واقعن یه آدم تا کجا می تونه تحمل کنه؟ چقدر می تونه تحمل کنه؟ تا چه حدی؟ تا چه روزی؟ تا چه درجه ای؟ تا پای چی؟ تا پای جون؟ تا پای مال؟ تا پای آبرو؟ چقدر؟
اینها سوال واقعی هستن و نه استفهام تاکیدی! یعنی واقعن برام سواله که بدونم؛ نه اینکه با این سوالات بخوام تائید و تاکید کنم به گفته ی خودم.
من، دارا، زن اول... هرکدوم از ما تا کی تا چند سال، تا کجا می تونیم این شرایط سختی رو که برای ما وجود داره، تحمل کنیم؟
فعلا که توی این روزها و این ماه ها، شکل زندگیه همه مون عوض شده. یعنی در واقع زن اول زندگیه همه مون رو تغییر داده و در عین حال خودش از همه بیشتر شاکی و معترض هستش.
از همه سخت تر هم وضعیت داراست. طوری که خیلی از موهای سر و صورتش توی این مدت سفید شده. شاید من و زن اول غر بزنیم در شرایط مختلف و به دلایل مختلف؛ اما اونکه واقعن توی وضعیت بحرانی هستش داراست.
من واقعن قصد ندارم از زن اول بد بگم. فقط چیزی رو که هست میگم برای ثبت در تاریخ. زنی که مدام و هر دقیقه به شوهرش میگه من کوچکترین خیری از تو ندیدم و تو هیچ کاری توی زندگی برای من نکردی، (و این سخنان دلپذیر نه اینکه مربوط به دوره ی کنونی و هوو دار شدن باشه بلکه از اول هم بود) چنین زنی واقعن در مقابل این سوال که تو خودت برای شوهرت چی بودی و برای شوهرت چکار کردی چه جوابی داره؟
جز اینکه بگه دو تا بچه براش آوردم که همون دو تا بچه رو هم تا حالاش مریض و مضطرب پرورش داده؟! گیرم پدر دزد، معتاد، قاتل، خائن، دوزنه، اصلا مادر مطلقه، بیوه، بی سرپرست... مادر که هستی به هر حال؟ ظلم به بچه ها با این مجوز که مدام هم به شوهره بگی تقصیر توئه تقصیر توئه؟!!
مدام سرکوفت که دیگران به کجا رسیدن و تو به جایی نرسیدی! ببین فلانی ماشین چی سواره و تو چی سواری و ببین خونه فلانی چجوریه و خونه تو چجوریه و ببین فلانی چجوری با زنش حرف میزنه، ببین اون یکی چجوری از بچش عکس میگیره، ببین این یکی چجوری به زنش نگاه میکنه و مدام شکایت از همه چیز از همه چیز.
یادم میاد یک سالی مادره زن اول توی تهران یک عمل جراحی داشت و بعد از عمل به مدت یک ماه خونه ی دارا بود. بعد از اون یک ماه برادره زن اول براش یه گوشی موبایل خرید جهت قدردانی. همون زمان هم جور شد که من و دارا بریم کربلا. توی این شرایط زن اول شب و روز غر میزد که ببین پاداش تو برای تحمل این سختی چی بود (سختی پذیرایی طولانی مدت از مهمان و راحت نبودن توی خونه ی خوده آدم) و پاداش من چی بود! برای تو کربلا و برای من گوشی موبایل! اصلا قابل مقایسه نیست! تازه خانوم خبر نداشت این کربلا رفتن هم اگر پاداش به حساب بیاد برای دارا، با همراهی زنی هست که دارا بیشتر از هر زنی دوسش داره و کیفش تکمیل شده!
دارا همچنان هفته ای یک شب پیش منه. برای همین یک شب از سه روز قبلش تا سه روز بعدش زن اول باهاش قهره یا باهاش دعوا می کنه. بقیه وقت ها هم مدام حضوری و اس ام اسی و تلفنی داره تاکید میکنه که حالش خیلی بده و مدام یادآوری میکنه که قضیه براش عادی نشده و نمی تونه تحمل کنه. انگار خودش هم می ترسه از اینکه قضیه براش عادی بشه و مدام به خودش سرکوب میزنه که آروم نباشه و تلنگر میزنه که نکنه حس نفرت و حسادتش به خواب بره و نکنه آروم باشه. آخرش از همین حسادت میمیره این زن!
دارا هر دو هفته دو شب میره شهرستان. معمولا پنجشنبه صبح میرسه اونجا و شنبه ظهر هم راه میوفته به سمت تهران. فعلا بچه هامون به یک اندازه پدرشون رو دارن. اون بچه ها هر دو هفته دو شب و پسر من هر هفته یک شب. البته پیش میاد تعطیلی باشه دارا بیشتر بمونه شهرستان و یا اینکه وقتی تهرانه شبای بیشتری میاد پیش ما و تقریبا هر روز به ما سر میزنه.
اما این وضعیت برای دارا خیلی خسته کننده است. چون توی هر رفت و آمد با قطار 40 ساعت توی راه هستش. 20 ساعت رفت و 20 ساعت برگشت و این واقعن خسته کننده است. این همه هزینه روی دستش گذاشته زن اول. مالی، روحی، روانی، توانی، زمانی ولی همچنان چکش به دست میکوبه توی مغزش که تو هیچی نیستی و هیچ کاری نکردی واسه من.
حالا کاش فقط همین بود. علاوه بر این سرکوب ها، بشدت خودش را برتر میدونه از شوهرش. حالا نمی دونم این نگاه برتربین از کجا اومده واقعن. این نگاه چیه؟ فرهنگی؟ اجتماعی؟ شرایط مالی؟ شرایط خانوادگی؟ شعور خانوادگی؟ دین و ایمان به خدا؟ صبوری و تحمل؟ اخلاق خوب؟ محبت به فرزندان؟ احترام متقابل؟ رذائل و فضائل اخلاقی؟
مثلا همین خانوم خودش رو برتر میدونه از شوهرش چون شوهرش لیسانس هستش و خودش داره فوق لیسانس می خونه. حالا با چه شرایطی! شوهری که لیسانس علوم اجتماعی داره. یک رشته ی واقعن با ارزش و کاربردی. خوده خانوم چی؟
بدون در نظر گرفتن شرایط شوهرش، بدون در نظر گرفتن وضعیت شغلی شوهرش، بدون در نظر گرفتن عاطفه ی شوهرش که نمیخواد از بچه هاش دور باشه، بدون در نظر گرفتن وضعیت اجتماعی شوهرش که خانواده ش و همه دوستان و آشناهاش توی تهران هستن، بدون در نظر گرفتن رضایت شوهرش که یک سر سوزن رضایت نداشت زندگیش به شهرستان منتقل بشه، بدون در نظر گرفتن این موضوع که خودش در بدو ازدواج مردی تهرانی را به شوهری انتخاب کرده و قبول کرده که کنار شوهرش در تهران زندگی کنه، برای خودش رفته رشته ی فوق لیسانس انتخاب کرده توی همون شهرستان محل زندگیه پدر و مادرش که حالا مثلا چی که لیسانس شیلات رو فوق کنه با منابع دریایی یا نمیدونم زمینی یا چی! خیلی مفید و کاربردی برای زندگی که واقعن جای فخرفروشی هم داره! خونه هم واسه خودش گرفته و رفته نشسته اونجا. شوهره هم بهش گفته بوده من نمیام شرایطش رو ندارم که بیام. هر روز هم دعوا که باید بیای شهرستان زندگی کنی.
یک سری گفت توی شرایط ضمن عقد اومده که زن می تونه شهر محل زندگیه خودش رو انتخاب کنه. دارا هم گفته بوده باشه من حرفی ندارم. هر شهری میخوای زندگی کن ولی هیچ جا گفته نشده که زن می تونه مرد رو هم مجبور کنه برای زندگی بره به همون شهری که زن می خواد!!
قبل از اینکه زن اول قطعا و رسما ساکن بشه توی شهرستان، یه بار دارا رفته بود اونجا برای سر و سامون دادن به کارای مدرسه ی پسرش چون امسال کلاس اولی هستش. بهم زنگ زده بود و با یه حالتی که نه لزومی داشت و نه اجباری داشت براش و نه اصلا جاش بود، با انزجار شدید میگفت وای چقدر از زندگی کردن توی این شهر متنفرم! هیچ چیزش با من نمی سازه.
دارا یه عادتی داره که هیچوقت از هیچکس بد نمیگه و اصلا اهل غیبت نیست. اگرم از کسی جلوش بد بگی اونقدر خوبی ازش میگه و ازش دفاع میکنه که دیگه حالت بد میشه. مخصوصن تحمل نداره من از زن اول یا زن اول از من بد بگه. اصلا بی منطق میشه و گوشاش کر میشه انگار.
خیلی کم پیش میاد دارا حرفی از دهنش دربیاد. مثلا یکی دوبار بهم گفت هدف اصلی ازدواج برای هر انسانی چه زن چه مرد رسیدن به آرامش هستش و من چون با زن اول اصلا به آرامش نرسیدم اومدم سراغ تو.
پنجشنبه دارا پیشم بود. خیلی کلافه و خسته بود. میگفت از صبح یجوری هستم. انگار افسرده و خسته م از زندگی. وقتی زندگی مورد پسند آدم نباشه و چیزی رو که آدم میخواد بهش نده، آدم اینجوری میشه. انگار دلش نمیخواد از توی تخت بیاد بیرون. فقط دلش می خواد بخوابه.
بهش گفتم برات یه جعبه کمک های اولیه خریدم که شامل 15 وسیله ی ضروری و پیشرفته هستش و ابعادش هم کوچیکه میتونی بذاریش توی کوله پشتی ت. فکر کردم توی رفت و آمدت توی قطار شاید بهش احتیاج داشته باشی و لازم باشه که همراهت باشه.
دارا گفت: پری از کجا میدونستی! من خودم توی این فکر بودم که یه جعبه ی کمک های اولیه بگیرم برای اینکه وقتی کوه میرم یا برای وقت هایی که توی قطار هستم همراهم باشه!
گفتم: خب تو زنی داری که خودش رو میذاره جای تو و بجای تو فکر میکنه که الان ممکنه به چی نیاز داشته باشی یا دلت بخواد چی داشته باشی و همون رو برات تهیه میکنه.
دارا گفت: پری تو بهترین زنی هستی که یه مرد می تونه داشته باشه.
منم بهش گفتم: بروووووووووووووووووووووووو...
حدود 7 شب زن اول زنگ زد. دارا جواب نداد. خطاب به من ولی زیر لب گفت: دیگه واقعن خیلی خسته شدم از کارای این زنه! دیگه چقدر آدم می تونه تحمل کنه؟
من به روی خودم نیاوردم که شنیدم چی گفته! چون هم دلش میخواست این حرف رو بزنه و هم اینکه می ترسید من بعنوان هووی اون زن سوء استفاده کنم و هم اینکه بفهمم شوهرم نسبت به هوویم چه احساسی داره.
یه مدتی که گذشت پرسیدم گفتی از چی خسته شدی؟ خندید و گفت: از این شرایط. استرس ها، گیر دادنا. واقعن یه آدم هم تحملی داره دیگه! تا یه جایی میشه تحمل کرد! دروغ میگم؟