کسی هست که دلش بخواد تحت تاثیر باشه؟ اونم تحت تاثیر چیزی که بدش میاد یا اصلن نمیدونه چیه!
این مطلب رو بخونید:
و این آدرس رو حتمن ببینین:
توجه کنید توی مطلب این سایت هم به همون شخصیت ضد اجتماعی اشاره شده که من هم گفته بودم. ایول پری!!
وقتی یک نفر از پرشن استت یا هر آمارگیر دیگه ای برای سایت یا وبلاگش استفاده میکنه، از هر جایی که کسی به وبلاگش رسیده باشه بهش نشون داده میشه. بعضی از وبلاگا رو (که مثلن خودم براشون کامنت گذاشتم) حتی یک بار هم قبلن ندیده بودم!!!!!!! همه ی وبلاگایی که توشون به جای من کامنت گذاشتن یادم نیست اما این پایینی ها چند نمونه است. متن کامنت ها رو ویرایش نکردم و دقیقن کپی کردم. هرچند من به بعضی از نویسنده های این وبلاگا توضیح دادم که کامنت ها کار من نیست، اما همچنان اون کامنت ها چسبیدن اونجا...
نویسنده کامنت: پری هم ازواجهم
۱٠:۴۳ ب.ظ - چهارشنبه، ۱٢ امرداد ۱۳٩٠
متن کامنت: کثافت فاحشه.ما جوونامون رو فرستادیم جلوی گلوله که شما ها زنده بمونین ومملکت رو به گند بکشید؟فکر کردید با ادای روشنفکریتون ادم شدید؟تف به روت مطمئنم حجاب درستی هم نداری
پاسخ نویسنده وبلاگ: (خصوصی برای خودم)
++++++++++++++++++++++++++
نویسنده کامنت: پری
۱۳/۵/۱۳٩٠ - ٢:۱۳ ب.ظ
متن کامنت: ننگ برتوباد که اینگونه حرمت خون شهیدان را ژایمال مینمایی
++++++++++++++++++++++++++
نویسنده کامنت: پری)هم ازواجهم(
سه شنبه 18 مرداد1390 ساعت: 14:16
متن کامنت: من نمیدوننم شما ها با چه رویی قلم میزنید .نه هنر دارین نه سواد درست حسابی.چراجمعش نمیکنی؟
پاسخ نویسنده وبلاگ:
درود.والله پری خانم گرامی،قرار نبوده و نیست که همهء کسانی که در فضای
مجازی اینترنت مطلب می نویسند مانند شما فرهیخته و با سواد و هنرمند و اهل
ذوق و خیلی چیزهای دیگه باشند،تا ما بی سوادان و بی هنران و بی خیلی چیزهای
دیگه در این فضا قلم نزنیم،ارزش والای هنر و ذوق و سواد امثال شما مشخص و
هویدا نمیشه.پس خواهش می کنم اجازه بفرمایید ما هم قلم بزنیم.راستی هنر
والا و اصلی و تخصصی شما رو هم از همین اسمی که روی وبلاگتون گذاشتید و توی
آدرس وبلاگتون هم هست میشه تشخیص داد.شرمنده که اونجور جاها پا
نمیزارم!!!!
توضیح: این وبلاگ تنها وبلاگی هست که لینکش توی وبلاگ لیلی و عماد هست!!!! و البته تبادل لینک متقابله!!!! می دونین که لیلی هم زن دومه!!!! و دیگه خودتون بفهمین منظور ایشون از "اونجور جاها" چیه!!!! من که نفهمیدم!!!!
++++++++++++++++++++++++++
نویسنده کامنت: پری
دوشنبه 3 مرداد1390 ساعت: 13:30
متن کامنت: خواهر من.ابجی کوچک من.هم کیش من هم پوشش من.حرص نخور .چادر لیاقت می خاد.من خودم قبل از تشرف به چادر خیلی مشکلات داشتم با دیدن مردای همکارم تحریک میشدم عاداتی پیدا کرده بودم که حتی ازلحاظ جسمی داشتم نابود میشدم خدا منو پیدا کرد مومنی رو سر رام قرارداد که منو ارشاد کرد الان همسر دومش هستم اون بود که چادر سرم انداخت چادر فقط محافظ جسم نیست روح منو چادر نجات داد همه عادات غلطمو دود کرد خدا توفیقت بده بیشتر ازین معجزه خدا بنویسی به وب منم سر بزن من مدیون ادمایی مثل تو هستم
++++++++++++++++++++++++++
متن کامنت: هیچ فکرکردی چرا من روز به روز سر حالتر وشادتر میشم ولی تو هی بد بیاری میاری؟فکر نمیکنی بین ادمها تفاوت هست از لحاظ لیاقت؟یه زنی دست وپا میزنه که مردش رو نگه داره اونوقت یه زن دیگه بدون هیچ تلاشی عین اهنربا همون مرد و جذب میکنه.جالبه نه؟
پاسخ نویسنده وبلاگ:
من بد آوردم؟ کدوم بدبیاری ؟ اگه منظورت حال پدرمه باید یادت بیارم که
همین اتفاق خیلی خیلی بدترش برای تو افتاده ولی سالها پیش شاید یادت رفته
باشه. نه عزیزم اینطور که فکر میکنی فکر نمیکنم... من برای حفظ شوهرم کاری
نکردم اون خودش به سمت من برگشت . من یه چیزی توی زندگیم دارم به نام آرامش
روح و وجدان که با تمام خوشی های دنیا عوضش نمیکنم. بله بین آدمها خیلی
تفاوته از نظر لیاقت من فقط مثل شما نبودم و لیاقت دومی بودن رو نداشتم
برای همین از زندگیه شوهرم اومدم بیرون و خونه و زندگی و شوهرم رو تقدیم
کردم به یه زن دیگه ولی همیشه خوبها میمونن یعنی بالیاقتها میمونن . یه
نگاه به گذشته بنداز تا سختی هایی که کشیدی یادت بیاد . خداروشکر من هنوز
پدرم رو دارم و فوت پدرت رو بهت تسلیت میگم. ای کاش تو هم یاد بگیری غم
دیگرون باعث شادیت نشه عزیزکم...
خوشحالم که هنوزم منو میخونی!
توضیح: ایشون بخاطر پاسخ بسیار دندان شکن توسط دوستان تشویق شدن و وقتی براش نوشتم این حرفای من نیست بهم گفت برو دکتر حالت بده!! می تونین خودتون برین و بخونین.
++++++++++++++++++++++++++
یه وبلاگ دیگه (نویسنده اش نخواست آدرسش اینجا باشه)
نویسنده کامنت: پری(هم ازواجهم)
دوشنبه 24 مرداد1390 ساعت: 14:45
متن کامنت: میشه جرات کنی وبا منم دوست بشی؟هیچ زنی منو قبول نداره.دارم دیوونه میشم.از نوشته هات معلومه زن مهربونی هستی شاید تو دلت جایی برای دختری که از 15 سالگی باباش مجبور به فاحشگیش کرد جا باشه
پاسخ نویسنده وبلاگ: سلام دوستم. خوشحال میشم که باهات دوست بشم. معلومه آدمه خوبی هستی
++++++++++++++++++++++++++
متن کامنت: فکر نمیکنی اگر با یک مردی که شرایط مالی بهتری داشت_هر چند به عنوان همسر دوم_ازدواج میکردی زندگی بهتری داشتی؟من همسر دوم مردی هستم ودلم به حال شماها میسوزه که در فقر دست وپا میزنین ودلتون خوشه که تنها زن شوهرتون هستین
پاسخ نویسنده وبلاگ: ذکر
خیر شما رو زیاد شنیده بودم!شما لازم نیست دلت به حال من بسوزه دلت به حال
خودت بسوزه که تو این دنیا که یه ادم منفوری از دید جامعه و اون دنیات رو
هم که با از هم پاشیدن یک زندگی از بین بردی.من با عشقم ازدواج کردم و اگر
هزار بار دیگه هم به دنیا بیام باز هم مشکلات مالی رو به جون میخرم برای یک
دقیقه در اغوش عشقم بودن.البته تو حتما چیزی از عشق نمیدونی چون یه جورایی
گفتی که به خاطر پول همسر دوم شدی!!!!!!
در ضمن همسر دوم که نه!من
میتونستم همسر اول و تنها همسر یک مرد پولدار باشم اما خودم ازدواج با عشقم
رو انتخاب کردم و گفتم گور بابای پول.الان هم پشیمون نیستم حتی با وجود
اینکه گاهی غر میزنم و اذیت میکنم.شما لطفا دلت به حال خودت بسوزه که خیلی
بیشتر مستحق دلسوزی هستی!
++++++++++++++++++++++++++
چند تا دیگه هم بود الان یادم نیست. اگه باز دیدم از اونها کسی هدایت شد به صفحه ی من و توی آمارها دیدم، کپی می کنم. فقط میگم: متأسفم...
سلام
چقدر الان هوا نصفه شبه و چقدر من هنوز دلم نمی خواد بخوابم. ساعت 3 و 10 دقیقه بامداد رو نشون میده...
امروز از دارا پرسیدم من خیلی خوشحالم اما تو تا صد سال دیگه هم نمی تونی حدس بزنی چرا... خودم سریع توضیح دادم: ولی شاید اگه صد تا مورد رو نام ببری بتونی حدس بزنی!!
از این خوشحالم که الان توی اوج گرما و داغون ترین موقع سال هستیم؛ بنابراین هر روز ازش دورتر میشیم و به اون هوای ابری و بدون خورشید و دیوونه کننده نزدیک میشیم. همون هوا که آدمو عاشق میکنه، همون حال و هوایی که یادآوری میکنه هنوز زنده هستم و هنوز میشه از زندگی و طبیعت و کتاب و نوشتن و بارون و ابر و آسمون بدون خورشید و فکر کردن و رانندگی کردن و صبح بیدار شدن و سر کار رفتن و تعامل با آدم ها لذت برد و امیدوار بود. هوای خوب، یک کاتالیزوره قوی هست که منو برسونه به بهترین احساسات...
تصمیم رمزدار نوشتنم کاملن بر اساس یک حس مردونه است. حسی که من درکش نمی کردم و واکنشم در برابرش فقط "چـــرا" بود. نمی تونست برام از علم الیقین بودن در بیاد. دارا از روز اول فقط میگفت ننویس. منم ذهنم کاملن زنونه این حرفش رو واکاوی میکرد و هیچ دلیل قانع کننده ای براش پیدا نمی کرد. دارا هم مراعاتم رو می کرد و میگفت این خوبه که یه دنیایی برای خودت داشته باشی و می دید چقدر نوشتن راضیم میکنه و بر اساس همین دلایل، مهربونی می کرد و به ادامه ی نوشتنم راضی بود.
کربلا که بودیم، وقتی در این مورد برام توضیح داد، این بار فهمیدم منظورش چیه و ذهن زنونه ام دیگه هیچ جبهه ای در برابر حرفاش نگرفت. حسش برام عین الیقین شد. اما هیچ وقت نمی تونه برام حق الیقین بشه. چون من مرد نیستم. من دارا نیستم... (از مراحل علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین خیلی خوشم میاد و اینکه اتفاقات درون و بیرونم رو باهاشون تطبیق بدم. یه جورایی میشه: آگاهی و مشاهده و تجربه و همه اش سوره ی تکاثر توی ذهنمه)
دارا این اواخر بعضی کامنت ها رو که می دید، خیلی ناراحت می شد. توی فرودگاه بغداد که بودیم، اون زمانی که می خواستیم برگردیم تهران و 4 ساعت پروازمون تاخیر داشت، دوتایی نشستیم و کامنت ها رو خوندیم. بعضی هارو تایید و بعضی ها رو پاک کردیم.
همون موقع دارا یوهو بدون مقدمه بهم گفت: یه کاری بخوام میکنی؟
پری: آره! چی؟
دارا: وبلاگتو حذف کن.
پری: باشه!
قرار شد حذفش کنم. اما برام خیلی سخت بود، خیلی. قرار شد یکی دو روز بعد بهش خبر بدم.
پری: همین جوری که نمیشه! مراسمی! تشریفاتی! چیزی!
دارا: یه جلسه دو نفره میذاریم برای همین موضوع و طی تشریفاتی خاص که دلت راضی بشه در موردش تصمیم میگریم.
باز دلم نمیامد.
پری: تو خودت حاضری وبلاگتو که از سال 86 تا حالا چیزی توش ننوشتی حذف کنی؟
دارا: نه! ولی من چرا باید این کار رو بکنم... (دلایلش منطقی بود)
چند روز بعد باز دلم راضی نمی شد.
پری: یه فکری کردم. اینکه از این به بعد رمزدار می نویسم و همه ی مطالب قبلی رو هم رمزدار میکنم؛ به جز پست هایی که چیزی درباره ی زندگی خصوصی مون ندارن. وقتی همه اش رمزدار بشه مثل اینه که دیگه اصلن نیست و حذف شده. به این موضوع هم فکر کن و اگر موافقی این کار رو بکنم.
در نهایت با همین مورد به نتیجه رسیدیم. امیدوارم باز هم مواردی پیش نیاد که مجبور بشم خودم رو بیشتر محدود کنم.
پری: اگر یک عده ای دارن بی قانونی می کنن و میان به هر دلیلی به من فحش میدن و دشمنی میکنن و نفرت شون رو ارضا می کنن، این کار درستیه که من حذف بشم؟ که من نباشم؟ که من کنار بکشم؟ که بیان و بنویسن خدارو شکر که اینترنت رو از کثافته وجودت پاک کردی! که این وبلاگ مروج فحشا بود و خداروشکر که حذف شد؟
دارا(خونسرد): اگر می تونی تو اونا رو حذف کن و اگر نه برای مراقبت از خودت، تو باید نباشی!
پری(کمی عصبی): یعنی چی؟؟ مگه شهر قانون نداره؟ الان که زمان جنگ نیست که بگم باید خودم رو توی خونه حبس کنم چون اگه برم بیرون یک عده عراقی وحشی بی رحم بهم حمله میکنن و منم نمی تونم از خودم دفاع کنم و برای حفظ خودم باید خودم رو محدود کنم. الان شرایط عادیه. امنیته!
دارا: ولی اینترنت امن نیست؛ هست؟؟؟
تا ته دلم میفهمم که دارا راست میگه و دیگه چیزی نمیگم...
الان ساعت 4 بامداد رو نشون میده. باید چای درست کنم و آماده شم برای وارد شدن به یک روز دیگه از روزه داری. خدایا کمکم کن همون شکلی باشم که تو دوست داری...بخوای نخوای فقط تو...
پی نوشت: راستی حواس تون هست که تمام مناسبت هایی که تقویم سال 90 داره برای ماه مبارک رمضان بهتون نشون میده، یه روز میوفته عقب تر! اشتباه نکنینا!! بعدن شاکی نشین که چرا نگفتی
نوشتم که کاملن یک آدم مسخ شده بودم و بدون اینکه بفهمم توی داستان هایی که آدما برام می نوشتن، نقش بازی می کردم.
قبل از عقد یک سفر با خانواده ام رفتیم شهرستان و طی اون سفر یک روز ناهار رفتیم خونه ی بابای پسره. خونه شون توی یکی از شهرهای کوچیک اطراف بود که با تاکسی 2 - 3 ساعت توی راه بودیم. چه عذابی بود برام اون مسیر... چه عذابی بود... نمی دونم با اون همه غم و هول و استرس چه طوری می تونستم هنوز زنده باشم. نمی گم اون مدت به دارا فکر نمی کردم. دلم میخواست دارا بود. دلم میخواست دارا میامد و نجاتم میداد. دلم میخواست یه نشونه ای ازش پیدا می کردم که منو از این تصمیم احمقانه ی عقد با اون آدم نجات میداد. یه نشونه فقط یه نشونه کافی بود. عقلم کار نمی کرد. تلفن دارا یادم نبود. یه شماره موبایل بی ربط ازش توی ذهنم مونده بود. قبل از اینکه بریم خونه ی اونا با ترس و لرز و دلشوره در حد بی نهایت گفتم من میرم بیرون چیز بخرم. با مامانم و داداشم و خواهرم رفته بودیم سفر. اونا توی هتل موندن و من رفتم بیرون.
سر کوچه یه تلفن عمومی بود؛ اما اونقدر از هتل دور شدم که 10 تا تلفن عمومی رو پشت سر گذاشته بودم. موبایل هم داشتم اما می ترسیدم با موبایلم زنگ بزنم. می ترسیدم پسره بفهمه. می ترسیدم داداشم و مامانم بفهمن. می ترسیدم لاگ موبایلم رو دربیارن و همه جا پخش کنن. وقتی خیالم راحت شد که به اندازه ی کافی از هتل دور شدم، رفتم یه کارت تلفن خریدم. می ترسیدم اون یارویی که ازش کارت خریدم بره به مامانم اینا بگه! بره بگه این اومد از من کارت خرید و باهاش به دارا رنگ زد! ایناهاش! از همین تلفن! خودم دیدم! دیوونه شده بودم. پشت باجه ی تلفن عمومی کارت رو گذاشتم و می لرزیدم. چند بار شماره رو گرفتم و قبل از وصل شدن و شنیدن صدای بوق قطع کردم. آخرین بار که شماره رو گرفتم حس می کردم صدای قلبم رو می شنوم بس که محکم می کوبید! صدا اومد که: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است!! یوهو انگار یه کوه سنگی بودم که متلاشی شدم. ریختم پایین! قبلش تمام روحم و بدنم از شدت استرس و هول و انتظاره کشنده منقبض بود. اما حالا تموم شده بودم انگار. خالی و بی هدف. با نگاهه خالی و پوچ... یادم اومد دارا گفته بود شماره ام رو عوض می کنم. دیگه کاملن ناامید شدم. مثل آدمی که داره غرق میشه و دیگه هیچ امیدی به نجات نداره و هیچی برای باختن نداره و دیگه دست و پا نمی زنه و تقلا نمیکنه و خودش را می سپره به غرق شدن...
تاریخ عقد ششم فروردین بود. با مامانم رفتم خیابون زرتشت و یک پارچه ی کرپ لطیف گل بهی خریدم برای کت و دامن و برای تاپ زیرش هم از همون رنگ ساتن گرفتم بعلاوه یک پارچه ی گیپور مشکی با گل های درشت برای روی اون ساتن که دالبرهای گل هاش در قسمت بالای تاپ قرار می گرفت. خیلی دوسش داشتم و به نظر خودم خیلی هم شیک بود و هنوز هم هست.
مادره اون آقا نتونست خودش رو نگه داره و همون شب عقد به صدا دراومد که آخه کی برای عقد مشکی می پوشه!! خواهراش هم عین خواهرهای سیندرلا با لب و لوچه ی ورچیده و ایش ایش واه واه نیم نگاهی به سرتاپام انداختن و سریع هم نگاه شون رو ازم گرفتن.
پارچه رو که (با پول خودم) خریدم، با مامانم رفتیم پیش خیاط و پارچه ها رو دادیم که بدوزه. خودم یک مدل براش برده بودم. (چند سال بعد دختر داییم هم همون مدل رو ازم گرفت و برای بعله برونش دوخت). اون زمان خواهر کوچیکم به خاطر شرایط زندگیش روحیه ی خوبی نداشت و کس دیگه ای هم به فکر من نبود و همه ی کارهام رو خودم می کردم و خریدهام رو خودم انجام میدادم.
مثل هر دختری شوق و ذوق اینجور چیزارو داشتم. مثل هر دختری اما نه به اندازه ی هر دختری. به جرأت میگم که یک صدم بقیه ی دخترها اشتیاق داشتم و این رو هم بهش اضافه کنید که وجود یک مرد و یک شوهر و یک آدم دیگه رو برای شروع این ازدواج به شدت توی ذهن و درون و بیرون خودم انکار می کردم و به شدت از اون آدم دوری می کردم و سعی می کردم اصلن یادش نیافتم.
صبح روز عقد رفتم حمام و بعدش خودم سوار ماشینم شدم و تنهایی رفتم آرایشگاه. آرایشگرم بهم تبریک گفت و ازم پرسید: پری جون؟ شوهرت همونه که عاشق هم بودین؟ خیلی ناگهانی و غیر قابل کنترل بغضم گرفت و خیلی احمقانه به جاش لبخند زدم و گفتم نه! حالش گرفته شد و گفت: آخی!!! انشالله خوشبخت بشین...
آرایشم و موهام خیلی عالی شده بود. وقتی اومدم خونه، خواهرام و زن داداشم دورم رو گرفته بودن و هی ازم تعریف می کردن و ازم عکش می گرفتن. توی اتاق داشتم گوشواره هامو میزدم به گوشم که خانواده ی آقای پسر از راه رسیدن. مادرش و سه تا خواهراش اومدن توی اتاق و یه سلام یخ کردن و نگاه های پایین و بالا به من انداختن و رفتن توی یک اتاق دیگه و اصلن انگار نه انگار که من هم یه نقشی توی اون مراسم دارم، در کل منو ندیده گرفتن! رفتارشون خیلی باعث تعجب خانواده ام شد.
لباس های خیلی محقر و نامناسبی پوشیده بودن و نگفته بودن موهاشونو یه سشوار ساده بکشن. خیس خیس از توی حموم اومده بودن مهمونی. مامانه الکی میگفت وای موهاشونو سشوار کشیدن ولی زیر چادر خراب شد!! من گفتم خب من براتون درست می کنم. با اون لباس و مو و آرایش، در حالیکه مهمون ها توی پذیرایی بودن، وایسادم موهای خانوما رو سشوار کشیدن! ولی در کل ناجور بودن. حالا نمی دونم همیشه همون طور بودن یا این مراسم که مربوط به تنها پسر و تنها برادرشون بود، اونقدر براشون بی اهمیت بود که اونجوری اومده بودن که انگار هول هول اومدن خونه ی همسایه!
یک روسری ساتن سفید خریده بودم که سرم کردم و یک پارچه ی چادر لطیف حریر گلدار هم از تجریش خریده بودم و داده بودم خیاط برام دوخته بود که اونم سرم کردم و رفتم توی اتاق. چقدر از اون پسر متنفر بودم! چقدر خوب تونسته بودم خودم رو کنترل کنم...
بعد از یه مدتی عاقد اومد و همه ی اون اتفاق احمقانه کلید خورد! مامانش بعد از عقد پرید مالاچ مولوچ پسره رو بوسید و یه نیم نگاه هم به من نکرد (که هنوزم مامان ساده و دل پاکه من براش سواله که این چه برخوردی بود!) کمی بعد اومد و یک گردن بند به نازکی شاخک مورچه با یک کعبه ی سیاه انداخت توی گردنم که بعدن پسره گفت این رو هم خودش وقتی چندین سال پیش رفته بوده مکه به نیت هدیه دادن به زنش خریده بوده! یک قواره چادر مشکی هم فرداش با کلی منت بهم دادن که البته بعدن هم پسش گرفتن. چقدر هی میگفتن اینو از مکه آوردیم و براشون مهم بود. خیلی خودم رو نگه داشتم که نگم حاج خانوم من همین الان 5 قواره چادر نبریده دارم که از مکه اومده!
نگم که سر خریدن حلقه چقدر با پسره دردسر داشتم که زیر بار اون سلیقه های استثنایی نرم! البته بالاخره موفق شدم حلقه ای رو که خیلی دوست داشتم بخرم. یک حلقه ی ظریف و خاص ایتالیایی با 6 تا نگین برلیان درشت. حلقه هامون تقریباً هم قیمت شدن و حلقه ی پسره حدود صد هزار تومان گرون تر. چون من اصرار داشتم حلقه اش پلاتین باشه و نه طلا. البته آقای داماد با این حلقه ی گرون پلاتین برای خودش که مبلغش رو هم من باید می پرداختم مشکلی نداشت و گیرش سر پولی بود که خودش باید می پرداخت! نمی دونم بهش گفتم یا خودم رو نگه داشتم که پسر جون من همین انگشتری که زمان دختریم میندازم دستم 2 میلیون قیمتشه؛ حالا عارم میاد واسه چیزای به این ساده ای چونه بزنم!
خیلی برام مایه ی عذاب بود که مدام بایستی بر سر مسائلی که به نظرم باید بدیهی می بودن، می جنگیدم. بدتر از سلیقه های ناجور و تزریق حس و حال شهرستانی شون، اینکه مرد نباید طلا بندازه یا وسط زن های نامحرم جلف جلف بیافته وسط و قر بده بیشتر باعث شکنجه ی روحیم بود. حالا فدای سرم که عروس رو جزئی از خانواده حساب نمی کردن و به پسرشون کادو می دادن. اصولن پیوند و آغاز مشترک معنی داشت؟؟
روز عقد، مامانم کلی سفارش میز و صندلی داده بود و شام حسابی که از رستوران اومدن و روی میزها چیدن و دسرهای مختلف که زن داداشم و دختر داییم درست کرده بودن، در مجموع شام مجلل و باشکوهی رو ساخته بود که به هیچ وجه با خانواده ی داماد و ظاهرشون و رفتارشون هم خونی نداشت.
زمان رفتن عاقد، پدر داماد سنگ تموم گذاشت و حسابی آبرو بری کرد؛ چون حاضر نبود پول عاقد رو بده، در حالیکه از قبل پسرشون قیمت رو پرسیده بود ولی باباهه حاضر نبود بده و می گفت توی شهر ما اینقدر نمی گیرن و داشت چونه می زد که مبلغ رو بیاره پایین.
البته آبرو بری ها پایان نداشت و بعد از رفتن عاقد، دایی های منو و شوهر خواهرامو بیرون کردن و پدر و مادر داماد و سه تا خواهرا افتادن وسط و دِ برقص! وای دلم میخواست بمیرم. البته هدف اصلی آقای داماد بود! شب عروسیشه! مگه میشه داماد نرقصه! چنان تهدیدی پسره رو کردم که جرأت نکرد از جاش تکون بخوره. البته هی ننربازی می کرد و با خنده های مسخره زیر زیر به من التماس می کرد که بره بیافته وسط و من از فرط حرص و نفرت فقط رومو ازش برگردوندم و از اتاق رفتم توی آشپزخونه. حالا پیرمرد جلوی یک مشت زن نامحرم افتاده بود وسط و مگه بی خیال میشد؟ یادم نیست بالاخره پسره هم رفت وسط یا نه!
وقت شام، ما رو فرستادن توی اتاق و برامون شام و شربت آوردن. چقدر احساس نفرت داشتم. فقط دلم می خواست گریه کنم و گریه هم کردم. بعد از یه مدتی به پسره گفتم: شما حس خاصی ندارین؟ به چی فکر می کنین؟ احمقانه خندید و گفت چه حسی باید داشته باشم و به شام خوردنش ادامه داد.
بعد از تموم شدنه مهمونی، پدر و مادر پسره اصرار اصرار که پسره شب بمونه خونه ی ما. یعنی داشتم سکته می زدم. نکنه مامانم خام میشد و میگفت باشه. خواهرم رو صدا کردم و گفتم یه وقت نذارین بمونه هااااا. خلاصه که به خیر گذشت و یارو رفت. اما گفتن پری فردا بیاد خونه ی پسره که من باز از زیرش در رفتم و پسره فرداش ناهار تنهایی اومد خونه ی مامانم. تمام مدت در یک فشار عصبی شدید بودم و فقط توی دلم از خدا می پرسیدم: خدایا!!! کِی میره؟؟؟؟ کِی میره؟ کِی میره؟؟؟
عصر خانواده اش قرار بود با قطار برگردن شهرشون. من بردم پسره رو رسوندم خونه اش که توی امیریه و نزدیک راه آهن بود و همون جا بود که قواره ی چادر مشکی رو با اون همه منت بهم دادن. هوق!!!!
روزهای عذابم شروع شد. اختلاف سلیقه ها و تفاهم های صفر درصدی و نفرتی که هر چی تلاش می کردم و دعا می خوندم و چله می گرفتم و به خدا التماس می کردم، عقب نشینی نمی کرد و البته طرف مقابلم هم دقیقاً هیچ تلاشی نمی کرد برای جلب محبتم. می خواست خودش رو به من ثابت کنه. در حالیکه هیچ جوره در شآن من نبود. همه چیزایی که برای اون باعث ذوق و شادی و کف زدن و غرور و افتخار بود، برای من مسخره و کهنه و بچه گانه بود.
خیلی اصرار کرد که ثبت نام کنیم بریم مکه. در حالیکه هیچ پولی نداشت و کل پس اندازش به یک میلیون نمی رسید و من میگفتم بهتره پولت رو نگه داری برای عروسی و مراسم و خونه و زندگی ِ آینده. اما به جای اینکه منطقی به حرف من حداقل فکر کنه، لج بازی می کرد. قبل از عقد طبق خواسته ی من گفته بود یه خونه نزدیکای مامانم اجاره می کنه اما حالا می گفت وقتی خونه هست چرا اجاره کنیم! همون خونه ی 40 متری طبقه ی چهارم بدون آسانسور توی امیریه رو می گفت!!
بهش میگفتم ببین هم تو رفتی مکه و هم من. خیلی مسخره است وقتی اینقدر دستت تنگه و اقدام کردی و پا گذاشتی توی زندگی مشترک، حرف مکه رفتن رو می زنی! گفتم تو با این پولی که داری حتی نمی تونی یک سرویس طلا برای عروست بخری! حالا میگی مکه؟؟ زیر بار نرفت و ثبت نام کرد. وقتی در آستانه ی جدایی بودیم، به من پیغام داد که باید بری فلان بانک چون ثبت نام مکه به اسم خودت بوده، پولش رو خودت پس بگیری و بدی به من، وگرنه من توی دردسر میافتم! (دروغ می گفت!) خدا رو شکر که خام نشدم و گولش رو نخوردم.
جمعه هام تبدیل شده بود به جمعه های سیاه و کابوس. روزای هفته سر کار بودم اما هر جمعه صبح زود آقا دم در خونه ی مامان بود و دلهره و استرسی که من از شب قبلش داشتم واقعی می شد تا عصر که بخواد بره. خیلی هم اصرار داشت که من پاشم باهاش برم شهرستان. می گفت می خوام زنم رو به فامیلامون نشون بدم. یک لحظه هم دلم نمی خواست این اتفاق بیافته و مرگ خودم رو توی این سفر می دیدیم. مامانم داشت شل می گرفت؛ اما نشستم زیر پاش و زیر پای خواهرم که چه معنی داره دختر عقد کرده پاشه بره با شوهرش مسافرت! (درحالیکه خودم اصلن به همچین چیزی اعتقاد نداشتم و ندارم!) خلاصه که قضیه از جانب مامانم منتفی شد و خیالم راحت شد. چون یارو عادت کرده بود مدام هر اختلاف نظری با من داشت، زنگ می زد به مامانم و مامانم هم خام میشد و اساسی میرفت روی اعصاب من!
در کل مدت عقد یک بار رفتم خونه ی پسره. رفتم خونه اش که شب بمونم و صبح از همونجا برم سر کار. مریض شده بود و من غافلگیرانه یه تاکسی دربست گرفتم و رفتم خونه اش که مثلن مراقبش باشم. به خیال خودم داشتم تلاش می کردم یه رابطه ی عاطفی بین مون ایجاد کنم.
چون خونه اش توی طرح بود، نتونستم با ماشین خودم برم. البته آدرس رو درست بلد نبودم و نزدیک خونه اش بهش تلفن زدم و موضوع رو گفتم. رفت از سر کوچه اش غذا گرفت که من فرداش مریض شدم با خوردن اون غذا چون واقعن افتضاح بود! البته حدس می زنم استرس و روحیه ی داغون هم در مریضی ام بی تاثیر نبوده!
من یک دختر 26 ساله جوون و ترگل و ورگل، تا صبح موندم کنار پسره و این پسر 30 و چند ساله، در تمام مدت حتی یک دست به من نزد و گرفت تخت خوابید! خیلی شوکه شده بود. برام باورکردنی نبود. یارو تو که توی عمرت زن ندیدی! یارو من که زن عقدیتم! حلالتم! در دسترستم! مال خودتم! تنهاییم! تا صبح با همیم! هیچ حسی نداری؟ یعنی یک زن هیچ حسی رو در تو برانگیخته نمی کنه؟ هیچ حسی؟ حداقل یک بوسه! یک لمس! یک نوازش! تغییرات و واکنش طبیعی یک جسم مردانه هم که صفر!!! به خودش هم گفتم. گفتم یعنی هیچ حسی نداری؟ گفتم ببین! من زنتم. ما توی خونه ی تو هستیم. تنها هستیم. تازه عقد کرده هستیم. این هیچ حسی رو در تو برانگیخته نمی کنه؟ نه توی روحت و نه توی بدنت؟ و جوابم منفی بود...
تاریخ دقیق طلاقم یادم نیست. اواخر خرداد همون سال بود؛ یعنی سال 86 که فروردینش هم عقد کرده بودیم. همون موقع که خاله جون فوت کرده بود. همون موقع که بالاخره تعطیلات 14 و 15 خرداد رسیده بود و پسره بدون توجه به مخالفت مامانم و اکراه من برای همسفر شدن باهاش، با حالت قهر رفته بود شهرستان پیش مامان و باباش. البته پرونده ی این عقد قبل از این تاریخ پیچیده شده بود. علاوه بر هر مشکل واقعی و غیر واقعی، یک روز با آقا رفتیم پیش دکتر اعصاب و روان و مشاوره. آقای دکتر از قبل هم خانواده ی ما رو می شناخت. به من چیزی نگفت اما فردای جلسه مشاوره تلفن زد به مامانم و گفت این آقا مشکل داره و درمانش حداقل 6 ماه طول میکشه. بعد از اون من ازش خواستم تاریخ عروسی رو حداقل یک سال عقب بندازه تا هم قضیه درمانش درست بشه و هم بتونه پول دست و پا کنه برای عروسی و شروع زندگی اما به هیچ وجه زیر بار نرفت و بدتر دیوونه شد و افتاد به لج بازی!
قبل از اینکه مشکلش رو بشه هم من خیلی می خواستم این عقد تموم بشه. اما به طرز خیلی احمقانه ای عقدنامه مون به جای اینکه پیش مامانم باشه، پیش پسره بود و اونم نه سعی می کرد چیزی رو درست کنه و هم اینکه منو مسخره می کرد که عقدنامه پیش منه و تو دستت بسته است و هیچ کاری نمی تونی بکنی. اصلن هم توجهی به خواسته ی مامانم نمی کرد که آقا عقدنامه باید پیش مادر عروس باشه!
میگفت مهم نیست که تو منو دوست نداری اما من تو رو دوست دارم. می گفتم ببین دوست داشتن یعنی چی؟ یعنی اینکه هی وایسی جلوی من و هیچ انگیزه و دلخوشی برای پا گذاشتن توی این زندگی برای من ایجاد نکنی؟ یعنی مدام با من بجنگی و منو سرکوب کنی و حرف خودت رو به کرسی بشونی؟ اگه میگی منو دوست داری آیا نباید هیچ تلاشی کنی و هیچ قدمی برداری که منم دوستت داشته باشم؟؟ خیلی اصرار می کرد اسمش رو صدا کنم. اما من به دلیل شدت نفرتم هرگز این کار رو نکردم.
من خیلی می خواستم ازش جدا شم و کاملن افسره و وحشت زده و از آینده ام ناامید بودم؛ چون آینده ام رو در دست یه آدم مشکل دار که هیچ وجه اشتراکی باهاش ندارم و در عوض کلی هم حس نفرت بهش دارم می دیدم و اینکه عقدنامه دستش بود و حق طلاق و همه ی این مزخرفات. برای همین دیگه هیچی نمیگفتم و در مقابل داد و بیدادها و تهدید کتکت ها و حرف های چرت و پرت و اعمال سلیقه های زورکی و تحمیل زورکی عقاید چرتی که ازشون متنفر بودم، سکوت کرده بودم و فقط دعا می کردم و منتظر بودم تا طلاق اتفاق بیافته.
بعد از تعطیلات خرداد وقتی برگشت تهران و اون زمانی بود که مشکل پزشکیش هم رو شده بود، یک روز که من و مامان از بیرون اومده بودیم و داشتیم میرفتیم توی خونه، در حالیکه انگار انتظار می کشیده، از سر کوچه اومد و سرد و بی ادبانه به مامانم سلام کرد. مامانم طبق معمول تحویلش گرفت و خوش و بش و با سادگی ِ محض گفت پری همه ی موهاشو کرم کاهی کرده. پسره حمله کرد که: خیلی بیخود کرده! مگه از من اجازه گرفته بود! (من تمام مدت سکوت!!) مامان ساده ی من باز تعارف که بفرمایید داخل! خشن و خشک و بدون اینکه نگاهی به من و مامانم بندازه گفت نه! پری آماده شو بریم توی پارک صحبت کنیم.
رفتیم پارک شریعتی و روی یکی از نیمکت های کوچه های خلوتش نشستیم و شروع کرد به حرف زدن. گفت من با پدر و مادرم حرف زدم و همه مون به این نتیجه رسیدیم که چنین دختری اصلن به درد زندگی نمی خوره و با اینکه توی خانواده مون رسم نداریم طلاق باشه، اما بهتره که ما طلاق بگیریم.
یعنی خدااااااااااااااااااااا... داشتم از خوشحالی می مردم. یهو دیگه دلهره نداشتم. یهو دیگه سالم بودم. یهو شاد بودم. یهو دوباره زنده بودم. یهو دوباره جوون و پر انرژی و پر انگیزه بودم. یهو دوباره آینده برام معنی دار شده بود و امیدوار بودم. خیلی خیلی خیلی به سختی خودم رو کنترل کردم که چیزی از شادیم بروز ندم و حتی کوچک ترین لبخندی نزنم.
گفتم ما آدم های بزرگ و بالغی هستیم و نباید همدیگه رو عذاب بدیم. اصلن برام مهم نبود در حالیکه من کاملن و به وضوح و از هر نظری به یارو برتری داشتم، با این حال خودش و خانواده اش همه چیز رو الکی الکی انداخته بودن گردن من که دختره به درد خانواده ی ما نمی خوره. اصلن برام مهم نبود که دلیل اصلی راضی شدنش به طلاق توافقی این بود که نکنه مشکل پزشکیش پیش خانواده اش و توی دادگاه رو بشه و (به عقیده ی خودش) آبروش بره. همین که راضی شده بود به طلاق برای من کافی بود.
آخره حرفامون خیلی ساده لوحانه با شادی گفت: من و تو الان نمی تونیم با هم کنار بیاییم و زندگی کنیم اما شاید چند سال دیگه هر دومون عوض بشیم و بخواهیم که دوباره با هم باشیم و اون موقع عاقلانه تر تصمیم بگیریم و با هم ازدواج کنیم. منم تند تند گفتم: آره آره! اینجوری خیلی هم بهتره و زندگی مون رو می گیریم دست خودمون.
توی دلم گفت: برات گذاشتن یارو!! طلاق بائن یعنی من و تو تا آخره عمرت و تا آخره ابدیت به هم دیگه حرام میشیم و هیچ راهی برای ازدواج مجددمون وجود نداره. فکر کردی خدا هم مثل ما آدما کشکی کشکی همه چیز رو می پیچونه و حقیقت رو وارونه جلوه میده؟ کورخوندی! زن جوون و باکره رو انداختن توی بغلت عرضه نداشتی نگهش داری، حالا بری چند سال بعد بیای بگی میخوام دوباره! زرشک!
با یک وکیل صحبت کردم و اصلن برای جلسات دادگاه و گرفتن حکم طلاق نرفتم و وکیل همه ی کارها رو کرد. فقط باید روز آخر میرفتم محضر که طلاق نامه رو امضا کنیم و تموم.
پسره با وکیل من توی دادگاه بودن و من هم با ماریا رفتم و امضا کردیم و خلاص!! یادمه همون شب ماریا بهم اس ام اس داد که: اولین شب آرامش خوش میگذره؟ حرفش خیلی بهم چسبید.
هرچی پسره برام خریده بود ریخته بودم توی یک کیسه زباله و گذاشته بودم پشت ماشینم و بعد از امضای طلاق که از محضر اومدیم بیرون همه رو بهش تحویل دادم. تا کوچک ترین چیزا. خودش هم قبلش پیغام داده بود و لیست کرده بود که اینو یادت نره اونو یادت نره!!!!!!!! اما اون دقیقن هیچ چیز رو برنگردوند. کفش و لباس و هدایایی که از من و مامانم گرفته بود چون توی اردیبهشت هم تولدش بود و از خانواده ام هدیه گرفته بود. منم گذاشتم به حساب صدقه. گفتم در راه خدا! خب محتاج بوده!!
مهریه ام 114 تا سکه بود که آقا موظف بود نصفش رو بده. گفت 55 تا. گفتم باشه. یعنی هرچی میگفت میگفتم باشه. چون تنها چیزی که میخواستم این بود که تموم بشه و پررو بازی هاشو ندیده میگرفتم. گفتن ماهی یک سکه باید بدی. گفت نمی تونم. گفتن ماهی 200 تومن گفت نمی تونم. گفتن ماهی 100 تومن گفت 80 تومن. گفتم باشه. باشه. قبوله. گفت میارم هر ماه بهت میدم. گفتم عمراَ!!! شماره حساب میدم. خلاصه که تموم شد و راحت شدم...
اما این قصه یه کم ادامه داشت. تا 3 - 4 ماه هیچ پولی به حسابم نریخت. در حالیکه از زمان جاری شدن صیغه طلاق حکم قابل اجراست. بعد از چند ماه 60 تومن ریخت. ماه بعدش 50 تومن ریخت و باز ماه های بعدی بی خیال شد و نریخت. به خیال خودش داشت منو می چزوند. غافل از اینکه داشت گور خودش رو می کند! از این کارش عصبانی شده بودم. زنگ زدم به محل کارش برای پرس و جو و اینکه ببینم چه مرگشه که نمیریزه. امور مالی شون فهمید که آقا اعلام نکرده طلاق گرفته و داره همچنان از حقوق و مزایای متاهل بودن استفاده میکنه. البته من قصدم این نبود که آبروش رو ببرم یا لوش بدم و اصلن فکر نمی کردم تقلب کرده باشه و دروغ گفته باشه. خیلی ازش عصبانی شدن و حسابی تنبیهش کردن.
بعد رفتم با یک وکیل کارکشته و فوق حرفه ای صحبت کردم و باهاش قرارداد بستم و 2 میلیون نقد بهش دادم که حکم جلب آقا رو گرفت و فرستاد به محل کارش و البته چون که در دادگاه محکوم شده بود تمام پول وکیل رو هم مجبور شد پرداخت کنه که وکیلم به من برگردوند. به اضافه ی همه ی پول های ماه های قبلی و اینکه اگر سر ماه 80 تومن رو واریز نمی کرد حکم جلب قابل اجرا بود. تا چند ماه که 80 تومن ها رو ریخت من دیگه بی خیالش شدم. می دونستم به اندازه ی کافی تنبیه شده و دیگه برام مهم نبود بقیه ی پولی رو که حق خودم بود ازش بگیرم. آروم بودم از اینکه بهش ثابت شد که اگه قصد داشت منو مسخره کنه اما بدجوری پاش پیچ خورد و افتاد توی هچل و پول و آبروش به خطر افتاد. رفتم دادگاه و گفتم این آقا رو می بخشم و بهش خبر بدین دیگه حکم جلب نداره و نمی خواد دیگه هم پول بریزه...
سلام
تبریک میگم. در کل دیگه! همین جوری واسه دور هم بودن! ماه مبارک رمضان هم که نیامده هنوز که تبریک بگم ولی ماه رمضان فرداتون هم مبارک! شما خوبین؟ باید به عرض برسونم که نه پری دیوونه شده! نه وبلاگ افتاده دست یکی دیگه! نه قصد سنجش میزان بی جنبگی برخی دوستان رو داشتیم (چون قبلن اثبات شده!!) و نه شما به آرزوتون رسیدین و عشقولانه ی پری و دارا به آخره داستانش رسیده و نه هیچ چیز عجیب دیگه! کل قضیه یک تست ساده ی روان شناسی رفتارگرا و رفتاردرمانی بوده با استفاده از اغراق و قرارگیری در موقعیت که متاسفانه با عرض پوزش نامردی شده و تست شونده ها در جریان قرار نگرفتن!!!
(موزیک میان برنامه)
دوستای عزیزم! مهربونا! همراهان منصف و با اخلاقم! همون آدم حسابیا رو میگم که خودشون می دونن! خیلی ازتون معذرت می خوام که توی پست قبلی کامنت دونی رو باز گذاشته بودم و تحلیل شخصیت آنتی سوشال بطور عملی نمایش داده شد و اسباب کدورت خاطرتون رو فراهم کرد؛ لطفاً منو عفو کنین. من واقعن متاسفم و امیدوارم دیگه تکرار نشه.
(وله)
اما توی پست قبلی تلاش کردیم این فرصت رو در اختیار دسته ای افراد قرار بدیم که تا جایی که میخوان بتازونن و تا حد کمال برون ریزی داشته باشن و به دیوار مشت بزنن و به هوا فحش بدن تا بلکه کمی آروم شن و این واکنش طبیعی بدن شماست که بدن و روان شما می تونن اثر متقابل روی همدیگه داشته باشن و حتی خیلی وقت ها می تونن همدیگه رو گول بزنن و اصولن نکته اش همینه.
اساساً کار همه ی درمان ها و داروهای روانی همین گول زدنه! مثلن کاربرد همین داروهای پارانول (همون قرص کوچیک صورتیا هستنا!!!) دقیقن همین عمل شنیع گول زدنه. میگن پارانول اضطراب رو از بین می بره. اما پارانول کاری که می کنه دقیقن اینه که ضربان قلب شما رو آروم تر میکنه و کندتر شدن تپش قلب، شما رو گول می زنه و شما در حالیکه هیچ تغییری هم توی شرایط استرس زا ایجاد نشده باشه، اما چون گردش خون بدن تون گول خورده، فکر میکنین دیگه مضطرب نیستین یا کمتر مضطرب هستین. یا اینکه اگر وقتی هیچ چیزی و هیچ دلیلی برای خندیدن نیست لب هاتون رو وادار به لبخند کنین، بدن شما کم کم گول می خوره و بعد از مدتی واقعن احساس شادی میکنین.
(وله)
در مورد افراد آنتی سوشال کامنت گذار هم موضوع همینه. اساساً طبق یکی از اصول درمانی روان شناسی رفتارگرا (رفتاردرمانی)، اونها رو در موقعیت مشابه استرس زا و ناخوشایند و البته گول زننده قرار دادیم تا تمام نیازهای سرکوب شده و پرخاشگرانه ی درونی شون رو که طبیعتاً اجتماع اجازه ی بروزش رو علناً بهشون نمیده، توی یک موقعیت مجازی و غیرواقعی و با هویت ناشناس پیاده کنن و از این طریق گره ها و عقده های ریشه دار در کودکی و گذشته شون رو کمی دست کاری کنن و موقعیت فرضی ایجاد شده توسط روانشناس رو توی ذهن شون، جایگزین موقعیت واقعی و آزارنده کنن و این جایگزینی و انحراف ذهنی خودش باعث برون ریزی و عادی سازی و در نتیجه تسکین بیمار میشه.
(وله)
باز هم عذرخواهی می کنم که این موقعیت رو ایجاد کردم؛ اما برای پیشبرد علم روان شناسی و روانکاوی و نیل به اهداف علمی طبق تجربیات و محیط آزمایشگاهی، این کار لازم بود.
از آزمایش شونده های عزیز هم عذر می خوام که بدون اطلاع خودشون در این تست شرکت کردند؛ اما باور کنید برای وصول نتایج واقعی و علمی، این عدم اطلاع شما لازم بود. به امید خدا نتایج این تحقیق در سایت رسمی روانکاوی منتشر میشه و با خبرتون می کنم و از خدمتی که به علم کرده اید، سرافراز خواهید بود.
(موزیک با تصاویر طبیعت)
زیارت مون قبول!! به به!! خدا مکرّر قسمت کنه!! قسمت شما بشه انشالله!! ما همونطور که خبر ندارین، دوشنبه شب رسیدیم تهران و برگشت مون هم با هواپیما بود از بغداد به تهران. کل ماجرا رو بعداً سر فرصت می نویسم؛ امّا... دیگه چشم نامحرم به نوشته هام نمی افته و از این به بعد رمزدار می نویسم. تقاضای رمز هم نکنید. کسانی رو که خیلی خیلی میشناسم بهشون رمز میدم. من نوشتن رو دوست دارم و البته ارتباط با مخاطب و گرفتن فیدبک رو هم دوست دارم و خواننده های واقعی همچنان به رمز و نوشته هام دسترسی خواهند داشت و خواننده نماها دیگه جایی در این وبلاگ نخواهند داشت.
آقا بریم تیتراژ پایانی...
پی نوشت: راستی دوستان! زیادی خوشبین نباشید! چون من اصلن وقت وبلاگ خوندن ندارم و راستش اشتیاق هم ندارم. به ندرت برای بعضیا می نویسم. اون دیوونه ای که به اسم من کامنت میذاره، به اسم خیلی های دیگه هم کامنت میذاره. به اضافه اینکه کسی که خواننده باشه لحن من و عقاید منو میشناسه. به شماهایی که اینقدر زود باور می کنید بیشتر باید ایراد گرفت تا بر اون دیوانه که بهش حرجی نیست.
و توضیح: اون دیوونه ای که چند وقته هار شده براش مهم نیست تو کی هستی و چی کار میکنی. توی وبلاگ همه میره و همه رو به چشم مادر خودش می بینه. به خاطر خودتون میگم اگر این آی پی: 72.46.133.138 که با پرچم آمریکا میاد روی نت براتون کامنت گذاشت وقت خودتون رو تلف نکنین
وقتی حرف صحن و گنبده
جنون دلم صـــد در صـــده
یه پای دلم تو کربلا
یه پای دلم توی مشهده
...
تو روضه ات ناز به جنت می کنم چیه از این بالاتر
در تو من حقّ زیارت می کنم چیه از این بالاتر
با حسین حسین عبادت می کنم چیه از این بالاتر
...