چقدر خوبه که من امتحان ندارما. دیروز رادیو داشت میگفت امتحان، انتقام نیست! راست میگه ها! خیلی از معلم ها برخورد عدوانی دارن از طریق امتحان. هرچند دارا خیلی دلش میخواد من درس بخونم و فوق لیسانس بگیرم یا بیشتر. اگر آمار و روش تحقیق و این مزخرفات نبود، حتماً این قضیه برام جدی تر میشد. حالا اگه دانشگاه پولی هم بشه که چه بهتر. البته شنیدم امسال دانشگاه آزاد صد در صد قبولی داده. فقط شنیدم ها. نمی دونم درسته یا نه. اما خوب بود اگر می دونستم و شرکت میکردم. اونا واسه سیاست های شخصی شون و تو دهنی به همدیگه، به هم دندون نشون میدن و این وسط دانشجو به هدف خودش میرسه. نه؟
فردا دارا جانم دو تا امتحان داره. امروز نرفت سر کار. خونه خودمونه که درس بخونه. من هنوز نرفتم خونه. با دوستش رفته خونه و خورش بادمجون خوشمزه داشتیم که خوردن. امشب دارام پیش منه. پنجشنبه هم اقوامش عازم شهرستان هستند. خانوم اول میره. نمیدونم چقدر. فکر کنم ١٠ روز یا بیشتر.
عزیزانم! فــــرزندان من! من هیچ اصراری ندارم که مدال قهرمان دموکراسی رو به گردن من بیاویزندها! بنابراین میگم که هر کی از من خوشش نمیاد، مطمئن باشه که منم ازش خوشم نمیاد و هر کی هم نظراتی بذاره که سرشار از انرژی منفی باشه و یا رد پاهای واضح شیطان و شیطنت در نظراتش دیده بشه، حتماً منتشر نمیشه. بعضی فرزندانم که شناخته شده هستند و با دیدن اسم و آی پی شان، در کل بی خیال خواندن کامنت می شویم. در کل چون من بسی باهوشم و مغزم مانند کامپیوتره همینطور همه چیز را حفظ میکند هی!
همین یک صفحه مال منه. فیس بوک و کلوب و یاهو و یوتیوب و فلیکر و گوگل و اورکات و همه ی بقیه اون کوفت و زهرمارها که بلد نیستم، مال شما! ها؟ عادلانه است دیگه! نه؟ نیست؟ ای بابا! شما هم با صهیونیست ها دست در یک کاسه دارید که. بیخیال شید. برید یه کار مفید برای امروزتون انجام بدید که نفس کشیدنتون، دویدنتون به سمت مرگ هستش. خدا رو شکر این یکی دیگه آخره عدالته و هیشکی رو از قلم نمیندازه...
آخی!! غصه خوردین؟؟؟ دلتون شکست که کامنتاتون رو منتشر نمیکنم؟ افسرده شدین که کامنت هاتون رو نمی خونم؟ الهی! الهی! غصه نخورین! پیر میشینا! انشالله یه روز یکی هم پیدا میشه که به شما اهمیت بده و دوست تون داشته باشه...
کلیک: نگهداری کتاب های رهبر انقلاب در کنگره آمریکا
کلیک: استادان زبان فارسی از 50 کشور به ایران می آیند
کلیک: سهم هر نفر از ثروت جهان چقدر است؟
کلیک: به خودتان عشق بورزید
کلیک: کنیسه سازی در جوار مسجد الاقصی
کلیک: توصیه های تغذیه ای به چاق ها و لاغرها
کلیک: آیا ظلم به دشمن مجاز است؟
کلیک: به لس آنجلس بیایید تا بتوانید با شلوارک چلوکباب بخورید
کلیک: پرستار بچهای که با عکسهایش پس از مرگ به شهرت رسید
کلیک: آیا واقعاً دو بچه کافیست؟
کلیک: لزوم توجه خانواده ها به تبعات زیانبار طلاق
کلیک: دموکراسی یا دمشتراسی؟
کلیک: گران قیمت ترین بی. ام. و. نمایشگاه خودرو دیترویت دزدیده شد
کلیک: روشنفکری یعنی توانایی درک دیگری
کلیک: پشیمانی مرضیه دباغ و زهرا مصطفوی از رأی به موسوی
کلیک: جویدن آدامس راه حلی برای درمان سوزش سردل
کلیک: دود سیگار خیلی سریعتر از تصور ما بدن را تخریب می کند
کلیک: راه های جلوگیری از تسلط شیطان
کلیک: خاطره ای از رهبر انقلاب در شکنجه گاه ساواک
کلیک: ترانه نان
کلیک: تورهای مسافرتی عجیب و غریب
کلیک: مهم نیست رئیس جمهور چه کسی است
کلیک: در «آکسفورد» و «ییلز» هم لباس تنگ ممنوع است
کلیک: کانون سالمندان پایتخت
کلیک:سلطان هرزنامه های جهان محاکمه میشود
کلیک: کاهش ارسال هرزنامه در جهان
کلیک: باهوش ترین فرد دنیا
کلیک: شاید یک پرنسس دایانای دیگر
کلیک: خانم ها بخوانند: چرا آقایان «جر و بحث» می کنند؟!
کلیک: بهترین نصیحت کننده انسان خود انسان است
کلیک: سخنان خداوند تاریخ مصرف ندارد
کلیک: وظیفه شناسی؛ حس گم شده
کلیک: باغ کتاب تهران
کلیک: متولد 1361
کلیک: بزرگ ترین مارپیچ گیاهی دنیا
پی نوشت١: اینو خیلی از سایت ها و روزنامه ها نوشته بودن؛ خوشم اومد:
نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد:
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.
جواب داد:
اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت...
پی نوشت٢: یه کتاب خیلی باحال پیدا کردم خونه ی خواهرم. "غلط ننویسیم"؛ فرهنگ و دشواری های زبان فارسی؛ نوشته ی ابوالحسن نجفی
دلم میخواد گاهی بعضی از قسمت هاشو توی وبلاگم بنویسم.
اَثاث / اَساس این دو کلمه را نباید با هم اشتباه کرد. اثاث به معنی "لوازم خانه" است: "سرایی با جمله ی فرش و آلات و اثاث و خدمتکاران برای او مرتب گردان و ده هزار درم به نزدیک او بَر تا در اخراجات خود صرف کند". اما اساس به معنی "پی، پایه، بنیاد" است:
اساس تــوبه که در محکمی چـو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طرفه اش بشکست (حافظ)
بنابراین اسباب و اثاث باید نوشت و نه اسباب و اساس که اخیراً در پاره ای از نوشته ها به چشم می خورد.
آتش گشودن این ترکیب جعلی که ترجمه ی لفظ به لفظ ouvrire le feu فرانسوی و to open fire انگلیسی است، از ساخته های دستگاه لغت سازی ارتش است و خبرگزاری ها مدام آن را به کار می برند: "سربازان به روی جمعیت آتش گشودند و عده ای را زخمی کردند." اما هیچ نیازی به ساختن چنین ترکیبی نبوده است. زیرا برای بیان این معنی در فارسی، اصطلاحات فراوانی هست که هم در نوشتار و هم در گفتار به کار می رود؛ مانند آتش کردن، به آتش بستن، تیراندازی کردن، شلیک کردن. (ارتش فقط به منظور طرد کلمات عربی، تعدادی واژه و ترکیب بیهوده ی دیگر نیز ساخته است؛ مانند ترابری، تک، پاتک، آفند، پدافند و جز اینها).
امروز چقدر هوا سفیده! قبول نداری؟ سرد و سفید. خوشحالم. زمستون رو دوست دارم خیلی زیاد.
ســـوال: عاشقانه ترین کار هفته گذشته را نام ببرید.
جواب می تونه مربوط به خودتون باشه و یا
هرچیز و هر کس دیگه ای بیرون از خودتون. خوب میشه اگه هر هفته منتظر باشیم
که به همچین سوالی جواب بدیم. یعنی
مهم باشه برامون که جواب ِ خوب آماده کرده باشیم. اون وقته که سعی می کنیم
جواب خوب براش بسازیم یا کمک کنیم که جواب خوب براش ساخته بشه...
من بگم؟ من بگم؟
من امتیاز عاشقانه ترین کار هفته گذشته رو به خودم و دارا میدم و اون مربوط میشه به دیشب. توی پست قبلی نوشته بودم که دارا جانم قرار بود جمعه بیاد پیشم که درس بخونه.
من که شب قبلش خونه مامانم بودم.حدود ظهر دارا زنگ
زد که من دارم میرم خونه خودمون درس بخونم تو هم بیا اونجا؛ چون اگر بیام
خونه مامان نمی تونم درس بخونم. گفتم خب بذار وایسم تا ناهار مامان حاضر
بشه و بردارم بیارم خونه تا بخوریم. خودم حوصله آشپزی نداشتم. اونم چی سر
ظهر!! تا برم خونه ساعت 1 و نیم بود و ناهار خوردیم و دارا نشست درس خوند تا ٧ و نیم. البته وسطش قلیون درست کردیم
و یه کم غذاهای خوشمزه
درست کردیم. بعد دارا منو رسوند خونه مامانم و رفت ماشینش رو داد به رفیقش آقا مهدی که امروز صبح ببره تعمیرگاه. از قضا خودش با موتور برگشت
و قرار بود که با موتور هم بیاد دنبال من. البته دارا
خودش کاملاً مجهزه و پشت موتور این حس رو داره که زیر پتو و کنار شومینه
است. اما با من شرط کرد که باید کلاه موتور سواریش رو من بذارم و کلی سفارش
کرده بود که لباسای گرم بپوش. ساعت ١١ اومد دنبالم و منم کلاه موتور
سواریش رو سرم کردم و پریدم پشت موتور. چهل بار گفت پاتو نذاری روی اگزوز!!
از پشت سفت بغلش کردم و دارا هم برای اینکه دستام یخ نکنه با یه دستش رانندگی می کرد و با یه دست دیگه اش دوتا دستای منو پوشش داده بود که یخ نزنم
خیلی کیف داد. اینطوری بود که عشقولانه ترین کار هفته مون رقم خورد
دارا گفت پری میخوای بهت موتورسواری یاد بدم؟ گفتم آره آره. آخ جان!!
پی نوشت١: طبق درخواست دوستان طرز تهیه خوراک ملکه رو آموزش میدم. ببین! میری چند تا نون باگت می خری. نون باگت ها رو می بری و تکه تکه به طول ٧ - ٨ سانت می بری. تقریباً مربع میشن. بعد خمیرای توشو خالی میکنی ولی یه طرفش رو میذاری بمونه که نقش کف رو داره و یک کاسه از نون باگتت درست می کنی. خب؟ بعد توی یه کاسه چند تا تخم مرغ میشکنی و زرده سفیده رو قاطی میکنی. می تونی یه ذره پف کننده هم بهش بزنی. نمی دونم مثلاً چی. با یه ذره نمک و فلفل که مزه بگیره. بعد کاسه ی نون باگتی رو توی تخم مرغ خیس میکنی که تخم مرغ همه جاشو بپوشونه. محصول رو میندازی توی روغن که تخم مرغ ها پخته بشن. حالا کاسه ی نون و تخم مرغی شما آماده است. بعد چیکار میکنی؟ توشو با مواد دلخواه پر میکنی. یعنی موادی که قبلاً آماده کردی. می تونه مثل مایه ماکارونی باشه. یا کالباس و قارچ و پنیر و گوشت و سبزیجات و خلاصه هرچی که خودت دوست داری. آماده شده ها!! نه خام خام. میریزی توی کاسه های نونی و غذا آماده است و موقع پذیرایی توی ماکروفر گرمش کن و جعفری تازه بچین دورش.
پی نوشت٢: با اسمایلی نوشتن هم باحاله ها. بعضیاش خیلی خوب حس رو می رسونه...
شنبه دارای بی خبر زنگ زد به من که: واااای پری!! یه خبر مهم!! امتحانام از پس فردا شروع میشه!
فکر کن! خبر نداشت امتحان داره. خلاصه که آقا دارای دانشجوی من این هفته چهار تا امتحان رو پشت سر گذاشت. یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه شب پیش من بود که درس بخونه. هفته آینده هم همچنان امتحان داره. معمولاً کتاب هایی رو که نداره هم براش اینترنتی پیدا میکنم و به خود انتشارات مربوطه سفارش میدم تا برامون بفرستن. این هفته هم یه کتاب دیگه براش خریدم. هرچند برای یه کتاب سه هزار تومنی باید چهار هزار تومن پول پیک بدیم؛ اما به سرگردونی و ترافیک و کلافگیش می ارزه. نه؟
من و دارا خیلی شبیه هم هستیم. آخر هماهنگی!! خیلی کم اختلاف سلیقه داریم. اون هم توی چیزهای جزیی و بی اهمیت که همیشه هم یکیمون کوتاه میاد. اما توی برخورد با آدم ها بنظرم دارا خیلی بیشتر از من اهل مدارا هستش و خوش اخلاقی. هرچند تا نظرامون یکی نشه، آروم نمیشیم و باید یه نفر بتونه اون یکی نفر رو قانع کنه تا هم نظر بشیم و به آرامش برسیم که این کار رو هم میکنیم.
بعضی وقت ها هم میریم توی کار زورگویی. مثلاً اینکه:
- رئیس کیه؟
- خب معلومه تو!
- خب پس دیگه حرفی نیست!
- چشم!!
خوبیش اینه که طرف مقابل هم قواعد بازی رو بلده و پررو بازی نمیکنه. چه پری باشه و چه دارا.
غیر از عقیده و سلیقه و افکار و حس و عاطفه و خوشی و ناخوشی، توی بعضی چیزای خاص هم من و دارا به هم شبیه هستیم. مثلاً اینکه پدر و مادر من و پدر و مادر دارا هر چهار نفر توی یک شهر به دنیا اومدن. ( و اون شهر تهران نیست). جالب نیست؟! یا اینکه من و دارا هر دو توی یک بیمارستان به دنیا اومدیم. فقط دارا از بین خواهر و برادرهاش توی اون بیمارستان بدنیا اومده و من هم که همونجا. این هم خیلی برام جالبه و حس عمیقی از لذت و هماهنگی بهم میده. یا اینکه من و دارا سال ها قبل از آشنایی مون به یک دانشگاه میرفتیم. البته دارا توی اون دانشگاه کارمند بوده و من برای مطالعه به کتابخونه ی اون دانشگاه میرفتم. انگار از قبل از بدنیا اومدنمون و از روز اول زندگیمون و بعد در طول زندگیمون خدا هی میخواسته ما دو تا رو به هم برسونه. تازه یه شباهت دیگه هم داریم. اینکه هردومون پوست خوب و خوشرنگی داریم که همرنگ هم هست. هرچند من فقط یک درجه روشن ترم. دارا عشقولانه نگام میکنه و میگه: میدونی چشمات چه رنگیه پری؟ میگم چه رنگی؟ میگه رنگ چشمای من!!
پی نوشت: همـــــون الان که اینا رو می نوشتم دارا زنگ زد و گفت: ســـلام؛ چون می دونستم دلت برام تنگ شده اومدم بهت زنگ بزنم. گفت بعدازظهر میام پیش تو. گفتم که درس بخونی؟ گفت نه میام پیش تو! فردا میام که درس بخونم...
حواس تون رو جمع کنید. خیلی راحت به همه اعتماد نکنید. این همه دیوونه و اسکیزوفرن و متوهم و خودشیفته و بدبین و هذیونی که توی فیلم های تیتیش هالیوودی می بینید یا توی روزنامه ها میخونید و یا از این طرف و اون طرف می شنوید، همه شون دروغی و مختصّ قصه و کتاب نیستند ها. لااقل احتمال بدید 10 درصد از آدم هایی که روزانه می بینید، حداقل به یکی از این اختلالات یا امراض روحی مبتلا هستن. و این افراد غالباً باید تا وقتی زنده هستند، بطور منظم و همیشگی دارو مصرف کنند. به رفتارهای خودتون و آدمایی که باهاشون در ارتباط هستید، توجه کنید. بخصوص اگر در طول روز با افراد زیادی و به مدت طولانی در ارتباط هستید. حواستون به رفتارهای افراطی باشه. به تجربه دیدم اغلب آدم هایی که مشکلات روانی دارن، سعی می کنن خیلی خیلی اجتماعی و نایس به نظر بیان. دوست دارن آدم های متوجه ای بنظر بیان و خودشون رو بندازن وسط جمع و به به و چه چه بشنوند؛ در حالیکه زیر پوست شون، نفرت و گریز موج میزنه. اما تا جایی که روان ِ پریشان شون اجازه بده، نقاب شون رو حفظ می کنن و فشاری رو که تحمل می کنن، توی خلوت سر خودشون خالی میکنن و یا با رفتارهای افراطی، روح ناآرامشون رو - به خیال خودشون - آروم میکنن و یا از بچه و همسر و هر اطرافیان نزدیک دیگری قربانی می گیرند.
موضوعی که چند وقته ذهنم رو درگیر کرده، اینه که اغلب بیماری های روانی و اغلب جنایت ها و جرم ها در ارتباط تنگاتنگی با مواد مخدر هم هستند. الان که شیشه سالاره و دیگه همه ی معادلات رو بهم ریخته و به هیچ رفتار انسانی نمیشه اعتماد کرد و هیچ چیز قابل پیش بینی نیست. چون شیشه همه چیز رو عوض میکنه.
یه لذت عجیبی میده روانشناسی به من که میره توی خونم و از طریق رگ هام توی همه ی بدنم جاری میشه. البته خیلی ازش سردرنمیارم، بیشتر دوسش دارم تا بدونمش. کسی با چهار سال دانشگاه رفتن چیزی نشده که من شده باشم! اونم خدا بود که مرام گذاشت و اجازه داد خیلی بی ربط و بد مسیر و بدون قصد قبلی بیافتم توی راهی که همیشه دوستش داشتم و برام مثل آرزو بود. دیشب که دارا داشت برای امتحان امروزش درس میخوند، منم نشستم و یه کم باهاش همراهی کردم. زبان می خوند و من زبان رو هم خیلی دوست دارم. فکر کنم اثرات همونه که یه کم منو کشونده به درس و کتاب و دانشگاه و ریتالین و جامعه و دو قطبی و خاطره و هذیان و یونگ و فروید و توهم و این حرف ها...
پی نوشت1: در راستای خوبی که از خودمه، چند تا فیلم خوب روانشناسانه رو که دیدم رو نام میبرم و اگر همت داشته باشم، در مورد بعضی هاشون که بیشتر دوست داشتم، در آینده می نویسم.
باشگاه مشت زنی (اختلال چند شخصیتی، ضد اجتماعی)
درخشش (اسکیزوفرنی)
اتوبوسی به نام هوس (اختلال شخصیت نمایشی)
یک ذهن زیبا (اسکیزوفرنی، پارانوئید)
اینک فاجعه (اختلال استرس پس از سانحه)
بی خوابی (بی خوابی)
ویل هانتینگ خوب (تیزهوشی)
هانیبال (خودآزاری)
قاتلین بالفطره (اختلال خصیت ضداجتماعی)
مرد بارانی (اوتیسم)
پیانو (لالی انتخابی)
افسانه 1900 (اوتیسم)
سکوت بره ها (سادیسم، اختلال شخصیت خودشیفته)
ساعت ها (افسردگی، خودکشی)
شاتر آیلند (اختلال شخصیت تجزیه ای، هویت)
گرل اینتراپتد (افسردگی)
مرثیه ای برای یک رویا (سوء مصرف مواد مخدر و الکل)
گربه روی شیروانی داغ (سوء مصرف الکل، افسردگی)
تصادف (اختلال استرس پس از سانحه)
چه رویاهایی می آیند (افسردگی)
پی نوشت2: من هر ایرادی که داشته باشم که اتفاقاً خیلی هم زیاد دارم، حداقل عزت نفس دارم. مثلاً اگر برم جایی یا وبلاگی و هر روز نظریاتم رو اعلام کنم و صاحب اون وبلاگ مستقیم و غیر مستقیم، بحق یا نابحق منو پس بزنه و ارزنی ارزش بهم نده و در کل ایگنورم کنه، نه برای هیچی فقط برای احترام به خودم هم که شده، دیگه تحریمش میکنم که لااقل آمار بازدید وبلاگش نره بالا! حالا تازه دارم می فهمم چرا این تلویزیون های اپوزیسیون همش داد می زنن: زنده باد مخالف من!!
کلیک: سایتی برای فیلم های روانشناسی
اینکه تو همه چیز یه نفر باشی یا همه چیز یه خانواده باشی، خوب چیزیه یا بد؟ اگر در حال حاضر باشی، میگی بد و اگر نباشی میگی خوب. آدم هرچی نداره رو فکر میکنه خیلی ناب و دست نیافتنیه. بنظرم باید نگاه ها درست بشه. اونطوری خود به خود نقش ها هم درست میشه.
از آشنایی پری و دارا می گفتم. قبلاً یه چیزایی نوشتم؛ می تونید بخونید؛ حالا ادامه اش...
نوشتم که توی محل کارم خیلی پشت سرم حرف می زدن. حالا کاری ندارم بحق یا نابحق؛ اما این حرف ها باعث عذاب دارای من بود و تا جایی که صدای بقیه درنیاد و شک شون شکوفه نزنه، با این حرف و حدیث ها مقابله میکرد. بالاخره یک روز که من مرخصی بودم، ماریا رو صدا میکنه و در مورد این قضایا باهاش حرف میزنه. ماریا هم گویا میگه با خود پری حرف بزنید. فرداش که اومدم آقا دارای من اومد توی اتاق ما و بنظرم ماریا هم توی اتاق نبود و در مورد همین مسائلی که روی اعصابش بود و درباره ی همون خواستگار قبلی و مسائلی از این دست صحبت کردیم. خب... بعداً من و دارا برای همدیگه تعریف کردیم که چقدر حس هامون داغون بوده اون روز.
من بهش گفتم شماره موبایلتون رو بهم بدین. چیز عجیبی نیست. الان هم من شماره موبایل همه همکارام رو توی گوشیم دارم. امــّــــا... اما ما برای هم فرق داشتیم، هرچند سعی می کردیم به روی خودمون و به روی طرف مقابلمون نیاریم و جلوی خودمون هم پنهانکاری می کردیم.
روزی که بهش گفتم شماره تو بگو 14 بهمن 85 بود. هنوز تیکّه کاغذی که اون روز شماره اش رو روش یادداشت کردم، دارم. از اون به بعد گاهگاهی صحبت می کردیم با هم. صحبت ها ی عادی و روزانه. و کم کم به هم عادت می کردیم. و صمیمی و صمیمی تر و نزدیک تر می شدیم. دیگه چت هم میکردیم.
من که حلقه اش رو توی دستش دیده بودم و حسم کاملاً این بود که زن داره. اما چون هنوز از خودش یا از کسی نشنیده بودم، دلم نمیخواست باور کنم و البته تا از زبون خودش نمی شنیدم، باورم نمیشد. اون زمان فیلم closer رو دیده بودم و خیلی عاشقش شده بودم. اصولاً اون زمان ها خیلی اهل فیلم دیدن بودم. یه جورایی خوره ی فیلم بودم. میخواستم از زبون خودش بشنوم که ازدواج کرده یا نه. توی چت براش نوشتم که یه فیلم جدیداً دیدم که خیلی قشنگ بود و میخواین براتون بیارم تا شما هم با خانومتون ببینین. (کرم ریختم، خیلی غیرمستقیم منقاش رو فرستادم داخل دهانش!!) گفت: خانومم بیشتر از 1000 کیلومتر از من دوره. در ضمن ما اصلاً اهل اینکه بشینیم و با هم فیلم ببینیم و اینجور چیزا نیستیم.
خب... دیگه شکّم برطرف شده بود که مجرد نیست. اما از طرفی خیالم باز هم راحت شده بود بخاطر دو تا اطمینان خاطری که دریافت کرده بودم. زنه ازش دوره و روابطشون اونقدرها هم صمیمی نیست. تا مدت ها اسم زنش رو هم نمی دونستم. بعد از مدت ها که ازش پرسیدم با تعجب گفت نمی دونی؟ فکر می کردم می دونی!
خلاصه اینکه چت ها ی ما توی خونه هم ادامه داشت و اس ام اس های گاه و بیگاه. همون روزها یک بار با ماریا رفتیم بانک. یهو دیدیم دوست و همکار دارا هم همونجاست. من و دارا دیگه خیلی بهم اشتیاق داشتیم و مدام در ارتباط بودیم. البته وقتی که میرفتیم خونه، من دیگه باهاش اس ام اس رد و بدل نمی کردم و گاهی اگر میامد توی چت، با هم حرف می زدیم. حس میکردم نباید این کار رو بکنم. مگر اینکه از طرف اون اوکی شده باشه. توی بانک که بودیم براش نوشتم فلانی هم اینجاست؛ خدا رو شکر که شما بجاش نیستین. منظورم بخاطر دل خودم بود که بیچاره میشد اگر دارا بجای دوستش اونجا بود. اما چیزی نگفتم. دارا هم بنظر متوجه منظورم نشده بود و سؤال میکرد چرا اینحرف رو میزنی.
یه شب رفته بود تنهایی شاه عبدالعظیم. منم دقیقاً یادمه توی خیابون خواجه عبدالله و پشت چراغ قرمز شهید عراقی وایساده بودم و ساعت حدود 7 و 8 شب بود که بهم اس ام اس داد: بگوشین؟ دلم هّــــــــــــــــــــــری ریخت پایین. یعنی ناجورا. یه چی میگم یه چی میشنوی. دقیقاً یادم نیست چی شد. جوابشو دادم اما یادم نیست چی نوشتم و بعدش هم دیگه تلفنی حرف زدیم و از اون به بعد کارمون این بود که هر شب تا 1 و 2 پای تلفن بودیم و گپ می زدیم و دارا هم خیلی زیاد برام شعر می خوند و دیگه کم کم رابطمون خیلی خیلی نزدیک شد و فهمیدیم که عاشق همدیگه هستیم و دیگه کار از کار گذشته و گرفتار شدیم و نمی تونیم از بند همدیگه خلاص بشیم.
اون زمان عشق اول دارا جانم مدتها بود که تهران نبود که تا ماهها بعد هم نیومد. زمانی بود که تازه زایمان کرده بود بچه اولش را. این همه نبودنش، فرصتی داد به تنهایی های من و دارا تا به هم گره بخورند و به دل هامون که ما رو بهم گره بزنند. بعد از تعطیلات نورورزی سال جدید یعنی 86، عشق اول دارا جانم برگشت تهران و خیلی زود متوجه رابطه ی ما شد. الان یادم میاد که هیچ چیز، حتی کشف رابطه ی شوهر پلیدش با یک زن پلید هم باعث نشد ذره ای، تأکید میکنم ذره ای در برنامه های سفرش تغییری ایجاد کنه. مثلاً حتی اگر شده برای حفظ ظاهر. مثلاً حتی اگر شده الکی برای گول زدن شوهرش یا حفظ زندگیش. اصلاً برای دفع شر و پلیدی پری. هان؟ شاید مؤثر میشد و باعث کنده شدن من یا دارا میشد. شاید اگر پایبندی و علقه اش رو می دیدیم، سست می شدیم و وجدان خوابیده مون بیدار میشد!!!!! هیچ چیزی باعث نشد پایبند بمونه.
یادم میاد خیلی زود، در زمانی که از رابطه من و دارا خبر داشت، دوباره عازم شد و یادمه که با دارا رفتیم خیابون ولیعصر از تواضع (طبق سفارش خانوم) آجیل بخریم که ببره با خودش. از اون به بعد هم مدام عازم میشد و هر دفعه هم میگفت وقتی برگشتم باید تموم شده باشه. اما هیچوقت تموم نشد و ایشون هم البته هیچ تلاشی نکرد. مثل برخورد با بچه های دبستانی، گوشی دارا رو می گرفت و نمیذاشت ببره اداره، دارا هم که ایرانسل داشت. و غیر از اون تمام تلفن های کارتی سطح شهر در اختیار من و دارا بودن و غیر از اون، من و دارا همکار بودیم و هر روز حدود هشت ساعت توی یک ساختمون بودیم و این قضیه از دید خانوم پنهان نبود و اولین چیزی که دارا بهش گفته بود این بود که همکارمه.
یک بار خانوم عشق اول زنگ زد با من دعوا دعوا که تو باید از اون شرکت بری، چون دارا سختشه و نمی تونه کارشو عوض کنه و برای موقعیتش خوب نیست. اَی بابا!!!! یعنی یه قرون نمیخوای خرج کنی واسه نجات زندگیت. خب راضی شو خرج این تغییر شغل و عواقبش بیاد توی زندگیتون، در عوض شرّ پری کم شه. نع! نشد که نشد! منم البته مطمئنش کردم که بهیچوجه حاضر نیستم شغل فعلی ام رو ترک کنم. این برخوردش خیلی عجیب بود و هنوز مبهوتم. در حالیکه موقعیت انتقال دارا خیلی فراهم بود و یک سال مأموریتش هم توی شرکت ما تموم شده بود و در اصل کارمند شرکت دیگه ای بود و خانوم عشق اول هم می دونست یه موجود زندگی خراب کن و کنه ای هم توی اون شرکت هست به اسم پری...
حالا بگم چجوری خبردار شد. هیچی دیگه. بصورتی بغایت مسخره. من و دارا توی ماشین بودیم که آقای دارا شماره خونه اش رو چند دفعه گرفته و اشغال بوده و باز گرفته و گرفته و دیگه حواسش رفته به عشق شیرینش و از دنیا و مافیها غافل شده و نگو که آخرین بار، عشق اول گوشی رو برداشته و شاهد صحبت های ما شده. صحبت های ما که نه! دارا جانم در حال حرف زدن بود. رفته خونه و خانوم عشق اولنشسته کنارش و گفته خب حالا بگو اون کیه و دارا جان هم خودش رو زده به اون راه و زمانی که با دلایل محکمه پسند روبرو شده، دیگه نتونسته مقاومت کنه و لب به اعتراف گشوده کرده و مثل عاشقی پاک باخته و معصوم، از عشق حقیقی و صادقش و از محسنات محبوبش برای خانوم گفته و گفته و گفته و گفته و اینکه تصمیم گرفته تا آخر عمرش این دختر رو زیر بال و پرش بگیره و زندگی مادی و روانی اش رو تأمین کنه...
کلیک: قسمت اول
کلیک: قسمت دوم
پی نوشت1: دو روز گذشته دارایم رو ندیدم. مکرّر و تمام وقت خواب دارا رو می بینم. دیگه شده عادت همیشگیم. دیشب خواب دیدم مثل همیشه اومده یه سر بهم بزنه و بره. حالا یک ساعت، دو ساعت... مهمون داشتیم توی همون بازه زمانی. داشت میرفت دم در مهمون رو بدرقه کنه. برگشت و با مهربونی بهم گفت: چای تازه دم بذار. امشب تا صبح پیشتم.
پی نوشت2: هان!! ای زنان و مردان زمینی! ای مظلومان و معصومان و پارسایان! ای متأهلین و مجرردین! من دستی از ایادی شیطان رجیم هستم، از همونا که توی مُلک سلیمان بود و با مقاصد پلید و افکار خانه خراب کن، با عشوه گری و طنازی و حیله گری، یک آشیانه ی گرم و عشقولانه رو در هم شکستم و رویای شیرین یک پدر و مادر و کودک را برآشفتم و تبدیل به کابوسی شوم نمودم. یوهاها... یوهاها.. و هرچه از ناسزا و لعن و نفرین که شما بر من می فرستید حقیقت است؛ گو اینکه جز قلقلکی از آن بر من نمی ماسد... یوهاها.... حالا شما مواظب باشین و از تجربیات این ماجرا بهره بگیرید تا مبادا گرفتار شوید. باور کنید اگر نظر ندهید لال نمی میرید... یوهاهااااااا
قسمت اول
من برای کار کردن و پیدا کردن شغل جاهای زیادی رفتم و هرجا به دلیلی نشد که موندنی بشم. آخرین جایی که بهم پیشنهاد شد، سال 85 بود. 26 تیرماه سال 85 رفتم به جای جدید. خدا خدا می کردم که قبولم نکنن. حوصله کار کردن نداشتم. بخصوص که همون روزها، مامانم با خانواده برادرم رفتن شمال و من بخاطر مصاحبه های کار جدید، از همراهی شون محروم شدم و دلم سوخت. یه آقایی که رئیس اصلی نبود اومد نشست که باهام حرف بزنه. منم اصلن مثل آدم جوابشو ندادم و فهمیدم که خیلی بهش برخورد. منظوری نداشتم فقط گرفتن اون شغل برام اصلن مهم نبود که بخوام خودم رو به آب و آتیش بزنم و برم توی جلد ریاکاری و پاچه خواری و شرح و بسط سوابق و فضائل و کمالاتم!! مردک بهش برخورد و رفت به رئیس اصلیه گفت خودت با این حرف بزن. خلاصه که کارم رو شروع کردم توی اون اداره. اولین هم اتاقیم هم ماریا بود (هنوزم هست) که از همون روز رفتم کنارش. نامردا! حداقل نگفتن از فردا بیا! خاطرات زیادی از اون زمان ندارم، گویا ذهنم قابلیت ثبت نداشت. کم کم طی روزهای بعدی با بقیه همکارها هم آشنا شدم. اما خیلی اهل معاشرت نبودم و برام مهم نبود بقیه چه فکری در موردم بکنند. اینکه پشت سرم حرف بزنن چرا مانتوی روشن می پوشم یا چرا زیر مقنعه ام هدبند می زنم یا رئیس با پارتی بازی منو قبول کرده. خلاصه حرف ها پشت سرم زیاد بود. منم اون زمان کله ام خراب بودم و کمی شیطون بودم. اون زمان دارا هم محل کارش با ما یکی بود. برای ماموریت یک سال اومده بود اداره ما. دقیقاً یادم نیست اولین بار کجا دیدمش. اما چیزی که توی ذهنمه اینه که رئیس اصلیه یه کاری سپرد بهمون که اسم چند نفر رو زیرش نوشته بود؛ از جمله من و دارا. اولین بار که توی ذهنمه که دیدمش، رفتم توی اتاقشون پشت میز نشسته بود و دو تا دستاش روی میز بود و سرش هم بشدت توی کاغذای جلوش بود و اونقدر جدی بود که من فقط حس ترس ازش بهم مستولی شد. در کل، توی هر برخورد دیگه ای هم که پیش اومد، همین عبوس و عنق بودن بیش از حد رو دنبال خودش می کشید و همچنان من ازش دلهره داشتم. چیز دیگه ای که از اولین بارها یادمه اینه که مدیر مربوطه مون گفت پنجشنبه ها هم باید بیاین که دارا بلافاصله و مطمئن گفت من بهیچ وجه نمی تونم بیام. توی اون جلسه نشسته بود روبروی من. اونجا نگاهم افتاد به حلقه ای که توی دست چپش بود. نمی دونستم راستکیه یا الکی کرده دستش؛ ته دلم هی یواشکی امیدوار بودم که الکی باشه؛ چون با اینکه ازش می ترسیدم ولی خیلی هم ازش خوشم میامد. خوشم میامد جوون های همکارم همه مقید بودند حلقه های ازدواج شون رو دستشون کنند. روزگار معمولی رو می گذروندم و دنبال کارهای مکه ام بودم. البته در تمام این مدت آدم های بد، مدام پشت سر من حرف می زدن و همین موضوع باعث عذاب دارا بود؛ هرچند من اصلن از این رنجی که دارا از حرفای آدما می بُرد، خبر نداشتم و بعدها که دیگه تصمیم گرفت این موضوع رو با من در میون بذاره، خبردار شدم. پنجم شهریور همون سال یعنی سال 85 رفتم مکه و حدود 20 روز از این محیط و حال و هوا دور بودم. از مدینه برای همه ی همکارهام نفری یک دونه تسبیح خریدم. از یک خانوم دستفروش که پوشیه زده بود خریدم، یادمه. (یاد خودم افتادم که توی سفر کربلا پوشیه می زدم و دارا با وجود پوشیه هم منو بین همه پیدا می کرد و چقدر کیف می کردم و شوهر ماریا هی سربسرم میذاشت که نبودی پری خانوم دارا اشتباهی افتاد دنبال یه خانوم دیگه و رفت و اینکه محال بود با هم راه بریم و دستمون از دست هم جدا بشه). خلاصه از اون سفر خوشگلم برگشتم و بعد از مدت ها رفتم سر کار. یادمه آدم های بد اداره، اصلن یه زیارت قبول خشک و خالی هم بهم نگفتن. غیر از عده ای کم که دارا هم جزء همون عده بود. دلم شکست و دیگه دلم نمیخواست سوغاتی هاشون رو بهشون بدم. یادمه یک بار که دارا داشت از جلوی در اتاق من و ماریا رد می شد، صداش کردم و تسبیحش رو بهش دادم و چیزی توی این مایه ها بهش گفتم: ممنونم از زیارت قبولی که گفتید، آدم ها اصلن اهمیتی برای این چیزها قائل نیستن. تسبیح رو گرفت و تشکر کرد و بدون هیچ کلمه ای اضافه رفت.
تا اینجایداستان رو از قلمداراهم دارم:
پی هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
از کجاباید شروع کنم؟ نمی دونم... از اول؟... یا نه منم فقط از خاطره ها بگم؟ البته فرقیهم نمی کنه از همون اولین باری که دیدمت، لحظه به لحظه همه چیز، تو خاطرم موند وخاطره شد. پس بذار از همون لحظه اول بگم. لحظه به لحظه... البته توقع نداشته باشتمام لحظات رو نقل کنم. نه اینکه فکر کنی یادم نیست یا دوست ندارم بگم. نه... فقطنیازی نیست که همه چیز رو اینجا بگم. حالا بذار از لحظه اول شروع کنم تا ببینیم چیمیشه...
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
یادته؟... یادته کجا بود؟ اولین باری که همدیگرو دیدیم ...تو راه پله ها... از کنار هم ردشدیم بدون هیچ کلامی و بدون اینکه حتی نگاه مشخصی به هم بکنیم. اما همون موقع، تویهمون اولین نگاه، خیلی به نظرم آشنا اومدی. انگار خیلی وقت بود که میشناختمت.
دیدی؟... یکی که سالها پیش باهاش آشنا بودی و مدتها با همبودین رو وقتی بعد از سالهای خیلی زیاد تصادفاً می بینیش چه حالی پیدا می کنی؟ چوناحتمالاً چهره هر دوتون خیلی تغییر کرده نمی شناسیش اما خیلی برات آشنا به نظرمیرسه. میری تو فکر. تمام زندگیتو مرور می کنی تا پیدا کنی که کجا دیدیش. هرجایی روکه بودی تو ذهنت می گردی. معمولاً هم از مدرسه شروع می کنی - که البته این، دربارهمن و تو منتفی بود - کلافه میشی. هی می گردی تو ذهنت. اگه پیداش کنی که فبهاالمراد،ولی وای که اگه یادت نیاد کیه و کجا دیدیش. نمی دونم شاید تو به اندازه من حساسنباشی و خودتو درگیر این قضایا نکنی. اما من همه فکرم بهم می ریزه. تمام ناخودآگاهممشغول پیدا کردن نام و نشونش میشه.
اون روزهم همین اتفاق افتاد. شروع کردم به گشتن دنبالت تو خاطراتم، میون آشناها، دوستانخانوادگی، خانواده دوستانم و...
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
اما نه،فایده ای نداشت. هرچی بیشتر می گشتم، کمتر نشونه ای پیدا می کردم. حتی دوستانخانوادگی و فامیلای خاله، دایی، عمه و عموهام رو هم سرچ (منظور همان جستجوست) کردم .فایده نداشت. ساعتها و بعد روزها فکر کردم، تا اینکهتصمیم گرفتم دیگه بهت فکر نکنم. آخه از تو چه پنهون اونموقع ها خیلی مأخوذ به حیا بودم و به یه چیزایی خیلی اعتقاد داشتم. حواسم خیلی بهخودم بود. اصلاً به خودم رو نمی دادم که باعث شه دست و دلم بلرزه. دیدی گاهی آدم هیسعی می کنه تصویری رو از ذهنش پاک کنه، هی بهمش میزنه اما به اصل اون تصویر توی ذهنو دل آدم خللی وارد نمی شه و این فقط فریبیه که آدم باهاش خودشو دلخوش میکنه.
چند روزی از اینقضایا گذشت و من تقریباً موفق شده بودم با خودم کنار بیام و آشنا بودن تو رو ازذهنم بیرون کنم. تا روزی که بخاطر نقاشی ساختمون، اتاق ها رو بهم ریختن و همه مجبورشدیم تو اتاق جلسات بشینیم، دور میز کنفرانس. همونجا بود که کنفرانس های همکارایجلف عزیزمون شروع شد. یادته که؟ برای جلب نظر و مطرح کردن خودشون شروع کردن به مزهپراکنی و سر و صداهای بی مزه درآوردن. اونقدر شلوغ می کردن که هیچ کاری نمی تونستمانجام بدم. ذهنم کاملاً مغشوش شده بود. از همه بدتر اعصاب خوردیم بود. حالم داشت ازاین مردا و پسرایی که جنبه نداشتن یه ساعت با چهار تا خانوم تو یه اتاق بشینن بهممی خورد. وسط همین هیر و بیر بود که نمی دونم چرا تو یهو پرسیدی: «شما از فلان شرکتاومدین اینجا»؟
دلم لرزید. ضربانمرفت رو هزار و بدنم به رعشه افتاده بود. اینجا بود که فهمیدم این بار قضیه یه کمپیچیده ست و به قول معروف «این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست». فهمیدم که قضیه ازیه آشنایی قدیمی یا یه چیزی تو این مایه ها خطرناک تره.
خیلی حق به جانب وطوری که استرسم معلوم نباشه، گفتم: «بله». آخه میدونی هم استرس داشتم، هم اون موقعها با هیچ خانوم نامحرمی حرف غیرضروری نمی زدم. یعنی واقعاً نمی تونستم بزنم (اینارو جهت زهدفروشی عرض کردم). واسه همین، کوتاه و مختصر گفتم. بلافاصله بعد از جوابمن گفتی: «برادر منم اونجاست». گفتم: «شما با اون آقای ... نسبت دارید؟» خیلی زود وبا لحنی که من خوشحالی رو توش حس کردم، گفتی: «آره. می شناسیدش؟» بازم با یه لحنیکه خونسردی توش جیغ بزنه گفتم: «بله؛ من ایشونو میشناسم، اما فکر نکنم ایشون منوبشناسه».
خیلی سعی می کردمکه تو صحبتامون هیچ چیز غیر از خود حرف دیده نشه. نمی خواستم نه برای من، نه تو ونه آدمایی که اونجا چهار چشمی مارو می پاییدن و سنگینی نگاه های زیر زیرکیشون داشتفشارم میداد، هیچ تعبیری از این مکالمه ایجاد بشه. بعد از این چند کلمه ساکت شدیم. هردو. یه نفس عمیق کشیدم و چند دقیقه بعد، از اتاق اومدم بیرون.
نشود فاشکسی آنچه میان من و توست
تا اشاراتنظر نامه رسان من و توست
حالا کارم خیلی سختتر شده بود. باید بیشتر حواسمو جمع خودم می کردم. آخه سابقه نداشت. تو این همهرابطه، با این همه آدم جور واجور که البته بعضیاشونم... بگذریم...
دیگه سعی می کردمکمتر تو جاهایی که هستی باشم. از دفترم کمتر بیرون میومدم تا احتمال برخوردمون کمترباشه. روزها به همین منوال گذشت. تا اینکه تو رفتی سفر حج. چند روزی نبودی. من تواون روزا مشغول کارهام بودم و به مزخرفاتی که گهگاه بعضی از آقایون دربارت می گفتنگوش می دادم. گاهی دعواشون می کردم که این لحن در مورد یه خانوم که همکارتون همهست، درست نیست. ولی اغلب طوری رفتار می کردم که حس نکنن حساسیت خاصی رو تو بهعنوان «تو» دارم. تا اینکه یه روز صبح، که اومدم اداره از همکارا شنیدم که از حجبرگشتی. نمی دونم خوشحال شدم یا ناراحت، اما یادمه که استرس پیدا کردم. به هر حال،شروع بکار کردم . مدتی از روز گذشته بود که برای برداشتن چیزی از تو ماشینم، اومدمبه پارکینگ اداره. وقتی داشتم بر می گشتم بالا، تو راه پله ها به هم رسیدیم (درستمثل دفعه اول)، بدون اینکه سرم رو بالا بیارم یا لحظه ای مکث کنم، همونطور که ازکنارت رد می شدم گفتم: «سلام. قبول باشه» و سعی کردم سریع رد شم. وایسادی و با صدایآرومی گفتی: «سلام. ممنون».
با سرعت خودمو بهدفتر رسوندم. قلبم داشت از دهنم در میومد. نشستم پشت میزم و خودمو با کارام سرگرمکردم. تقریباً یه ساعتی گذشته بود که به خاطر کاری مجبور شدم بیام تو دفتر یکی ازهمکارا تو طبقه شما. کارم که باهاش تموم شد، حرکت کردم به سمت دفتر خودم. باید ازجلوی اتاق شما رد می شدم. سرمو پایین انداختم و یه کم سرعتمو زیاد کردم که مباداوسوسه شم تو اتاقو نگاه کنم. تقریباً یکی دو قدم از جلوی درِ اتاقتون رد شده بودمکه شنیدم تو صدام کردی. اومدم توی اتاقتون و تسبیح سوغاتی رو بهم دادی. هرچند مناون تسبیح رو از ترس دلم و از ترس اینکه باعث بشه بیشتر به تو فکر کنم، نگه نداشتمو دادمش به آبدارچی...
گربگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد، کاریهست
قسمت دوم
قبلن نوشتم چطوری من و دارا آشنا شدیم. حالا چه اهمیتی داره که کی باعث شد که شروع بشه یا احمقانه تر اینکه کی مقصره. الان دیگه چه فرقی داره. چیزی که مسلّمه اینه که هر دومون بشدت به هم میل داشتیم و فقط منتظر اشاره بودیم.
اون زمان، یعنی پاییز 85 یک پسری اومد خواستگاریم که در ظاهر و طبق تعاریف! بد نبود؛ ولی با یه ذره شناخت و در اولین دیدار کشف شد که هیچ سنخیتی با هم نداریم از هیچ نظر. اما اون ابله دل بسته بود و از اولین بار خواستگاری منو زن خودش به حساب می آورد. خیلی ازش می ترسیدم و بنظرم وحشی بود که خودش ثابت کرد نظرم درست بوده. مدام با ماشین منو تعقیب می کرد. وقتی تعطیل می شدم، از ترس اینکه بیرون ببینمش می ترسیدم از شرکت برم بیرون و رفت و آمدم با ترس و لرز بود و اغلب می دیدمش که سایه به سایه ام حضور داره با اون کلاه لبه دار مشکی که سرشو می انداخت پایین و از زیر کلاه مرموزانه نگاه می کرد.
یک بار با ماریا و من و سیما یکی دیگه از همکارامون، داشتیم از اداره می رفتیم خونه. با ماشین من بودیم، اما ماریا رانندگی می کرد. تمام راه یارو دنبالمون بود و با ویراژهای خطرناک ما رو می ترسوند. خیلی ترسیده بودیم. ماریا هم که پشت فرمون بود، هول شده بود. وسط های راه به ماریا گفتم پیاده شو خودم بشینم. ماریا جابجا شد به طرف شاگرد راننده و من پیاده شدم و ماشین رو دور زدم تا سوار بشم. یارو ماشینش رو کج وسط خیابون پشت ما پارک کرده بود و اومد و در ماشین رو نگه داشت و نذاشت سوار بشم. یک سری بد و بیراه بهم گفت که یادم نیست و گفت تو زن من هستی!!! و منم تنم می لرزید و بین ماشین و در نیمه باز ماشین ایستاده بودم. حرفاش که تموم شد، در حالیکه من هنوز بین ماشین ایستاده بودم، در رو کوبید که له شدم وسط در و ماشین. از حرفاش و بخاطر شدت عمل و رفتارش و بخاطر دردی که داشتم، گریه ام جاری شد و رفتم طرفش که دیگه نشسته بود توی ماشین و یادم نیست چی گفتم ولی یه چیز عصبانیه تهدیدآمیز گفتم که پدرت رو درمیارم! (که درآوردم هم!) یه زر نزنی گفت و تهدیدم کرد که توی داشبوردم اسلحه دارم و مطمئن باش دفعه دیگه می کشمت.
اون روز تموم شد. اما استرس من دیگه به بی نهایت رسیده بود. می تونید تصور کنید با رفتاری که داشت و ضربه ای که بهم زده بود و تهدیدی که کرده بود، دیگه چقدر هراس داشتم. فکر میکنم فرداش بود که از محل کارم داشتم میرفتم خونه که دیدم داره تعقیبم میکنه. یکی از همکارامون اون زمان سرهنگ بود. (الانم سرهنگه ولی دیگه همکار ما نیست!) همونجا از وسط راه بهش زنگ زدم با گریه ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم بهم گفت همین الان برگرد به شرکت. البته اول گوشی رو دارا برداشت و بعد گوشی رو داد به آقای سرهنگ و ناخودآگاه دارا هم در جریان کل ماجرا قرار گرفت. دارا میگه به سرهنگ گفتم: حاجی من چند روز باهاشون برم تا یارو شرشو کم کنه. سرهنگ هم گفته نه. منم توی دلم خیلی دلم میخواست دارا باهامون بیاد و انگار بدون اینکه حرفی بین مون رد و بدل شده باشه، می دونستم که خودش هم مایل به این کاره. بهرحال این اتفاق نیافتاد و هیچ وقت نشد که دارا باهامون بیاد؛ باهامون یعنی با من و ماریا چون اون زمان ماریا ماشین نداشت و معمولاً رفت و آمدمون با هم بود. همون همکار سرهنگمون بهمراه برادرم، چنان حال خواستگار نگون بخت رو گرفتن که از کل تاریخ و زمین حذف شد انگار. خداروشکر اما همین قضیه هم از قضایایی بود که رشته های نامرئی بین من و دارا رو بیشتر کرد...
پنجشنبه ی امروزم بدون دارا بود. ماموریت داشت و باید با چند تا از همکاراش می رفتن زنجان. ساعت هفت صبح زنگ زد و گفت کارت سوخت میخوام. کارت سوختش پیش من بود آخه. گفتم خونه مامانه. رفت کارت سوختش رو برداشت و رفت. ساعت ٩ شب هم برگشت تهران. خداروشکر.
بیکاران ِ سر در کار ِ مردم: دلت خوشه پری!! دارا با سومی رفته بوده؛ یه یه یه (برای خواندن این واژه، صورت خود را از هرگونه حس خالی کرده، چشم ها را کمی گرد کنید و به نقطه ای نامعلوم نگاهی خالی بدوزید، لب پایین را حدالامکان به یک سمت کج کنید و اصوات مربوطه را پشت سر هم و بدون مکث خارج نمایید)
صبح رفتم خونه مامانم. یه کم کارای «پیش آشپزی» کردم. بادمجون سرخ کردم واسه خورش بادمجون. کرفس تفت دادم واسه خورش کرفس. مرغ و سیب زمینی پختم واسه الویه. از خونه مامانم سبزی قورمه سبزی و انارویج و ترشه تره و مرغ ترش تهیه کردم! یه پوره سیب زمینی هم درست کردم که اون تموم شد. عصر بعد از مدت ها یک ساعت خوابیدم و بعد از غروب ماریا اومد پیشم. گفت شب هم می مونه که خیلی خوش بحالم شد. شوهرش رفته شمال. [احتمالاً اون هم با دومیش رفته! یه یه یه (طبق الگوی فوق الذکر خوانده شود)]
ساعت ٩ و نیم با من و ماریا و خواهرم رفتیم توی اتوبان ها چرخیدیم. از همت و مدرس و پارک وی و ولنجک و چمران و یادگار و حکیم و اشرفی اصفهانی و امام علی همه جا چرخیدیم. خوشم میاد توی اتوبان های خلوت برونم؛ تند تند تند... و البته هی می ترسیدم نکنه یهو یه زانتیای سفید ببینم که داره بهم علامت میده که بزنم کنار. هم پررو هستم و هم می ترسم. روم کم نمیشه با اینکه بد سابقه هم هستم. یکبار توی اتوبان رشت به فاصله یک ساعت، سه بار و هر بار ٢٠ هزار تومن جریمه شدم بخاطر سرعت. این قسمت خوب ماجراست. یکی از بدترین خاطراتم مربوط به سفر اصفهان هستش. دوبار رفتم اصفهان. یکبار سالها پیش با هواپیما و یک بار هم دو سال پیش با همین ماشین و جاده. ای خدا!!! اسم نطنز و بادرود و اینا که میاد واقعاً حالم بد میشه. توی بادرود پلیس بخاطر سرعت نگهم داشت. ١۶٠ تا!! و ماشینم رو خوابوندن و چقدر دردسر کشیدم. البته دارا بعداً بهم گفت که کارشون غیرقانونی بوده و حق نداشتن ماشین رو بخوابونن و من می تونم به قوه قضائیه ازشون شکایت کنم. ای بابا! گفتن برو تا یک ماه دیگه. ماشین کرایه گرفتیم و رفتیم اصفهان خونه خواهرزاده ام. دوباره صبح با خواهرزاده ام برگشتیم و رفتیم نطنز که کارای اداری انجام بدیم که ماشین رو بهمون بدن. شبکه شتاب شون قطع بود. پرینتر پلیس شون کار نمی کرد. چون باید خلافی ماشین رو می گرفتم. رئیس پلیس شون سر پست حاضر نبود. اونقدر خسته و عصبی شده بودم که دیگه به شدت زدم زیر گریه. یکی از پلیسای اونجا که سمت خاصی هم نداشت که حرفش پیش بره کمکم کرد. فکر کنم شمالی بود. و فکر کنم اسمش آقای کمیل اکبری بود. اگر یک درصد احتمال میدادم وبلاگ خون باشه، از همین جا بهش سلام میکردم. خدا خیرش بدهاد. خلاصه که کلی بدبختی کشیدم و عهد و پیمانی ناگسستنی بستم که دیگه هرگز نرم اصفهان. حداقل با ماشین...
پی نوشت١: دارا میگه تنها زنی که رانندگیش خوبه تویی پری. کلاً از اون دسته مردهاست که از رانندگی زن ها شاکی هستن. راست هم میگه! بر منکرش لعنت!!! جالبه که دو تا از دوستاش هم که تاحالا با ما سوار ماشین شدن و هر بار هم من می روندم، یعنی آقا مهدی و علی آقا، هر دوشون در اولین صحبت هاشون همین موضوع رو گفتن. به اونها هم سلام میکنم از همینجا و برای خودم اسپند سایبر دود میکنم که آفاق و آناهیتا چشمم نزنن.........................فوووووت......فوووووت....
پی نوشت٢: مدرس، حوالی صدر تصادف ناجور شده بود و ترافیک بود. دوروغ گفتم؟؟ دوروغ گفتم؟؟
در مورد خودتون تصمیم بگیرید؛ جبران میگه: مغزهای بزرگ، در خصوص ایده ها صحبت می کنند؛ مغزهای متوسط، در مورد حوادث بحث می کنند و مغزهای کوچک، درباره مردم!
یکی وقتی خیلی حالت خوبه می تونی بنویسی؛ یکی هم وقتی خیلی حالت بده. وقتی هم مثل حال این روزهای من در سکون و بی اتفاقی باشه، باید سعی کنی هی بکشونیش بالا تا حال خوب حقیقی و درونی برات ایجاد بشه و البته شاید وسط راه حال بد هم بیاد سراغت ها که اونم هر چی نباشه حداقل می تونه قلمت رو راه بندازه. این هفته در کل خیلی کم رنگ بودم. کار خاصی نکردم و هر شب خونه خودمون بودم. تنها. بیشتر اوقات دارا نبود. گاهی بود و خوب بود و گاهی هم مثل خروس جنگی پریدیم به همدیگه. مدت ها بود که دنبال رادیو بودیم. من و ماریا و مامانم. یه رادیوی ساده بدون هیچگونه اکسسوری و ادا و اصول و بالاخره این هفته سه تا خریدیم. خیلی باهاش عشقولانه ام. دوسش دارم. امروز صبح رادیوی جدیدم بهم یاد داد که اگر هر کس در شروع روز بعد از نماز صبحش 11 بار سوره توحید بخونه و در پایان روز هم قبل از خواب 11 بار سوره ی توحید رو بخونه، در اون روز گناه نخواهد کرد. این هفته مشغول مطالعه ی کتابی هم هستم با عنوان سؤال های شما و پاسخ های آیة الله بهجت. خیلی بزرگه! میخوام کلّی ازش بخرم و پخش کنم. البته اونی که تولدش نزدیکه منم و فی الواقع اونی که باید کادو بهش داده بشه منم. گوشی اومد دست تون؟ آی پرّروها! با شمام! معمولاً از همین موقع ها سفارش هام شروع میشه دیگه. چون ترجیح میدم اگر کادو میگیرم، از کادوهام لذت ببرم؛ نه چیزهای غیرقابل استفاده یا تکراری! دور و بری هام هم که منو میشناسن، معمولن با مشورت خودم برام کادو میگیرن و موارد پیشنهادی خودم رو تهیه میکنن. البته بدی این روش اینه که به ندرت سورپریز میشم. مگر اینکه اس ام اس تبریکی از یه دوست قدیمی و دور بیاد و بشه سورپریز اون سالم!! دیروز به ماریا گفتم یک سری ظروف ژاپونئی دیدم که خیلی شیفته شون شدم و برو برام اونارو بخر. البته بهش گفتم فعلن صبر کنه شاید یه چیز دیگه رو بیشتر دلم خواست! به خواهرم هم گفتم دستگاه بخور میخوام. گفت کجا داره؛ بریم با هم بخریم. گفتم همه جا! همه داروخانه ها! دلونگی!!! در مورد مامانم هنوز فکر نکردم. در مورد دارا هم که عمراً. حاضرم هیچی ازش نگیرم اما بهش نگم چیزی برام کادو بگیره (دارا نخون! بفهمم خوندیا!!!) هرچند پارسال خیلی غصه خورده بودم که چرا برام چیزی نگرفته. بعدش چون طبق معمول تنها بود و عشق اولش تهران نبود، مامان اینا و خواهرزاده ها و برادرزاده ها رو گفته بود بیان و برام کادوی سورپریزی هم گرفته بود. منم که کلی شام درست کرده بودم.
پی نوشت1: همه شاد و خوش و نغمه زنان! بالاخره بارون اومد تهرانمون. دیشب. بسلامتی. مداوم باشد...
پی نوشت2: بقول مامان دارا من با غذا ارتباط عاطفی برقرار میکنم. البته اون در مورد دارا اینو میگه. این هفته حسرت یه غذای گرم و پخته رو با خودم به گور بردم. یه چیز ممنوع و مضرّ!!!!
کلیک: سایتی برای کاهش وزن
کلیک: گرافیست ایرانی در فهرست بهترین گرافیست های جهان
کلیک: تشکیل ستاد ویژه «حریم تهران»
کلیک: شرح حدیثی از حضرت امام باقر علیه السلام
کلیک: برای دوست داشتنی ترین نویسنده معاصر در اولین سالروز نبودنش
کلیک: روایت مرندی از مصاحبه میرحسین موسوی با تایم
کلیک: اسراف گناه است یا قتل؟
کلیک: فنون زیر آب زنی
کلیک: پیشینه عزاداری برای امام حسین علیه السلام در میان اهل سنت
باید به اطلاع تون برسونم که ایمیل این وبلاگ راه اندازی شد. خصوصاً برای بعضی دوستای مهربونم مثل افسانه و هُدی و بقیه دارم این خبر رو میدم. طبیعتاً همین ایمیل، یک آی دی مسنجری هم خواهد داشت. اما اینکه آنلاین باشم یا نه رو که از الان نمی دونم خب.
pari_email@yahoo.com
میونه تون با آهستگی چطوره؟ اصلاً باهاش ارتباط دارین یا می تونین باهاش ارتباط برقرار کنین؟ اصولاً قبولش دارین؟
من خیلی قبولش دارم و تقریباً از طریق میلان کوندرا (نویسنده ی چک که بیشتر رمان هاش رو چندین بار خوندم)، شناختمش. البته خوندن آهستگی (در سالها پیش) جرقه ی اولیه ذهن من بود و مفاهیم کلّی و اولیه آهستگی رو از او قبول دارم؛ اما نظرم مصادیق شخص کوندرا در این رمان و دیگر رمان هایش نیست؛ بنابراین لطفن محکومم نکنید. من کتاب های کوندرا رو دوست دارم. کوندرا بخاطر موقعیت سیاسی اش، اجازه نداره توی کشور خودش، چک اقامت داشته باشه و توی فرانسه زندگی میکنه. مردم خودش معتقدند که او یک همجنس گراست و بدلیل همین عقیده ی خودساخته شون ازش متنفرن. شاید باشه و شاید هم نباشه. خوندن سطحی آثارش با فکری سطحی به یقین همین عقیده رو ایجاد میکنه. اما این چیزی نیست که می تونه از کوندرا نصیب من بشه. من قسمت برجسته و صحیح حرفاش رو می قاپم برای خودم. (حرف حق را از اهل باطل هم بگیرید).
قبل از اون، با خوندن ژان کریستف هم بشدت عاشق آهستگی شدم. جایی که رومن رولان رفتارهای روزمره ی یک زن تنها و بیوه رو توصیف میکنه که صبح ها با خیال راحت و بدون نگرانی و سر فرصت، هر وقت که بخواد از تختش میاد بیرون و قبل از باز کردن مغازه اش، ساعت ها میشینه جلوی آینه و وقت صرف میکنه که سنجاق های سرشو بارها و بارها جابجا کنه تا اینکه بالاخره از ترکیب و نحوه قرار گرفتنشون راضی بشه و اون زمانی است که به مقدار کافی و با آهستگی رضایت بخش و قابل قبولی این کار رو تکرار کرده باشه و بتونه در آرامش کامل، روزش رو شروع کنه.
فکر میکنم اگر بگردم تاییدات خوبی در آیات و روایات هم پیدا کنم. منظورم هم همینه. اگر واقعاً بدونید منظورم چیه.
آهستگی، چیزیه که ما بهش نیاز داریم. من که خیلی بهش نیاز دارم. آهستگی، کارمون رو راه میندازه. برای روح مون آرامش هدیه میاره. در واقع یک نوع پشتیبانی روحی قوی بحساب میاد. ذهنمون باز میشه و خستگی هاش میره. با آهستگی میشه هر کاری رو به کمال و به بهترین شکل ممکن انجام بدیم. آهستگی یعنی موفقیت. آهستگی نقطه ی شروع کماله. با آهستگی می تونیم از زندگی، از تک تک لحظه های زندگی، بیشترین لذت قابل تصور و ممکن رو ببریم و در حالیکه با سرمستی مزه مزه اش می کنیم، سر فرصت همه اش رو بنوشیم. با آهستگی، دیگه ما هیچوقت نگران چیزی نیستیم. دلشوره نداریم. از کارها عقب نمی مونیم. می تونیم باشیم و کامل باشیم. کامل باشیم در هر زمینه ای که با آهستگی باهاش برخورد کنیم. آهستگی باعث میشه به همه ی کارهامون برسیم. کار عقب افتاده نداشته باشیم. مدام توی شتاب نباشیم و لحظه ها رو بدون اینکه حتی یک نظر بهشون نگاه کنیم، تند تند پشت سر نمی ذاریم. آهستگی یعنی رسیدن به آرزوها. آهستگی یعنی زندگی. آهستگی یعنی رفتن تا آخر همه چیز. آهستگی یعنی ثبت دقیق و آرامبخش و دلنشین لحظه ها. آهستگی یعنی قدرت مواجهه با هر اتفاق ناخوشایند. آهستگی یعنی عدم غافلگیر شدن. آهستگی یعنی رسیدن به آگاهی و شناخت در حد اعلی. شبیه این احساس رو "رفیق اعلی" بوبن هم بهم میده. قرین کردن کودکی و پیامبری و سادگی که می شوند اصل ِ اصل ِ زندگی. " آهستگی" کوندرا رو بخونید. "رفیق اعلی" بوبن رو بخونید. "ژان کریستف" رومن رولان رو بخونید. اینها کتاب هایی نیستند که بشه ازشون گذشت...
مادام «ت» موفق شد با کند کردن آهنگ شب و تقسیم آن به مراحل مختلف، از فرصت کوتاهی که آندو با هم داشتند، یک ساختار عالی بیافریند. درست مانند یک فرم. تحمیل یک فرم به زمان نه فقط ضرورت زیبایی که ضرورت حافظه هم هست، چرا که یک چیز فاقد فرم را نمیتوان دریافت و نمیتوان به یاد سپرد. اینکه آنها دیدار خود را همچون یک فرم در نظر میگرفتند برایشان دارای ارزش ویژهای بود. آخر، شب مشترک آنها فردایی بهدنبال نداشت و تنها در یاد میتوانست تکرار شود. میان کندی و حافظه و نیز میان شتاب و فراموشی پیوند مرموزی وجود دارد. بهعنوان مثال به یک مورد بسیار ساده و معمولی توجه میکنیم: مردی در خیابان میرود. ناگهان میخواهد چیزی را به یاد بیاورد، اما حافظهاش یاری نمیکند. او بیآنکه خود بداند قدمهایش را کند میکند. یک نفر که میخواهد اتفاق ناگواری را که تازه برایش پیش آمده فراموش کند، برعکس، بیآنکه خود متوجه باشد، سرعتش را زیاد میکند تا شاید از چیزی که از نظر زمانی به او هنوز نزدیک است، دوری جوید. در ریاضیاتِ هستی، چنین تجربهای به شکل دو معادلهی ساده درمیآید: درجه کندی تناسب مستقیم با حضور ذهن دارد و درجه شتاب تناسب مستقیم با شدت فراموشی. (از رمان آهستگی)
پی نوشت١: این صبر و هر چی که مربوط به صبر میشه بدجوری درگیرم کرده. باید قضیه رو یه جوری بپیچونم که برعکس بشه و من اونو درگیر کنم...
پی نوشت٢: چقدر زن های دوم کم نیستند!!!! باید یه کمپین حمایت از حقوق زنان دوم راه بندازیم بنظرم و فعّال اجتماعی سیاسی بشیم..نه؟
پی نوشت٣: دیروز تا قسمتی و امروز کاملاً هوای تمیز در تهـــــــران داشتیم. چشم مون روشن. کار باد بود. دیروز و دیشب بشدت می وزید. از همون بادها که زوزه می کشن. خدایا "باد" را سلامت دار (وبلاگ روح آبی)
پی نوشت۴: دارا پس کو؟ خوبه. مشغوله زندگیه...
کلیک: اعتراض آیت الله نوری همدانی به صدا و سیما
کلیک:معاون پزشکی قانونی: همسرآزاری محدود به قشر خاصی نیست
میاد..نمیاد..میاد..نمیاد..میاد..نمیاد..دیگه کی مونده که ما رو نذاشته سر کار؟ بارونو میگم. جمعه منتظر بودیم که نیومد. شنبه هم روزنامه های صبح نوشتن امروز خیابان های تهران خیس خواهد شد. ببین! ولش کن! همه چیز یه توده ی بزرگی از مسخرگیه! مواظب آمار خودت باش که جزء تلفات خواهی بود یا نه...
پنجشنبه و جمعه ی دل انگیزی داشتم غیر از یک سری رگبار پراکنده. فراوان به دانسته هام اضافه شد و اندک به عملم و به قول دارا این بسی مایه ی اندوه است و نه هیچ مباهات...
پنجشنبه شیفت بودم اداره و خیلی شولوغ هم بودم و از 9 صبح تا نزدیکی های 2 یکسره مشغول بودم. فکر کن!! اونوقت دارا جانم 12 کلاسش تموم شد و رفت برای ناهار خونه مامانم و تصور کن من چه جوری توی محل کارم خون خونم رو میخورد و داشتم حرص می خوردم که دارا اونجاست و من اینجا. تا من برم خونه، ناهار نخوردن و منتظر موندن اما توی این مدت خواهرم و خواهرزاده ام و مامانم، دارا رو غریب گیر آورده بودن و تا تونستن سر بسرش گذاشتن و اذیتش کردن. دارا هم زنگ میزد به من که پری؟؟؟؟ کجایی؟؟ بیا اینا منو کُشتن!!! رفتم خونه و همه که سر میز ناهار نشسته بودن، رفتم بالای سر دارا و سرشو محکم گرفتم توی سینه ام و کلی نوازشش کردم و قربون صدقه اش رفتم تا دلش آروم شه. دارا هم هیچی نمیگفت و با حالتی پیروزمندانه راضی بود که من داشتم بدرفتاری های دیگران رو در ملأ عام براش جبران می کردم. ساعت 5 دارا رفت و من و مامانم و خواهرم و خواهرزاده ام و ماریا هم اومد و رفتیم سینما صحــــــــــرا و مُلک سلیمان رو دیدیم. من که دیده بودم. اما مطمئنم هر کدومشون اگر دیده بودن، حاضر نبودن دوباره پاشن و رنج دوباره کاری رو به خودشون تحمیل کنن (انسان های پلید و پلشت).
جمعه عصر با مامانم و خوهرزاده ام رفتیم یه بازارچه زمستونی و بعدش هرکسی رو رسوندم دم خونه اش و موندم تنها خودم. قصد داشتم برم خونه خودمون؛ خونه پری و دارا. اما هر کاری کردم نشد که نشد. نه می تونستم برگردم خونه مامانم و نه می تونستم برم خونه خودمون و نه هیچ جای دیگه. نیم ساعتی توی اتوبان ها که خلوت هم بودند، چرخیدم و فکر کردم و فکر کردم. نفهمیدم اما گریه هام اومدن. شدید و عمیق و سوزناک! (گریه نکن زیر چشمات چین میافته!! ایش!!!) زدم کنار و حاشیه ی اتوبان وایسادم و درهای ماشین رو قفل کردم و فلاشرها رو روشن کردم. هی گریه کردم، هی گریه کردم، هی گریه کردم. خیلی خالی شده بودم. خالی از هر دلیل و انگیزه و هیچ نیروی محرکه ای نداشتم. غصه، تنهایی، بی دارایی و یک موج حمله ی افسردگی ناگهانی.
و اتفاقاتی بین من و خدام...
یک ماشین پلیس اومد کنارم و بعد جلوی ماشینم پارک کرد و یکیشون پیاده شد و اومد کنار پنجره. شیشه پنجره رو دادم پایین و گفت: مشکلی پیش اومده خانوم؟ در حالیکه اشک هام رو پاک می کردم گفتم نه و او که ریخت منو دیده بود خودش گفت: کمکی از دست ما برنمیاد. منم گفتم نه. گفت درها رو قفل کنید و برید جلوتر توی فرورفتگی پل پارک کنید. اون رفت و منم راه افتادم اما دیگه نایستادم. همینطور بی هدف می رفتم و بعد از چند دقیقه دارا زنگ زد به گوشیم و گفت کجایی؟ و 20 دقیقه بعد هردومون خونه بودیم. با شنیدن صداش واقعاً احساس کردم که زنده شدم. یعنی هیچ راهی نداشتم برای دوباره برگشتن به جریان زندگی و این رو فقط خود خدا فهمید و دونست! اگر نمی شد! اگر نمیامد! اگر زنگ نمیزد! اگر صداش رو نمی شنیدم!
و اتفاقاتی بین من و خدام...
دارا دو ساعت، از 8 و نیم تا 10 و نیم پیشم بود. مهربون بود ولی معده درد داشت. امروز هم معده درد داشت و بعلاوه سرش شولوغ بود و هی نو رسپانس تو پیجینگ بود. وقتی بی حوصله میشه و مریض میشه، منم خیلی غصه می خورم. دلم میخواد هی به من توجه کنه!! اصلن دلم میخواد هیچ کاری نداشته باشه جز اینکه به من توجه کنه. خودش که راضیه! شما چیکاره بودین؟
وقتی رفت، یه کم توی کانالای تلویزیون چرخیدم و 11 و نیم خوابیدم و برای اولین بار، یک حس خیلی خیلی خیلی قوی داشتم از اینکه خدا کنارمه و تنها نیستم. خیلی اختصاصیه و درکش همگانی نیست. مال خود ِ خودمه.
پی نوشت: امروز توی محل کارمون 100 تومن بُن خرید دادن به آدما. به من 50 تومن...و روزی دهنده خداست، نه شغل و کار و دیگران...
میزم کنار پنجره است. پرده رو میزنم کنار و میشینم توی آفتاب و البته چُرت می زنم و لازانیا می خورم؛ (این شما رو یاد کدوم آشنای قدیمی میندازه)؟ از اول این هفته دارم این کار رو میکنم و هی خودم رو تحسین میکنم که به به، آفرین، مرحبا به این فرصت طلبی و حُسن استفاده از شرایط موجود، نهایت استفاده رو از ویتامین D مجانی ببر. امروز ولی خیالاتم باطل شد. آلودگی تا آخر زمستون هم نمیخواد دست از سرمون برداره و تهرانی ها تا پایان زمستان هوای سمی تنفس می کنند، این از این! و از طرف دیگه آلودگی هوا مانع ساخته شدن ویتامین D در بدن میشود. در کنار این ها، شیشه ی پنجره و یک لایه کرم رو هم که اضافه کنید، نتیجه می دهد که من هیچی از این آفتاب بی جون و خسته نصیبم نمیشه و باید یه ثوابی هم در راه خدا بکنم و من به اون کمک برسونم بلکه تقویت شه!
دیروز عصر بدون ماشین با تاکسی با دارا رفتیم منیریه و یک کاپشن کوه نوردی خیلی گرم برای دارا خریدیم. حس خیلی خوبیه پیاده روی و ویندوشاپینگ. البته من بیشتر دوست دارم هی خرید هم بکنم؛ اما اگر شرایط و لوازمش نباشه به همین هم راضی هستم.
دارا یلّا پیراهن مشکی مردونه و یه کاپشن پوشیده بود با زیپ نبسته. من دو تا بلوز و یه مانتو و یه پالتو و یه چادر هم روی همه. وایسادیم توی صف خودپرداز. لرزم میگیره! دارا داره کاپشنشو درمیاره: بیا اینو بپوش!! مانعش میشم: بی خیال شو دارا جان! روی پالتو که نمیشه. تازه خودتم یخ میزنی.
روز قبلش، من شدیداً سرما خورده بودم با همه ی امکانات جانبی. خونه ی مامانم افتادم یه وری همینجوری نیمه جون. دارا از سر کار میاد اونجا. هی غصه می خوره و قربون صدقه میره و میگه کاش مریضیات بیاد به جون من. مامانم سربسرش میذاره و بهش طعنه میزنه که: تازه دارم می شناسمت! اگر این زبون رو نداشتی چیکار میخواستی بکنی!! دارا حس خوبی از این حرف نداره. بعدن که بهم میگه بهش میگم این حرف درست نیست. بیشتر از 90 درصد مردها همین هنر رو ندارند که خیلی هم راهگشا و حلال مشکلاته. چون اصلی ترین وسیله ی برقراری رابطه حسنه با زن ها و بدست آوردن دلشون، همین زبونه. عملکرد این نوع زبون شبیه عملکرد پارتی توی اداراته. یعنی اگر هیچی هم درست نباشه و هیچی هم سرجاش نباشه و اصولاً وضعیت به طرز فجیعی درب و داغون و قاراشمیش باشه، این پارتی مطمئن و تضمینی همه چیز رو اوکی میکنه. البته لازمه اش شاید یه ذره اینه که خانوم کینه و آقا غرور رو بذارن کنار و در لحظه زندگی کنند و حس بدهند و حس بگیرند. خاصیت دیگه اش هم اینه که مرهم میشه واسه زخم هایی که خود آقا زده و زخم ها رو می فرسته به فراموشی یا اغماض.
پی نوشت1: بنظرتون کیف نداره که دارا به غیر از مامان خودش، فقط می تونه به مامان من بگه مامان و در موارد دیگه اصلن و به هیچ وجه من الوجوه حسّش یاری نکرده که این لفظ رو بکار ببره؟
پی نوشت2: اصطلاحات زبان انگلیسی رو دوست دارم. در کل زبان انگلیسی رو دوست دارم. نمی دونم ماریا اینو از کجا برام پیست کرده، بنابراین آدرس ندارم: ایکس وای زد [XYZ]. این عبارت مخفف کلمات: Examine Your Zipper است یعنی زیپت رو چک کن! البته EYZ هم میگویند. این عبارت به نوعی جزء فرهنگ عامه هست و از همان زبان کوچه و بازار بر میآید.
کلیک: شماره تلفن ترک سیگار راه اندازی شد: 3 - 27122050
کلیک: اصلاح امور با استفاده از تهمت و غیبت؟
دیروز دارا برای گرفتن کپی یک سری مدارکش که پیش من بود، اومد دم در شرکت مون. حدود ظهر زنگ زد گفت بیا و کپی ها رو بیار.
قدیم ها می رفت توی خیابون اصلی و چند تا کوچه بالاتر یا پایین تر می نشست توی ماشینش تا من برم پیشش. جدیداً ولی آرامش بیشتری داره و سر کوچه دقیقاً میشینه توی ماشینش تا من برم و برسم بهش.
دیروز در کوچه رو که باز کردم، با آقا دارا روبرو شدم. چقدر شجاع شدی دارا!!!! وایساده بود پشت در و همونجا هم مدارک رو ازم گرفت و کلّی احوالپرسی کرد باهام و قربونت برم هایی هم گفت. دارا جان! شرکت! آدما! آیفون تصویری! شاید یه آشنا بیاد بیرون!
یاد دفعه ای افتادم که دوتایی دست همدیگه رو گرفته بودیم و پیاده می آومدیم تا دارا منو برسونه شرکت و بره. یک دفعه دیدم دارا دستم رو ول کرد و با سرعت و در جهت 90 درجه مخالف داره ازم دور میشه؛ خشکم زد. بعد از مدتی که برگشت پرسیدم چی شد دارا؟ گفت ندیدی؟ بهرام بود؛ یکی از بچه های شرکت! یعنی وقتی آشنا میدید انگار یوهو دارا منو نمی شناخت و به سرعت در جهت مخالف ازم دور میشد. اما دیروز بیخیال شده بود و دیگه براش مهم نبود. بالاخره خداحافظی کردیم و راه افتاد که بره چون ماشینش سر کوچه بود. من زنگ در رو زدم، اما پشیمون شدم و صداش کردم: دارا! وایساد و برگشت. دویدم طرفش و گفتم دلم نیومد تنهایی تا سر کوچه بری. منم باهات میام. خندید و دستمو جا دادم توی دستش و دست در دست هم تا سر کوچه رفتیم. حالا احتمالن یک نفر از پشت آیفون هم شاهد قسمتی از این قضایا بوده. چون من تقریباً زنگ زدم و فرار کردم.
خب... می دونید که حساسیت این موضوع برای چیه. نوشته بودم که من و دارا اوایل همکار بودیم. یعنی دارا هم همین جای فعلی که من هستم، کار میکرد. چند تا از همکارا هستن که قبل از ما اینجا بودن و هنوز هم هستن و من و دارا رو هم میشناسن طبیعتاً، اما احتمالن هنوز خبر ندارن که ما زن و شوهریم؛ حداقل در ظاهر. ولی خب بعضی هاشون هم آدمایی هستند که نخود توی دهن شون خیس نمیخوره و محاله بتونن توی دلشون نگه دارن که خبر دارن از ماجرایی ولی نگن؛ 3- 4 نفری از این دست هستند.
قبلن نوشتم چطوری من و دارا آشنا شدیم. حالا چه اهمیتی داره که کی باعث شد که شروع بشه یا احمقانه تر اینکه کی مقصره. الان دیگه چه فرقی داره. چیزی که مسلّمه اینه که هر دومون بشدت به هم میل داشتیم و فقط منتظر اشاره بودیم.
اون زمان، یعنی پاییز 85 یک پسری اومد خواستگاریم که در ظاهر و طبق تعاریف! بد نبود؛ ولی با یه ذره شناخت و در اولین دیدار کشف شد که هیچ سنخیتی با هم نداریم از هیچ نظر. اما اون ابله دل بسته بود و از اولین بار خواستگاری منو زن خودش به حساب می آورد. خیلی ازش می ترسیدم و بنظرم وحشی بود که خودش ثابت کرد نظرم درست بوده. مدام با ماشین منو تعقیب می کرد. وقتی تعطیل می شدم، از ترس اینکه بیرون ببینمش می ترسیدم از شرکت برم بیرون و رفت و آمدم با ترس و لرز بود و اغلب می دیدمش که سایه به سایه ام حضور داره با اون کلاه لبه دار مشکی که سرشو می انداخت پایین و از زیر کلاه مرموزانه نگاه می کرد.
یک بار با ماریا و من و سیما یکی دیگه از همکارامون، داشتیم از اداره می رفتیم خونه. با ماشین من بودیم، اما ماریا رانندگی می کرد. تمام راه یارو دنبالمون بود و با ویراژهای خطرناک ما رو می ترسوند. خیلی ترسیده بودیم. ماریا هم که پشت فرمون بود، هول شده بود. وسط های راه به ماریا گفتم پیاده شو خودم بشینم. ماریا جابجا شد به طرف شاگرد راننده و من پیاده شدم و ماشین رو دور زدم تا سوار بشم. یارو ماشینش رو کج وسط خیابون پشت ما پارک کرده بود و اومد و در ماشین رو نگه داشت و نذاشت سوار بشم. یک سری بد و بیراه بهم گفت که یادم نیست و گفت تو زن من هستی!!! و منم تنم می لرزید و بین ماشین و در نیمه باز ماشین ایستاده بودم. حرفاش که تموم شد، در حالیکه من هنوز بین ماشین ایستاده بودم، در رو کوبید که له شدم وسط در و ماشین. از حرفاش و بخاطر شدت عمل و رفتارش و بخاطر دردی که داشتم، گریه ام جاری شد و رفتم طرفش که دیگه نشسته بود توی ماشین و یادم نیست چی گفتم ولی یه چیز عصبانیه تهدیدآمیز گفتم که پدرت رو درمیارم! (که درآوردم هم!) یه زر نزنی گفت و تهدیدم کرد که توی داشبوردم اسلحه دارم و مطمئن باش دفعه دیگه می کشمت.
اون روز تموم شد. اما استرس من دیگه به بی نهایت رسیده بود. می تونید تصور کنید با رفتاری که داشت و ضربه ای که بهم زده بود و تهدیدی که کرده بود، دیگه چقدر هراس داشتم. فکر میکنم فرداش بود که از محل کارم داشتم میرفتم خونه که دیدم داره تعقیبم میکنه. یکی از همکارامون اون زمان سرهنگ بود. (الانم سرهنگه ولی دیگه همکار ما نیست!) همونجا از وسط راه بهش زنگ زدم با گریه ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم بهم گفت همین الان برگرد به شرکت. البته اول گوشی رو دارا برداشت و بعد گوشی رو داد به آقای سرهنگ و ناخودآگاه دارا هم در جریان کل ماجرا قرار گرفت. دارا میگه به سرهنگ گفتم: حاجی من چند روز باهاشون برم تا یارو شرشو کم کنه. سرهنگ هم گفته نه. منم توی دلم خیلی دلم میخواست دارا باهامون بیاد و انگار بدون اینکه حرفی بین مون رد و بدل شده باشه، می دونستم که خودش هم مایل به این کاره. بهرحال این اتفاق نیافتاد و هیچ وقت نشد که دارا باهامون بیاد؛ باهامون یعنی با من و ماریا چون اون زمان ماریا ماشین نداشت و معمولاً رفت و آمدمون با هم بود. همون همکار سرهنگمون بهمراه برادرم، چنان حال خواستگار نگون بخت رو گرفتن که از کل تاریخ و زمین حذف شد انگار. خداروشکر اما همین قضیه هم از قضایایی بود که رشته های نامرئی بین من و دارا رو بیشتر کرد...
پی نوشت: قسمت اول آشنایی مون با دارا رو اینجا نوشتم. اینم که شد قسمت دوم. تا قسمت های بعدی...
کلیک: زیارت حضرت زینب سلام الله علیها
هان؟ چی شد؟ حرفی، اعتراضی، فحشی، نفرینی، ناله ای، نظریه ای، راهکاری، چیزی! شما که سابقه دارین و ید طولایی در این موارد دارین. بیاین تکلیف مردم رو روشن کنین بابا کار دارن باید برن!!
دارم از جناب مختار میگم. حرفی براش ندارین؟ از همون موارد فوق الذکر! خداروشکر جناب مختار دیگه امام و پیغمبر هم نیست که بگین: واه واه واه! اون امام حسین (علیه السلام) بود! اون پیغمبر (صلوات الله علیه و آله) بود! خودتون رو با اونا مقایسه می کنین؟!! خداروشکــــــــــــر! شکر که مختار یک انسان معمولی بود که تنها امتیاز و بزرگ ترین و برجسته ترین امتیازش عشق به اهل بیت بود.
آخ که چقدر خوشم میاد از این شیوه ی دو زن داری ِ جناب مختار. چقدر خوشم میاد که صادق و بی ریا با هر دوشون نرد عشق می بازه و در مقابل، ناریه و عُمره، همسر اول و دومش، هر دو دارن همینجور هی برای مختار ضعف میکنن و جفت جفت ازشون میره. حالا به کنار که دو زن، دارای دو عقیده ی متفاوت بودند و عُمره دوستدار علی (علیه السلام) و آل علی (علیهم السلام) بود و عاقبت هم شهید شد در همین راه، مثل شوهرش. ماجرای شهادت عُمره رو اینجا بخونید.
وقتی شما عاشق یه نفر هستین، بنظرتون آیا دارین به اون لطف و خدمت می کنین یا به خودتون؟ ها؟ فکر میکنین این عاشقی امتیازیه برای شما یا برای معشوق؟ ها؟ اگر از هوش عاطفی بالایی برخوردار باشین و راه و رسم زندگی رو بلد باشین و بدونین کجا عقل و حس رو باید به کار انداخت و کجا باید از کارشون انداخت، بدون معطلی جواب میدین که عشق، سرمایه ی عاشقه و در کف دست عاشق. معشوق بهانه است. همین مختار وقتی این هفته رفت منزل همسر دومش، خانم بهش چی گفت؟ خونه رو چطور نگه داشته بود؟ چطور با عشق به کودک شون رسیدگی می کرد و در تربیت و پرورش او تلاش می کرد و تمام مدت هم با خیال مختار عاشقی میکرد. اون آرامش و حس زندگی که خونه ی عُمره به بیننده القا می کرد، بنظر من تصویر اصلی عشق بود..
تو بهانه ام شدی..من به عشق رسیدم..
تو بهانه ام بمان..من با عشق می مانم..با تو..بی تو..
کلیک: رفع ابهامات و جواب سوالات شما از مختارنامه
پی نوشت: حرفهای نسرین مقانلو، بازیگر نقش زن اول جناب مختار درباره ناریه:
بنظرم
اینگونه شخصیتها در تاریخ وجود داشتهاند و به وسیله کارگردان و ذهن
نویسنده به آنها پروبال بیشتری داده میشود آن هم برای این که راحتتر به
تصویر کشیده شوند. البته در آن زمان مردان عرب تنها دو زن داشتهاند و
مختار جزو کسانی بوده که سه زن داشته است. به هر حال ناریه مختار را بسیار
دوست دارد و از عشق زیادش دوست نداشته که او به میدان جنگ برود. در هر حال
این گونه شخصیتها نمیتوانند تنها زاییده ذهن نویسنده و کارگردان باشند.
اگر ناریه عاشق مختار است، چرا اجازه میدهد که او 2 بار ازدواج کند؟
اتفاقا از سر عشق زیاد این کار را میکند. چرا که او فکر میکرده اگر مختار دوباره ازدواج کند شاید از فکر جنگ بیرون بیاید، اما درست عکس این ماجرا اتفاق میافتد.
دقیقاً ٣٠ سال پیش، توی چنین روزهایی، مامانم هم هشت ماه حامله بود و هم عزادار. (من هفتم بهمن بدنیا اومدم) هشت ماهه حامله بوده که مامانش یعنی مادربزرگم شب یلدا مُرد. خدا رحمتش کنه. شب قبل از مرگش، مادربزرگ زنگ زده به مامانم که بیا خونه خواهرت (یعنی خونه ی خاله ی پری) ببینمت. مامانم هم گفته باشه برای یه روز دیگه، چون باید بریم برای پوران (خواهر بزرگ پری) مبل بخریم. اون زمان خواهربزرگم حدود یک سال بود که ازدواج کرده بود. مامانم هنوز که هنوزه حسرت میخوره. خودش میگه دیگه مامانم رو ندیدم تا الان! همون شب بردنش خونه مامانش. دیده همسایه ها همه اونجا جمع هستند و همه جا رو سیاه پوش کردن، اما باز باورش نشده که مادرش... تا اینکه دایی کوچیکم با گریه اومده و ...
خواهر بزرگم پوران، سال ۵٨ ازدواج کرد؛ وقتی که ٢٠ سالش بود و شوهرش هم ٣٠ ساله. اون زمان من هنوز بدنیا نیومده بودم. پوران دلش می خواست بچه دار بشه ولی امید زیادی نداشت. مخصوصاً که یک بار هم حاملگی ناموفق داشته و بچه اش رو از دست داده بود و برای این قضیه از اطرافیان و بخصوص خانواده ی شوهرش هم فشار داشت. مادرشوهرش، وقتی که مامانم داشته سال ۶٠ میرفته مکه بهش گفته توروخدا تا چشمت افتاد به کعبه اولین دعایی که میکنی، این باشه که پوران حامله بشه. الان مامانم میگه چقدر احمق بودم؛ رفتم و همین دعا رو کردم. بعد از ٣٠ سال و چهار تا بچه و عروس و دامادی که پوران داره، مامانیم میشینه توی گرمای شومینه ی ٣٠ سال آینده و با خیال راحت میگه چقدر احمق بودم و خود ِ ٣٠ سال پیشش و اضطرابش رو هیچ درک نمیکنه...
سال ۵٩ وقتی مامانم مشکوک شد به وضعیت جسمانیش رفت دکتر. اون دکتر هم خیلی ریلکس بهش گفته متاسفم؛ سرطان داری! مامانم هم باورش شده؛ چون باور سرطان خیلی راحت تر از باور حاملگی ناخواسته، اون هم بعد از ١۶ سال و توی سن ٣۶ سالگی بوده. (بابام ۴۶ سالش بود). به مادربزرگم گفته و اونم گفته الهی داغ ببینه این دکتر! غلط کرد! برو یه دکتر دیگه. رفته یه دکتر دیگه و گفته خانوم حامله ای. جواب آزمایش رو میگیره و می بره به بابام نشون میده. بابام هم قاطی میکنه و میگه محاله! [...] خورد دکتر! گاهی فکر میکنم از همون لحظات اول زندگیم هم کسی نه میخواسته منو باور کنه و نه بپذیره و همه انکارم می کردند و پنهون. ولی ناراحتی و اضطراب مامانم از همه بیشتر بود. بشدت منو نمیخواست. بیشتر از هر چیز خجالت میکشید. از اینکه بعد از ١۶ سال از آخرین بارداریش، دوباره حامله بود. از اینکه دوماد داشت و از اینکه دختر جوونش آرزوی بچه داشت و حالا خودش... مامانم خیلی کارها میکنه که بچه اش رو از بین ببره. هرکاری که فکر میکرد فایده داره. (میم مثل مادر یادتونه که میخواست بچه اش رو از بین ببره؟) ورزش های سنگین، بپر بپر، قرص های قوی، آمپول های روغنی که ازش می پرسیدن مطمئنی حامله نیستی، تا تزریق کنند.
مامانم میگه یه روز بچه هام رو جمع کردم توی آشپزخونه و با گریه بهشون گفتم: اگر یه روز یه مادری، بعد از ١۶ سال بفهمه که دوباره حامله است... اون دیوونه ها، یعنی خواهرا و برادرا از شادی منفجر شدن و کلّی خوشحالی کردن و خلاصه از پری جونشون استقبال کردن. مامانم هم تا حدودی خیالش راحت شده. به مادربزرگم که گفته، نگران شده که: وااای!! حالا به زن عموت چی بگیم؟؟!! خواهرم میگه من حمله کردم بهش که یعنی چی؟ به اونا چی ربطی داره. خلاصه قرار شده تا وقتی قضیه خودش تابلو نشده، جایی جار نزنن. اما مگر میشه به مادربزرگ ها اعتماد کرد؟! همون موقع ها حنابندون دایی کوچیکم بوده. مامانم هم چند ماهه حامله بوده و لباس گشاد می پوشه که تابلو نشه. میره حنابندون و خاله اش بهش میگه: واااای! آرزو داری بیچاره؟ تو که بچه داری! چرا ادای حامله ها رو درمیاری؟ مادربزرگه هم نه میذاره و نه برمیداره و میزنه توی سر خواهرش که: خاک تو سرت! حامله است دیگه! همه چارشاخ می مونن! عروس همون زن عموی مامانم هم میزنه توی سر خواهرم پوران که: خاک تو سرت! مامانت حامله شد، تو نشدی!! خلاصه که همه می فهمن و باز یک روز ناهار عمه ام پیش مامانم بوده و مادربزرگ هم بوده. قبلش مامانم بخاطر خجالت کلّی به مادرش سفارش میکنه: مامان جان! توروخدا جلوی خواهرشوهرم نگی حامله ام ها!! مامانم سر نماز بوده که مادربزرگه از فرصت استفاده میکنه و میگه به عمه ام: میدونی؟؟؟
بیشتر از همه مامانیم از شوهر پوران خجالت می کشیده و اکیداً پوران رو تهدید کرده بوده که شوهرت فعلاً نباید بفهمه. خیال باطل!! مامانم میگه چند ماه حامله بوده و یه بار حالش خیلی خوش نبوده که شوهر پوران می کشدش کناری و یواشکی بهش میگه نکنه مامانت دردشه و بچه داره میاد!!! پوران چشماش گرد میشه که تو از کجا میدونی. شوهرخواهر هم میگه از همون اول فهمیده بودم!!
با وجود همه ی انکارها و نخواستن ها و باور نکردن ها و پس زدن ها ولی خدا خواست که پری بمونه. خواست خدا بود. به خیلی دلایل که ما فقط بعضی هاشو می دونیم. شاید جایگزینی برای مرگ مادربزرگم و اینکه تحمل از دست دادن مادر، برای مامانم سبک تر بشه و یا شاید همدم روزهای میان سالی و پیرسالیش که وقتی همه ی بچه هاش رفتن و شوهری هم نداره، پری در کنارش باشه و همدمش باشه. الانم که وضعیت زندگی پری به شکلیه که کمتر پیش میاد کنار مادرش نباشه. گاهی مامانم میگه: پری! من خیلی از وضعیت زندگی تو ناراحتم. دلم میخواد تکلیفت معلوم بشه. دلم میخواد دارا تکلیفت رو معلوم کنه. اما از طرفی هم خوشحالم که هنوز کنار منی و مثل بعضی دخترها نرفتی خارج از کشور یا شهرستان و یا شوهری نداری که رفت و آمدت رو محدود کرده باشه. گذشته از همه ی دلایل دونسته و نادونسته، دارا که معتقده خدا پری رو فقط و فقط به خاطر دارا بوجود آورده. دقیقاً شکل همون سفارشی که دارا داشته و همدم خوشی ها و ناخوشی هاش. من چی بگم؟ باید یاد بگیرم راضی باشم. من خیلی نمی فهمم. خودم رو می سپارم به دست اونی که می فهمه...
...اوووخ....دلم واسه دارام تنگ شده...