هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

مامان اشکامو پاک کن


نمی دونم بچه م داره وسواسی میشه یا فقط منظم و تمیز به حساب میاد. ولی بهرحال سعی می کنم یه کم مقابله کنم باهاش که به طرف رفتارای وسواسی نره. البته اگرم وسواسی باشه بچه م، در نتیجه ی تربیته خوده من و داراست. اونم بیشتر در حوزه ی تمیزی نه نظم و ترتیب.

بهش گفتم حسین بیا قرار بذاریم یه بار که قورمه سبزی داشتیم، من و بابا دستامونو بکنیم توی خورش ها و همشو بمالیم به سر و صورت تو!

حسین: چرا؟؟؟!!!

این (چرا!) دیوونه مون کرده یعنی. یعنی بجا و بیجا روزی 90 هزار بار میگه چرا. من که خودم بعضی وقتا کم میارم و چرت و پرت جوابشو میدم.

حسین یاد گرفته مثلا غذا خورده دور دهنش کثیف شده بشوره یا با دستمال پاک کنه. دماغش که آب میاد اصلا کلافه میشه. سریع باید براش پاک کنم؛ حس می کنه کثیف شده. دستاش اگه کثیف باشه به جایی نمی ماله و به چیزی دست نمی زنه تا براش بشورم.

عوضش بیا ببین اسباب بازیاش چه خبره. همه درب و داغون و ناقص و گم شده. همه ماشیناش یکی یه دونه چرخ نداره. دسته ی همه چیز شکسته. جای باطری همه اسباب بازیا خراب شده.

البته به نظر من ایراد از اسباب بازیا هم هست. همه در پیت ساخته شدن. خب بچه میخاد با اسباب بازی بازی کنه. دکور نیست که بذاره توی کمد!! اسباب بازیای خوبی هم داشته که واقعن پدرشونو درآورده ولی هنوز سالم و سرحال و مثل روز اول براش می رقصن!!

یکی از افه های حسین اینه که وقتی خودش کار بدی می کنه و خیلی زیاد گریه می کنه، بعدش میاد با همون حالت گریه میگه: مامان اشکامو پاک کن...

حالا دیشب من دراز کشیده بودم روی تخت واسه خودم. حسین هم قبلش داشت بازی می کرد. معولن یهو منو که نمی بینه، در بدر میوفته دنبالم که مامانم کجاست؟!! بعد میاد توی اتاق پیدام می کنه و در حالیکه قبلش آماده شده بود بزنه زیر گریه، یهو ذوق میکنه و با خنده و هیجان میگه: ایناهاش!! اینجا بود!! مامانمه!! دوسِت دارم مامانم!!

دیشب هم همین کارو کرد. بعد طبق معمول اومد توی بغلم خودشو جا کرد و یه کم خودشو لوس کرد و بعد گفت: مامان اشکامو پاک کن!!

گفتم: الان که گریه نکردی مامان!

گفت: هر وقت کار بدی کردم تو تنبیهم کردی و من گریه کردم، تو اشکامو پاک کن.

گفتم: باشه مامانی. اشکاتو پاک می کنم.

چند ثانیه فکر کرد و بعد گفت: نه مامان! منو تنبیه نکن! ولی همه چی برام بخر.

گفتم: باشه مامان...

یکی از معضلات مون دستشویی رفتنه منه. به این راحتیا با این موضوع کنار نمیاد. یعنی اگر قبلش باهاش هماهنگ کنم و رضایت بده خودش برم که هیچ. ولی خدا نکنه بدون خبر برم و حسین آقا هم توی مود گیر دادن باشه. پشت در دستشویی عزاداری راه میندازه. انقدر گریه می کنه که نفسش میگیره.

تازه اگرم نفسش نگیره، خودش مخصوصن ادای خفه شدن رو درمیاره که مثلن من نفسم رفت حالم بده بدو به دادم برس. چون بعضی وقتا واقعن وقتی گریه می کنه نفسش میره و رنگش کبود میشه و دقیقا تا وقتی که خودم بغلش نکنم نفسش نمیاد. خیلی هم هول می کنم اینجور وقتا. این زبل هم فهمیده من نگران میشم، الکی ادا میاره که توجه منو جلب کنه.

در ادامه ی عزاداری دستشویی، مشت مشت به در که بیا بیرون، اون تو نباش، من میخاستم با خودت بیام، توی اتاق جیش کن، بذار همه جا کثیف بشه...

2 تا 3 سالگی... سخته... لجبازی و خودمحوری... واقعن سخته.

هنوز پوشک داره حسین. 25 این ماه، دو سال و 5 ماهش تموم میشه. نمی دونم کی و چجوری شروع کنم. حس می کنم اصلن شعورش رو نداره فعلن. البته بقول مامانم شعور همه چیو داره. این یکیو فقط راه نمیاد!! مامانم بهش میگه: تو دیگه بزرگ شدی. توی دستشویی پی پی کن نه توی پوشک. حسین میگه: من کوچولوئم بابا!! بزرگ نیستم که!!

از شیطنت ها و لجبازی های بچه م گفتم. ولی در کل بچه م بچه ی خوبیه. میشه باهاش کنار اومد. حرف گوش کنه و به چیزایی که بهش یاد میدم عمل میکنه.

اصرار داره لباساشو و کفشاشو خودش بپوشه و از پله ها خودش پایین و بالا بره. تأکید هم میکنه که: مواظبم بابا! بسم الله میگم. بعد شروع می کنه بلند بلند خوندن:

بسم الله الرحمن الرحیم... قل هولله احد... الله صمد... وَل وَوَل یولد... وَوَل له کفووا احد

دارا رفته شهرستان. پنجشنبه رفت. چشم دشمنان کور و گوش دشمنان کر! ولی از دوستام می خوام که دعا کنین. دعا کنین اتفاق بدی نیوفته. نه برای من، نه برای دارا و نه برای زن اول... خانواده ی زن اول خیلی دارن به دارا فشار میارن و از طرفی هم خانواده ی خوده دارا. خیلی دارا توی فشاره. خیلی باید مقاومت کنه و بجنگه برای اینکه هیچ طرفی رو از دست نده.

روز عرفه است... دعا کنین... دعا کنین خوش خبر باشم.