باورم نمیشه طی 10 دقیقه امروز معاینه فنی گرفتم یعنی تا از در بیهقی برم داخل و از اون یکی درش بیام بیرون، در کل حدود 10 دقیقه شد
سال های قبل توی روزهای اول سال میرفتم و کلی شلوغی و خستگی و گرما و کلافگی بود
پارسال بد نبود اما دو تا ایراد از ماشینم درآوردن که مجبور شدیم ببریم
درست کنیم و باز برگردیم. امروز همین جوری توکل به خدایی ماشینو بردم. قبل
از اینکه برم اداره رفتم بیهقی. امروز شیفت بودم و خداروشکر شیفت پنجشنبه ام افتاد روزی که دارا تهران
نیست. خلاصه که آقاهه برگه هامو بهم داد و گفت برو کارتتو بگیر. با
خوشحالی و یه ذره انتظار و نگرانی پرسیدم: خراب نبود؟؟؟؟!!!!!
آقاهه خنده اش گرفت و گفت: نه! تعجب
کردین؟؟ گفتم نه و سریع محل رو ترک کردم. گفتم الان میگه آقا بیاین ماشین
این خانوم رو دوباره چک کنین گویا باید یه ایرادی از توش دربیاد
مهم نیست اگر ماشین مشکلی داشته باشه فقط
اینکه یه کم سختی داره و بدو بدو و اینطرف و اون طرف رفتن تا اینکه کاملن
سالم بشه و مراجعه ی دوباره برای معاینه امروز
وقتی منتظر بودم و دکترا در حال معاینه ی ماشینم بودن، احساس کردم استرس
درونم از عدد 1 داره کم کم میره بالا و میرسه به 50 و 60 و اینا
(آخرین درجه اش 100 هستش؛ من میگم!!) انقذه از دست خودم عصبانی شدم که
نگو! تصمیم گرفتم از این به بعد اینقدر الکی برای هر چیزی استرس نگیرم.
(یکی دو درصد احتمال میدم موفق بشم). به خودم گفتم خب اگه خراب بود، به درک
که خراب بود. خراب بود که بود. چرا خراب بود؟ اصلن کی میگه خراب بود؟ بله
که خراب بود!! مگه چی میشه؟ میبری درست میکنی و برمیگردونی. اینجا هم که
خلوته و دو دقیقه ای کارا تموم میشه. توی کشمش بین افکار مثبت و منفی بودم
که صدام کردن و گفتن بیا ماشینتو بردار ببر.
دلم واسه دارا تنگ شده. فردا قراره برگرده هروقت دارا میره
مأموریت، دوباره اس ام اس بازی شبانه و تلفن حرف زدنای عشقولانه و اینا
شروع میشه و ما رو میبره به حس و حال روزهای اول عاشقیمون
البته همیشه هم اینطور نیست و الان هردوتائیمون خیلی فرق کردیم و رابطه
مون به بلوغ رسیده. نه اینکه یه رابطه ی رشد یافته نباید قربون صدقه و
عاشقی داشته باشه. اما دیگه همه چیز محدود به همینا نیست و البته برای هیچ
کدوم از طرفین هم دیگه فقط همین، قانع کننده و رضایت بخش نیست و خیلی کارای
بیشتر و مهم تری دارن. اما گاهی برگشتن به دوران نومزد بازی و عشقولانگی،
هم لازمه و هم لذت بخش
دیشب که با دارا حرف می زدم، همش برام شعر میخوند
بهم میگه قورباغه ها دارن عاشقی میکنن؛ گوش کن! و گوشی رو گرفت نزدیک تا منم صدا رو بشنوم
هر دفعه زنگ زد فقط 3000 بار گفت جات خالیه.
اون روز که رفتیم خونه ی خواهرم احوالپرسی، پسر خواهرم یک میز عسلی گذاشت جلوی دارا. با اینکه روی مبل جا بود، من نشسته بودم روی زمین پایین پای دارا. در کل مرض دارم و نمی تونم مثل بچه آدم رفتار کنم و خانوم باشم در ضمن اگر زشته که جلوی برادرم و شوهرخواهرهام بشینم توی بغل دارا،
حداقل می تونم پایین پاش بشینم و کانکشن رو حفظ کنم؛ مگه نه؟ خب... اونقدر
روم زیاد هست که جلوی خانوم ها، مامانم، خواهرهام، ماریا و ... برم بشینم
توی بغل دارا (بغل دارا یعنی اینکه بشینم کنارش و دست هام رو دور بازوهاش حلقه کنم یا سرم رو بذارم روی شونه اش) و گاهی وقتها هم هی بوسش کنم
اما دارا هی بهم تشر میزنه که: زشته پری نکن! اونا خجالت میکشن. اینو گفتم که بدونین دارا هم
توی رو داشتن، دست کمی از من نداره و نگران معذب شدنه بقیه است. اونی که
گفته مردها مثل گربه عاشق نوازش هستند خیلی راست گفته! البته دارا همیشه هم اعتراض نمیکنه؛ چون ترجیح میده از بوسه و نوازش من لذت ببره تا اینکه نگران واکنش بقیه ها باشه
هرچند که فکر میکنم این قضیه دیگه برای بقیه عادی شده
اما مامانم همیشه دعوام میکنه!
شایان ذکر است همون روز خونه ی خواهرم، دیدم داداشم بشقاب میوه اش روی
پاشه و وضعیت راحتی نداشت. از هوشم استفاده کردم و خودم رو شیرین عسل کردم و
جلوی همه پسر کوچیکه ی خواهرم رو صدا کردم و گفتم: عزیزم این میز رو بذار
جلوی دایی! خیلی دلم میخواست کسی چیزی نگه و مخالفتی نکنه. خوشبختانه هیچ
کس هم چیزی نگفت و خواهرزاده ام، میز رو از جلوی دارا برداشت و گذاشت جلوی داداشم. نتیجه رضایت بخش بود. مطمئن بودم دارا هم ناراحت نمیشه و با این کارم موافقه و بعدن که با هم حرف زدیم، گفت که اونم از این کارم راضی بوده و کار خوبی کردم.
صبح که داشتم این پست رو می نوشتم، ساعت 11 و نیم زنگ زدم به دارا. بعد از احوالپرسی یوهو شاکی شد که: تو چرا الان زنگ زدی به من؟ یکّه خوردم و گفتم: چی شده؟ جلسه داری؟ خودت میخواستی زنگ بزنی؟ گفت: نخیر میخواستم سورپریزت کنم بهت نگم الان دارم میام تهران. خندیدم و گفتم: خب پس چرا گفتی؟ مثل آدمای بی خبر از همه جا گفت: نمی دونم...
قبلش خواهرم زنگ زد و بهم گفت: رادیو الان گفت برنامه ی دارا اینا دیشب تموم شد. گفتم نخیر! دارا گفته جمعه تموم میشه. وقتی اومدم خونه و گفتم دارا توی راهه و داره میاد، خواهرم گفت: دیدی گفتم!!! ولی تو باور نکردی. گفتم: من حرف دارا رو باور میکنم نه حرف تو رو. خواهرم گفت: رادیو گفت بابا!!! گفتم: من حرف دارا رو باور میکنم نه حرف رادیو رو...
آخ جان
تو از راه میرسی پر از گرد و غبار
تمومه انتظار میاد همرات بهــــــــــــار
چه خوبه دیدنت چه خوبه موندنت
چه خوبه پاک کنم غبارو از تنت
غریبه آشنا دوستت دارم بیا
میشینم میشمرم روزا و لحظه ها
تا برگردی بیای بازم اینجا
چه خوبه سقف مون یکی باشه با هم
بمونم منتظر تا برگردی پیشم
تو زندونم با تو من آزادم...
بقیه ی پنجشنبه رو: بعـــــــــــــــدن می نویسم؛ چون هنوز نصمش مونده! نصم، نصف غلطه ها!!! نصـــــــــم، تکرار کن!
بقیه ی پنجشنبه: دارا ساعت ۵ رسید تهران و خوابید تا ٩ شب و بعد هم پاشد شام خورد و باز خوابید. صبح جمعه هم تا ١١ و نیم خوابید و ظهر ناهار رفتیم خونه ی مامانم. داداشم هم تنها اونجا بود بدون زن و بچه هاش و داداشم و دارا چند ساعت داشتن به کابینت های مامان ور میرفتن تا یخچال جدیدش رو جا بدن. عصر جمعه با دارا رفتیم و برای مامانامون کادو خریدیم؛ کادوی روز مادر و همین.
گاهی سعی می کنم چیزای خوبی که حالم رو خوب می کنند رو مدام برای خودم یادآوری کنم تا حالم خوب بمونه. مثلن اینکه ما توی این دنیا موندنی نیستیم و همه ی این بازی ها به زودی تموم میشه. این موضوع خیلی حالم رو خوب میکنه اما چه کنم که مدام یادم میره.
شاید بعضی ها صداشون دربیاد که پری چقدر شعار میدی. اول اینکه مگه یادآوری موارد حال خوب کن بده؟ شاید شما هم بخونین و کوتاه زمانی بچرخین (چرخش از نوع حرکات موزون!) و شاد باشین؛ بیایید شادی هایمان رو قسمت کنیم باباجونم. بعدشم من خودم مجبورم. (همه ی ما مجبوریم! این هم از مواردیه که مثل یک گلدون نیاز به رسیدگی داره) مجبورم مدام بصورت فعال و پویا، خوب و درست زندگی کردن رو به خودم یادآوری کنم. هم ذهنی و هم عملی؛ وگرنه درّه است و سقوط... فرو رفتن توی باتلاق افسردگی و پوچی و کسل بودن و این طرف و اون طرف افتادن و ناامیدی و داشتن احساس بی کفایت بودن سخت نیست؛ مگه نه؟
آدمی که نخواد خوب زندگی کنه، توی هیچ شرایطی، حتی اگر بهترین و ایده آل ترین شرایط از نظر خودش باشه هم نمی تونه زندگی کنه و خوب زندگی کنه. چند وقت پیش یه دختری نامه داده بود به این برنامه های تلویزیونی که من ١١ ماهه هر روز دارم نماز جعفر طیار رو می خونم ولی حاجتم رو نگرفتم. حاجتش هم این بود که ازدواج کنه. خانومه بهش میگفت تو از چی ناراضی هستی؟ از خدا؟ طلبی داشتی که بهت نداده؟ اصلن مگه خوشبختی و کمال فقط محدود به ازدواجه؟ تو همه ی کارات رو تعطیل کردی و هی بصورت وسواسی انرژیت رو گذاشتی روی یک نماز. خانومه کارشناس میگفت چنین آدمی اگر ازدواج هم کنه باز شاکیه و میگه: ببین!! همه شوهر دارن ما هم شوهر داریم!!!
این موضوع و قبل از اون چند تا موضوع دیگه یقین منو محکم تر کرد که رنگ و آب زندگیه ی ما کاملاً و مطلقاً بستگی به خودمون داره. بستگی به خودمون، حالمون، نگاهمون و عقیدمون. خلاصه اینکه قانع بودن و راضی بودن و تلاش برای ساختنه (حتی از هیچ) که به ما احساس خوشبختی میده.
با خودم فکر می کنم من از کدوم کارهای دارا حرص می خورم و یا کدوم بخش هایی از زندگیم برام ناخوشاینده. بعد توی ذهنم حساب کتاب می کنم و این مشکلات و نابسامانی ها رو حل میکنم و بعد به پری ِ بدون مشکلات ِ موجود در اون حالت، نگاه میکنم. می بینم اون پری ِ جدید باز یه جوری سرش رو کج کرده و قیافه اش تلخ و شاکی و عبوسه و وایساده وسط اتاق و چپ چپ بهم نگاه می کنه. ای بابا! تو چته پری؟ دیگه چه مرگته؟ دیگه چی میخوای؟ اصلن بنظر من تو اگر زن دوم هم نبودی و مشکلی هم نداشتی و همه چیز از نظرت اوکی بود، باز یه چیزی پیدا می کردی برای غر زدن و ناراضی بودن. دارا کنارت نیست میگی چرا نیست، خسته شدم!! دارا کنارت هست میگی چرا هست، خسته شدم!!
اینطوری فایده نداره. باید همه چیز رو از درون درست کرد. دنیا قرار نیست چیزی به تو بده و یا شرایط زندگی ِ یه پرنسس رو برای تو فراهم کنه. اما تو خودت میتونی پادشاهی کنی اگر فقط اون افکار دیوونه ات رو درست کنی. راضی باش به چیزی که هست و مطمئن باش آدم شاکی و نق نقو توی بهترین شرایط هم راضی نمیشه و همیشه چیزی برای غر زدن و نکات قانع کننده ای برای ناراضی بودن پیدا می کنه.
در این بین امید هم خیلی مهمه. امید بنظرم یعنی به هیچی بسته و وابسته نباشی. امید یعنی اگر برسی به هیچ و صفر هم باز از پا نیفتی. گاهی فکر میکنم اگر من دارا رو نداشتم، خانواده ام رو نداشتم، شغلم رو نداشتم، آرامش و آسایش و امنیت نداشتم، اگر هیچی هم نداشتم، باز خدا هست که یه آرامش و یه غذایی برای جسم و روح من بفرسته. حتی اگر یک کولی بی خونه ی بی آشیونه باشم با یه کت بلند و موهای ژولیده پولیده و صورت تاریک و چشم های روشن، بدون هیچ پشتوانه ی اجتماعی و مالی و خانوادگی، باز هم نباید ناامید باشم و می تونم بلند شم و یک زندگی استثنایی برای خودم بسازم.
امیدوارم خدا کمکم کنه در عمل هم مثل نظریاتم باشم.
پی نوشت١: دیشب بعد از مدت ها با دارا توی خونه ی خودمون خوابیدیم. آخرین بارش ١۶ فروردین بود و دیشب ٢۵ اردیبهشت که فقط هم همون دیشب بود. امروز دارا رفت مأموریت تا آخر هفته. امیدوارم موفق باشه و منم آروم باشم.
پی نوشت٢: لذت بردن از موسیقی گروه رستاک رو
از دست ندین. واقعن کارشون دوست داشتی و ارزشمنده و یک نعمت فوق العاده
است توی این دیوونه بازار موسیقی که هر جوجه ی سر از تخم درآورده ای ابرو
برداشته و چند تا خالکوبی انداخته روی تنش و صداش رو انداخته سرش. خدایا
توبَه!! من رعنا رو از همه بیشتر دوست دارم. خب به هر حال خون خونو میکشه دیگه!! آی روسیا رعنا جان..برگرد بیا رعنای..رعنا گوله رعنای..گوله سونبوله رعنای..امسال سال چاییه رعنای..رعنا تی پر می دائیه رعنای
پی نوشت٣: دو تا گلدون جدید خریدم. یه دونه یاس رازقی و یه دونه ناز رونده. دارا خیلی ذوق زده شد. گفت من با این گلا کلی نوستالژی دارم و صبحای تابستون رو به یادم میاره که بوی گلا توی حیاط می پیچید و مادربزرگ خدابیامرزم که دستش سبز بود.
مامان منم دستش سبزه. مامان من یعنی پری. کسی که دستش سبزه یعنی توی کار گل و گلکاری و پرورش گل ها خیلی ماهره و هر چی هم که میکاره میگیره.
کلیک: صلوات بر روح پاکش
خدایا! این پنجشنبه ها رو از من نگیر. اما چه کنم که ترم کم کم تا یک ماه دیگه تموم میشه و تازه بعدش هم تابستونه. هرچند دارا الان ترم هشته. اما مثل خودم باید 9 ترمه لیسانس بگیره.
امروز، روز پیک نیک بود. دانشگاه دارا بخاطر امتحان فوق لیسانس تعطیل بود. دیروز با دارا رفتیم و گوشت خریدیم برای کباب چنجه و دارایم گوشت ها رو برید (من خیلی بدم میاد به گوشت دست بزنم) و بهشون نمک و فلفل و پیاز و از این چیزا زد و گذاشتیم توی یخچال. برنج رو هم امروز بردیم با خودمون و همونجا گذاشتیم تا دم بکشه. 8 صبح دارا اومد و رفتیم لواسون و یه جاهایی خیلی بالاتر از کُند علیا و کُند سفلی و طبیعت و کوه و درخت و رودخونه و پیک نیک بازی.
من که طبق معمول حسابی سوختم و الان شدم پری لُپ گلی. یه نوار قرمز پهن الان زیر چشمامه و همش احساس میکنم تب دارم. یه کم کسلم و سردرد دارم. برای همین فکر نکنم این پست چیز خوبی از آب دربیاد.
پری، جوون تر که بود، خیلی اهل کتاب خوندن بود. مخصوصاً رُمان های ایتالیایی و آمریکای جنوبی. البته رُمان های اروپای شرقی و فرانسوی و آمریکایی رو هم خیلی دوست داشتم. رُمان های انگلیسی هم فضای خوبی داره. اما رُمان های آلمانی هیچوقت خیلی منو نکشوندن. از همه کمتر رُمان های ایرانی!! شاید یکی دو تا بیشتر از ایرانی ها به دلم ننشسته باشه. «بامداد خمار» توی دوران نوجوونی و بعد هم «من ِ او» و «انگار گفته بودی لیلی». این آخری خیلی عالی بود و اگر چاپ جدید ازش پیدا کردید، از دستش ندید.
الان که نوشتم کسلم یاد رُمان «مثل آب برای شکلات» افتام. اگر نخوندینش، یک لحظه هم درنگ نکنید. فیلمش رو هم دیدم؛ اما خیلی دوسش نداشتم. چون قیافه ی آدما، قیافه های زشت مکزیکی بود و با تخیل من همخونی نداشت.
نویسنده های آمریکای جنوبی خیلی طرفدار سبک رئالیسم جادویی هستن و منم خیلی از خوندنش لذت می برم و دلم میخواد خودم هم به همون سبک بنویسم. رئالیسم جادویی یعنی که داره مثل بچه آدم داستانش رو میگه اما داستان پٌر از ماجراهایی میشه که غیرواقعی هستن اما توی فضای کتاب تو می پذیریشون. مثلاً گابریل گارسیا مارکز و آدم های نسل به نسلی که توی کتاب «صد سال تنهایی» دُم داشتن و یا سییروای معصوم «از عشق و شیاطین دیگر» که سگ گازش گرفته بود و هاری گرفته بود ولی قدیسه شده بود و بعد از مرگش رشد موهاش متوقف نشده بود! وای که چقدر عاشق این کتاب بودم و فکر کنم 5 -6 بار خوندمش.
و یا ایزابل آلنده و «از عشق و سایه ها» و «دختر بخت» و «خانه ارواح». هرچند هالیوود گند زد به «از عشق و سایه ها» و آنتونیو باندراس قلچماق رو گذاشت جای پسرک عاشق پیشه و روزنامه نگار و ظریف و حساس کتاب! «جنیفر کانلی» هم گزینه ی خوبی برای نقش دختر کتاب نبود. این کتاب رو هم شاید 5 بار خوندم و با دیدن اون فیلم، همه ی رویاهام خراب شد!
در کل کتاب ها و فیلم هایی که درباره ی آشپزی هستند رو هم خیلی دوست دارم. از قبیل: «دختری با گوشواره مروارید» که این یکی فیلمش الحق که عالی بود و بعید بود اسکارلت جوهانسون بَل بَل بتونه به اون خوبی نقش دخترک ساده و کم حرف و محجوب رو بازی کنه؛ اما تونست! و فیلم «ژولی و ژولیا». وای دلم واسه آدمای کتابام تنگ شد...
توی داستان «مثل آب برای شکلات» نوشته ی «لورا اسکوئیول»، دختر اصلی ماجرا، طبق یک سنت دیرینه ی مکزیکی، چون آخرین دختر خانواده بود، حق نداشت ازدواج کنه و باید تا روزی که مادرش زنده بود، به مادرش خدمت میکرد و خونه رو ترک نمیکرد. از بدشانسی عاشق شد ناجور. اما برای حفظ سنت، پسر محبوبش با خواهر بزرگترش ازدواج کرد!
تیتا وقتی آشپزی میکرد، بستگی به حس و حالی که توی لحظه ی آشپزی داشت، غذاهای که می پخت هم همون حس رو به خورنده ها القا می کردن. مثلن یه بار که دلشکسته بود و گریه میکرد و آشپزی میکرد، بعد از خوردن دستپختش، همه ی مهمون ها، به شدت به گریه افتادن و هیچکس هم نمی دونست چرا داره گریه میکنه. و یک بار که بسیار حس عشقولانگی بهش غلبه کرده بود، بعد از خوردن غذا، مهمونا همه عشقولیدگیشون عود کرد و بــــــــــــــوق. خواهر خودش که حتی جرأت ابراز عشقش رو هم نداشت، با وضعیتی بسیار عشقولیده!!! از زیر دوش حموم، جلوی چشم همه پرید پشت اسب مردی که عاشقش بود و خیلی هم خوش نام نبود و همون لحظه دیگه باهاش رفت.
خلاصه که وقتی گفتم امروز برای نوشتن این
پست کمی کسلم، یاد ماجراهای کتابام افتادم. چه کرم کتابی بودم! الانم یک
کتابخونه ی خیلی گنده پر از کتاب دارم که خونه ی مامانمه و به علت کمبود جا
نبردمش خونه ی خودمون. دارا هم مثل خودم عشقه کتابه و گاهی کتابی رو که داره می خونه پنهون میکنم تا هی سرش توی کتاب نباشه و بجاش منو ببینه .
خیلی وقته کتاب نخوندم. الان دیگه خیلی در جریان نیستم توی کتابا چه خبره. اما خیلی دلم میخواد باز کتاب هایی پیدا کنم که مورد علاقه ام باشن. خیلی دوست دارم درباره ی کتاب هام بنویسم و بیشتر درباره شون خواهم نوشت. گاهی هم میگشتم فیلم های کتاب هایی رو که خونده بودم پیدا می کردم و معمولاً هم فیلم ها ناامیدم می کردن.
پی نوشت1: خبر از هم پاشیدگی زندگی دارا رو از بی بی سی شنیدین؟ سرتون رو بکنین توی زندگی خودتون شاید بتونین کمی شادی برای خودتون دست و پا کنین! بهترم هست، نه؟
پی نوشت2: دیگه به سوالی جواب نمیدم. پس خودتون رو خسته نکنید و نپرسید. اگر سؤالی دارید، آرشیو رو بخونید. حتمن جواب سوالاتون رو پیدا میکنید و اگر هم پیدا نکردید، یعنی دلم نخواسته درباره اش بنویسم، پس بیخود سرک نکشید. بیشتر از صد پُست درباره خودم و زندگیم و احساساتم نوشتم و یه تازه وارد از راه میرسه و توقع داره من به سوالاش جواب بدم. من وقت ندارم بشینم اینجا حس کنجکاوی شما رو ارضا کنم. وبلاگ راه انداختم که شادتر باشم و یک سرگرمی داشته باشم نه اینکه به این و اون جواب پس بدم و هی خودم رو توضیح بدم. تا دلتون هم بخواد سایت و وبلاگ ریخته توی اینترنت، پس چرا مزاحم من میشید؟
پی نوشت3: کامنت بی ربط نذارین. اگر دوست دارین چیزی بگین درباره ی موضوع باشه. مثلاً این دفعه درباره ی کتاب.
اول شک کردم. چیزی به کسی نگفتم. بی بی چک خریدم. مثبت شد. شنبه ششم فروردین، به محض اینکه روزهای کاری شروع شد و تعطیلات رسمی تموم شد، آزمایش دادم و باز مثبت شد. خانومی که می خواست ازم خون بگیره پرسید: بارداری؟ گفتم: نمیدونم؛ بی بی چک که مثبت بود. خندید و گفت: چشماتم مثبته.
بعد از ١٣ بدر رفتم دکتر و بعد هم سونوگرافی و خلاصه تمام مراجعات لازم رو انجام دادم. دکتر برام ١٠ روز مرخصی نوشت که استراحت کنم. از ١۶ فروردین تا ٢۶ فروردین و قرار شد چهارم اردیبهشت هم برم سونوگرافی و با جوابش دوباره برم پیش دکتر. ١٠ روز کامل خونه ی مامانم استراحت کردم و آمپول های پروژسترون زدم و مدام مراقب بودم و نگران و امیدوار.
کلی بحث و برنامه های جدید برامون ایجاد شده بود و دارا مدام سر اسم بچه با خواهرای من جر و بحث داشت. یه روز هم با دارا دوتایی رفتیم فروشگاه نیلوفر که توی یکی از بوستان های پاسدارانه، یادم نیست بوستان شش، بوستان هفت یا چند و یک سرهمی و کلاه خیلی خوشگل مشکی خریدیم که توش پُر از خرس های سفید بود. خیلی حس عجیب و تازه ای داشتیم. اسمش رو گذاشته بودیم اولین خرید مشترک واسه نی نی مون.
چهارم اردیبهشت ساعت 9 و ربع وقت سونوگرافی داشتم. دارا اومد دنبالم و با هم رفتیم. از 10 روز پیش بهش گفته بودم که کاراش رو هماهنگ کنه و بتونیم با هم بریم. از قضا روز قبلش بهش خبر دادن که همون 4 اردیبهشت یک جلسه ی خیلی مهم داره. پس منو رسوند و 5 دقیقه ای باهام نشست و بعد با درد و رنج بسیار از هم جدا شدیم و دارا خودش انقدر شرمنده بود که من خودم شرمنده بودم شاکی بشم از رفتنش.
نیم ساعتی نشستم و نوبتم شد. در کل سه دقیقه طول کشید که همه چیز رو فهمیدم و همه ی برج و باروهایی که ساخته بودم در هم شکست. دکتر رفت بیرون تا جواب رو آماده کنه. بلند شدم. گریه مثل یک سیل خیلی خیلی شدید اومد پشت چشم هام ولی خیلی خودم رو نگه داشتم. نمی خواستم، اصلن نمی خواستم اونجا جلوی آدما اشکم بریزه. اما واقعن سخت بود با اون همه فشار، جلوگیری از ریختن اشک هام...
سونوگرافی توی ساختمان بوستانه. بین بوستان نهم و دهم. از ساختمون اومدم بیرون و دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و اشک هام مثل سیل راه افتادن. صورتم رو به طرف دیوار گرفتم و آروم آروم کنار دیوار میرفتم. نمی تونستم راه برم. زنگ زدم به دارا و اون موقع دیگه منفجر شدم. دارا بنده خدا خیلی ترسیده بود. ساعت 10 دقیقه به 10 بود و ساعت 10 جلسه اش شروع میشد. دارا هی میگفت چی شده؟ چی شده پری؟؟؟؟ فکر کرده بود چون پیشم نمونده ناراحتم. میگفت نوبتت نشد؟ نمی تونستم بگم. گوشی رو قطع کردم. چند بار زنگ زد و نتونستم جواب بدم.
خودم رو رسوندم به کوچه بوستان نهم. اونجا یک ساختمون متروکه است روبروی بیمارستان لبافی نژاد. شاید دیده باشین. اینارو میگم که اگر بعضیاتون محل رو دیده باشین، بتونم براتون درست تصویرسازی کنم. فکر کنم ساختمون بانک بوده؛ نمی دونم. اما چون مدت هاست مورد استفاده نبوده، به شدت خاک گرفته است. رفتم و روی پله های اون ساختمون نشستم و باز های های گریه. این بار که دارا زنگ زد جوابشو دادم و با هق هق وسط کلماتم بهش گفتم: خراب شد...خراب شد...خراب شد دارا....چیکار کنم؟ حالا چیکار کنم؟ دارا خراب شد... نمیذاشتم دارا چیزی بگه. دارا هم شوکه شده بود. خیلی غصه خورد و مُدام میگفت الهی بمیرم برات. مهم نیست. خواست خدا بود. بیشتر نگران من و غصه خوردنم بود.
نمی تونستم از جام بلند شم. دارا میگفت ماشین بگیر برو خونه پیش مامان. نمیخواد سر کار هم بری. نمی تونستم. یه کم همونجا نشستم و چند بار دیگه دارا زنگ زد و وقتی رفت توی جلسه هی اس ام اس میداد. بالاخره بلند شدم و ماشین دربست گرفتم و توی ماشین هم همینطور گریه می کردم. دارا با اینکه توی جلسه بود، اومد بیرون و بهم زنگ زد. نگران بود نکنه من هنوز همونجا نشسته باشم و در حال گریه باشم. بهش گفتم خیالت راحت باشه؛ دیگه ماشین گرفتم و دارم میرم خونه.
توی ماشین همچنان به گریه کردن ادامه دادم که آخر آقای راننده به صدا اومد که ببخشید خواهرم! اتفاقی افتاده؟
با حرفش بیشتر ترکیدم. خلاصه که اونقدر گریه کردم که گریه ام تموم شد و
وقتی رسیدم خونه هم دیگه گریه نکردم تا همین الان که اینجام. فکر کنم راستی
راستی اشک هام تموم شد. به غیر از فکر کنم یک بار یا دوبار که پیش دارا بغضم ترکید باز؛ شایدم اونا واسه لوس بازی بوده. آدم چی بگه والله!!!!!
آروم تر که شدم خیلی حال خوبی داشتم. با رضایت از ته قلبم گفتم: انّا لله و انّا الیه راجعون...چون یادم بود خدا فرموده بشارت بده به صابران که وقتی مصیبتی بهشون میرسه میگن ما از خداییم و به سوی خدا بازمیگردیم.میخواستم یه ذره هم که شده، شبیه حرف و توصیف خدا باشم. می خواستم مورد پسند خدا باشم. و دیگه هم خوبم و همه چیز آرومه و تو کنارم هستی و من عاشقتم ناجـــــــور...
وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَ الأنفُسِ وَ الثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ﴿۱۵۵﴾
و قطعا شما را به چیزى از [قبیل] ترس و گرسنگى و کاهشى در اموال و جانها و محصولات مىآزماییم و مژده ده شکیبایان را(۱۵۵)
الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ﴿۱۵۶﴾
[همان] کسانى که چون مصیبتى به آنان برسد مىگویند ما از آن خدا هستیم و به سوى او باز مىگردیم(۱۵۶)
أُولَئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَ أُولَئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ﴿۱۵۷﴾
بر ایشان درودها و رحمتى از پروردگارشان [باد] و راهیافتگان [هم] خود ایشانند(۱۵۷)
(ســـوره بقره)
بعدش هم که در جریان هستید خودتون. باید بقایای بارداری دفع میشد و این همون روزی بود که به همین منظور دارو مصرف کردم و توی پست درد و درمون درباره اش نوشتم و اگر با دارو نتیجه ی دلخواه حاصل نمیشد، باید میرفتم بیمارستان (ایران مهر) و بیهوشی و کورتاژ. اون روز، شادی من و دارا هم برای این بود که سونوگرافی جوابش این بود که نیازی به عمل نیست؛ اما از اونجایی که دکتر من خیلی دقیق و وسواسی هست، باز هم راضی نبود و استراحت و دارو و تاکید بر اینکه اگر وضعیتت اوکی نشه، باید بری بیمارستان.
اینکه میگفتم وضعیت روحیم بدتره و جسم و روحم دائم در حال تبادل هستند، برای همین بود.
این بود انشای امروز من. بهــــــــــــــار را توصیف کردم...
پی نوشت: شنبه که یادتونه تعطیل بود؟ دارا حدود نیم ساعت اومد پیشم. خونه ی خودمون بودم و مامانم و آبجیم هم بودن. از این نیم ساعت، نصفش رو دارا نشسته بود روی صندلی و من هم دو زانو نشستم پایین پاش و پاش رو گرفتم توی دامنم و براش ماساژ دادم. شب قبلش از اون مدلا شده بود که دیدین پشت ساق پای آدم توی خواب میگیره و انگار نفس آدم بند میاد و بعد هم تا چند روز دردش می مونه؟ دارا اونجوری شده بود و میخواستم یه کم دردش التیام پیدا کنه. اوخی... خواهرم شاکی شد: دخترمون خسته شد! چرا باید بشینه پای شما رو ماساژ بده؟ دارا مثل بچه لوسا: خب منم وقتی خسته است پاهاش رو ماساژ میدم. تازه پاهاش رو میشورم و بند کفش هاشم می بندم؛ مگه نه پری؟ حالا هی هم یواشکی به من اشاره میکنه بگو آره بگو آره. چون واقعن این کارها رو میکنه. اما میخواست من اون موقع برم توی جبهه اش تا سربلند باشه و یه وخ ضایعش نکنم.
و یک حدیث که خودم خیلی دوسش دارم: پیامبر اعظم حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند: اگر سزا می بود سجده برای غیر خدا، به زن می گفتم تا شوهر خویش را به این صورت تکریم کند...
اون روز دلم طاقت نیاورد و ساعت 6 عصر گوشیمو روشن کردم. ده دقیقه بعد دارا زنگ زد.
پری: سلام
دارا: سلام...چه عجب!!!!!!
پری (خودشو زده به اون راه!!): چی عجب؟
دارا: گوشیتو روشن کردی!
پری (هنوز توی اون راهه!!): خیلی وقته روشنش کردم.
دارا: آهااااان!!! لابد پنج دقیقه است دیگه؛ نه؟
پری: نمی دونم...
دارا: برات عجیب نیست سر کلاس نیستم؟ تا 7 و نیم باید سر کلاس باشم، یادته؟
پری: چی شده؟
دارا: دیوونه شدم!! هر چی گشتم کلاسم رو پیدا نکردم و توی بُرد هم شماره ی کلاس رو نتونستم پیدا کنم. آخر کلافه شدم و دارم برمیگردم. دارم میام پیشت.
پری: اگه دوست نداری نیا
دارا: باشه پس نمیام...
خونه ی مامانم بودم و خواهرم هم بود. بعد از قطع کردن تلفن گرفتم خوابیدم. در اتاق رو بسته بودم و حوصله نداشتم. تقریباً یک ربع بعد دارا رسید و خیلی سریع اومد توی خونه و شلوغ کرده بود که: پری؟؟؟ پری؟؟؟ مامان پری کجاست؟؟؟
اونقدر با عجله اومده بود توی خونه که خواهرم فرصت نکرده بود از آشپزخونه بره بیرون و چادر نماز مامانم رو گرفته بود جلوش و دستاش رو گرفته بود بالا. دارا فکر کرده منم و رفته طرفش که بغلش کنه. مامانم میگه بهش گفتم وای دارا جان این پورانه. پری توی اتاق خوابیده. دوباره دارا شلوغ کنان: پس خانوم من کو؟ پری کو؟ عیال من کو؟؟؟؟ پری؟؟؟؟؟
و اومد توی اتاق و با روی بسیار گشاده و اخلاق نیکو یه عالمه بوسم کرد و منو برد توی اتاق پیش بقیه. بعدش هم من و مامانم رو برد بیرون برای چند تا کار و خرید. روزهای بعدی هم هر روز صبح ها و عصرها اومد دنبالم و منو رسوند. صبح ها از خونه ی خودش، به خونه ی مامان من، به محل کار من و بعد به محل کار خودش. عصرها از محل کارش، به محل کار من، به خونه ی مامان من و به خونه ی خودش. یعنی روزی دو بار توی چهارگوشه ی شهر می چرخه دارا. حالا نه به این شدت!! خیلی چهارگوشه هم نمیشه؛ اما با این همه ترافیک که آدمو دیوونه میکنه، خیلی از این کارش شرمنده ام و خیلی خیلی بیشتر سپاسگزار...
پست قبلی پرطرفدارترین پستی بود که تا حالا نوشتم. نمی دونستم نوشتن از بگومگو اینقدر بیشتر از عشقولانه طرفدار داره. واقعن ترکوندین.
خیلی خوشحالم از اینکه این همه دوست و این همه دوست خوب دارم. تک تک تون برام مهم هستید و حواسم بهتون هست. برای همینه که دلم میخواد اگر برام می نویسین، با اسم بنویسن. اگر هم با اسم های رایج تری مثل فاطمه، مینا، مینو، مریم، سحر، بیتا، زهرا، عسل، سارا، میترا و ... می نویسین، لااقل آدرس ایمیل هم بذارین یا یک پسوند یا پیشوند تا من بشناسمتون.
و اما... امروز هم یک پنجشنبه ی با دارا داشتم و خیلی لذت بخش و آرام بخش و زیبابخش و دوست داشتنی بود و من خودم تعجب میکنم که من چرا شاکی میشم. بعد فکر میکنم خب چیزه خوب، بیشتر باشه بهتره دیگه؛ نه؟
ساعت 11 و نیم دارا زنگ زد که کلاسم تموم شده و دارم میام. 12 رسید و یک چای خورد و آبی به سر و صورتش زد و رفتیم بیرون. عکاسی کار داشتم و یه کفش هم دیده بودم که رفتیم و تک سایز بود و نشد بگیرمش. برگشتیم خونه ناهار خوردیم و نماز رو دو نفری به جماعت خوندیم و خوابیدیم تا 4 عصر. وقتی بیدار شدیم، برس سرم رو دادم به دارا که موهام رو شونه کنه. خیلی این کار رو دوست داره و من هم همینطور. ساعت 5 رفتیم خونه ی خواهر بزرگم. کمی حالش خوب نیست و برای احوالپرسی رفتیم و همه ی خواهر و برادرها هم اونجا بودن. بعد هم با دارا و من و خواهری دیگرم رفتیم مرکز خرید و من یک کیف و یک کفش خریدم که خیلیییییییی دوسشون دارم. 8 و نیم دارایم رفت و من موندم و یک عالمه قلب تپنده ی قرمز دور و برم و دل و روحی مشتاق و چشمون پلک زنونه مژه بلند...
پی نوشت1: برای شما که به اسم "یه آدم" برام کامنت خصوصی گذاشتین: حرفاتون رو قبول دارم. نگاهتون خیلی نزدیک به واقعیته زندگیه ماست. دوست دارم کامنت تون رو منتشر کنم. اما چون نخواستید، توی یک پست دیگه خودم بیشتر درباره اش می نویسم. اینو گفتم که بعدن بهم نگین متقلب!! اگر خانوم هستید، خیلی میخوام که باز هم با هم گفتگو داشته باشیم و اگر آقا هستید از لطف تون ممنونم و مایل به ادامه ی درددل نیستم. ممنونم.
پی نوشت2: لوگوی برترین وبلاگ ماه رو دیدین گذاشتم؟ طرز کارش این طوریه که روش کلیک می کنین و بعد هم روی کلمه ی vote کلیک می کنین و بدین ترتیب به وبلاگ من رأی میدین. بعد اگر این ماه، وبلاگ من به عنوان وبلاگ برتر انتخاب نشد، همه مون با هم میریم تحصن و شورش و سکوت و اعتراض و تجمع قانونی که: رای من کو؟ باباجان ور ایز مای وُت؟
پی نوشت3: من حالم خوب شد. الحمدُلله رب العالمین... قضیه عمل، تیغ جراحی و اینا نبود. توی پست بعدی درباره اش می نویسم. دعوام نکنین که شلوغش کردی آآآ... موضوع برای خودم خیلی مهم بود و هست.
نظریات خودم توی پست عشق رو رد نمیکنم؛ اما میخوام یه چیزایی بهش اضافه کنم. و همه ی اینها نظریه است و من میدونم احتمالش زیاده توی عمل و بستگی به حال و روزم، افکار و رفتار متفاوتی داشته باشم. گاهی آدم اونقدر خسته میشه که دیگه هیچ چیز براش مهم نیست...
امروز از دست دارا عصبانی هستم. از صبح موبایلم هم خاموشه. وقتی از سر کار اومدم خونه، توی فکرم از دارا پرسیدم: کجایی؟ خب الان که سر کاری. برنامه ات چیه امروز؟ میدونم ساعت 5 کلاس داری. خب بعدش هم میخوای بری خونه کنار خانواده ات؟ میخوای بری با نی نی هات بازی کنی؟ میخوای بری مهمونی؟ میخوای برات مهمون بیاد؟ میخوای بداخلاق باشی؟ میخوای خوش اخلاق باشی؟ میخوای برگردی سر کار؟ میخوای توی خیابونا بچرخی؟ میخوای با رفیقات باشی؟ میخوای تنها باشی؟ میخوای بی حوصله ی باشی؟ میخوای هیچ جا نباشی؟ میخوای با هر کسی باشی جز من؟ میخوای بی خیال عالم و آدم باشی و توی خودت باشی؟ میخوای بری کربلا؟ میخوای بری مکه؟ میخای باز تنها بری؟ شاید هم بخوای با من داد و بیداد کنی که چرا گوشیم خاموش بوده از صبح و بی خبر موندی ازم...
باشه! هرکاری میخوای بکن. هر فکری میخوای بکن. من ازت دلخورم و ازت انتظار مرهم ندارم. امروز توی یکی از این وبلاگای آدما که یادم هم نیست کجا بود، یه جمله ای توی این مایه ها نوشته بود: هنوز هم عشق قربانی ِ بی پناهه غروره. این جمله داشت شُلم میکرد. اما خوب که فکر کردم دیدم این غرور نیست. خستگیه و دل شکستگی از بی انصافی. همین الان هیچ جوری نمی تونم پیش بینی کنم ادامه ی امروز چه جوری خواهد بود. حدس می زنم طبیعی ترین نتیجه اش اینه که بدون هیچ زنگ و خبری شب بشه و فردا بشه و همینه که نفسم رو میگیره... دقم میده...
جون ندارم برای رانندگی. صبح دارا اومد دنبالم. توی راه خیلی با احتیاط و آروم شروع کردم به حرف زدن...
پری: دارا! من خیلی خسته شدم. خیلی صبرم داره تموم میشه. به نظرت توقع زیادیه که دلم داره در میاد بعد از این همه مدت یک شب سرم رو کنار سر شوهرم بذارم روی بالش؟ حرف بیخود و بی ربطی می زنم؟
دارا: آره. وقتی می دونی من نمی تونم حرفت بیخوده.
پری: خب الان میدونی چند ماهه خونه ی خودمون نبودیم؟ اومدیم زن اولت تا چند ماه دیگه هم نخواست بره شهرستان. من از این وضعیت راضی نیستم.
دیگه هرچی باهاش حرف زدم جوابم رو نداد. بغضم گرفت. دیدم داریم میرسیم به محل کارم. دلم ریخت. دستش رو گرفتم؛ اونم دستم رو گرفت. چند بار بهش گفتم باهام حرف بزن. اما باز هم حرف نزد. محکم تر دستش رو گرفتم و بیشتر گریه ام گرفت. باز هم باهام حرف نزد. همین روند ادامه داشت تا پیاده ام کرد و رفت. وایسادم وسط کوچه و نتونستم تا دور شدن ِ ماشینش چشم ازش بردارم. داشتم گریه می کردم. نمی تونستم برم توی اداره. زنگ زدم بهش...
پری: دارا چرا این رفتار رو میکنی با من؟ من باهات دعوا نکردم فقط حسم و خواسته ام رو بهت گفتم.
دارا: تو هر روز نق می زنی و غر میزنی.
پری: من هر روز نق می زنم؟ همه ی این روزها که تنهام میذاشتی غُر زدم؟ نق زدم؟
دارا: اگر هر روز میخوای این کار رو بکنی خودت با تاکسی برو. من دیگه نمیام دنبالت.
پری: حالا اولین روزی که اومدی اینو میگی؟ چون صبح منو رسوندی این حرف ها رو زدم یا چون صبرم تموم شده از این بلاتکلیفی و بی زندگی بودن؟ چرا با من بدرفتاری می کنی؟
دارا: من حرف بدی بهت نزدم.
پری: بله؛ حرف بدی نزدی. رفتار بدی داشتی که از حرف های بد بدتر بود. تو می دونی من الان هم از نظر جسمی مریضم و هم از نظر روحی ضربه خوردم و شوک بهم وارد شده.
دارا: دیرم شده. جلسه دارم. بنزین هم ندارم. (یادم رفت و یادش رفت از من کارت سوخت بگیره)
پری: آخ چرا کارت سوخت رو نبردی؟ خب؛ دور نشدی که! من میام سر کوچه بیا بگیر.
دارا: نمیخوام.
پری: خب چرا؟ یک بار هم حرف منو گوش کن.
دارا: نمیخوام. هر وقت حرف تو رو گوش کردم پشیمون شدم.
پری: خب الان این چه حرفیه این وسط؟ میخوای هیچ نکته ای و نقطه ای رو برای دل شکستن از دست ندی؟ تو هر وقت به حرف من گوش دادی پشیمون شدی؟
دارا(قاطی): من ساعت 9 جلسه دارم؛ می فهمی؟ باید برم سر کار اعصابم رو خرد نکن دیگه. صبحم رو خراب کردی!
دارا گوشی رو قطع کرد. خیلی ناراحت شدم. باز نتونستم گریه نکنم و برم توی ساختمون. بهش زنگ زدم؛ نمیذاشت حرف بزنم و باز میخواست قطع کنه. راضیش کردم که منم حق دارم توی یک رابطه ی دو طرفه تصمیم بگیرم و خواستم گوش کنه.
دارا: خب بگو
پری: فقط تو نیستی که جلسه داری و باید بری سر کار. من هم الان اول صبح با این حال زار باید برم میون غریبه ها و وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده و روزم رو اینطوری شروع کنم و کار کنم. خودخواه!!!
قطع کردم و گوشیم رو خاموش کردم تا الان...
مطمئن بودم یک ساعت بعدش زنگ میزنه و میگه غلط کردم و هیچ کدوم از حرف هام واقعی نبود و همش از روی عصبانیت بود؛ ولی من نخواستم. کاری نکرده بودم که شایسته ی عصبانیت باشم...
پی نوشت1: مواظب نظر دادن هاتون باشه. اینها جر و بحث های ساده ی زن و شوهریه و من و دارا به محض اینکه نگاهمون به همدیگه بیافته، نمی تونیم نخندیم و نپریم توی بغل همدیگه...
پی نوشت2: خوشحالم این پست به اندازه ی کافی طولانی هست که کسی حوصله نکنه بخونه؛ شاید هم نظرات، محکی باشه برای شناختنه دوستهام...
پی نوشت3: اگر دوست داشتید یه دعایی برام بکنین. دکتر گفت تا چهارشنبه وقت داری که همه ی وضعیت جسمانیت اوکی بشه وگرنه باید عمل کنی. عمل مهم نیست؛ اما اینکه پس اندازم رو بدم پاش دلم رو می سوزونه...
دوباره پنجشنبه و پری و دارا و عاشقی. حالا عاشقی که میگم خیلی ذهن تون رو پرت نکنین این طرف و اون طرف که چه ضیافتی بوده و چه نور شمع و موزیک ملایم و قلبای تیکه تیکه ی پخش شده روی در و دیوار؛ نه بابا! فقط بودن و خوب بودن و با هم بودن...
سه شنبه و چهارشنبه هم علاوه بر امروز و فردا که پنجشنبه و جمعه است نرفتم سر کار. چرا؟ مریض بودم و جای هیچ کدومتون خالی نبود. روز سه شنبه دردی کشیدم که به طرز وحشتناکی غیر قابل تحمل بود. خونه مامانم بودم و از ٧ صبح درد کشیدم و فقط داد زدم و به خودم پیچیدم و زمین رو چنگ زدم و از شدت درد هیچی نمی فهمیدم. مامانم مستأصل مونده بود که چه کنه. زنگ زد به ١١۵ اورژانس که گفتن ببرش بهش مورفین بزنن و همون موقع دارا هم توی راه بود.
دارا که اومد، لباس هام رو تنم کرد چون خودم نمی تونستم؛ اما من بازم نشستم روی زمین و مچاله شدم و دارا هم نشست روبروم و منو گرفت بغلش و تا ده دقیقه همینطور درد بود و پری بود و آغوش دارا و نوازش دست های دارا و نگرانی ِ دارا و پریشونی دارا و گرمای تن دارا و حرف های مهربونش برای آروم کردن ِ من... کمی بعد دردم آروم تر شد و به دارا گفتم فعلن نمیخاد بریم بیمارستان.
من زورقی شکستم
اما هنوز طلایی
طوفان حریف من نیست
وقتی تو ناخدایی
والاتر از شفایی
از هرچه بد رهایی
ای شکل تازه ی عشق
تو هدیه ی خدایی
با تو نفس کشیدن
یعنی غزل شنیدن
رفتن به اوج قصه
بی بال و پر پریدن
دارای عزیزم هم اون روز، یعنی سه شنبه نرفت سر کار و به رئیسش زنگ زد و گفت خانومم حالش خوب نیست و نمی تونم بیام. تا هشت شب هم پیشم بود و توی ترافیک، از این دکتر به اون دکترم برد. بعد از آخرین دکتر وقتی خیالم راحت شد که حالم خوبه و مشکلی ندارم، با خنده ی خیلی بزرگی توی صورتم که به هیچ وجه نه می تونستم کمش کنم و نه پنهونش کنم، از مطب اومدم بیرون و دارا هم که توی اتاق انتظار بود، فهمید همه چیز اوکی شده و دوتایی شاد و شنگول رفتیم بیرون.
تازه بارون شروع شده بود و ما دو تا دست همدیگه رو گرفته بودیم و از بارون و از اتفاق خوبمون ذوق کنان می رفتیم سمت ماشین. اون خیابون پیاده روی خیلی خیلی پهنی داشت که آدم ها ماشین هاشون رو هم توش پارک کرده بودن و با این حال باز هم فضای زیادی برای پیاده روی داشت و درخت هم داشت تازه. یهو دارا دست منو ول کرد و مثل پسر بچه ها بپر بپر میکرد و به جای اینکه مسیر مستقیم رو کنار من بیاد، دور تک تک ماشین هایی که پارک کرده بودن می چرخید و می خندید و سرش رو می گرفت بالا که بارون ها بخوره توی صورتش. خیلی لذت بخش بود. شادیه دارا برای سلامتیه من. همه ی دردهام از یادم رفت انگار...
هنوز هم اگر دارو نخورم، درد راحتم نمی ذاره؛ اما دیگه خیالم آسوده است و بهترم. شنبه یک آزمایش دیگه هم باید بدم و دیگه تموم...
امروز عصر با دارا رفتیم مرکز خرید اندیشه توی میدون پالیزی و دو تا از عروسک های انیمیشن ایرانی ِ شکرستان رو خریدیم؛ اســــکندر و ننه قمر ساخت چین!!!! یعنی که دارایم برای پری لوسش خرید. خیلی دلش برام سوخته اون همه دید درد کشیدم؛ هوامو داره . از یک عطرفروشی هم یک عطر خریدیم برای هدیه تولد یکی از برادرهای دارا...
پی نوشت: می خواستم این پست رو رمز دار بنویسم و همه چیز رو خیلی کامل تر توضیح بدم؛ اما هرچی با خودم فکر کردم، دیدم حوصله ی دردسرش رو ندارم.
کلیک: پرهیز زن و شوهر از جر و بحث
سلام
خوبم؛ ممنون؛ شما خوبین؟
من یه کمی حالم خوب نیست؛ البته خیلی بیشتر از یه کمی!!! تازگیا خیلی عاشق دارا شدم. روزهای خوبی با دارایم داشتم؛ هرچند نصفه و نیمه و برای تحمل و بی تابی نکردن، خیلی باید صبوری می کردم. کلی دارم توی صبوری کردن حرفه ای میشم. صبر فعال؛ می دونی صبر فعال چیه؟
با خودم تصور می کنم من یک زندانی هستم و با این خیال خودم رو آروم میکنم. به ائمه ای فکر میکنم که زندانی بودن؛ حضرت امام صادق علیه السلام، حضرت امام کاظم علیه السلام و حضرت امام حسن عسکری علیه السلام و فکر میکنم حق اونها خیلی خیلی بیشتر بوده که بهش هم نرسیدند. حق امامت و ولایت... و فکر میکنم چقدر خوبه که حتی ذره ای شبیه پیشوایانم و پدرانم باشم. البته اینها بیشتر برای دلداری دادن به خودمه و اگر یادم نره می تونه اثرگذار باشه. پس اگر قاطی کردم گیر ندین که تو که فلان، تو که بهمان. (همش باید از گیر دادنای شماها نگران باشم...ایش!!!) به این حدیث فکر میکنم که دنیا زندان مومنه (آدما: واااا!!! حالا خودت رو مومن هم میدونی؟ پری: بی اجازه ی شما؛ بله) و کتاب معراج السعادة می خونم و به بی ارزشی و بی اعتباری و گذرا بودنه این دنیا فکر می کنم و با اینا زمستونو سر می کنم...
این پاراگراف رو توی وبلاگ یکی از خواننده ها به اسم بهـــــــار خوندم و خیلی دوستش داشتم و احساس می کنم خیلی می تونم کاملش کنم. شما هم می تونین؟
می خواهم همانگونه که باشگاه میروم، در خانه مهمانداری هم کنم...همیشه دلواپس کسی باشم که متعصب است...به یک نفر بگویم که کجا میروم و کی میآیم...دلم می خواهد سبزی بخرم...همانطور که آلبر کامو میخوانم یا جیمز بلانت گوش میدهم، سبزی خورشتی را پاک کنم، بشورم، خُرد کنم و قورمه سبزی بپزم...دلم می خواهد بروم میوه فروشی و سوپر مارکت و برای خانه ام، خانه خودم خرید کنم...پیراهن مردانه اتو کنم و شعر بنویسم...درگیر قانون باشم اما سالاد درست کنم...من برای بقای زندگی ام، برای هرز نرفتن استعدادهایم و برای تصفیه روحم به فداکاری نیاز دارم...به فداکاری برای مردی که صبحها دنبال جوراب هایش میگردد!
و یک حدیث: حضرت امیرالمؤمنین امام على علیه السلام: مال و فرزند را ملاک خشم و خشنودى خدا مپندارید که این ناشى از جهل شما به امتحان و آزمایش الهى در توانگرى و قدرتمندى است.
سلام
عیدتون مبارک. ما هم عیدمون مبارکه و مانند انسان های خیلی معمولی روزگار میگذرانیم. توی این روزها خیلی سر و کارم با پرنده ها بود و توجهم رو جلب کردن. توی محل کارم، پشت سرم یک پنجره است که رو به حیاط خلوته و روی دیوار حیاط خلوت هم همه اش یاس رونده است. ما طبقه دوم هستیم بنابراین جلوی دیدمون هم دیوار نیست و آسمون آبی هم معلومه. نسیم ملایم میاد و مدام هم "سره" می خونه. خیلی لهجه ی خوندنش رو دوست دارم؛ عاشقمه! اون هفته ماریا رو صدا کردم و گفتم ماریا بدو بیا من توی بهشتم! نسیم خنک بهاری و صدای آواز پرنده و بوی یاس و سکوت و آرامش و ... خب بهشت همینه دیگه.
این مدت که خونه ی خودمون بودیم، شب ها پنجره رو باز میگذاشتیم و نسیم ملایم می آمد؛ یک شب هم که بارون میومد و بوی خاک و صدای بارون روی سنگفرش خیابون و رعد و برق و خلاصه خیلی استثنایی بود (خونه مون هم طبقه ی دومه). صبح ها با صدای گنجشک و یاکریم بیدار می شدیم. توی کوچه مون خروس و خفاش هم داریم و البته کلاغ. نمی دونم چرا کلاغ رو دوست ندارم. کلاغ می بینم انگار سوسک دیدم! انگار گربه دیدم! (در کل رابطه ی خوبی با حیوون ها ندارم). کلاغ انگار همش شومه و خبر بد داره. ٢٢ سال پیش، همین روز مادر، روزی که یکی از مهم ترین رویدادهای زندگیم رقم خورد، شب قبلش خواب کلاغ دیدم. خواب دیدم خواهرزاده ام که اون موقع ۴ - ۵ ساله بود داشت توی حیاط تاب بازی میکرد و یهو یه کلاغ بهش حمله کرد و چشم هاش رو درآورد. صبح که بیدار شدم، دیگه توی یک زندگیه جدید بودم و همه چیز از صفر شروع شد. صفره صفر...
چند وقت پیش جمعه خونه ی خودمون بودم. همسایه پایینی مون داشت ماهی درست می کرد. با خودم فکر کردم یک زندگی باید خیلی جا افتاده و جدی باشه تا بشه ماهی سُرخ کرد. شنبه با دارا رفتیم خرید. به پیشنهاد دارا دو تا قزل آلا هم خریدیم. (البته دارا از این تفکرات بی بدیل من بی خبر بود). یکشنبه عصر دارا ماهی رو توی مواد لازم خُسبوند و شب هم سُرخ شون کرد و خوردیم. خیلی حس خوبی بود. ماهی خوردن یعنی زندگی کردن!
دیشب هم برای دارایم قیمه درست کردم. خوشم میاد به غذاهام دارچین زیاد بزنم. از طعم و بوش خوشم میاد. دیروز جایزه ی روز زن رو گرفتم از دارایم. انقدر دوسش دارم که بردمش خونه ی مامانم و گذاشتمش همونجا فعلن تا همه امشب که میان، ببیننش. دیشب ساعت ٩ دارا رفت خونه ی مامانش برای عرض تبریک و منم رفتم خونه ی مامانم. دیشب برای مامانم یک دسته ی خیلی پُر و بزرگ گل میخک قرمز خریدم. امشب هم هدیه اش رو براش می برم. امشب انشالله با همه ی خواهر و برادرها خونه ی مامان من هستیم.
از هدیه گرفتنه غافلگیرانه خوشم میاد. پارسال دارا برام
گوشی موبایلم رو خرید. بعدش هم که رفتیم خرید تا برای همه ی مامان ها و
اون یکی خانوم هدیه بخریم، بازم من یه کفش بعنوان اشانتیون هدیه گرفتم سال قبلش یعنی 88 هم برام ساعتم رو گرفت که اونم خیلی دوسش دارم، عاشقشم. هرچیزی که به سلیقه ی خود دارا باشه
رو خیلی دوست دارم. سال 87 از هم جدا بودیم. سال 86 برام چند تا هدیه
گرفت. لباس و عطر و چند تا صندوقچه ی چوبی. من ولی بعد از اینکه تصمیم
گرفتم ازش جدا شم، همه اش رو رد کردم رفت. جیگرم آتیش میگیره یادم میوفته.
این کارم دل دارا رو هم خیل سوزوند و هنوز که هنوزه وقتی یادش
میوفته دلش می سوزه. اما من یه کار بد کردم. صندوقچه هام رو داده بودم به
خواهر یکی از همکارام و بعد از اینکه دوباره با دارا کانکت شدیم، ماجرا رو بهش گفتم و اونم صندوقچه هام رو بهم برگردوند و حالا دارمشون
لباس و عطر رو هم که دارا جاشون
رو پُر کرد که یه کم زخم هامون التیام پیدا کرد... خب... همین دیگه... شاد
باشین... جایزه بدین... جایزه بگیرین... تا می تونین هی دل ماماناتون رو
شاد کنین و بهشون خدمت کنین... می تونین از همین امروز شروع کنین تا آخره
عمرتون
و آقایون یادشون نره به همسرانشون بگن:
می دونم که یه وقتایی دلت می گیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوسِت دارم
و یک حدیث: رسول اکرم صلی الله علیه و آله: خداى بزرگ به زنان مهربان تر از مردان است و هیچ مردى، زنى از محارم خود را خوشحال نمى کند مگر آنکه خداوند متعال او را در قیامت شاد مى کند