شده بودم. (ای پری عفریته!!!) خلاصه صلح و آشتی برقرار شد و رفتیم خرید کردیم و دارا دو تا شلوار خرید و از اونجایی که ما دو تا کرم جوراب هستیم یه سر رفتیم جوراب فروشی و همینجوری واسه دور هم بودن هفت تا جوراب هم واسه دوتاییمون گرفتیم. ناهار هم رستوران اطلس خوردیم توی مفتح. بعد هم رفتیم بیمارستان، خانوم برادرم عمل کرده امروز و آقای دارا داماد بازی درآورد و برای بدست آوردن دل برادرزن یک دسته گل خیلی خوشگل ١٨ هزار تومنی گرفت. برگشتیم خونه مامان و به دارا گفتم ظهر که زنگ زدی میخواستم برم آرایشگاه. میخواستم غافلگیرت کنم، برای همین بهت نگفتم کجا میخوام برم. منو میرسونی آرایشگاه پیش ماریا؟ گفت باشه. وسایلم رو همراه گوشیم دادم دستش و گفتم برو توی ماشین تا من بیام. وقتی رفتم توی ماشین توی صورتش تشویش و استرس دیدم. گفتم چی شده؟ گفت اون اولی زنگ زده بود، همون موقع که داشتم باهاش حرف میزدم ماریا هم زنگ زد به گوشی تو، این مرد دیوونه توی گوشیت هم که هی میگفت ماریا ماریا. خانوم اولی هم قطع کرد و حالا برام اس ام اس داده که ممنونم از لطف شما. از ناراحتیش ناراحت شدم و بهش دلداری دادم که غصه نخور. اعصابتو خورد نکن. منو رسوند و رفت و از اون موقع تاحالا ازش خبر ندارم. آرایشگاه موهامو کمی (اندازه دو سانت) کوتاه کردم و هایلایت. خیلی می ترسیدم. چون هنوز پشت گردنم از تست رنگ موی هفته گذشته زخمور و ملتهبه و گوشم و یک طرف گردنم هم به همون خاطر درد میکنه. اما خب. خداروشکر چیزی از مواد به پوست سرم نرسید. الحمدلله. کارمون که تموم شد ماریا منو رسوند خونه مامان و رفت. برادرم و پسرهاش هم خونه مامان بودن. در همین گیر و دار و توی شولوغ پولوغی و سر و صدای سینمایی ِ تاکسی چهار که خوراک پسرهاست، صدای زنگ گوشیم دراومد. رفتم سر وقتش و با دیدن اسم ِ تماس گیرنده، تنم بی حس شد. اسم خواهر دارا بود. فهمیدی؟ اسم خواهر دارا. شماره اش رو از قبل توی گوشیم داشتم برای همین برام ناشناس نبود و شماره با اسم افتاده بود. فهمیدی؟ خواهر دارا. جواب دادم. دوبار گفتم بله؟ الو؟ ولی کسی جواب نداد. یک موج عظیمی از دلشوره از شیش گوشه ی اتاق هجوم آورد به دلم. هنوز هم توی همون حالتم و بی خبری داره دیوونه ام میکنه. نمی دونم چی شده. نمی دونم چه خبر شده. می دونم که اونا قرار بوده برن عروسی فامیل دارا. خب. حدس می زنم شاید خانوم اولی گوشی خواهرشوهر جان رو گرفته و شماره منو گرفته تا چک کنه که آیا هنوز صاحب این شماره پری هستش یا نه. یا اینکه چیزی به خواهرشوهر جان گفته و اون زنگ زده تا بلکه ته و توی قضیه رو دربیاره. اما پس چرا حرف نزد اونی که پشت خط بود؟ اصلن چرا باید یکی از اونا چنین کاری کنن؟ اصلن اگر هم شکی بوده، چرا پای من اومده وسط؟ یعنی خانوم اولی اینقدر از وجود من مطمئنه؟ و یا اینکه دارا طاقتش تموم شده و چیزی گفته؟ یوهو یه ترس تازه اومد سراغم. لاگ موبایلم رو چک کردم و هول برم داشت که نکنه من دستم اشتباهی رفته روی دفتر تلفن گوشی و خودسر شماره گرفته. اما چیزی موجود نبود. دارم دیوونه میشم. یعنی چه خبر شده؟؟ نکنه حال دارا خوب نباشه. براش صدقه دادم. نکنه اذیتش کنن. موضوع رو به خواهرم گفتم اما گفتم به مامان نگو. خواهرم میگه اگر قضایا رو بشه و خانواده دارا مجبورش کنن تو رو رها کنه چی؟ گفتم دارا همچین کاری نمیکنه. خوهرم پرسید از کجا می دونی؟ مطمئنی؟ گفت آره. از دارا مطمئنم. در ضمن قبلن هم این موضوع رو به دارا گفتم و خیلی ناراحت شد و گفت پری تو منو چجور آدمی شناختی؟؟! و بازم در ضمن فقط اونا نیستن که تصمیم گیرنده هستند. من هم هستم و خانواده من هم هستند.
موج دلشوره ولم نمیکنه. فقط توکل می کنم به خدا و توسل به صاحب فردا امیرالمومنین علی علیه السلام
پی نوشت1: هوی پری!! اوهوی پری پرّرررو! اون زن حق داره. خیلی موقعیته وحشتناکیه! پری پرّروو: بله حق داره. اما همیشه لزوما دو طرف یک درگیری حق و باطل نیستند. گاهی هر دو حق دارن و گاهی هیچ کدوم و درگیری و جدل خیلی بده و می ترسم از اینکه خدا توی قرآن با یه حالت مهربون اما تهدیدآمیزی میگه حالا شما هی بگومگو کنید و با هم درگیر شین. اونطرف ما خودمون توی چیزی که شماها با هم اختلاف داشتید، حکم می کنیم.
پی نوشت٢: راستی عید همه تون مبارک. عید ولایت تون مبارک و خداروشکر که ما را قرار داد از متمسکین به ولایت علی بن ابیطالب علیه السلام. راستی شماها از کجا می دونستین من سید هستم؟ از خواننده های قدیمی هستین پس و یا کامنت ها رو هم میخونین.
بهرحال عید غدیر مبارکتان
و
اللّهم ارزقنا شفاعه الحسین یوم الورود
صبح اس ام اس رسید که فردا همه جای دنیا تعطیله (تهران بدون حتی شهرستان های اطراف). خیلی غمگین شدم (برعکس همه ی دنیا). از قبلش هم غمگین بودم چون دیشب سر پر غصه ای روی بالش گذاشته بودم. بخاطر تنهایی. بخاطر هر شب تنهایی. حداقل کم ِ کم ِ که آقای شوهر باید 4 شب یک بار پیش زنش باشه و من دیشب دیگه نباید تنها می بودم. دیشب خیلی هم غصه دار بودم و نیاز به همدم داشتم و یه کم هم احساس کوفتگی سرماخوردگی داشتم و هم کوفتگی توی سر و گردنم برای اینکه کهیر های حساسیتم بر اثر رنگ مو، ریختن بیرون همونجا پشت گردنم با خارش و درد. صبح دیرتر دارا زنگ زد. گیج بود. فکر کرده بود فردا عیده و امروز تعطیله. یادآوریش کردم که پنجشنبه عیده و فردا هم علاوه بر پنجشنبه و جمعه تعطیله. شکفته شد از شادی و گفت آخ جون!!! از شادیش واقعن گریه ام گرفت. اصلن یک لحظه هم یادش نمی افته منم جزئی از زندگی و جزئی از زندگیش هستم و بقول خودش تعطیلی یعنی بودن در کنار خانواده. البته اون خانواده؛ من حساب نیستم. گفتم سه روز تعطیله. یک روز و یک شبش بیا پیش من. دیشب هم باید میامدی. قاطی کرد دیگه. گفت یه ماه با تو یه ماه با اون!!!!! نگفتم اون 22 روز نبوده و حالا هم دو ماه دیگه میره. اما گفتم من که خودم نذاشتم برم که حالا باید تنها بمونم. بعدشم وقتی تو میری اون طرف منم زندانی میشم و باید برم توی سکوت و خلأ. می تونی مثل زمانی که با من بودی، روزی شش بار هم با من تلفن بزنی و شب ها قبل از خواب هم زنگ بزنی؟ گفت تو قبول کردی این شرایط رو. باید تا هر وقت هم که ادامه پیدا کنه تحمل کنی. گفتم نه برای همیشه. من با امید تغییر و بهبود اومدم. دیگه چقدر؟ تا کی؟ هی گفتی صبر کن! صبر کن! چی شد؟ از یک سال گذشت! گفت اه! سر صبحی اعصابمو ریختی به هم. منم بشدت گریه ام گرفته بود و گوشی رو قطع کردم. تلفن مون تموم شد. منم خیلی حال بد و بغض مدامی دارم. از یک هفته ای که دارا گذاشته و رفته دنبال زندگی اونورش، هیچ کاری توی خونه مون پیش نرفته و یک عالمه از کارا روی زمین مونده. دق کردم برای یک مسافرت و بازم تعطیلی میاد و میره و هیچی. و باز هم باید تنها بمونم. صبرم تموم شده و دارا هم هیچ عقیده نداره که شرایط باید عوض بشه. خیلی غمگینم. از همه چیز زده شدم. دلم نمیخواد دیگه با دارا شاد باشم. فکر میکنم شادش می کنم و در زمان نیازش کنارشم اما الان که من بهش نیاز دارم کجاست؟ اصلن کوچکترین اهمیتی میده؟ یا اینکه فقط اون خانومه که تعیین میکنه کی باید کی کجا باشده و فقط شرایط مهمه. گور بابای هر حس و حالی که من دارم یا ندارم. چرا دیگه باید زن خوبش باشم؟ خوبه هم که من باشم ولی همه امتیازها مال اولیه. مگر خوب و بد بودنم یا بودن و نبودنم فرقی در اوضاع ایجاد میکنه؟ اولویت های دارا همسر اولشه. اون که بیاد، زندگی من دیگه تعطیل میشه. اون که عشقش بکشه بره، دارا هم تنها میشه و دیگه اونطرف چیزی نیست و خالی میشه وقتاش برای با من بودن و میگه خب دیگه حالا می تونیم زندگی کنیم و با هم باشیم. من دو ماه دیگه 30 ساله میشم. دستم خالیه. با این سن نمی تونم قایم بشم پشت زندگی دو نفر دیگه و هر وقت که اونا عشقشون کشید، زندگی کنم و حس داشته باشم و وجود داشته باشم. مردن که بهتره.
پی نوشت: دوباره بخون اون پایینو. ننوشتم پست بعدی پست دارا هستش. نوشتم وعده داده.