دیشب و امروز که دارا زنگ زد خیلی بی حس باهاش حرف زدم. اول بی حس و بعد غمگین و اونقدر گریه کردم که چشمام دراومد...
مدتیه کاری ندارم جز اینکه از صبح تا عصر کار کنم و از عصر تا شب خسته باشم و از شب تا صبح هم بخوابم و همینطور چرخیدن توی یک دایره. یعنی یک چیزی شبیه نبودن... دیشب و امروز که دارا زنگ زد خیلی بی حس باهاش حرف زدم. اول بی حس و بعد غمگین و اونقدر گریه کردم که چشمام دراومد؛ چون خسته شدم از این همه نبودنش؛ دلتنگ شدم؛ حوصله ام سر رفت؛ طاقتم رفت چسبید به سقف؛ سینه ام تنگ شد؛ نفسم گرفت؛ واسه همین با هم قاطی کردیم...حالا همه ی اونهایی که فکر میکنند اگر ما دعوا کنیم یا زندگیمون از هم بپاشه باعث بقا و استحکام زندگی های خودشون میشه شادی مرگ بشن.
یک نفر کامنت خصوصی گذاشته بود و نوشته بود: خدا لعنتت کنه و چیزهای دیگه...از حرفش نه ناراحت شدم و نه حالم بد شد؛ دلم براش سوخت. دلم برای خودم، دلم برای همه می سوزه. برای همه اونایی که قواعد بازی رو بلد نیستن؛ اینکه کسی که باهاته تا وقتی که خودش بخواد و تو رو بخواد باهات می مونه و تو برای نگه داشتنش به هیچ جای دیگه دستت بند نیست جز به دل اون که تو رو بخواد و اگر هم تو رو نخواد ولی باهات بمونه تو براش میشی بزرگترین عذاب و کابوس که آرزو می کنه هر چه زودتر بمیری تا از دستت خلاص شه. چه زن، چه مرد. زن که گفت طلاق یعنی طلاق (فیلم کنعان رو دیدین؟) یاد مامانم افتادم. اوایل رابطه من و دارا یک روز دیدم خیلی غمگینه. گفتم چی شده. گفت رفته بودیم جلسه هفتگی خانوم فلانی و همه بودند و همه خواهر شوهر برادرزاده ی زن داداشِ همسایه هفت تا خونه اون طرفی ِ قبلی ِ خانوم فلانی رو نفرین می کردن چون رفته و زن دوم شده. گفتم ای بابا! مامان ِ من! نفرین وقتی میگیره که جاش باشه. چه دخلی به اونا داره.
پی نوشت١: تا حالا شنیده بودین رضا صادقی شعر خیلی از آهنگ هاش رو به سفارش من و دارا خونده. البته بیشتر اون قدیمیا رو. پشت جلد سی دی هاش رو اگر نگاه کنین نوشته به سفارش پری و دارای عزیر. سال85 که یادتونه چی می خوند؟ وصف حال دارا بود:
یک بوم دو هوا
خسته ام بخدا
نمیخوام و میخوام بشم از تو جدا...
و یا
تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده ی من
چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن
تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم
ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم
و یا
باورم نمیشه دستات توی دست منه
چشمات توی چشم منه
قلبم داره تندتند میزنه
حس میکنم که خواب می بینم
باورم نمیشه میگی تا ابد مال منی
حرف هایی که می خوام میزنی
قلبم داری از جا میکنی
حس میکنم عاشق تریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییینم
تجربه نوشت١: آقایون عزیز و دوست داشتنی؟ آیا دقایقی بدخلقی به ساعت ها منت کشی و میمیرم برات می ارزد؟
چند وقت پیش توی صف بنزین بودیم و یهو دارا گفت: تو چرا ادب رو در مورد شوهرت رعایت نمی کنی؟ من خشکم زد. گفتم: چه بی ادبی کردم؟
یعنی این عاقلانه است که یک میلیون، دو میلیون یا بیشتر بدیم و یک اتومبیل بخریم برای اینکه از کارت سوختش استفاده کنیم؟ خب بنزین آزاد بزنیم. بهتر و به صرفه نیست؟ در مورد ما که آقای دارا همون ماه اول هم کارت خودش و هم کارت منو تخلیه می کنه. نوش جان عزیزم. چند وقت پیش توی صف بنزین بودیم و یهو دارا برگشت بهم گفت: تو چرا ادب رو در مورد شوهرت رعایت نمی کنی؟ من مبهوت خشکم زد. گفتم: چه بی ادبی کردم؟! خندید و گفت: هیچی؛ منظورم ادبی بود که دیروز در موردش گفتی.
براش از برنامه "این شب ها" گفته بودم. یکی از شب های آخر ماه مبارک رمضان که در مورد ادب بود. اینکه: هر چیزی نیازمند به عقل هست و عقل نیازمند به ادب. (یعنی با ادب باشین عقلتون زیاد میشه). اولین مصداق ادب رعایت حدود الهی است و بعد: تغافل، صبر، خویشتنداری، تاخیر در تنبیه، نرم حرف زدن، سکوت، دیده نشدن، نظر ندادن، خوبی به همه مثل باران و ... و از مصادیق بی ادبی غرور، تکبر، گلایه، زبان نیشدار و ... است. پیدا کردن مصادیق سخت نیست.
توی صف، یک دختر خانوم جینگول از ماشین کناری ما پیاده شد و آقا پسر جینگول هم که در آخرین لحظات بنزین تموم کرده بود داشت به این و اون رو می انداخت تا هل بدن، هل بدن، هل بدن... به دارا گفتم بدو! دارا رفت و ماشینشون رو هل داد و کارشون راه افتاد. وقتی برگشت بهش گفتم: آفرین! تو فرصت رو از بقیه قاپ زدی و خوبی رو توی هوا گرفتی و یکی از مصادیق ادب رو بجا آوردی. خوبی به همه مثل باران... اگر حواسمون رو جمع کنیم انسان های کاردرستی از آب درمیایم به امید خدا...
پی نوشت1: هر چی بیشتر مطمئن می شم و یقین پیدا می کنم حق با منه (در این قضیه ی ازدواج دوم دارا) حالم بدتر میشه و احساس تهوع پیدا میکنم از اینکه چطور احکام خدا رو زیر پا میذاریم و نظر خودمون رو بر نظر خدا ترجیح می دیم. خدایا کاری کن هرگز نفس و میل خودم رو به دستور تو ترجیح ندم. خدایا از غرور و تکبر می ترسم و تکبر گناه شیطان است. خدایا غرور و تکبرم رو بهم نشون بده تا نابودشون کنم.
پی نوشت2: حواستون هست؟ می دونید بدعت چقدر خطرناکه و باید مواظب کوچکترین اظهار نظرامون باشیم و بدون دلیل و مدرک قرآنی و روایی حرف نزنیم که مبادا حلال خدا رو حرام کنیم و حرام خدا رو حلال کنیم و به خدا و پیغمبر و ائمه دروغ ببندیم. خدایا مواظب اظهار نظرام باش
پی نوشت3: دیگران: فحش!! فحش!! چی میگی باز رفتی بالا منبر... قصه رو تعریف کن
سه سال پیش، در چنین روزی صبح خواب بودم که مامانم اومد بالای سرم و نفسش بالا نمی اومد و میگفت: بابات بابات...
سه سال پیش، صبح خواب بودم که مامانم اومد بالای سرم و نفسش بالا نمی اومد و میگفت: بابات بابات... و من هیچ وقت خودم رو اون شکلی ندیده بودم. پریشون و بی حواس و شُک زده. با لباس های خونه و بدون روسری و هیچی رفتم توی کوچه و جیغ میزدم...
بابام مرد و من موندم و یک دنیای تازه. من که تا حالا مرده ندیده بودم. با پسر داییم رفتیم بیمارستان (داییم همسایه بود)، چون هیچ کدوم از خواهرها و برادرهام نرسیده بودند هنوز (به همه شون زنگ زدم) و قبل از اینکه کسی برسه، توی بیمارستان پسر داییم اومد با قیافه مبهوت پیشم. شوکه شدم. گفتم: چیه؟ چیه؟ گفت: تموم کرد. پرستار گفت می تونی بری ببینیش ولی شلوغ نکن. گفتم من اهل شولوغ کردن نیستم. فقط می خوام ببینمش. یک لحظه هم باورم نشد مرده. بابام مرده. فقط نگاهش می کردم و خشک شده بودم؛ ایست قلبی و ریوی و مرگ...پسر داییم منو از سی سی یو کشوند بیرون...
و بعد من مریض شدم ناجور، مریضی روحانی، هم از تصور مرگ و هم از تصور مردن بابام و هم وحشت روبرو شدن با مرگ و مرده و قبر و سردخونه و سنگ های لحد و باز کردن صورت مرده برای اینکه روی خاک بمونه و صورت بابام که سفید سفید بود و سرد سرد بود، بدون خون، بدون گرما و تلقین و یاسین و تبارک....
برای من روبرو شدن با همه ی این ها خیلی خیلی زیاد بود. من که قبل از به دنیا اومدنم همه ی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هام مرده بودن و فامیل پیری هم نداشتم که مرده باشه و من شاهد باشم. اون زمان دارا تا جایی که می تونست تنهام نذاشت. با دوستش محمد برای مراسم خاکسپاری هم اومدن بهشت زهرا و مدام از دور هوام رو داشت و بهم زنگ میزد. بابام مرد. خدایا روحش رو شاد کن...
پی نوشت١: همسر اول دارا اون زمان با من در ارتباط بود. به من زنگ زد و گفت: ببین حالا که بابات هم مرده دیگه دختر خوبی باش. همین. من نفهمیدم ربطش چی بود. فکر کنم می خواست از احساسات من سوء استفاده کنه یا شاید فکر کرده بخاطر اون خدا بابای منو کشته که من تنبیه بشم.
پی نوشت٢: یکی کامنت گذاشته از زمان آشنایی تا زمان عقد در سال 88 تو جزء زنان صیغه ای محسوب می شدی؟ چه جای سؤال؟ بله؛ حتماً و قطعاً. انتظار نداشتید که نظر جامعه رو به حکم خدا ترجیح بدیم و برای خوشایند آدم ها دچار حرام بشیم؟ صیغه ای بنظرم عبارت درست نیست. صیغه ی عقد می تونه موقت یا دائم باشه. تا آن زمان ازدواج ما موقت بود و بعد از آن دائم شد. الحمدلله رب العالمین. در همین زمان ازدواج موقت مان یک بار به اصرار شدید خانواده ام قرار شد خواستگاری برایم بیاد. چون خانواده ام با دارا مخالف بودند (بخاطر همون که می دونین) اون زمان هم همسر اول دارا با من تماس گرفت و باز منو راهنمایی کرد که چه جوری در زندگانی عمل کنم! گفت به نظر من بهتره فعلن این عقد موقت تون رو بهم بزنین که تو بتونی با فکر باز در مورد خواستگارت فکر کنی ( من قصد راه دادن خواستگاری رو نداشتم)...بهرحال، آشنایی و دیدار من و همسر اول دارا هم ماجرایی داره که اگه دلم بخواد میگم
پی نوشت٣: دارا امروز زنگ زد و حمد و سپاس خدای عزّوجل را که دیگه صداش خوب و شاد و سرحال بود. کلّی گپ زدیم و بهم گفت برم اونجایی که دزدگیر ماشین رو نصب کرده برامون (پارسال همین موقع ها بود) بپرسم دزدگیرش بیمه بوده یا نه و اینکه آیا وسائل داخل ماشین هم بیمه بوده یا نه.
پی نوشت۴: مداومت بر سوره تبارک (ملک) موجب ممانعت از عذاب قبر میشه. برای خودتون و برای اموات تون بخونین. اونقدر بخونین که حفظ بشین. معانیش رو هم بخونین. اصلن معنی و تفسیر همین سه آیه رو بخونین کلّی روح تون تازه و شاد میشه:
الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا مَّا تَرَى فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِن تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِن فُطُورٍ«3»
ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ کَرَّتَیْنِ یَنقَلِبْ إِلَیْکَ الْبَصَرُ خَاسِأً وَهُوَ حَسِیرٌ«4»
وَلَقَدْ زَیَّنَّا السَّمَاء الدُّنْیَا بِمَصَابِیحَ وَجَعَلْنَاهَا رُجُومًا لِّلشَّیَاطِینِ وَأَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابَ السَّعِیرِ «5»
یه جوره شدید و عجیب دلتنگم برای دارا. مخصوصن چون اینقدر غمگینه. می دونم توی این شرایط بحرانی و تنهایی چقدر به من احتیاج داره...
یه جوره شدید و عجیب دلتنگم برای دارا. مخصوصن چون اینقدر غمگینه. می دونم توی این شرایط بحرانی و تنهایی چقدر به من احتیاج داره که سرش رو محکم بگیرم توی سینه ام و موهاشو نوازش کنم که آروم بگیره.
همین چند هفته پیش ماه مبارک رمضان یادتونه؟ اون سریالی که اول از همه پخش میشد، یادتونه؟ "جراحت" اونجا که اسماعیل به آتنه گفت: تو زن نبودی برام. منو نمی دیدی. جلوی من روسری میذاشتی. همه ی زندگیت شده بود بچه ات... یادتونه؟ حالا کاری به اونا ندارم. نکته اش برای من اینه که دارا فرداش بهم گفت: خانوم اولش وقتی اینارو دید گفت:منم اینطوری بودم... این یعنی اعتراف...
گاهی خیلی پلید میشم و ناخودآگاه دارا رو با حرفای بی ارزش آزار میدم. مثلن شهرستانی بودن همسر اولش رو به رخ میکشم یا از لهجه اش انتقاد میکنم. (که در قلبم خودم میدونم هیچ کدوم از این چیزها دلیل بر ارزش و بی ارزشی کس نیست و انسانها در آفرینش از یک گوهر هستند و تنها ملاک برتری شون "تقوی" هست). دارا صبورانه سکوت میکنه و یا میگه درست نیست از آدمی که نیست و نمی تونه از خودش دفاع کنه اینطور حرف بزنی...
پی نوشت١: نوشتن مثل معجزه است. بلافاصله بعد از مکتوب شدن، فکرهام به سرعت از ذهنم خارج میشن و دیگه ذهنم رو مشغول نمیکنن. باور نکردنیه. خدایا سپاس
پی نوشت٢: راستی یکی از خوانندگان نوشته بود: حتماً اسم اصلی دارا باید جواد یا یه چیزی توی این مایه ها باشه. من اسم جواد رو دوست دارم چون اسم دردانه ی امام رضا علیه السلام است که جدّ بزرگوار و مقدس خودم هم اوست. "السلام علیک یا جوادالائمه" آقا دعوتمون کنید و اجازه بدید باز هم بیایم کاظمین که بدجور تشنه ی دیداریم...
پی نوشت٣: آیات ابتدایی سوره تحریم با این عبارت جالب خدا خطاب به پیامبر اکرم شروع میشود: "ای پیامبر! چرا چیزی که خدا به تو حلال کرده را بر خودت حرام میکنی تا رضایت زنانت را بدست آوری؟!" از وبلاگ من و متعه ام: خیانتکار واقعی چه کسی است؟
چند وقت پیش یک فکری افتاده بود توی سرم و معمولاً وقتی فکری میاد توی سرم تا به دارا نگم آروم نمیشم. بنابراین تند تند بهش زنگ زدم و گفتم یه سوالی دارم. گفت بگو. گفتم دیدی بعضی آدما مثل ماریا و هلن و سامانتا حلقه های پرنگین و گرون قیمت عروسی شون رو قایم میکنند و در عوضش یک رینگ ساده میندازن دستشون که اگر حین کار آسیب دید یا گم شد یا هر چیز دیگه دلشون نسوزه و حلقه اصلیشون گم یا خراب نشه. گفت آره دیدم. گفتم احساس میکنم من برات اون رینگ ساده ام و اون خانوم حلقه ی اصلیت. گفت تو انگشتر نگین دار و ارزشمندمی که قایمت کردم. همین حرف، بدون هیچ حاشیه و بررسی و فکر اضافه ای کافی بود. دیگه حالم خوب شد. چرا باورش براتون سخته؟ قبول کنید زن ها بنده ی زبون هستند و مردهایی که این هنر را دارند، برنده اند.
پی نوشت١: دارا میگه وقتی محسن چاوشی اینو میخونه، احساس میکنم تو (پری) داری این حرف ها رو به من میزنی:
روا نبود که اینجوری از دل تو جا بمونم
روا نبود با این همه تنهایی تنها بمونم
حیف دلم که پیش تو موند و به هیشکی دل نبست
حیف دل صبور من که عاشقت بوده و هست
پی نوشت٢: برخی کارشناسان محترم در توجیه محدودسازی ازدواج مجدد به لزوم برقراری عدالت، از جمله عدالت عاطفی، اشاره کردهاند که به نظر میرسد ناشی از عدم آشنایی با مباحث فقهی و حقوقی مربوطه است. آنچه آیه شریفه «فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تَعْدِلُواْ فَوَاحِدَهً» به رعایت آن اشاره میکند عدالت در انفاق و در حق مبیت، با توضیحاتی که در کتب فقهی آمده است، میباشد اما رعایت عدالت عاطفی امری غیرممکن است که آیه شریفه «وَلَن تَسْتَطِیعُواْ أَن تَعْدِلُواْ بَیْنَ النِّسَاء وَلَوْ حَرَصْتُمْ فَلاَ تَمِیلُواْ کُلَّ الْمَیْلِ فَتَذَرُوهَا کَالْمُعَلَّقَهِ» نیز به عدم اعتبار آن اشاره میکند.از وبلاگ من و متعه ام:برای ازدواج مجدد نباید شرطی گذاشته شود
خیلی از آدم ها عقیده دارند زندگی ما زندگی نیست و ارزش بودن و موندن و بحث کردن نداره... آیا طبیعت مرد چند همسری است؟
چند وقت پیش با یکی از دوستان دارا صحبت میکردم (توی چت). بهم میگفت: من کاملن درک میکنم که چرا دارا رفته سراغ زن دوم ولی تو رو درک نمیکنم که چرا اینکار رو کردی. میگفت: دارا از ترس آبروش هزار تا درد و مرض گرفته. (چند وقتیه دارا حال خوشی نداره از نظر جسمی بهم ریخته است). توی دلم بهش گفتم: آقای محترم! دارا اگر هم مریضی جسمیش بر اثر تلاطمات روحیش باشه ولی دلیلش این نیست که شما میگی. یقیناً من به چیزی که می بینم و حرف اون بیشتر اعتقاد دارم تا به حدس شما. وقتی که میگه از ترس اینکه عادل نباشم و زندگی تو خوب نباشه و نتونم بهت برسم، مریض می شم حرفشو باور می کنم. دوستش بهم می گفت: هرچه زودتر باید این جریان رو تموم کنین. چون برای هردوتون بهتره. منم بهش گفتم: هیچ جا ندیدم تشویق و توصیه به طلاق کرده باشند حتی در ازدواج های بی پایه و نادرست. شما چطور این حرف رو می زنید؟ انشالله وقتی شما خانومت رو طلاق دادی و دارا هم زن اولش رو طلاق داد، اون وقت بیایید به منم بگید برو طلاق بگیر.
خیلی از آدم ها عقیده دارند زندگی ما زندگی نیست و ارزش بودن و موندن و بحث کردن نداره... گفتگو باهاش عصبیم کرده بود و بعد از اون هم تا حالا کوچکترین حرفی بین ما رد و بدل نشد.
دارا صبح زنگ زد. خیلی صداش غمگین بود. میگفت دیروز حالم اینقدر بد نبود اما امروز خیلی غمگینم. میگفت پلیس ها پیگیری نمی کنند. رئیس شون گفته فعلن عروسیه دخترمه شنبه یکشنبه بیا. بهش گفتم مامانم و داداشم دیروز اومدن شمال. گفت:چرا تو نیومدی؟؟؟؟ میامدی پیشم و بعد هم با هم برمیگشتیم تهران. گفتم: فکرشو کردم اما نمیدونستم برنامه ات چیه. گفتم: یک اتوبوس میگیرم و میام که برگشتن تنها نباشی. دارا گفت: نه!!!! اگر بلایی سرت بیاد من دیگه خاکستر میشم. مال باختگی خیلی سخته. اون هم در مورد با ارزش ترین چیزی که دارم.
پی نوشت١: غیر از خانواده من چند تا از دوستان دارا و چند تا از دوستان پری جون (یعنی خودم) در جریان عقد و ازدواج ما هستند و با ما رفت و آمد دارند.
پی نوشت٢: پسر دارا باهاش توی ماشین بود و داشت آواز میخوند یعنی در واقع مضمون آهنگی رو که قبلن شنیده بود (غروبا که میشه روشن چراغا...) با زبون خودش می خوند: یاد حرفهای تو میافتم - تو بهم گفتی فرار کن و من هم فرا کردم...
پی نوشت٣: تعدد زوجات در مشرق اسلامی مهمترین عامل نجات تک همسری بود. بلی، مجاز بودن تعدد زوجات بزرگترین عامل نجات تک همسری است؛ به این معنی که در شرایطی که موجبات تعدد زوجات پیدا می شود و عدد زنان نیازمند به ازدواج از مردان نیازمند به ازدواج فزونی می گیرد، اگر حق تاهل این عده زنان به رسمیت شناخته نشود و به مردانی که واجد شرایط اخلاقی و مالی و جسمی هستند اجازه چند همسری داده نشود، رفیقه بازی و معشوقه گیری ریشه تک همسری واقعی را می خشکاند. از وبلاگ من و متعه ام: آیا طبیعت مرد چند همسری است؟
ای بابا...دست بردارید از این مطالب گمراه کننده...در مورد جوانان صحبت کنید...در مورد ازدواج جوانان، مشکلات جوانان، مسائل قبل از ازدواج، مصائب بعد از ازدواج، موقعیت زنان در جامعه و خانواده و زندگی ِ حقیقی آدم های حقیقی و اصیل...در مورد چیزهای واقعی صحبت کنید و مسائلی که ارزش شنیدن رو داشته باشند...ای آقاااااا...نه اینجور مسائل که از شدت ندرت و نفرت اصلن قابلیت مطرح شدن رو ندارند...بگیرید...بگیرید گوش هاتون رو که اصلن نشنوید...خدا رو شکر که ما از این مصائب و انحرافات به دوریم...الحمدلله رب العالمین
دارا همیشه میگه آدم ها دوست دارن زندگی ما و داستان زندگی ما رو بشنون. چون از طرفی دلشون غنج میزنه از شنیدن فکرهای ممنوعی که خودشون جرأت نداشتن و دیگران عملیشون کردن و براشون مثل یک سریال سرگرم کننده میشه و مهم تر از اون شدیداً احساس سپاس و شادی میکنند که این مشکلات مال خودشون نیست و ناخودآگاه قند توی دلشون آب میشه.
من ولی میگم: یک سریالی شبکه تهران پخش میکنه؛ دیدین؟؟؟
شاید برای شما هم اتفاق بیافتد
سه شب گذشته یعنی یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه، بعد از مدتها شاید نزدیک دو ماه دارا پیش من بود و خونه ی خودمون بودیم...
سه شب گذشته یعنی یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه، بعد از مدتها شاید نزدیک دو ماه دارا پیش من بود و خونه ی خودمون بودیم. خب... دارا میگه همین مدت های کم با هم بودن رو باید غنیمت بشمریم و هی خیلی شاد باشیم و خوش بگذرونیم. اما من از تصور یکی دوماه دیگه شب ها بدون دارا خوابیدن و معلوم نبودن زمان دوباره با هم بودنمون به وحشت میافتم و خرابکاری میکنم. دیشب وقتی خوابیده بود من نشسته بودم و نگاهش میکردم و هی با شدت به درگاه خدا دعا میکردم صبح نشه.
وحشت... "وحشت" نقطه ی مقابل "انس" هستش و از وقتی این مفهوم رو دریافتم وحشت های خودم رو خیلی خوبتر درک می کنم. امروز صبح دارا خوابیده بود هنوز که از خونه زدم بیرون. بعد هم رفت شمال. داره تقلا میکنه یه کار و کاسبی توی شمال راه بندازه. اگر جور بشه میخواهیم یک خونه کوچیک، توی یک جای سبز و خلوت اجاره کنیم و هی یه پامون شمال باشه و یه پامون تهران.
پی نوشت1: دیگران: حالا غلطیه که کردی و (با انصاف ترها میگن: کردین). به اینش می ارزید؟ به این تنهایی ها و به همین وحشت ها و حسرت ها. زندگی یک نفر دیگه رو هم که خراب کردی...
پی نوشت2: من: می تونین به اندازه ی انگشت های یک دست، زن و شوهرهایی رو نام ببرید که دچار کسالت و بی حوصلگی نشده باشن و هوس هوای آزاد و رهایی به سرشون نزده باشه؟
پی نوشت3: پیوست قبلی شبیه توجیه و دفاع و دلیل تراشی بود؟
همه جا میخونی و میشنوی که رواج ازدواج موقت (بخصوص در جامعه مردان متأهل) و همچنین ازدواج دوم (نیز در همان جامعه مذکور) غوغا میکنه...
همه جا
میخونی و میشنوی که رواج ازدواج موقت (بخصوص در جامعه مردان متأهل) و
همچنین ازدواج دوم (نیز در همان جامعه مذکور) غوغا میکنه و خلاصه کل ارکان
دنیا و آخرت باهاش درگیر شدن و اینکه وای وای پناه بر خدا!!! من یکی که
بعنوان یک نفر موجود انسانی اعلام میکنم قصد ندارم سر این قضیه از خودم
دفاع کنم و نمیخوام کسی رو قانع کنم و یا هرچی. واقعیتی که از من لبریزه
زندگیه منه که هی داره سر میخوره و از کاسه ی دست هام میریزه زمین و عشقم
که همچنان با سماجت و جدیت محکم محکم سرجاش مونده و من میخوام و باید زندگی
کنم. باید زندگیه خودم رو زندگی کنم.
...اما روح من یه دریاست
پُره از موج و تلاطم
ساحلش تویی و موجاش
خنجرای حرف مردم
امروز میخوام بهترین، یا با یه ذره تخفیف یکی از بهترین خاطرات زندگی مشترکمون را رونمایی کنم. سفر کربلا که بهترین روزهای عمرم بود...
امروز میخوام بهترین، یا با یه ذره تخفیف یکی از بهترین خاطرات زندگی مشترکمون را رونمایی کنم. یکشنبه ١۶ خرداد ١٣٨٩ با دارا و من و ماریا و شوهرش و مامانش رفتیم کربلا و از هر طرف و با هر چشمی که نگاه می کنم این سفر بهترین سفر زندگیم و اون روزها بهترین روزهای عمرم بودن. البته قبلش یک سری نگرانی ها واسه سفر مشترک داشتم. اینکه متعصبانه معتقد بودم باید و باید من و دارا وسایلمون رو توی یک چمدون بذاریم. چون بنظرم این عاشقانه ترین کار و البته درست ترین کار ممکن توی دنیا بود که آخرش هم نشد و من و دارا هم هر دو دیوونه، بنابراین نفری یک چمدون پر کردیم و نگرانی دیگرم هم چگونگی رفتنمون به ترمینال بود که خدارو شکر به خیر گذشت. دارا ۶ صبح تاکسی سرویس گرفت و اومد دم در خونه مامان دنبالم با هم رفتیم سمت ترمینال. من گفتم بریم ترمینال جنوب، اما به لطف خدا قبل از اینکه خیلی دور بشیم یا از مسیر پرت بشیم به خاطر مبارکم خطور کرد که نگاهی به کاغذ آدرس بیاندازم و البته مقصد ترمینال غرب بود. آدم ضایع! چه صبحی بود. ۵-۶تا بطری کوچیک (آب معدنی) شربت خاک شیر درست کرده بودم و از شب گذاشته بودم توی فریزر یخ بزنه و صبح همه رو گذاشتم توی کیف دستیم. لیموهارو جا گذاشتیم. توی اتوبوس، از تهران تا مرز و تا نجف و همه ی مدت سفر رویا بود برام. این همه مدت طولانی در کنار دارا؛ تمام مدت بهترین سفر دنیا اون هم در کنار دارا؛ خدایا ممنونم خدایا. شب توی ایلام و رد و بدل کردن اس ام اس ها با دارا تا صبح و سوسک و برق رفتن نصفه شب و وضو و نماز صبح. گرد و غبار و ماسک ها مون. دلهره ی دم مرز. سربازای آمریکایی که مردهای جوون رو میبردن جداگونه توی کانکس برای تفتیش عقاید که من و ماریا تا پسرا بیان بیرون چند تا سکته زدیم و گاری ها که اوایل فقط چمدون ها رو سوارشون می کردیم اما کم کم رودروایسی رو گذاشتیم کنار و خودمون هم سوار شدیم. یکی بدوهای خنده دار دارا و شوهر ماریا و شیطنت هاشون که یکسره میخواستن جیم بشن که برن قهوه خونه و قلیون بکشن و البته در آخر ما موفق شدیم که حرفمون رو به کرسی بنشونیم و مانعشون بشیم و هزار تا چیز دیگه
و
نجف و امیرالمؤمنین و مسجد کوفه و کاظمین و پدر امام رضا و پسر امام رضا و امام موسی کاظم و امام جواد و نماز مغرب سه شنبه مسجد سهله و کربلا و نماز جمعه کربلا و مزار دو طفلان مسلم و تل زینبیه و خیمه گاه و .. .
و
حرم و حرم و حرم و حضرت عباس و بین الحرمین
و
حسین...
اسم من پری است، اسم شوهرم دارا.
اسم من پری است. من همسر، زن، زوجه دوم دارا هستم. همسر رسمی، عقدی، دائمی اما... پنهونی!
اسم من پری است. من عاشق دارا هستم. دارا هم عاشق منه. سال٨۵ آشنا شدیم و توی همون سال هم عاشق شدیم و دیگه بهم گره خوردیم و سال ٨٨ هم عقد کردیم.
اسم من پری است. من تنهام به خیلی علت ها و حرکت میکنم چون ناچارم و دارا هم تنهاست به خیلی علت ها و حرکت میکنه چون ناچاره.