هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

آخرین روزهای سال 89


یکشنبه شب که از مشهد برگشتیم. دوشنبه از ٧ و نیم تا ٩ شب و سه شنبه از ۵ و نیم تا ٩ شب دارا پیشم بود. سه شنبه با من و دارا و مامانم و خواهرم رفتیم بیرون برای خرید. اما مغازه ی مورد نظرمون به دلیل انبارگردانی تعطیل بود و هرجای دیگه ای هم که رفتیم به دلیل شیطانچهارشنبه سوریشیطان تعطیل بود. رفتیم شام خوردیم و همون بغل هم یه مغازه ی کالای خواب و حوله بود که مامانم و خواهرم خرید کردن. وای که چقدر من با تمام وجودم از این چهارشنبه سوری و مراسم احمقانه اش متنفرم. همیشه قبلش مضطربم و با خودم هی میگم خدایا یعنی امسال چند نفر قراره بسوزن و دست و انگشتاشون رو از دست بدن. هی دعا می کردم امسال برای هیچ کدوم از مردم ایران هیچ تلفات وحشتناکی نداشته باشه. چیزی نشنیدم؛ چون روز بعدش به اخبار اینترنت دسترسی نداشتم و روزنامه هم نخوندم و اخبار رادیو و تلویزیون رو هم اصلن نشنیدم. فقط بنظرم از یه نفر شنیدم امسال ٣۵٠ نفر داغون شدن. خیلی احمقانه است. خیلی.. خیلی..

چهارشنبه دارا کارای عصرش رو تعطیل کرد که زودتر بیاد خونه. بهش گفتم دارا جان امروز نیا پیش من. برو پیش خانوم همسر اولت تا بتونی به کارها و خریدهاش برسی و کمکش کنی که هم اون راضی باشه و هم تو سرت شلوغ نشه و کارات نمونه و کلافه نشی. گفت باشه. گفت ولی اول میام پیش تو و بعد میرم. اومد و کمتر از یک ساعت بود و بعد رفت. بعد از رفتن دارا، با مامانم و خواهرم رفتیم خونه ی من و دارا. تغییر دکوراسیون خونمون رو خیلی دوست داشتنی کرده. خیلــــــــی...

امروز هم که سپاس خدای رحمانم را، یک پنجشنبه ی با دارا داشتم. صبح ساعت ٩ زنگ زد. گفت کجایی پری؟ چیکار میکنی؟ گفتم خونه مامانم. تازه بیدار شدم و میخوام صبحونه بخورم. گفت میخواستم نون تازه بگیرم و بیام با هم صبحونه بخوریم. گفتم باشه. صبر میکنم تا بیای. بعد از صبحونه رفتیم خرید و ساعت ١ و نیم رفتیم خونه خواهرم ناهار خوردیم و پشت صحنه قهوه تلخ رو دیدیم و بعد هم مثل دو تا تنبل گرفتیم خوابیدیم. دارا جان البته یک ساعتی بیشتر خوابید طبق معمول. آخر از همه هم رفتیم خونه ی خودمون و خریدهامون رو بردیم و جابجا کردیم. خواهرم بعنوان عیدی برامون یک گلدون استوانه ای بلند با سه تا بامبو خرید که اون رو هم بردیم خونه مون. یکی از بامبو ها ساده است و دو تاش ابلق. دوسشون دارم. ساعت ٧ دارا منو رسوند خونه مامانم و رفت تا اون یکی شو ببره خرید.

وقت برگشتن توی ماشین داشتم به این فکر میکردم که پنجشنبه ی گذشته همین موقع کجا بودیم و چیکار میکردیم. یادم اومد دارا رفته بود چند تا از دوست های مشهدیش رو ببینه و منم تنها بودم و بعد هم که دارا اومد با هم رفتیم شام خوردیم و رفتیم حرم. باز فکر کردم خدایا! یعنی هفته ی دیگه پنجشنبه برنامه مون چیه؟ امکانش هست با هم باشیم؟ فکر نکنم! پارسال، خیلی به دارا تأکید کردم که توروخدا یه ساعته کمی توی عید بیا تا بریم عیددیدینی خونه ی چند تا از فامیل ها. دایی بزرگم. خواهر بزرگم. عموم. همین. چون خیلی می ترسیدم آبروم بره. گفت باشه میام.

سر تحویل سال، می دونین که طبق معمول اس ام اس ها خیلی شلوغ هستن و همه در حال رد و بدل کردن تبریک هستن. دارا ١٠ بار اس ام اس فرستاده بود برام برای تبریک که همش بالاخره رسید و تبریک سال نو و اظهار دلتنگی و اینکه در اولین فرصت میام پیشت. منم کلی شاد بودم و ذوق مرگ!

صبح وقتی بیدار شدم، اولین چیزی که دیدم اس ام اس دارا بود: معذرت میخوام عزیزم! اینا اصرار کردن مجبور شدم باهاشون بیام شمال. اینا یعنی خانواده زن اول. ای خدا... من چقدر گریه کردم!!! یعنی ترکیدما. شمال رفتناشون هم معمولی نیست که! حداقل تا ١۵ فروردین می مونن. خلاصه اینکه دارا پیچوند و دهم برگشت تهران و در نتیجه ١٣ بدر رو با هم بودیم که خیلی هم خوش گذشت و کلی عکس های خوشگلونه هم دوتایی گرفتیم و خدا از دلم درآورد.

 

بچه ها! سر تحویل سال دعا کنین. برای خودتون. برای دیگران. برای من. برای ما. من و دارا. دعای آدم در حق دیگران خیلی بهتر میگیره و خیلی بهتر باعث استجابت دعای خود ِ آدم میشه. میدونین که!! دوستتون دارم! همه تون رو! کاش آدرس همه تون رو داشتم و می تونستم براتون کارت تبریک بفرستم.   گل  نوروز 90 تون مبارک گل

 


باهم..میشه مثل ماه درخشید


سلام

واااای دوستام!!!

مشهد خیلی خوب بود. خیلی خوش گذشت. از خدای مهربونم سپاسگزارم به همون مقداری که خودش فقط می تونه حساب کنه.

اول اینکه هوای مشهد عالی بود. رویایی بود. بهترین هوایی که کسی بتونه تصور کنه. خب گاهی اونقدر سرما و یخبندونه و گاهی اونقدر سوز آفتاب و له له گرماست که همین هوا، حاشیه میشه و باعث میشه از لذتت کم بشه. اما این بار فوق العاده بود. هم شهر مشهد خلوت بود و هم هوا به شدت مطلوب بود. باز هم خدایم رو شُکر...

توی همه ی لحظه های خوب و شاد و آروم و فوق العاده، هی با تمام وجودم حواسم جمع بود و دلم میخواست لحظه هام ادامه داشته باشن و هرگز تموم نشن. می دونین چی میگم؟ حس اینکه بخوای توی همون لحظه بمونی یا اینکه لحظه ات تا ابد ادامه داشته باشه. حس اینکه انگار به نهایت لذت و آرامش و رضایت رسیدی و دیگه هیچ چیز بیشتری از دنیا و مافیها نمیخوای و اگر در جا هم خدا از دنیا ببردت، راضی هستی و احساس میکنی کامل زندگی کردی.

راستش رو هم بگم برای همه تون دعا کردم و نماز خوندم. برای اونایی که یادم بود به اسم و برای بقیه هم کلّی. گفتم هر کسی که کامنت گذاشته و هر کسی که التماس دعا گفته. هی! شما که خیال نمی کنین خدا از فضاهای دیجیتال و سایبر سر در نمیاره و نمی دونه کامنت و وبلاگ و پهنای باند و این اراجیف چیه؟ هان؟

دلم میخواد لحظه لحظه ی مشهدمون رو ثبت کنم. کلی عکس و فیلم گرفتیم. کلی با آدمای مختلف گپ زدیم. کلی خرید کردیم و کلی دیوونه بازی و عاقل بازی درآوردیم.

یه رستوران لبنانی جدید راه انداختن توی مشهد. رفتیم؛ خوب بود. تلویزیون، شبکه جام جم هم داشت فیلم لیلا رو نشون میداد که خیلی دوست دارم. خیلی غذاهاش خوب بود. توصیه میکنم برین. آدرسش هم توی خیابون امام رضا علیه السلام بود؛ بین هتل قصر جدید و میدون ضد. میشد تقریباً حوالی خیابون امام رضا (ع) ۴٠ بنظرم. برگشتن دارا گفت من یه فکر خوب کردم که تا خونه پیاده بریم. دیروقت بود و خلوت بود. دارا دستش رو انداخت دور شونه ی من و منم دستم رو انداختم دور کمر دارا و به همین منوال پیاده رفتیم. یکی دو تا ماشین عروس رد شد که هر دفعه من فکر کردم دعوا شده از سر و صداهای نامعمولی که شنیدم. مثل اینکه مشهدی ها عادت دارن تا داماد رو ناقص و بدبخت نکن، دست از سرش برنمیدارن. خودشون میگفتن باید تصادفی چیزی راه بندازن تا دست بردارن!

وقتی سوار اتوبوس فرودگاه شدیم، شولوغ پولوغ بود و جا نبود بشینیم. یه آقاهه بلند شد و جاشو داد به من. منم باعث امتنانش شدم و لطفش رو با روی باز پذیرفتم و رفتم نشستم جاش. بعد از دور، تقریبن فاصه ی یک و نیم متری داشتیم با ایما و اشاره هی با دارا حرف می زدیم. یهو دیدم آدما دارن دارا رو هدایت میکنن که بیاد نزدیک من وایسه و هر چی هم میگفت نه،‌ اما آدما بهش اصرار کردن و اومد بالاسر خودم وایساد. گفتم دارا یاد کربلا افتادم که آدما هی میخواستن ما رو به هم نزدیک کنن و هر وقت ما از هم دور میشدیم، انگار همه نگران میشدن و کاری میکردن نزدیک هم باشیم: این دوتا که دستشون همش باید توی دست همدیگه باشه...

وقتی هواپیما هنوز بلند نشده بود، یکی دوبار اشکال پیش اومد و صدای آژیرش دراومد. من همینجور داشتم سکته میزدم. خیلی ترسیده بودم و هول توی دلم بود. دستم توی دست دارا بود. با نگرانی گفتم من دوست ندارم اینجوری بمیرم. آش و لاش و فجیع و پاره پاره و بی جسد و با هول و هراس و سکته و وحشت. دارا با شیطنت خندید و با اشتیاق گفت: چرااااااااااا؟‌خیلی شاعرانه و عاشقانه است که! فکررررر کن پری! با همدیگه! دست در دست هم! ......... انگار داره در مورد یه شعر رمانتیک حرف میزنه دیوونه!!

 

با وجود همه ی بدی ها و زشتی ها و آلودگی های تهران، در کل من به این نتیجه رسیدم که حتی با وجود کلان شهر بودن و عظمت تهران، هیچ شهری مدیریت شهری تهران رو نداره (آقا دعوا نشه! هم دارم به شهرداری میگم و هم به استانداری!) و در کل مردم تهران هم بیشتر اهل آداب و نزاکت و رعایت اصول اجتماعی هستند؛ حتی اگر فقط برای حفظ ظاهر. اینها امتیازهای مثبت و منفی نیست. عادات جمعی و زندگی های خاص مربوط به هر جامعه و هر منطقه است که در طول سال ها تثبیت شده و شکل گرفته.

 

پی نوشت١: دارا میگه یه قاب عکس دیجیتال بهش هدیه دادن که میخواد بیاره خونه ی خودمون. نمی دونم یعنی چی. میگه می تونی کلّی عکس توش بریزی و هی عکس ها رو عوض کنی و از این حرف ها. خب یعنی چی. هنوز نمی دونم...

پی نوشت٢: وقتی چیزای بیشتری بیاد توی ذهنم این پست را کامل تر میکنم.

پی نوشت٣: به خواننده هایی که مثل ورد و ذکر مدام دارن برای من و ما آرزوی بدبختی و نکبت میکنن و هرچی که لایق خودشونه بهمون میگن، باید بگم که این خاطره ی خوب و عالی و پرفکت برای همیشه ثبت شد! حتی اگر همین الان من بترکم، شما نمی تونین با انرژی های منفی و حرف ها و عقاید بیمارتون لذت روزهای گذشته ی ما رو از ما و از تاریخ زمین بگیرین.


سلام از دور


سلام عزیزانم

من مشهدم. یعنی ما مشهدیم. کامنت هاتون رو خوندم و می خونم.

باورم نمیشه که به آرزوم رسیدم؛ یکی از عزیزترین آرزوهای زندگیم. همیشه آرزو داشتم با همسرم، با شوهر مهربونم بیام زیارت امام رضای مهربونم علیه السلام. بشینیم توی صحن ها روبروی گنبد توی هوای خوب... همینم شد، به اضافه ی اینکه شوهری که دارم خیلی هم خوب و مهربونه و خیلی هم دوستم داره. دیشب نماز مغرب رو توی مسجد گوهرشاد خوندیم و همونجا برگشتیم و رو به گنبد نشستیم و با هم زیارت نامه خوندیم. بعد هم رفتیم صحن انقلاب اسلامی که خیلی دوست دارم و گنبد کاملن معلومه ازش.

پنجشنبه وقتی رسیدم مشهد دیدم یه آقای قد بلند و خوش تیپ و خوش برخورد اومده دنبالم و منتظرمه. چمدونم رو ازم گرفت. ازش پرسیدم ببخشید آقا؟ شما مال من هستین؟ یهو زد زیر خنده و بهم گفت: نازخاتون!!!!!


پابوس پادشاه


یعنی خیلیاااااا... نه! نه بابا! نه دیگه به این شدت! همینجوری معمولی بدم میاد از کسایی که بی نام و نشون کامنت میذارن. در واقع اصلن برام محترم نیستن؛ چون اصولن من هیچی ازشون نمی دونم. یه کسایی مثل عسل، مینا، آقای بیدار، هر چند آدرس ندارن، اما یه اسم مشخص و یه روند مشخص دارن و توی یادم موندن. اما من چیزی از این موارد توی ذهنم نمی مونه: غریبه، یه غریبه، دوست، یه دوست، زن، یه زن، مرد، یه مرد، من، یه من...

یک خواننده ی بی هویت که من عمراً یادم نمیاد نظر قبلیش چی بوده، برام نظر گذاشته و منم جوابم چون بهش طولانی شد، دلم خواسته بود بنویسی یم.

 

سلام عزیزم

نظر قبلی من بی ربط نبود. چون تمام نوشته هایت را از اول و با دقت خوندم و اینکه گفتم دنبال جایگاهی در زندگی همسرت میگردی، نظر واقعی و با مطالعه ی من بود؛ چون همیشه در زنگ تفریح و وقت اضافه همسرت پیش شماست. اگر اینها را نوشتم، نمی خواستم ناراحت بشی عزیزم. می خواستم بگم عشقت را در جایی واقعی تر از این زندگی خرج کن یعنی یک ازدواجی که همیشه در کنار هم باشید.

 

 

سلام

قبل از هر چیز بگم که اگر شما اصرار داری من زندگیم داغونه و خودم الان داغم و حالیم نیست، منم حرفی ندارم. نمی خوام کسی رو قانع کنم که من خوشبختم یا بدبختم.  اما یه چیز بگم؟ من با وجود شماها خیلی کار سختی دارم. شماهایی که سعی می کنید دلسوزانه گندی های زندگیم رو برام به تصویر بکشین. بر فرض هم حرفاتون درست؛ همه اش هم درست. انتظار دارین اثرش روی من چی باشه؟ طلاق بگیرم؟ یا یه آتیش بندازین بین یه زن و شوهر و خودتون (به خیال خودتون البته) برین پی زندگی تون؟ شما که سعی می کنی منطقی و عاقلانه و دلسوزانه نظر بدی، پس چرا تا آخر همین روش رو ادامه نمیدی و منطقی و عاقلانه و دلسوزانه نمی مونی؟ یعنی شما داری به من میگی هر چی هست رو بی خیال شم و بیام طبق نظریات شما زندگی کنم و خوشبخت بشم؟ تضمینیه؟ مطمئن باشم؟
عشق من پولم نیست که تصمیم بگیرم کجا خرجش کنم و از این مغازه نخرم از اون مغازه بخرم و به فکر سرمایه گذاری و سوددهیش باشم.
تازه اینم در نظر نگرفتی که مگه ما چند بار زندگی میکنیم؟ توی همین یک بار مگه چقدر فرصت داریم؟ اونم فرصت جوونی. برنامه ی بلند مدتی که شما تصویر کردی به درد یه آدمی می خوره که حداقل 900 سال عمر کنه.
شما میگی دختری هم سن من توی فرهنگ ایرانی که یک بار طلاق گرفته، الانم دوباره توی 30 سالگی دوباره طلاق بگیره و عشقش رو هم هدف دار انتخاب کنه. یعنی من یه نفر رو انتخاب کنم و تصمیم بگیریم عاشق هم بشیم و خوشبخت بشیم؟ باشه.
شما لطف کنید مواظب زندگی خودتون و خوشبختی هاتون باشید که از دست تون پر نزنه بره خدای نکرده.

متاسفانه باهاتون موافق نیستم که وقت اضافه و زنگ تفریح شوهرم پیش منه. حتی اگر اینطور هم باشه وقتی لذت و آرامشش در کنار منه، چه اهمیتی داره که چه اسمی داشته باشه این بودنش و در چه زمانی باشه. و بیشتر متأسفانه همسرم هم با شما موافق نیست و بیشتر تر اینکه شما در کلّ، زندگی ما و نوع زندگی ما از حیطه ی تصورتون خارجه و بنابراین صلاحیت نظردهی در این موارد رو ندارین. قبول ندارین؟ در ضمن، هر زندگی مشکلاتی داره. صبر پس برای چیه؟ مهم نیست نتایج مطالعات شماها چیه. مهم اینه که من و همسرم باور داریم که وضع زندگی ما همینطور نمی مونه و عزم داریم بسازیمش. چون همدیگه رو میخواهیم.

 

باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد

گاهی بهشت در دل دوزخ میسّر است

 

 

 

 

 

امروز چند شنبه بود؟ چهارشنبه... دوشنبه 7 صبح دارا بهم زنگ زد. داشت میرفت فرودگاه و قرار بود من برسونمش. اومد دنبالم و با هم رفتیم فرودگاه و دارای من رفت مشهد. در کل این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و خیلی کار داشتم. فردا صبح خیلی خیلی خیلی خیلی زود هم به امید خدا من دارم میرم مشهد پیش دارای مهربونم که منتظرمه. ماموریت دارا تا پنجشنبه بود و بقیه اش رو هم که با همیم و با امام رضا علیه السلام. تا یکشنبه هستیم انشاءلله و شبش برمیگردیم انشاءالله. دعاتون می کنم. برام آرزوی خیر کنید...

 

هر چند که حال و روز زمین و زمان بد است

یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است

حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای

آنجا برای عشق شروعی مجدد است

 

 

 


بستگی داره به تو


سلام

وای چقدر شولوغم من. وقت نمیکنم بنویسم اما همه اش به فکر نوشتنم. از وقتی هم که ساعت کاری ها شده تا دو و نیم بعد از ظهر، توی محل کارم خیلی کمتر وقت آزاد دارم و تقریباً یکسره شولوغیم.

در کل آرومم. نمی دونم چرا. نمی دونم غصه دلیلشه یا بی تفاوتی به کار دنیایی که گذراست. یعنی خودمم نمی دونم چمه ها!!

روزای خوبی با دارا داشتیم. نه متفاوت با روزها و روزگاران گذشته اما خوب...

پنجشنبه مون دوباره با هم بود. کلاس پنجشنبه های دارا یک کلاس سه ساعته است؛ ٩ تا ١٢ فکر کنم حدوداً. کلاس عصرش هم که گفتم حذف شد.

وسط کلاس صبح زنگ زد بهم و گفت پری بچه ها میخوان برن قهوه خونه برم باهاشون؟ اگه تو بگی نرو نمیرم! (فکر کنم این ترفندشه! بنظرم جواب هم میده!) گفتم برو عزیزم!

ساعت ٢ اومد برای ناهار. خونه ی خواهرم بودیم و پسر کوچیکه ی داداشم هم بود و بیشتر به شیطونی گذشت.

عصر داداشم اومد خونه ی خواهرم و با دارا روبرو شدن. من که قلبم همینطور تاپ تاپ میکرد و نگران دارا بودم که چه حالی داره الان! اما خوشبختانه و خدا رو شکر برخورد هردوشون کاملاً متمدنانه بود و باعث سرافرازی شدن هر دو! داداشم با دارا دست داد و احوالپرسی کرد و کمی خوش و بش که بستنی روی میز بود و داداشم گفت من از این بستنی ها دوست ندارم؛ سه نفر رو سیر میکنه و دارا گفت پری هم دوست نداره؛ از کیم های قدیمی خوشش میاد.

خلاصه که به خیر گذشت. داداشم اینا زودی رفتن چون داشتن میرفتن مهمونی. به دارا گفتم دلت شور میزد؟ مضطرب بودی؟ گفت نه! هرچی بهم بگه حق داره...

جمعه دارا رو ندیدم. سرگرم بودم واسه خودم و عصر با مامانم و همه ی خواهرام دسته جمعی رفتیم شهروند آرژانتین و خیلی خوش گذشت و بعد همه رفتیم خونه ی ما (من و دارا) و کیک و چای خوردیم.

ساعت 10 دقیقه به 10 شب، همون موقع ها که قراره سریال مختارنامه شروع بشه، دارا زنگ زد بهم و حالم رو پرسید و گفت دلش برام تنگ شده و دوسم داره. به عرض می رسونم، کال دیوریشن برابر بود با: یک دقیقه و هفت ثانیه --->  1:07

شنبه که سر کار بودیم. دارا گفت غذای اداره رو دوست ندارم. گفتم خب پس من میرم خونه و برات غذا درست میکنم. ناهار که نخورد دارا. 2 و نیم رفتم خونه و شروع کردم به آشپزی. نخود پلو و کوفته مکزیکی و سوپ معمولی درست کردم. اما این دارا هی نیومد. هی نیومد. دیگه کلافه شدم و دلم پوکید و رفتم مسجد نماز مغربم رو خوندم و تخم مرغی رو هم که گفته بودم آقا دارا بخره، خودم خریدم و بهش اس ام اس دادم که خودم رفتم تخم مرغ خریدم؛ لازم نیست دیگه تو زحمت بکشی نصفه شبی!

اومدم خونه و ساعت یک ربع به هشت آقای عزیزم اومد و تا 9 و نیم پیشم بود و دیگه منم چون دیر شده بود، نرفتم خونه مامانم. به دارا گفتم میخوام پیشم بمونی... دارا گفت اگه صبح زود بیام چی؟ دارا رفت و ناهار فرداش رو آماده کردم. صبح ولی خواب موند و نیومد.

یکشنبه یعنی امروز هم خیلی سرم شولوغ بود سر کار. دارا حدود ٣ رفت خونه و منم بعد از ۴ رفتم و تا ۶ پیشم بود و رفت.

 

 

خیلی جالبه. شدم مثل آدم معروفا که اخبار زندگی خصوصیشون رو اولین بار از زبون مردم میشنون. چه میدونم والّا! بعضی کامنت ها خیلی عجیب غریبنا. یه کامنت گذار بی هویت برام نوشته: آخی!! دارا جون با زن و بچه شون رفتند شما تنها موندی قاط زدی پری جون اروم عزیزم خب همینه دیگه وقتی میری با مرد زن بچه دار همینه!

منم براش جواب دادم:

چی میگه؟

کی رفته؟

کی مونده؟

کی کجا رفته؟

کی چی گفته؟

چی شده؟

کی قاط زده؟

من کیم؟

اینجا کجاست؟

کیه؟

کیه؟

هو ایز ذیس؟

آقا چرا منو توی این موقعیت قرار میدین؟؟؟

 

 

 

 

پی نوشت: باید به عرض دوستان برسونم که مستر محسن چاوشی افتخار داشتن که عشقولانه ی این هفته ی ما رو رقم بزنن. تبریک میگم بهشون از همینجا. آلبوم جدیدشو دوست ندارم؛ هنوز ارتباطی باهاش برقرار نکردم. آلبوم حریص. آهنگ سوم این آلبوم رو گوش کنید. دارا میگه این شعر از زبونه منه برای تو. یعنی از زبون دارا برای پری. گفت ندیدی روی جلدش هم نوشته شاعر: من؟؟؟

 

دوستی ساده ما غیرمعمولی شد

نمی دونم اون روز تو وجودم چی شد


نمی دونم چی شد که وجودم لرزید

دل من این حسّو از تو زودتر فهمید


تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم

چه دلیلی داره از تو دست بر دارم


بین ما کی بیشتر عاشقه من یا تو

هر چی شد از حالا همه چیزش با تو


دیگه دست من نیست بستگی داره به تو

بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری


بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی

عاشق من بمونی منو تنها نذاری


دست من نبود اگه این جوری پیش اومد

می دونستم خوبی ولی نه تا این حد


انگاری صد ساله که تو را می شناسم

واسه اینه این قدر روی تو حساسم


منه احساساتی به تو عادت کردم

هرجا باشم اخر به تو بر می گردم

 


 


نکته انحرافی


چند روز پیش برای دومین بار فیلم «زن دوم» رو دیدم. بنظرم خیلی ایراد داره و خیلی جاهاش بدجوری غیرواقعی و تخیّلی هستش. اما بعضی حس و حالاش، تداعی کننده ی حال و روز خود آدمه و پل میزنه به روح آدم.

تو دونسته بودی چه خوش باورم من

شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی تاب

تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب


قسم خوردی بر ماه که عاشق ­ترینی

تو یک جمع عاشق تو صادق­ ترینی

همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت

به خود گفتم ای واااااااااااااااااااااااااای مبادا دروغ گفت...


مردی که نمی تونه با زن دومش بمونه، بعد از 14 سال دوری و بی خبری از زن دوم و توی سالگرد ازدواجش با زن اول، رفته توی خلوت خودش و آهنگ روزای عاشقی رو گوش میده و گریه میکنه؛ در حالیکه زن اول با کیک و شمع و کادو منتظرشه. زن اولی که میدونه مردش چه مرگشه و دلش کجاست.

واقعاً می ارزه صاحب و مالک تام الاختیار مردی باشی که روحش مُرده و لحظه ای حتّی به تو تعلق نداره؟ گیرم که این مرد تا آخر عمر و دنیا مال تو، بدون هیچ سر و گوش جنبیدنی! وقتی میبینی داره از دوری یکی دیگه آب میشه و زار میزنه، تو خوشبختی؟ چطور میشه یه پرنده ی آزاد رو زندونی کرد و توقع داشت که شاد باشه...

واقعن کدوم زن بدبخت تره؟ یا از این سه نفر کدومشون بدبخت تره؟

 

زنی که خودش رو از این زندگی سه نفره خلاص کرده و عشقش رو خوابونده (عشقش رو نکشته، فقط آرومش کرده و قایمش کرده توی صندوق خاطرات) و زندگی جدیدی رو شروع کرده...

یا زنی که که تونسته چارچنگولی بچسبه به شوهرش و ازش مطمئن بشه که هیچ جا نمی پره، اما همیشه سایه ی یه زن دیگه روی زندگیش هست و چشم و دل شوهرش رو پُر کرده...

بنظرم توی این فیلم بخصوص، در هر حالت، زن اول بدبخت ترین آدم بود. بدبخت تر از زن دوم و بدبخت تر از شوهرش؛ هم در ظاهر و هم در باطن. حتا تماشاچی هم بیشتر با زن دوم احساس هم ذات پنداری و همدلی داره و دلش میخواد همه چیز همونطور بشه که زن دوم میخواد. حتا تماشاچی هم طرف زن اول رو نمیگیره و تنهاش میذاره..

بیننده (معمولی نه مثل پری خودش زن دوم!!) با زن دوم گریه میکنه و با زن دوم شاد میشه و با عاشقی کردن های زن دوم، حال و هوای عاشقی میافته به سرش. در ضمن زن دوم، نیکی کریمی هستش و این باز هم یه امتیاز دیگه است تا همه ی توجه ها و علاقه ها معطوف به اون بشه. چند نفر حاضرند فیلمی از نیکی کریمی رو رها کنن و بشینن فیلمی از آناهیتا نعمتی ببینن؟ من که خودم عق می زنم.

بیشتر از اون، زن اول خیلی بی منطق و مسخره، 4 سال زندگیش رو ول کرده و رفته و داستان فیلم هیچ توضیحی نمی تونه در این باره بده و بهیچ وجه برای بیننده قابل توجیه نیست. نه غیبت زن و نه پذیرش دوباره ی بی چون و چرای مرد. حتی خود زن اول به شوهرش میگه نمیدونم چرا منو پس نزدی.

اینا همش برای بیشتر فرشته جلوه دادن زن دوم هست و همینطور بیشتر تراژیک کردن وضعیت مرد. اینا همه اش زیرکی سازنده های این فیلمه.

عشق و زن دوم به طرز عجیبی اغواکننده و رویایی تصویر شدن. عمق روح آدم و بخش عاشقانه ی وجود آدم هوس میکنه زن دوم باشه. زنی که زیباست، زنی که دست نیافتنیه، زنی که نیکی کریمیه، زنی که مادر شده، زنی که با بزرگمنشی و غرور به زن اول میگه بهرام مال تو و دخترت؛ انگار داره ته مونده غذاش رو پرت میکنه جلوشون، زنی که شغل خوبی داره و یه خونه ی عالی توی جزیره داره، زنی که هر دو تا مرد فیلم و هر دوتا مرد زندگیش بدجور عاشقش هستند، زنی که عشقش رو حفظ کرده، زنی که شوهرش با وجود 14 سال دوری و بی خبری ازش، کماکان به زن اولش و دخترش بی توجه هستش و توی خلوت هاش برای زن دومش گریه میکنه و عملاً توی خونه ی مشترک قدیم شون زندگی می کنه، زنی که شوهر سابقش بازم عاشقشه و حاضر میشه فقط برای اینکه به بچه ی زن اسم فامیل بده، دوباره شوهرش باشه و در تمام طول مدت زناشویی همچنان با عزت و احترام، اجازه میده عشق قدیم زن توی خیال و توی واقعیتش وجود داشته باشه. مرد دومی پیشنهاد میده  زن اسم پسرش رو هم نام پدرش بذاره و به زن میگه: این بهرام رو دیگه کسی نمی تونه ازت بگیره.

یعنی یه مرد دیگه چطوری می تونه اینقدر خوب یه زن رو درک کنه و با عشق قدیم زن کنار بیاد و حاضر نشه واقعیت وجودش، خیال عشق یه مرد دیگه رو مشوش کنه. و تمام اینها دلیل بر پاکی و والایی و جلال و جبروت روح این مرد به حساب میاد. چرا؟؟؟؟ ضمن اینکه طی قرارداد نانوشته ای، در طول 14 سال زندگی، به زنی که عاشقشه حتی دست هم نمیزنه. وقتی توی یکی از صحنه های آخر، نیکی کریمی زانو زده پایین پاش و سرش رو گذاشته روی دسته ی صندلی چرخدارش و مرد میخواد دستش رو نوازش کنان بذاره روی سر نیکی کریمی ولی دستش رو پس میکشه؛ آیا این رفتاریه که آدم با زنش میکنه؟ و این دقیقاً اشاره به نبودن ارتباط جسمی بین این دو تا آدمه. دو تا آدم. دو تا زن و شوهره فقط اسمی...

آه خدای من چقدر رمانتیک و البته تراژیک و البته غیر واقعی...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت1: دوستان عزیزم! هرکسی لینک منو گذاشته و بهم نگفته، بگه تا لینکشو بذارم در صورت صلاحدید خودم...

پی نوشت2: صورت نیکی کریمی رو دوست دارم اما بارها و بارها وقتی هم بازی بودن،  به این نتیجه رسیدم که محمدرضا فروتن هنرپیشه ی برتر و  مسلط تری هستش...

 


بعضی جوونی کردن ها خیلی اغواکننده به نظر میان؛ هوس میکنی بری توی دلشون و خودت با تجربه ببینی شون

شبیه فضای کتابای کوندرایی..

مبارزات ضد حکومتی زیرزمینی

خونه تیمی های مخفیانه

دستگاه چاپ دست ساز و خود سرهم بندی شده

دانشجویی که شوخی شوخی زندگیشو می بازه

و عشقشو میبازه

شبیه رمان شوخی..

عشقای آتشین

کشته شدن حماسی

احساسات چه گوارایی

میزای شام 10 ، 20 نفره

خانوم مرموز و زیبایی که لاک قرمز زده

و ته سیگاراش ماتیکیه

شبیه مستی عشق آندره موروا..

و از همه مهم تر

اون آقای نویسنده ی مبارز معروف

که همیشه بارونی بلند می پوشه

و هر روز عصر پشت میز همیشگی

توی کافه ی معروف میشینه و

سیگار

قهوه

روزنامه

.

.

.

ایرانی و غیر ایرانی

پشت همه ی این کتاب ها و پشت همه ی این حس ها، واقعیاتی بوده که ادبیاتش رو به وجود آورده

انقلاب میشه

مبارزه شکل میگیره و مداوم میشه

نویسنده ها کتابش رو می نویسن

شاعرها شعرش رو میگن

بال و پر میگیره و جاودانه میشه..

 

حالا نمیدونم برعکسش هم میشه یا نه

اینکه اول انقلاب کنی و بعد عقیده سازی کنی

اصولاً کار برعکس دیگه!

خودت بکشی و بگی شهید راه انقلابه

شعر یه اتفاقی رو بگی

داستانش رو بنویسی

پیش پیش

بعد بری توی خیابون خودش رو بسازی

سه شنبه های اعتراض..

مسخره  است

دلم می سوزه

کاش لااقل محسن چاووشی نگفته بود

لعنت خدا به این سه شنبه ها...

یه کم واسه اصول مبارزه ضایع است ها

افت داره...

 


دیوار ارزوها


امروز هم یک پنجشنبه ی با دارا داشتم. خدا رو شکر! صبح رفتم سر کار چون روز شیفتم بود. کمی دیرتر دارا زنگ زد گفت که خواب موندم و به دانشگاه نرسیدم. میرم کارواش و بعد هم میرم خونه مون.

تا ظهر سر کار بودم. ظهر دارا زنگ زد گفت من ناهار درست میکنم تا تو بیای. دیگه رفتم خونه. پیاز و سیب زمینی خریده بود و داشت زرشک پلو درست میکرد. حدود یک و نیم ناهار آماده شد. دارا خیلی زحمت کشیده بود و بقول خودش خیلی تند تند عمل کرده بود. ناهار خوردیم و خوابیدیم تا ساعت ٣ حدوداً. دارا بلند شد و نماز خوند و سریع السیر رفت که بره دانشگاه.

خیلی غمگین بودم. از اینکه باز نشد که درست و حسابی در کنار هم باشیم و رفت تا غروب شنبه که دارا خسته و اعصاب خورد از اداره بیاد و یک ساعتی سُک سُک کنه و زود هم با استرس بره. آماده شده بودم برم خونه ی مامانم که دارا زنگ زد و گفت کلاس این ساعتم در کل حذف شده! ای خدایا!‌ چه خوب به داد دلم رسیدی! دمت گرم!

دارا اومد خونه و چای خوردیم و رفتیم بیرون کمی خرید کردیم تا ساعت ٧ و نیم که دارا دیگه رفت و منم رفتم خونه ی مامانم. خدایا سپاس! روز خوبی داشتیم...

 

 

 

گاهی با خودم فکر میکنم پری آرزوت چیه؟ اون چیزی یا اون چیزایی که فکر میکنی دیگه ته تهشه و نهایت رضایت رو برات بدنبال داره چیه؟ اون چیزی که برآورده میشه و میاد توی دستت و تا عمق روحت نفوذ میکنه. گاهی فکر میکنم من خیلی چیزا دوست دارم. خیلی چیزا میخوام. دنبال خیلی چیزام. مادی و معنوی. با خودم فکر میکنم و به خدا میگم. اینکه خب.. خیلی چیزایی که دنیایی و این دنیایی هستن و من میخوامشون و ندارمشون و تا روز مرگم هم نمی تونم داشته باشمشون، دیگه چه فایده بعد از مرگم بهم بدن. اصلن میدن؟ اصلن اگه بدن همون لذت و رضایتی رو برای من داره که اگر توی این دنیا هم داشتمشون، نصیبم میشد؟ بعضی چیزا بنظرم خیلی ساده و خیلی خیلی این دنیایی هستن. مثلن اینکه من عاشق اینم که با دارا توی جاده های بارونی ماشین سواری کنیم. من عاشق اینم که با دارا با کشتی دور دنیا بگردیم. من عاشق اینم که با دارا یک مدرسه ی خیلی خیلی بزرگ شبانه روزی داشته باشیم وسط یه باغ چند هزار هکتاری و خودمون دوتا سرپرست بچه ها باشیم. من عاشق اینم که خونمون یه خونه ی قدیمی باشه با هشتی و پشتی و حوض و ارسی. من عاشق اینم که با دارا بریم استخر یا توی دریا شنا کنیم. عاشق چیزای دیگه ای هم هستم که نمیگم چون بقول سیندرلّا اگه آرزوهاتو به کسی بگی، دیگه برآورده نمیشه. من عاشق خیلی چیزام. اما نمی تونم همه شون رو داشته باشم. خدا یه حرف خیلی خوبی زده که بدجوری حال آدمو خوب میکنه. در سوره یاسین همونجا که من اسم وبلاگم رو ازش برداشتم و فکر میکنم تنها جایی باشه توی قرآن که عبارت «هم و ازواجهم» اومده، خدا میگه:‌ هرچی هرچی هرچی که بخواین بهتون میدم. هرچی.. بدون هیچ مرزبندی..

اول اینکه بگم حورالعین که مردم عادت دارن بهش گیر بدن، عمراً به پای همسران همین دنیاییه آقایون نمیرسه:

زنان و مردانى که در این دنیا همسر یکدیگرند هرگاه هر دو با ایمان و بهشتى باشند در آنجا به هم ملحق مى‏شوند و با هم در بهترین شرایط و حالات زندگى مى‏کنند و حتى از روایات استفاده مى‏شود که مقام این زنان برتر از حوریان بهشت است به خاطر عبادات و اعمال صالحى که در این جهان انجام داده‏اند.

در سوره «یاسین» میخوانیم:

هُم وَ اَزواجُهُم فِی ظِلالٍ عَلَی الأرآئِکِ مُتّکِئون (۵۶)

آنها و همسرانشان در سایه های (قصرها و درختان بهشتی) بر تخت ها تکیه زده اند

 

لَهُم فیهـــــــا فاکِهَةٌ وّ لَهُم مّا یَدَّعـــــون (۵٧)

برای آنها در بهشت میوه ی بسیار لذت بخشی است و هرچه بخواهند در اختیار آنها خواهد بود

 

سَــــــــلامٌ قَولاً مِّن رّبِّ رَّحیم (۵٨)

بر آنها سلام و درود الهی است؛ این سخنی است از سوی پروردگاری مهربان

 

 

 

 

پی نوشت١: گیر ندین!! یادم نرفته که همه چیز مشروط بر اینه که لایق جنات نعیم بشیم و بعد بسم الله... انشالله...

پی نوشت٢: توی بعضی کشورها مردم دیوار آرزوها دارن. مردم آرزوهاشون رو روی یک کاغذ می نویسن و میچسبونن به دیوار. نتیجه ی باحالی داره. دوست دارم.

پی نوشت٢: چند تا از اون آرزوهای رویایی بگین ببینم باهام مشترکین یا نه؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کلیک: متاسفم که ناراحتت کردم

کلیک: مرموز باشید تا جذاب تر به نظر برسید

کلیک: 40 درصد مردم سر یارانه خود داد می زنند

کلیک: به شیوه زندگی انتخابی خود عشق بورزید

کلیک: شاد باشید تا همسرتان شاد باشد

کلیک: اصلاح نفس؛ واجب فوری

کلیک: کسالت و تنبلی؛ مانع برکات

کلیک: تأثیر امواج تلفن همراه بر سلامت انسان

 

 


دوربین... حرکت!!


یکشنبه:

دارا عصر اومد و تا 9 شب توی تعمیرگاه بودیم که به ماشینامون یه کم سر و سامون بدیم. مکانیک به دارا گفت صبح دوباره ماشینت رو بیار.

 

دوشنبه ی تــــــعطیل:

صبح. صدای زنگ تلفن. دارا و پری با هم حرف می زنند. دارا در حال بردن ماشینش به مکانیکی هست...

دارا: زن اول گیر داده بیاد باهام مشهد. میگه سه ساله منو نبردی مشهد!!

پری: عید مشهد بودین.

دارا: نبودیم.

پری: عید پارسال. 88...

دارا و پری خداحافظی میکنند

 

عصـــــر. صدای زنگ تلفن. دارا و پری با هم حرف می زنند. دارا میخواد بره ماشینش رو از مکانیکی تحویل بگیره.

پری: راستی اگر میخوای با اونا بری مشهد برو. مهم نیست.

دارا (در حالیکه نشسته توی تاکسی و نمی تونه خیلی اوپن صحبت کنه): اصلاً اصلاً. این حرف ها نیست...

پری: بهرحال... دیدی که صبح هم که بهم گفتی، نق نزدم.

دارا: امروز بهت گفتم؟ صبح؟

پری: آره. یادت نیست؟

دارا: کجایی؟

پری: خونه مامان. دارم میرم خونه خودمون ولی. با مامان و آبجیم.

دارا: بیا دم تعمیرگاه دنبالم. ماشینم امشب باید بمونه توی مکانیکی.

 

شب. خونه ی پری و دارا

به سختی یک ربع میشه که دارا اومده.

دارا (زیر لبی به پری): میخوام برم. میخوام برم.

پری: چیزی نمیگه. فقط دستاشو حلقه میکنه دور دارا و بهش میچسبه. مثله... نه بی ادب! مثله همون کوآلا...

پری: دوست نداری همه چیز علنی بشه تا بتونی عادل باشی و پیش منم بمونی؟

دارا: آره (قیافه اش میره توی هم)

سکـــــــــــــوت

پری: عنقی؟ از حرفم دلخور شدی؟

دارا: نه! حرف منطقی که دلخوری نداره...

دارا میره...

 

صبح سه شنبه. صدای زنگ تلفن. دارا و پری با هم حرف می زنند. هر دو سر کار هستند...

پری: دارا؟

دارا: هوم؟ جان؟

پری: من یه کم از کار دیشبت ناراحت شدم.

دارا: کدوم کار؟

پری: اینکه کمتر از یه ربع موندی و سریع هم گفتی باید برم باید برم.

دارا: معذرت میخوام.

پری: (چیزی نمیگه - چون عذرخواهی باید توی عمل باشه، نه حرف)

خداحافظـــــــــــ

خداحافظـــــــــــ