گفته بودم این مدت بیشتر دلم میخواد خونه ی خودم باشم. منتها موضوع اینه که چون خونه مون تلفن نداریم در نتیجه منم اینترنت ندارم. سیم کارت ایرانسلم رو هم گم کردم و نمی تونم با مودم وایرلسم آنلاین بشم. این هفته دیگه یک خط تلفن خریدم و گفتن ظرف یک ماه میان وصلش میکنن. اما بازم موضوع اینه که اواخر آبانماه مدت اجاره خونه مون سر میاد. و اما موضوع سوم اینه که ما نمیخواهیم که از این خونه پاشیم که خب! یعنی اصلن شرایطش رو نداریم.
اون هفته بجای صاحبخونه، زنش زنگ زد که شوهرم ولایت خارجه است و منم اومدم ایران تکلیف مستاجرامون و خونه هامون رو معلوم کنم و بازبرگردم. گفتم چه حرفا میزنین! شما که پولدارین، نیازی به این پولا ندارین. گفت نه بابا! خودمم مستاجرم. گفتم بعله خب همه ی پولدارا مستاجرن؛ منتها توی پنت هاوس! شوهر شما رو که ما هر دفعه دیدیم یا با بنز اومد و یا با لامبورگینی.
بهش گفتم پارسال هم صاحبخونه ی قبلی مون گفت شما پانشین، منم زیاد نمیکنم. منتها ما نمیخواستیم و برامون سخت بود اجاره بدیم که پاشدیم. دارا گفت من از این خانومه میترسم؛ اگر شوهرش بود راحت تر بودم. اصلن از طرف شدن با زنها توی اینجور قضایا خوشم نمیاد. یکبار هم که دارا با خانومه حرف زد به دارا گفت ما بیشتر روی پول کرایه ماهانه حساب کردیم و پول پیش نمی خواهیم. بدبختی!!!
خلاصه که ما روی سایت دولت خوندم اجاره بها باید بین 5 تا 7 درصد اضافه بشه. از هر بنگاهی هم که پرسیدیم گفتن قانون امسال ما 9 درصد هستش ولی همه ی بنگاه ها این رو هم گفتن که حرف اول و آخر رو قانون دل صاحبخونه میزنه و همه چیز بستگی داره به اینکه صاحبخونه عشقش چی باشه.
بهرحال بنظرم دو طرف باید با هم راه بیاییم. چون پاشدن ما به ضرر صاحبخونه هم هست. باید طی یک ماه پول پیش رو آماده کنه و تازه دنبال یک مستاجر جدید هم باشه. ببینم خدامون چه برنامه ای برامون داره.
فعلن که دارا جان دوبای تشریف دارن. امروز ساعت 7 صبح اومد پیشم. نیم ساعت بیشتر نموند چون با تاکسی اومده بود و تاکسی دم در منتظر بود. اومده بود با من خداحافظی کنه. ساعت 11 پروازشون بود و یک نمایشگاه نمیدونم چی توی دوبای هست که اداره شون فرستاده همه شون رو اونجا. شنبه هم برمیگرده انشالله. دوشنبه هم به امید خدا آن دیگری میره شهرستانات چون والدینش دارن میرن مکه.
یک کامنتی داشتم از خانومی به اسم ناهید که: "هر وقت نوشته هاتون رو میخونم خیلی خیلی از آرامشی که در گفتن از خانوم دیگر دارین تعجب میکنم و ذهنم حسابی درگیر میشه. یکبار به خاطر دل من هم که شده بگین چه جوری انقدر با این مساله که پای زن دیگری هم در میانه راحت برخورد میکنین؟ هیچ وقت وقتی با شوهرتون نیستین، فکر نمیکنین که الان ایشون چه کاری میکنن و چه روابطی با خانومشون دارن؟ کاش یک بار میگفتین".
یعنی من قبلن در این مورد چیزی نگفتم و یا از نوشته هام معلوم نیست؟ اگه نگفتم بعدن میگم الان که دیگه خسته شدم از نشستن اینجا.
اون شب که دارا دیر کرده بود، درست حدس زدم و رفته بود گلفروشی. وقتی رسید خونه ی مامانم، من خونه نبودم و رفته بودم خونه ی خواهرم. البته مامانم و خواهرم همسایه دیوار به دیوار هستن. مامانم زنگ زد به گوشیم که پری خانوم بیا آقا دارا اومده.
وقتی رفتم خونه مامانم، دارا یک سی دی از توی ماشینش آورده بود و گذاشته بود و حین پخش موسیقی مورد نظرش، گلهایی که خریده بود بهم داد. آهنگ پنجم آلبوم "یادت باشه!" کورش صنعتی:
دوسِت دارم دوسِت دارم
عمرمو پات میذارم
همه گل های دنیا رو برای تو میارم...
الان هم دارا نیست. رفته شهرستانات عروسی. چهارشنبه رفت و امروز فکر کنم برمیگرده. عروس جدیدشون هم اسم منه. دیروز زنگ زده بود بهم میگفت آقای داماد به مامانم میگفت میخواین "پری" منو ببینین؟ و گوشی شو برده و عکس پری خودشو به مادر آقا دارای من نشون داده. دارا میگه منم هی توی دلم به مامانم میگفتم میخوای پری منم ببینی؟؟ میخوای پری منم ببینی؟
به دارا گفتم: دلم غصه دار شد. با خودم فکر میکنم چرا شوهر اون میخواد به همه نشونش بده ولی...
دارا گفت: منم میخوام ولی فعلن نمیشه.
گفتم: قوربونت برم. من از تو طلبی ندارم و اینو نگفتم که بگم تو چرا نمیگی یا نمیخوای. ولی این "فعلن" رو نمیفهمم یعنی چی و نمیفهمم فعلن چه فرقی با بعدن داره و اگه فعلن نباید بگی پس بعدن چرا باید بگی.
دارا گفت: اون تو قشنگی انگشت کوچیکه ی تو هم نیست...
سه شنبه دارا زودی از سر کار اومد و رفتیم یک عالمه ی عالمه خرید کردیم برای خونه مون. این روزا حس بهتری نسبت به خونه ام دارم و تمام هفته ی گذشته رو خونه ی خودمون موندم و جایی نرفتم.
شنبه طی یک اقدام انتحاری رفتم خیابون وزرا و 5 تا عطر خریدم. فکر کن!! کدوم آدم عاقلی این کار رو میکنه آخه؟ غیر از من البته! قبلن از جاهای دیگه عطر میخریدم اما دو تا از دوستام، نیکو و الهام بهم گفتن برو از "شقایق" بخر.
رفتم عطرفروشی شقایق. نفهمیدم چرا 200 تا آدم اونجا بودن که عطر بفروشن. با یک نفر هم کارا راه میوفته ها!! باور کنین! دو تا خانوم و 4 یا 5 تا آقا اونجا بودن.
میخواستم یک عطر برای محمد پسر داداشم بخرم که دانشگاه قبول شده. یک عطر برای دارا که سالگرد عقدمون بهش بدم. مصادف با تولد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام سالگرد عقدمونه دیگه! یادت نیست؟ همون تاریخ معروف هشته هشته هشتاد و هشت. سه تا عطر هم برای همین جنابعالی که در خدمت تونه. خیلی وقت بود که عاشق این چند تا عطر شده بودم و هی نشده بود بگیرمشون. حالا دیگه روی میز توالتم رو خالی کردم و همه چیزای دیگه رو برداشتم و فقط روش عطر چیدم؛ فقط!
یک تصمیم عالی دیگه هم گرفتم. گفته بودم که وقتی وسایلم رو از خونه ی مامان بردم، دیگه کتاب هام رو نبردم و همینطوری کتابام مونده خونه ی مامان. چند وقت پیش مامان گفت که میخواد یک کتابخونه ی جدید برای کتابای من بگیره. فکر خوبی بود؛ ولی من یوهوی یه فکر خیلی بهتر خورد به مغزم. اینکه چرا خونه ی مامان؟؟ کتابامو میبرم خونه ی خودمون.
از اون موقع خیلی ذوق زده ام و فکر اینکه خونه مون پر از کتاب بشه یوهو هیجان زده ام میکنه و میپرم هوا. دارا جانم هم کلی کتاب داره و همیشه با آن دیگری از اول زندگیشون سر کتابای دارا درگیری و جر و بحث داشتن که چرا کتاب و کتاب به چه دردی میخوره و خونه رو شلوغ کردی و کتابارو ببر بیرون و چرا باز کتاب جدید آوردی و این حرفا.
ایده مو که با دارا در میون گذاشتم، اونم خوشحال شد و گفت کتاباشو میاره خونه ی خودمون. البته نه اینکه خونه ی ما بزرگ باشه ها؛ اصلن! ولی میخوام کل یکی از دیوارها رو کتاب کنم. وای چه هیجانی؛ فکرشم شادم میکنه. تازه اینجوری انگیزه کتابخونی و کتابخری هم میره بالا.
همونطور که انتظار داشتم اون سه روز تعطیلی، دارا در کل در عدم بسر برد برای من. همه ی سهم من یه اس ام اس عاشقانه ی ظهر جمعه بود.
فردای تعطیلیا یعنی دیروز یکشنبه هم تا 7 شب هی کار و جلسه و کار و جلسه و کار و جلسه و حتی نتونستم بعد از این مدت دوری و فراق، باهاش تلفنی حرف بزنم. ساعت 7 و نیم اومد خونه مامانم و قبلشم من کلی بداخلاقی کرده بودم پای تلفن. گفت اگر میخوای به این حرفا ادامه بدی نیام. گفتم خب ادامه نمیدم ولی بدون که اصراری هم ندارم بیای!! فراموش میکنم و حرفشو نمیزنم دیگه؛ اما نمی بخشمت.
خلاصه که اومد و با خوشرویی و محبت منو بغل کرد و بوسید و گفت چقدر خوشگل شدی. با مامانم خوش و بش کرد و رفت گرفت یه گوشه مظلوم نشست. منم که مادر دراکولا!! عنق و توی ژست و دماغ بالا و عبوس! هیچ تحویلش نگرفتم. کاسه هندونه رو برداشتم و رفتم نشستم روی یک مبل خیلی دور ازش و شروع کردم به خوردن.
مامانم: آقا دارا هندونه بخورین.
من در مود وحشیگری و پاچه گیری شدید: ماماااااااااااان! نمیخوره دیگه! چای هم گفتی گفت نمیخورم. میوه هم که هر دفعه میگی میگه نمیخورم. تو هر دفعه باید اینارو تکرار کنی؟ خب با این حرفات آزارش میدی!!!!!!
تپش قلب گرفته بودم و سرم داغ شده بود.
دارا: سرش پایین و چشماش بسته و دو تا دستاش روی پیشونیش.
در حالیکه سرم رو بالا گرفته بودم و تقریبن نیمرخم به طرفش بود یه نگاه کوتاه از گوشه چشم بهش انداختم و سریع نگاهم رو ازش برداشتم. خواهرم هم اومد خونه ی مامان و با مامان نشسته بودن توی آشپزخونه؛ البته کاملن روبروی ما بودن. طبق عادتم پاهامو جمع کردم روی مبل و کنترل تی وی رو برداشتم و روی یه کانالی گذاشتم و مثلن محو فیلم شدم (اصلن یادم نیست چی بود!!) و همچنان عنق و سکوت.
دارا در اون طرف اتاق، از روی مبل اومد پایین و دوزانو نشست روی زمین و همونطوری روی دستاش و پاهاش روی زمین خزید و اومد به طرف من. چشماش دنبال نگاه من بود و زل زده بود بهم. نگاش کردم؛ با حرکت لب هاش، ولی طوری که صدا نداشت گفت خیلی دوستت دارم. من روم به آشپزخونه و دارا پشتش به آشپزخونه بود. اومد جلوتر و نشست زیرپای من و سرش رو گذاشت روی زانوهای من. دلم داشت برای پس کله اش ضعف میرفت.
نامرد شیرین!!
پرسیدم: دیروز داداشم رو توی تی وی دیدی؟ توی تشییع شهدای گمنام؟ گفت: نه! نشون داد؟ گفتم آره! تمام مدت..زنده!
بی فکر دوست داشتنی!!!
باز از خودم روندمش: بوی تنت عوض شده. رفتار جدیدی پیش گرفتی؟ یا احساسات جدید و متفاوتی داری؟ اسپری یا ادوکلن جدید میزنی؟
سرش رو از روی پام برداشت و در حالیکه بهم نگاه میکرد گفت آره خودمم امروز این حس رو داشتم.
گفتم قضیه مربوط به امروز نیست. خیلی وقته بوت متفاوت شده.
یوهو ازم دور شد و رفت وسط اتاق ولو شد. نگاش میکردم. دراز کشیدن بود و در حالیکه لب ورچیده بود عین بچه ها گفت: آخه تو بهم گفتی بوی گند عرق میدی!
گفتم: من کی بهت گفتم بوی عرق میدی؟! بوی خودت رو گفتم. هر آدمی یه بویی داره.
دیگه این دفعه نگفتم میدونی که بوی عرقت رو هم دوست دارم و برام عاشقانه است. (عذرخواهی میکنم از محضر دوستان بابت درجات چندشیت قضایا)
رفتم یه سر آشپزخونه و با خواهرم حرف زدم از ماجراهای سر کار و برگشتم اتاق و مثل دارا ولو شدم وسط اتاق. پاپوش پوشیده بودم؛ بالای سر دارا و در امتداد دارا، به یک طرف دراز کشیدم و روی انگشت های پاهامو گذاشتم روی صورت دارا.
دارا گفت: بگو مامان هم بیاد بالای سر تو دراز بکشه. بعد با لحن محکوم کننده و شعاری گفت: ما یک زنجیره ی انسانی تشکیل دادیم در اعتراض به دفن شهدای گمنام!!! یعنی که چه! باید اول میذاشتن مامانشونو رو پیدا کنن! حالا دیگه نمی تونن مامانشونو پیدا کنن!
خیلی حرفش خنده دار بود یعنی من ترکیده بودم از خنده و نشسته بودم و دلمو گرفته بودم. خلاصه که ساعت شد 8 و نیم و آقا گفت میخوام برم و من هم دیوونه شدم دیگه. کلی گریه کردم و سرش داد زدم و بهش بد و بیراه گفتم؛ خیلی زیاد. اما دارا برای اولین بار هیچی نگفت. سکوت مطلق و بعدشم گفت کاری نداری عزیزم؟ که من جوابش رو ندادم و اصلن نگاهش نکردم و اونم رفت. منم به حرص خوردن ادامه دادم.
سه دقیقه بعد یوهو دلم شور افتاد که نکنه الان برسه و دیگه نتونم باهاش حرف بزنم. سریع پاشدم و زنگ زدم به گوشیش. 7-8 بار گرفتم که یا بوق اشغال میزد یا اصلن وصل نمیشد به دلیل آنتن دهی ِ کوفت! فکر میکردم باهام حرف نمیزنه یا نمی خواد جوابمو بده یا شاید غمگین و خشن باشه. بالاخره گوشی رو برداشت و گفت عزیزم من داشتم به تو زنگ میزدم. میخواستم برات اس ام اس بزنم و بنویسم دوستت دارم اما گفتم اونطوری شاید حس خوبی بهت منتقل نکنم و میخواستم به خودت بگم.
گفتم: واقعن یک لحظه هم فکر نمیکردم بعد از این سه روز دوری و بی خبری مطلق، امشب سه چهار ساعت پیشم نمونی. دارا تو دیگه داری روح منو میکشی. من ازت دورم. حالا بگو چه اتفاقی افتاده که گفتی نمی تونم بمونم و باید برم.
دارا گفت: اتفاقی نیافتاده! قبل از اینکه برسم پیش تو، آن دیگری زنگ زد و چون توی خیابون بودم، مجبور شدم بهش بگم دارم میام خونه دیگه.
گفتم: می بینی دارا؟ زن اول تو، نه زن بدیه و نه آزاررسون و اعصاب خرد کن و زیاده خواهه. اما یک زنه. یک زن معمولی و با خواسته های معمولی و نرمال و تو این همه باید دربست در اختیارش باشی. کاش یادت میامد من هم به همون اندازه همسرت هستم. نه دوست دخترت و نه همسر موقت و نه رفیق و همکار و نه پدر و مادر و خواهر و برادرت...
دارا گفت: یه لحظه میتونی فکر کنی چرا این کار رو میکنم؟
گفتم: چرا؟ واسه اینکه آرامشت بهم نخوره و استرس نگیری دیگه!
دارا گفت: مجبور نیستی الان جواب بدی. یه کم بهش فکر کن. نه برای من و نه برای تو؛ برای ما. برای زندگی همه مون. تو همیشه عجله میکنی و همه ی کارای منو بهم میریزی.
گفتم: دارا من انحصارطلب نیستم و نمیگم تو باید فقط مال من باشی. حتی ازت عدالت و مساوات هم نمیخوام. هیچی نمیخوام اصلن. اینکه میگم گاهی سه چهار ساعت بمون پیشم که آروم بشم و روحم سیراب بشه دیگه خیلی زیاده؟؟؟
مثل همیشه دارا گفت: تو راست میگی! درست میشه.
گفتم: دیگه نمیخوام رانندگی کنم.
دارا گفت: صبح میام دنبالت.
و شب تموم شد و من یه ذره خر شده بودم که میاد؛ اما طبق معمول خواب موند و نیومد. امروز هم هربار که باهاش حرف زدم به روی خودش نیاورد.
می دونستم و گفته بود که امروز یکسره جلسه داره و خیلی شلوغه. حسم خیلی بد بود. بنظر خودم حسم لزج بود. حس بد و چندش. از اینکه این همه بد و بیراه به دارا گفته بودم، از خودم بدم میامد و اینکه او سکوت کرده بود، بیشتر حسم رو بد میکرد. از خودم و از دارا بدم میامد؛ بیشتر از خودم که با کسی که اینقدر دوسش دارم چنین رفتاری کردم و پیش خودم کوچیکش کردم. حسم واقعن لزج بود...
ساعت 11 قبل از ظهر زنگ زدم به تلفن اتاقش. با نفس نفس گوشی رو برداشت و سلام کرد و گفت همین الان یک جلسه ام تموم شد و اومدم توی اتاق. باهاش مهربون و با توجه حرف زدم و گفتم حالم از رفتار دیشبم خیلی بده.
گفت: خوب بود که من چیزی نگفتم و سکوت کردم؟
گفتم: آره. گفتم: داشتم فکر میکردم هنر نمیکنم اگر کاری کنم که تو هم برام شبیه همه ی آدما بشی. گفتم: اینجوری بهرحال بازنده ی احساسم میشم. گفتم: ولی اگر من با گریه و غصه باعث دور شدنمون میشم، تو هم با بی توجهی هات و ندیده گرفتن هات باعث دور شدنمون میشی. گفتم: خب دیگه میدونم جلسه داری، برو به کارات برسه. من فقط زنگ زدم بگم علاقه!!!
با ذوق زدگی کودکانه گفت: دروغ نگیااااااا!!!
خندیدم و خداحافظی کردم.
امشبم که قراره بیاد پیشم مثلن. ساعتم داره 8 و 30 دقیقه رو نشون میده و هنوز خبری ازش نیست. فکر کنم رفته باشه واسم دسته گل بسازه و بیاره. شایدم باز خر شدم...
امسال شد 4 سال که بابایم مرده. 28 شهریور... دوشنبه مامانم شام پزوند و به همه بچه هاش گفت بیان. دسته جمعی برای بابا قرآن خوندیم. داداشم و دارایم و بقیه پسرها بلند خوندن و ما هم آهسته همراهشون. دلتنگم. اما نمیدونم یعنی چی، یعنی چمه، دلم میخواد از خوده خوده خوده خودم بنویسم، از توی دلم و ته دلم... دلتنگ خودمم، دلتنگ دارایم، دلتنگ زندگی، دلتنگ زندگیم، دلتنگ خودم...
4شنبه با دارا رفتیم گاندی و یک عدد پابند طلای ایتالیایی خریدم. (دیدی خریدمش سمیه خانوم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!) آخه چون خیلی دوسش می داشتم. و هم اینکه دارا خیلی خوشش میاد پابند بندازم. نمیدونم این مرض طلا دوست داشتن زنها چه جور مرضی هستش؛ ولی متاسفانه منم بهش مبتلا هستم!!
دیروز و امروزم کاملن بدون دارا بود و احتمالن فردا و دیگه نمیدونم بعدش چی میشه. گاهی دارا خیلی عصبانیم میکنه و ناراحت؛ ولی دوستانم و اطرافیانم بهم میگن: مردا همه شون همینن!! یعنی مشکلاتم بخاطر نوع زندگیم نیست؛ بخاطر شباهت دارا به بقیه مردهاست.
بنا بر احتمالات زیادی 5شنبه انشاءالله میرم مشهد. البته بدون دارا. دارا گفت خانوم اولی حتمن دارایم رو به قتل عمد میرسونه اگر اونو نبره مشهد! منم نمی خواستم برم چون دارایم نبود؛ اما بعدن یه کم تصمیم گرفتم که برم و حالا منتظرم ببینم خدایم برام چه تصمیمی گرفته. خانوم اولی با این کاراش، خودش و دارا و منو آزار میده. یعنی تا 98 درصد از ماجرا خبر داره و هر چی هم میگرده چیزی پیدا نمیکنه که به دارا یا به زندگیش گیر بده و یا کمبود و ایراد و تغییرات منفی توی زندگیش پیدا نمیکنه و حتی برعکس؛ فقط داره خودشو عذاب میده.
از کربلا که اومدیم، رفیق دارا زنگ زد که میخوام بیام دنبالتون. یه کم بعدش زنگ زد که خانوم اولی اصرار کرده که منم باهات میام فرودگاه. آقای رفیق از همون عراق اعصاب من و دارا رو بهم ریخت. خلاصه که آقای رفیق خانوم اولی رو پیچوند و تنهایی اومد فرودگاه. ای کاش نیومده بود که اومدنش خیلی من و دارا رو اذیت کرد و باعث شد بگومگو کنیم. اصلن دلیلی نداشت این شیرین عسل بازی! وقتی که از اون طرف خانوم اولی هم دلش میخواسته بیاد و دلیلی نمی دیده که این آقای رفیق نخواد همراهش ببره و از این طرف من و دارا که اصلن دلمون نمیخواست بیاد و میخواستیم آخرین لحظات سفرمون رو هم کنار هم باشیم و کلی برنامه ریخته بودیم و به خواهرم گفتیم برامون شام بگیره و نسکافه درست کنه و ... خلاصه که آقا اومد دنبالمون و پیشنهاد شام ما رو هم قبول نکرد و تازه بهونه که مهمون دارم و باید زود برم (انگار زورش کردن! ما که گفتیم نیا!) و دارا هم گفت که زشته و منم دیگه با آقای رفیق میرم که برسونمش و برم؛ چون با ماشین دارا اومد دنبالمون. خدا ازش نگذره! دلم میخواست مطالبم رمزدار نبود و آقای رفیق اینا رو میخوند و میدونست این کارش هیچ وقت از دلم بیرون نمیره....
یه مدتی هم که گذشت خانوم اولی به دارا گفت: من خیلی احساس میکنم که تو یک زن دیگه هم داری و با همون زن دیگه ات رفته بودی کربلا و رفیقت هم باهات هماهنگه و برای همین وقتی اومد دنبالت منو با خودش نیاورد. عجیباً غریبا... و خیلی چیزای دیگه که دلیل بر آگاهیش به وجود دیگریست...
چرا هر چی هم فیلم "روز سوم" رو ببینم ولی خسته نمیشم و باز میشینم و نگاه میکنم؟ از فیلم های جنگی خیلی خوشم نمیاد مگر چندتاشون: "روز سوم"، "کیمیا"، "آژانس شیشه ای"، "بوی پیراهن یوسف"، و دیگه الان یادم نیست...
امروز یک غذای شاد درست کردم و اسمش رو گذاشتم غذای عاشقی. یعنی هرکسی این غذا رو بخوره عاشق شما میشه و هی زل میزنه بهتون و میگه چیکار کردی دختر!!! الان بهتون یاد میدم.
مواد لازم: سینه مرغ، هویج خلال شده، پیاز داغ، زعفران، خلال بادام، خلال پسته، برنج، زرشک
حالا چجوری درست کنیم: برنج رو که معمولی درست کنین؛ برنج سفید. فیله مرغ میخرین تمیز و مرتب یا اینکه به شوهرتون یا مامان تون یا هرکسی که زورتون بهش برسه، میگین که مرغ ها رو براتون تمیز کنه چون شما از بوی مرغ حالتون بهم می خوره و هی عق میزنین و حال همه رو بهم میزنین.
فیله ها رو همون جور خام خام ریز کنین مثل گوشت خورشتی. بعد تکه های مرغ رو یه کم تفت بدین و بعد هم بهش پیاز داغ اضافه کنین (البته اگر پیازداغ آماده نباشه، اول پیازداغ رو درست کنین و بعد مرغ رو بهش اضافه کنین؛ چون پیازداغ آماده خودش روغن داره) و نمک و ادویه دلخواه (مخصوصن دارچین فراوان) و همه رو با هم تفت بدین تا جایی که خودتون راضی بشین. آب زعفران رو که قبلن آماده کردین بهش اضافه کنین و در ماهیتابه رو بذارین تا مخلوط بپزه. ترکیب بدست اومده رو بریزین توی یک ظرف و بذارین کنار. این مرحله تمون شد.
هویج ها باید خلال باشن؛ یعنی بهتره رنده نکنین و با چاقو خلال های ریز ریز یکدست و منظم درست کنین. خلال های هویج رو هم در روغن فراوان مقداری تفت میدین که از حالت خام بودن دربیاد و خوشگل و براق بشه. حالا هویج ها هم آماده هستن و فعلن بذارینشون کنار. البته میتونین هویج ها رو هم به ترکیب مرغ و پیازداغ اضافه کنین که باهاش بپزه اما اینجوری مزه اش یه کم فرق میکنه و هویج مزه ی اصیلش رو از دست میده.
خلال بادوم و خلال پسته رو هم یه کمی تفت میدین و اونم میذارین کنار و در آخر باید زرشک رو آماده کنین. روغن رو داغ میکنین و مقداری زعفران هم بهش اضافه کنین و بعد زرشک رو که قبلن شستین و خشک کردین، بریزین توی روغن و همون لحظه که زرشک رو ریختین، ماهیتابه رو از روی آتیش بردارین و بلافاصله یک قالب یخ بندازین توی زرشک ها که همه شون چاق بشن و پوست شون کشیده بشه. البته بهتره همیشه مقداری یدک از خلال های هویج و پسته و بادوم داشته باشین که اگر مثل من حواس تون رفت یه جای دیگه یا رفتین پای تلویزیون و کامپیوتر و تلفن و کتاب و هرچیز دیگه و حاصل دسترنج تون سوخت، از مواد جدید استفاده کنین.
غذاتون الان دیگه آماده است. پلوی سفید رو خوشگل توی دیس میکشین. مرغ و هویج و پیازداغ رو با هم قاطی کنین و بریزین روی پلو و همه ی سطح پلو رو باهاش بپوشونین. میتونین یک مقدار کنجد خام هم بپاشین روی سطح این ترکیب. بعد هم زرشک و در آخر هم خلال های پسته و بادوم رو اضافه کنین. اگر خوشتون اومد بهم بگین تا طرز تهیه چند تا غذای شمالی رو براتون بنویسم. ولی این شمالی نبودا.