بی حوصلگی و کسالت سربسرم میذاره. مثل یک دستگاه بی انگیزه ی خاموش می تونم ساعت ها دستم رو بزنم زیر چونه ام و خیره بشم به هیچی ِ روبروم. پرده ها رو داده بودم خشکشویی؛ دیروز گرفتم. 30 هزار تومن بابتش پول دادم. (همه میگن خونه ات رو هررررررجورری که دلت می خواد بچینا؛ اما توی عمل، هرگز کسی بهم اجازه نداد برای پنجره ها پرده های حریر سفید بگیرم که اینقدر زیاد عاشقشونم و رؤیاست برام). وقتی رفتم توی مغازه خشکشویی، آقاهه گفت تنهایی؟ پس شوهرت کو با ماشینش. چون دارا معمولن منو اسکورت می کنه. چیزی نگفتم. دیروز دارا اومد خونه و بیشتر وقت رو خوابید، خیلی خسته بود و عملن هیچ کار مفیدی انجام ندادیم. خوشم میاد مثل بچه ها بهانه جویی میکنه. روی مبل خوابید و هی میگفت چرا شوفاژا رو خاموش کردی؛ سردمه. گفتم خب روشن کن. محل نذاشت و باز گفت سردمه و به ادامه ی خوابش پرداخت. باز هی غر زد که سردمه. گفتم برو توی تخت بخواب پتو هم بنداز. باز محل نذاشت و به ادامه خوابش پرداخت. آخر سر رفتم پتوی روی تخت رو برداشتم و آوردم انداختم روش و او هم گرفت تخت!! با لذّت خوابید. منم نماز خوندم و چای دم کردم و کمی برای خودم اینور و اونور خونه چرخیدم. خیلی حوصله ام سر رفته بود. دلم پیاده روی می خواد. دیروز دارا گفت فردا میریم. یعنی امروز. واقعن کی اونقدر جوونه که این خیال خام رو توی سرش می پرورونه که ما امروز میریم پیاده روی؟
پی نوشت1: باورتون میشه؟ چی رو؟ من به رنگ مو و همه دور و وری هاش حساسیت دارم ناجور. یعنی تا پای مرگ منو می بره. دو سال پیش برای آخرین بار موهامو رنگ کردم و دچار چنان حساسیتی شدم که دکترها گفتن حتّی ممکن بود توی راه به قلبت گیر بده و بمیری. یادمه روز چهارشنبه رفتم آرایشگاه. وقتی رفتم خونه خب سرم کمی خارش داشت. اهمیتی ندادم. صبح توی آینه که خودم رو نگاه کردم، احساس کردم کمی سرم باد کرده. ولی باز اهمیتی ندادم و فکر کردم توهم فانتزی زدم. اون روز پنجشنبه شیفت بودم و رفتم سر کار. توی سرم احساس فشار داشتم. رفتم توی آینه دیدم که سرم راستی راستی ورم کرده. به رئیس مون گفتم حالم خوب نیست و باید برم خونه. رفتم خونه پیش مامانم. یعنی مقنعه رو که درآوردم جلوی آینه مثل این فیلم ها دولاّ شده بودم و دستام دو طرف صورتم (اما نمیزدم به صورتم) و از ته دلم جیغ میزدم و دولاّ و راست میشدم و فقط میگفتم مامان مامان مامان!!!! از بس که وحشت کرده بودم. مامانم با وجود پادردش رفت داروخانه تا موضوع رو بگه و دوایی بگیره اما فایده نداشت. تا شب سه چهار تا دکتر رفتم و هر کدوم چیزی گفتن و دارویی دادن ولی باز فایده ای نداشت. تا اینکه صبر کردم تا شنبه و رفتیم پیش یک دکتری که خانوم برادرم معرفی کرد توی خیابون آیت الله کاشانی. واقعن این دکتر نابغه است. سه تا دونه قرص بهم داد و گفت همینارو بخور خوب میشی و خوب شدم. واقعن خوب شدم. اون ورم ِ ترسناک هم که از سرم شروع شد، کم کم توی بدنم پایین رفت و به نوبت از هر جایی بدنم که رد میشد، درگیرش میکرد و آخر سر هم از پاهام خارج شد. شدت ورم خیلی زیاد بود و برای همین درد خیلی زیادی هم داشتم؛ چون به شدت باد میکرد و پوست و لایه های زیرینش رو هم به شدت می کشید که باعث درد مضاعف میشد. وقتی رسیده بود به چشمهام، پلک های پایین و بالا، کاملن روی چشمم رو گرفتن و دیگه چشمام بسته شد. یعنی جایی و راهی نداشتن که باز بمونن و خلاصه ورم، با درد رفت و رفت و رفت تا از پاهام رفت بیرون. دارا جانم بعدن رفته بود تحقیق و مطالعه کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که حنا ممکنه باعث بروز حساسیت مخفی بشه. یعنی حنا حساسیت بالقوه رو تبدیل به حساسیت بالفعل میکنه و من هم دو سال پیشش حنا استفاده کرده بودم که شاید اثر اون بوده. البته توی مدت یک هفته ای که بیمار بودم و سر کار هم نرفتم، اجازه ندادم اصلن دارا هم بیاد و منو ببینه. بس که وحشتناک بود وضعیتم. دختر دایی و پسر دایی هام می آمدن و بهم می خندیدن. دیوونه ها!! فکر کن من مریض و نحیف افتادم یه وری و اونها هِر هِر به ریخت من می خندن!! یک ساعت پیش با همکارم رفتیم یک آرایشگاه نزدیک محل کارمون برای تست رنگ مو. او هم حساسیت داره اما خیلی جزئی. آرایشگر کمی رنگ روی قسمت کوچکی از موهای پشت گردنمون گذاشت. نمی دونم توهم زدم باز یا واقعیته. اما سرم می سوزه و حس میکنم فکم بی حس شده و تنم میخاره. می ترسم. ووووووی...
پی نوشت2: امروز هی به همه دهن کجی کردم از بی حوصلگی. وای وای چه دختر بدی!!
بازاریابی: دیروز دارا کامنت ها رو که خوند، وعده داد که یک پست میذاره توی این وبلاگ برای جواب سوالای آدما و اینکه چرا زن دوم گرفته. احتمالن توی یک پست رمزدار میذارمش و رمز رو هم به هر کی که اسم و نشونی داشته باشه میدم. خوب شد؟؟؟
دیروز عید قربان بود. پارسال عید قربان وسایلم رو از خونه مامان برده بودم خونه خودمون. چه خاطره ی خوبی! دارا بود و پسرهای برادرم. عید قربان و قربانی های مان مبارک! دیروز صبح تا ساعت ١١ توی تخت موندیم. وای که چقدر کیف داره آدم دلشوره نداشته باشه و از هر کاری رها باشه و تا هر وقت که دلش بخواد و تا هر وقت که دیگه خودش خسته بشه، توی تخت بمونه. مخصون اگر دو نفر باشیم. مخصوصن اگر عشق آدم و عاشق آدم در کنارش باشه و دو تایی شاد و شاد باشیم و مثل خورشید صبح بدرخشیم.
ظهر دارا رفت خونه مامانش و عصر هم رفت تا اون خونه اش رو جارو پارو کنه و زحمت کشی کنه. منم رفتم خونه مامانم. شب حدود ٧ و نیم دارا اومد و رفتیم خونه خواهر بزرگم. خواهرم به خاطر ما مهمونی داده بود و مثلن پاگشامون کرده بود. (پری جون؟؟؟؟ فامیلاتون می دونن تو زن دومی؟) بله؛ نزدیکانم می دونن. یعنی همین خواهرها و برادرها و بچه هاشون. شوهر خواهر بزرگم نمی دونه فقط. حالا مثلن هم که بدونه. مگه اونایی که می دونن چه فکرهایی می کنن؟ مثلن آیا فکر می کنن از اون دفعه ای که خونه پسر خواهرم بودیم یعنی هشتم آبان تا این مهمونی بعدی که ٢۶ آبان بود، این آقای دارا که غلط کرده و زن دوم اختیار کرده، تنها بوده و زن اولش رها کرده بودش به امان خدا؟ حالا! هر کی هر فکری میکنه واقعاً مهم نیست (با عرض پوزش)، مهم فقط اینه که نظر خدا چیه. بعد از 22 روز امشب خانوم اول دارا برگشت تهران. توی این مدت به جز یک شب که دارا رفت خونه مامانش هر شب با هم بودیم. حالا حس دلتنگی و تنهایی دارم. نگید عدالت، نگید نوبتی، من هرگز دارا رو رها نکردم، من هرگز دارا رو تنها نذاشتم که حالا نوبت من باشه که بدون دارا باشم. من قرار نیست یک ماه برم مسافرت. از دارا می پرسم کی دوباره میره. دارا میگه به زودی، خودت که می دونی. و من مبهوتم از این آدم هایی که بلد نیستند زندگی کنند و فقط از زندگی توقع دهش و بخشندگی دارند. بهرحال من غمگین نیستم. توی این مدت دارا اونقدر با مهربونی هاش و توجه هاش منو پُر کرده که امیدوارم تا مدت ها در مقابل غم بیمه شده باشم. در ضمن، فقط شب با هم بودن هامون حذف شده که اون هم به لطف بی فکری اون خانوم دیگری، دوباره به زودی برقرار میشه. راستی امتحانات پایان ترم دانشگاه نزدیکه؟ سر امتحان ها دارا شب ها خونه ی خودمون می خوابه. آخ جان!! اربعین هم که رفتن خانوم صد در صده. خدا کنه قبلش هم باز بره. من دارامو می خوام. دارام هم منو میخواد. خدایا! کاری کن همه مون شاد باشیم. دارا امروز عصر میگفت میترسم نتونم به اندازه ی کافی از برگشتن شون خودم رو پراشتیاق نشون بدم. گفتم نه این فکر رو نکن؛ بچه ها رو که ببینی اشتیاقت درمیاد بیرون! امروز دارای عزیزم با زحمت و مشقت همه ی لوسترها رو نصب کرد و میله ی کمد رو هم زد. من ظهر رفتم دنبال مامانم و با هم رفتیم دو تا پرده برای پذیرایی و اتاق خواب سفارش دادیم. (پرده های خونه قبلی متاسفانه به دردم نخورد). عصر هم با دارا رفتیم آینه دستشویی خریدیم. صاحبخونه گفت خودتون بگیرین من حساب می کنم. به دارا گفت نری از این پلاستیکی ها بگیریا. یه چیز فلزی خوب بگیر. یه سرویس گرفتیم که شد 100 هزار تومن. یه چراغ کوچولوی سفید هم برای بالای آینه گرفتیم که شبیه لاله است. نیناز...
آهای
اعضای محترم انجمن خیریه حمایت از زنان اول ِ بیخیال ِ شوهر!
نظرتون چیه؟
دیرتون نشه!!!
بی تعارف بگم. زنی که ٢٢ روز شوهر جوان و شادابش را که لبریز از حس زندگی و زنده بودنه، تنها رها کرده و رفته، چیز بهتری در انتظارش نخواهد بود. تازه این برنامه ی همیشگی اش از روز اول بوده و تا روز آخر هم ادامه خواهد داشت. اصلن کسی رو با شرایط مشابه بهم معرفی کنید که شوهرش هم راضیه و زن دوم نگرفته تا من ازش عذرخواهی کنم. اگر هوو داشتن را بعنوان تنبیه هم حساب کنید، دقیقاً تنبیهش بوده. برای ناشکری و ناراضی بودن ِ همیشگی. از من قبول کنید. چون دیدم. ما آدم های بهتر یا بدتر از شما نیستیم. از دنیاهای دیگه ای هم نیامده ایم. آدم های معمولی هستیم توی دنیای معمولی. از حق و حقیقت هم که بگذریم، عمل و عکس العمل قد علم میکنه. روزی هم که دیدمش بهش گفتم تو دارا رو تنها رها کردی. این همه وقت!! چندین ماه!!! با عصبانیت گفت رها کردم که کردم. فضولیش به کسی نیومده. اصلن به تو چه!! (آخی!! حالا بیا ببین به من چه!!) پدر و مادرم پیر هستن (حدود ۵٠ ساله هر دو)، تنها هستن، دلشون می گیره باید برم پیش شون، دل شون برای بچه تنگ میشه. (دارا که نه تنهاست و نه دلتنگ میشه؛ نه؟) امیدوارم نظریات همسر اول دارا هم عوض بشه تا خودش هم خوشبخت و راضی باشه. کجایی دارا؟ دلم میخوادت ناجور...
پی نوشت١: یه چیز باحال!! توی خونه جدیدمون صبح ها صدای خروس میاد؛ واقعاً جذاب نیست؟ و با وانت توی کوچه میوه می فروشن؛ باحال نیست؟ و یک مسجد خیلی کوچولو موچولو نزدیک خونه مون هست. آخ دوست دارم همه اینارو...
پی نوشت2: قبل از اینکه بره اولّی، به دارا گفته بودم دلم هوای مشهد کرده، بریم. گفت بذار این بره، میریم. حالا رفته و برگشته و ...
پی نوشت3: دلم خیلی گرفته، خیلی بزرگ. دلم از تو فشرده میشه. انگار یه چیزی مثل مکش جارو برقی دلم رو از توی داره می کشونه و هی تنگ تر و جمع ترش میکنه. دلم گرفته. دارا؟ کجایی؟ چطوری می تونی تحمل کنی بدون من؟ چطوری می تونی تنهایی خوابت ببره؟ چطوری این 22 شب هر شب وظیفه داشتی زنگ بزنی به خانوم و اطلاع رسانی کنی که داری می خوابی و حالا که پیش من نیستی ولی... دلم گرفته. مثل عق. مثل تنهایی. مثل بیابون. مثل بی هوایی...
بازاریابی: شاید بزودی درباره خاطرات روزها و ماه های اول مون با دارا بنویسم و از ملاقاتم و تلفن حرف زدن هام با اون یکی خانومه...
نه!!!! دارا چه مهربون و بقول من care about شده بود دیروز! عصر با مامانم و خواهرم رفتم خونه. دارا جان زودتر رسیده بود و مشغول رسیدگی و ساماندهی به امور خونه. یادم میاد که چطور پارسال توی خونه اولی مون برای هرکاری باید بارها و بارها بهش میگفتم و هی غصه می خوردم و اکثراً هم هرگز انجام نمی داد. مثلن من تا روز آخر توی اون خونه هود نداشتم. چون آقای دارا حالش نیومده بود نصب کنه. اما خداروشکر این خونه رو دوست داره و بدون اینکه لازم باشه بهش بگم، خودش همه کارها رو سامون میده و از من خیلی جلو افتاده توی این قضیه. البته یک مقداری هم برمیگرده به اینکه بقول خودش و به تأیید من "مردتر" و پخته تر شده. خدا رو شکر. دیرتر بهم گفت: پری! آخرین شب مسلمیه است. اجازه میدی برم هیأت؟ چیزی نگفتم و رفتم توی ژست. (آخه واقعن دلم نمیخواد یک لحظه هم ازم دور بشه خب) باز گفت: پری! بگو تکلیفمو بدونم دیگه. اجازه میدی برم؟ گفتم عزیزم اجازه ی تو دست من نیست که. من به خودم اجازه نمی دم که بخوام به تو اجازه بدم یا ندم. اگر دوست داری برو. با اشتیاق گفت: خیلــــــــــــــــــی دوست دارم. گفتم خب پس برو. ولی زود بیاها. (چقدرم که زود برگشت) گفت وای پری! تو بهترین همسر دنیایی! می دونستی؟؟ ساعت 1 برمی گردم. از فکر رفتنش باز غم دوید به جونم. با دلسوزی لوسم کرد که: الهی بمیرم! می دونم دلت میخواد پیشت باشم. بخدا منم همینطورم و همش میخوام پیش تو باشم و مثل تو که حال و روحیه ات تحت تأثیر منه، منم حال و روحیه ام تحت تأثیر توئه. یک نگاه (بقول دارا) جاهل اندر فقیه بهش انداختم که یعنی برو بابا چاخان!!! کمی بعد، زنگ زد به آقا مهدی و قرار مدار گذاشتن و 10 شب رفت. وقتی رفت خواهرم گفت: اگر از اون خانوم میخواست بهش اجازه نمی داد بره؟ گفتم: چرا! اجازه می داد. خواهرم گفت: هیچوقت جلوشو نگیر که بره اینجور جاها. یک روزی میاد که به زور هم حاضر نمیشه بره. منم متفکّر شدم! چی بگم والّا!!!! یک کم بعدترش مامان اینارو برداشتم و رفتیم خونه مامان. ساعت 12 بهم زنگ زد. خیلی همین جوری و فقط جهت تبادل ِ لاو. رفته بود شاه عبدالعظیم (گفت خیلی شولوغه و برای همین منو با خودشون نبرده بود). گفت جات خالیه. گفتم منم دلم زیارت میخواد. گفت هر وقت بگی میریم. هروقت... تلفنش بهم انرژی داد. عشقولانه ام گل کرده بود. از شعرهای قیصر امین پور که توی نوجوونی ام می خوندم براش نوشتم:
امشب
تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در تو
خلاصه کردم
...
هر چه هستی باش
اما باش
دارا در جوابم نوشت:
تا تو هستی آرزو دارم که از خود بگذرم
غرقه ی عشق تو گردم، بگذرد آب از سرم
با یک عالمه حس عشقولانه رفتم که بخوابم. دو تا تشک انداخته بودم روی زمین توی اون یکی اتاقه که بخوابیم. چون این بار دیگه مامانم خونه بود. ساعت 2 و نیم دقیقاً دارا مسج داد که بیداری؟ و خلاصه همون موقع ها اومد خونه... صبح هم باز باهام مهربون بود و دوباره تا اداره اسکورتم کرد. یک لحظه مثل دیوونه ها راستی راستی شک کردم که نکنه این دارا نیست و یکی دارا رو دزدونده و کشتونده و پوستشو برداشته کشیده روی صورت خودش و حالا داره منو گول میزنه...
پی نوشت: چند روز پیش با ماشین دارا داشتیم می رفتیم خونه خودمون. سر کوچه یک موضوعی اومد به ذهنم که وقتی رسیدیم دم در خونه دارا همون رو مطرح کرد؛ گفت: ریموت اون خونه دست تو بود و حالا عوضش ریموت این خونه دست من باشه. فهمیدم که انتظار داشت اعتراض کنم و مخالفت. گفتم اما: اتفاقاً سر کوچه که پیچیدی همین موضوع اومد توی سرم. خیلی موافقم. اینطوری حس بیشتری از زندگی مشترک و حضور دارا توی زندگی مشترک دارم. موافقین؟
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ
اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ وَ شایَعَتْ وَبایَعَتْ وَ تابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعا
اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ
آی خانوما! کدومتون کتاب "ساندیتون" رو خوندید؟ بنظرم ١٠ بار خوندمش. بس که دوسش داشتم. در جایی از کتاب، نویسنده ی مهربون "جین آستین"، به روش بسیار دل چسبی توصیف کرده گفتگوهای آدم هایی که مریضی هاشون رو به رخ هم می کشن و مسابقه میذارن که هر کی بیشتر مریضه برنده است، تا چه حد کسل کننده و مسخره است. حکایت ماست. همه ی ما. من حالم از همه بدتره. من از همه داغون ترم. دردی که من می کشم هرکی کشیده بود تا حالا مرده بود. من کارم از همه بیشتره. من از همه بیشتر زحمت میکشم. هیچ کس قدر منو نمی دونه. اسم یه مریضی نیست که بیاری و این آدم ها سریع با حس موفقیت و پیروزی نگن: منم داشتم یا منم دارم. انگار امتیازه! انگار هنره! (به همکارم میگم یه کلمه بگو معادل پیروزی باشه. میگه ظفر. میگم نه. میگه جردن؟)
آقای دارا دیروز همچنان بسیار عصب زده و خشن بودند و غیر قابل دسترسی. نه اینو دروغ گفتم. چون دارا اگر خودش بخواد هم نمی تونه برای من غیر قابل دسترس باشه. دیروز از سر کار رفتیم خونه و هیچ کاری نکردیم و شب رفتیم بیرون شام خوردیم و من رفتم خونه مامانم و دارا هم رفت خونه اون طرفش جمع و جور و تمیزکاری کنه. مثل اینکه خانوم کم کم دارن هوس می کنن که برگردن و یادشون اومده شوهری هم دارن. دارا دیروقت اومد. نزدیک ساعت ١٢ و چند بار هم سر مسائل بیخود باهام داد و بیداد کرده بود. مامانم خونه نبود. دارا گفت بریم خونه ی مامان چون خیالش راحت نبود توی خونه بدون پرده بخوابیم. هرچند ملحفه زدیم به پنجره ها ولی باز خیالش راحت نیست. وقتی دارا رسید خواب بودم. زنگ که زد بیدار شدم و رفتم ماشینم رو که توی کوچه بود آوردم توی پارکینگ. دارا باهام بداخلاق بود. هی ازش پرسیدم تو نمیری ماشینت رو بیاری تو. اصلاً جوابم رو نداد. انگار نه انگار که من موجود زنده ام. خیلی عصبانی شدم. بهش گفتم ای بابا!! آدم نیستی جواب بدی؟ (می دونم خیلی خیلی حرف زشتی زدم. برخورد زننده ای کردم. بخدا نادم و پشیمونم) باز محلم نذاشت. منم رفتم توی تخت مامانم خوابیدم. توی اتاق مامانم دو تا تخت یک نفره است. آقا دارا اومد توی اتاق و بدون اینکه نگاهی به طرف من بندازه گفت تو اگه آدم بودی وقتی رفتی ماشین خودتو آوردی توی پارکینگ، ماشین منم میاوردی. از جا پریدم و جرقه زدم که!!! اِ!! تو مردی. تو باید ماشین منو هم میاوردی. نه اینکه من برم نصفه شب توی کوچه ماشین تو رو بیارم. محلّم نذاشت. یا شاید باز از حرفای حرص درار زد که یادم نیست چی گفت. بلند شدم که برم ماشینش رو بیارم توی پارکینگ. چند بار گفت نرو، نیمخواد. ولی من رفتم. چون دیگه حرفش رو زده بود. رفتم توی کوچه اما دم در خشکم زد و وایسادم. یه مرد خرس گنده ی چندش متعفن ماشین وانتش رو گذاشته بود سر کوچه و اومده بود توی پیاده رو پای باغچه و شلوارش رو کشیده بود پایین و ... حالا مگه تموم میشد!! البته پشتش به من بود و منو ندید. داشتم سکته میکردم. همونطور توی چارچوب در وایسادم تا رفت به طرف ماشینش. دویدم به طرف ماشین دارا و خودم رو پرت کردم توی ماشین و توی اون چند ثانیه ای که دزدگیر ماشینش طول داد تا قفل بشه، سکته دوم رو هم زدم. ماشین دارا رو گذاشتم توی پارکینگ (جای سابق خودم) و ماشین خودم رو گذاشته بودم توی حیاط. چند دقیقه ای همونجا نشستم توی ماشین و زار زار گریه کردم و یه کم از فشارای روحیم رو از این طریق تخلیه کردم. بعد رفتم بالا. آقای دارا روی مبل خوابیده بود. با بدبختی چندبار صداش کردم که بره روی تخت بخوابه. بالاخره پاشد و رفت روی یکی از تخت های اتاق مامان خوابید. با همون لباسای بیرونش. درجا خوابش برد. جوراباش رو درآوردم و پتو انداختم روش. خودمم رفتم و روی یک تخت دیگه خوابیدم. اولین شبی بود که من و دارا کنار هم بودیم ولی دور از هم خوابیدیم. صبح دارا یادش نمیامد کی اومده توی اتاق. میگفت پری من که دیشب روی مبل بودم. چطوری منو آوردی روی تخت؟ چقدر زورت زیاده!! وقتی هم رفتیم پایین باز مهربون شده بود و ازم قدردانی کرد که ماشین اونو گذاشتم توی پارکینگ و ماشین خودم رو گذاشتم توی حیاط و تا دم در محل کارم با ماشین اسکورتم کرد. در ادامه مطلب ماجراهای این چند روزی رو که نبودم رو می خونید.
آشپزخونه خونه تازه مون خیلی نازه برامون. پشت سینک آشپزخونه پنجره است و میخواهیم پرده نصفه بزنیم (پرده مون چارخونه ی ریز سفید و قرمزه) و یک طاقچه کوچولو جلوش داره که میخواهیم روشو پر از گلدونای کوچولو موچولو کنیم. البته یه عالمه گلدون هم از نمایشگاه گل خریده بودیم. یادتونه که؟ اما اونا بزرگن. شیر آب آشپزخونه رو هم دوست نداشتم؛ گفتم دارا یکی برام بگیره که بلند باشه. دارا هم رفت از اون شیر باحالا گرفت که خیلی دوست دارم که مثل شلنگ هستش و همه طرف میچرخه و پایین و بالا میره و یک دکمه پشتش داره که آب ازش مستقیم بیاد یا پخش بشه. هی سر دمای آب با دارا اختلاف نظر داریم. من شیر رو میذارم طرف آب داغ که دارا وقتی میره آب رو باز میکنه دستش می سوزه و اون میذاره طرف سرد که من دستم یخ میزنه. خب با آب سرد نمی تونم ظرف بشورم. دارا با یک حالت متفکری بهم میگه. وای پری تو دستت آستر داره. (این "وای پری" رو بخدا میگه؛ همینطوری که گفتم) چرا اینقدر روی آب داغ میذاری..(با کمی تفکر بیشتر) شاید هم چون سیّدی واقعاً گرما و سوزندگی روت اثر نداره!!
پی نوشت١: امروز دلم پرتقال خواست. یک عدد پرتقال خریدم هزار تومان. هفت نفری خوردیمش! به همکارم میگم بنظرت اینو چند خریدم. میگه ٢٠٠ میگم قیمت تهران رو بگو نه بانه!!
پی نوشت٢: دیشب رادیو فرهنگ داشت از وبلاگ "نوشی و جوجه هاش" میگفت و از سنّت رها کردن کتاب: book crossing کار خیلی خوبیه. ازش می نویسم.
پی نوشت3: یه آبدارچی داریم که هیچی نمیشه بخوریم و باهامون شریک نشه. یعنی میاد مثل گربه ی گشنه اونقدر نگات میکنه که کوفتت میشه. وقتی هم خوردنی چیزی باشه، سریع سر و کله اش پیدا میشه. امروز رفتم یک بسته الویه ویشتا و نون تافتون و آبمیوه گرفتم برای ناهارم چون ناهار اینجا رو دوست نداشتم. ظهر اومد. مثل بچه ها بهش توپیدم که: برو پی کارت!! چند بار دیگه هم اومد. الان دیگه اومد و گفت خیلی غمگینم. گفتم چرا؟ ته آبمیوه رو برداشت و گفت: این چیه؟ گفتم بخورش خب. گفت با دهن خوردی؟!!!!! گفتم آره دیگه. تو بریز توی لیوان بخور. گفت فایده نداره دهنیه. ولی باز ریخت توی لیوان و خورد. بعدش گفت: روحیه ام خوب شد انگار دنیا رو بهم دادن.
پی نوشت4: از صبح احساس می کنم همه مردها ایستاده تخلیه ادرار میکنن و تطهیر هم نمیکنن و همینجوری شلوارشون رو میکشن بالا و از بوی گند همش عق دارم. بگید که اینطور نیست و الان اینجا هیچ بویی نمیاد...
اینارو دیروز یکشنبه نوشتم؛ اما چون اینترنت پرید نتونستم منتشر کنم:
گفتم. بالاخره بهش گفتم. چند ساعت داشتم فکر می کردم و بالا و پایین می کردم که بگم یا نه. قضیه اینه که دیشب رفیق دارا آقا مهدی اومده بود خونه جدیدمون که کمک مون کنه جمع و جور کنیم. کلّی با دارا زحمت کشیدن دوتایی. آخرای شب ساعت حدود 11 و نیم بود که تلفن دارا زنگ خورد. (شرطی شدم نسبت به زنگ تلفنش، تنم می لرزه) پشت خط مامور تفتیش بود. به جون خودم راست میگم. کاراییش اینه که "نباشه" ولی ساعت به ساعت به طور منظم زنگ بزنه و آمار بگیره و برنامه بده. کجا بودی؟ کجا هستی؟ کجا میری؟ کی میری؟ چرا میری؟ چرا نمیری؟ چرا میای؟ کجا میای؟ کی میای؟ با کی میای؟ با کی بودی؟ با کی هستی؟ با کی میری؟ چی خوردی؟ چی داری می خوری؟ چی می خوای بخوری؟ چرا می خوری؟ چرا اونجایی؟ چرا اونجا نیستی... دیشب که گوشی ِ دارا زنگ خورد به من نگاه کرد و ابروهاشو برد بالا و چشماشو گرد کرد و گفت هیس. یعنی اونه حرف نزن مثلن. بعد هم ده دقیقه ای گپ زد و حال و احوال کرد و آمار داد. رفیقش آقا مهدی داشت به دیوار تابلو می زد. منم رو مبل نشسته بودم. متر فلزی دستم بود و یک بار صداش دراومد. صدای متر فلزی. نه صدای من. نه صدای آدم. نه صدای زن! که ببین اوج استرس دارا چقدره که بلافاصله به شدت بهم چشم غرّه رفت و وقتی هم که تلفنش تموم شد، جلوی دوستش با عصبانیت بهم توپید که دو دقیقه نمی تونی سر و صدا نکنی؟؟؟ حالا چرا؟ چون باید 60 تا سؤال بیشتر جواب بده. و این برخورد و اون چشم غرّه و شنیدن حرفاش و گپ زدناش و نرم حرف زدنش و هیس گفتن اولش، همه اش از توی دلم منفجر شد توی چشم هام و یک هقی هقی سر دادم که خودم مبهوت موندم؛ همون وسط جلوی دوست دارا. بنده خدا لام تا کام حرف نزد و چیزی نگفت. ازم پرسید ساعت رو کجا بزنم. نتونستم جوابشو بدم. وقتی آروم شدم دیدم گناه داره! زشته! داره برای خونه ی ما تلاش میکنه، اونوقت من بی حال بازی درارم. پاشدم و چند تا پیشنهاد برای جای تابلوها دادم. کمی بعد هم دارا باهاش رفت که برسوندش خونه. وقتی هم که دارا برگشت چیزی بهش نگفتم و خوابیدیم. صبح بهش گفت دلم رو نشکن. با مهربونی گفت من دیشب حرف بدی بهت نزدم که گریه کردی...
امروز سر کار همش یه چیزی توی دلم بود که به دارا بگم. ساعت ٢ که با هم حرف زدیم بهش گفتم. گفتم دارا جانم من خیلی هم حالم خوبه. فقط می خوام باهات حرف بزنم مثل درد دل کردن با یک دوست. گفتم من به این نتیجه رسیدم که هیچ راهی وجود نداره که توی این دنیا عدالت برقرار بشه. گفتم من برات زن خیلی خوبی هستم. همیشه کنارتم. دوستت دارم. بهت می رسم. خوشحالت می کنم. ازت اطاعت می کنم. طبق میلت عمل می کنم و اون دختر هم دقیقن برات هیچ چیز نیست جز اینکه برات زاییده. اون وقت تو هنوز که هنوزه فکر میکنی عدالت و رضایت خدا در اینه که اون آب توی دلش تکون نخوره. گفتم من که خوشحالم که این همه وقته نزدیک یک ماه که نیست و تو رو گذاشته و رفته. اما اون فکر نمیکنه تو هم آدمی؟ فکر نمیکنه دلت برای بچه هات تنگ شده. فکر نمی کنه چی باید بخوری شب و روز؟ فکر نمیکنه دلت میگیره شاید بخوای یه آدمیزاد ببینی، یه آدمیزاد کنارت باشه، با یکی دو کلوم حرف بزنی؟ نه دیگه! تو رو آدم حساب نمیکنه دیگه. تنهایی که تنهایی، به درک که تنهایی.. نه؟ اونوقت تو با من که برات بهترینم و ایده آلتم کاملن اون رفتار تند رو میکنی که خانوم از راه دور دلش نگیره و راحت گپ بزنه و درددل کنه که دلش وا شه؟
دیروز هم آقا دارا با من درگیر شد که مواردی رو که مشخصاً مربوط به من میشه و احتمال داره هویت منو مشخص کنه توی وبلاگت ننویس. ممکنه جایی کسی روزی بخونه و احتمال بده اون آدم توی وبلاگ همون منم. دلم خیلی گرفت باز. گفتم دارا!!! منم زنتم ها. منم ازت سهم دارم ها. حق ندارم حتی توی وبلاگ شخصیم به صورت گمنام و محدود ازت بنویسم که مبادا به گوش اون دختره برسه از طریقی (از طریق خودش که عمراً چون ارتباطی با وسایل نوین ارتباطی نداره) و باز هم گفتم دیشب که خونه مامانت بودی و زنگ زدم بهت هم خیلی دلم گرفت. البته از روی سرخوشی بهش زنگ نزدم. خودش دارا فرستاده بود منو دنبال کاری و زنگ زدم که نتیجه اش رو بهش خبر بدم و حدود ٣٠ ثانیه باهام حرف زد؛ چند تا آهان گفت؛ کاملن مثل یک رفیق پسرش؛ در حالیکه داشت یه چیزی رو هم می جوید و سریع هم خدافظی کرد.
گاهی احساس حماقت دارم. با خودم فکر میکنم خب من که هنوز عاشق دارا هستم و عاشق اینم که براش بهترین زن باشم و برام چیزی مهم تر از جلب رضایتش و اطاعتش نیست؛ ولی بازخوردم از بودنم و اینگونه بودنم چیه؟؟ اینطور ایگنور شدن و ندیده گرفته شدن؟ انگار که وجود ندارم. انگار نه انگار که من پازل روحی دارا هستم. من عروس خانواده ی دارا هستم. بدون هیچ کم و کاستی. من زن خوب ِ پسر ِ مادر دارا هستم. زنی هستم که دارا از آغوش گرم و امن مادرش اومده به آغوش مهر و امن من. زن خوبی هستم برای پسرش. همون طور که خودش جونش برای پسرش در میرفت، منم جونم برای پسرش درمیره. مراقبشم. نگرانشم. نگران روح و جسمش و مادرانه بهش می رسم و گاهی دلم برای مادرش می سوزه که چه رنجی میکشه اگر بدونه جگرگوشه اش و بچه ای که با سختی بزرگش کرده، داره چه عذابی میکشه و بخاطر بی خبری مادرش، خودم آغوش ِ نوازشش میشم. پس حق من از بودنم چیه؟ همین گم شدن توی فراموشی؟ خوشحالم که خدا هست. خوشحالم که خدا عقلش و علمش از همه بیشتره. خوشحالم که خدا عادله و مثقال مثقال همه چیز رو وزن میکنه. خوشحالم که خدا دوستم داره نه کمتر از بقیه...
توی این سه شبی که منتقل شدیم به خونه جدید یک شبش دارا رفت خونه مامانش و من هم خونه مامانم و یک شب هم دوتایی با هم خونه مامانم بودیم و دیشب هم که خونه خودمون بودیم. چهارشنبه دارا زنگ زد گفت عجّلی!! باید امروز اسباب کشی کنیم. صاحبخونه فعلی گفته تا پانشین پول نمیدم و صاحبخونه جدید هم گفته تا پول ندین کلید نمیدم و روالش هم همینه. ساعت یک هر دو از محل کارامون زدیم بیرون و رفتیم خونه و دو نفری، یعنی خودمون دوتا تنهایی، فقط و فقط، همه چیز رو جمع کردیم. دارا نذاشت کارگر هم بگیریم یا کسی برای باز کردن لباسشویی و گاز بیاد و یا برای باز کردن سرویس اتاق خوابمون از شرکت بیان. (تخت مون رو از کمجاچوب خریدیم و خودشون میان سر نقل و انتقال می برن و میارن) خلاصه که خودش به تنهایی تخت رو باز کرد و ماشین لباسشویی و گاز رو هم باز کرد و لوسترها رو هم باز کرد. کار لوسترها هم سخته. چون همه شون پیچ میشن به سقف و قلاب ندارن. (لوسترهامون رو هم از گالری پاییــــــز، روبروی پارک شریعتی خیابون شریعتی خریدیم) خلاصه اینکه از ١ ظهر تا ١ شب کار کردیم و شب هم تشک تخت رو انداختیم روی زمین و وسط هال خوابیدیم؛ چون امکان دیگه ای وجود نداشت. صبح ساعت ۶ بیدار شدیم و بقیه وسایل رو جمع کردیم. دوتایی یک صبحونه ی خاطره انگیز ِ سرپائیه شولوغ پولوغ خوردیم. فریزری ها رو بردیم خونه مامانم. دارا ماشین خاور گنده ی نارنجی گرفته بود که وسایلمون رو جمع کردن و بردن. صاحب خونه اومد و چک ِ پولمون رو داد و چون دارا بالای سر کارگرها بود من رفتم چک رو تحویل صاحبخونه ی جدید دادم. مامانم بعدن که این قضیه رو به برادرم گفته که چون پول رو نداده بودیم کلید خونه ی جدید رو هم نتونسته بودیم تحویل بگیریم، برادرم شاکی شده که چرا به من نگفتی بهشون پول بدم!!!!! جلّ الخالق!!!! یا للعجب!!!!! خدایا توبه!!!! برادر ِ من؟؟؟ اون که قبل از عقدمون به دارا (که هیچ پولی نداشت) گفته بود همین الان 30 میلیون تومان بعنوان ضمانت بده به من، حالا حاضر شده خودش 20 میلیون به ما بده. این هم از الطاف خداوندگار یگانه است که بر ما نظر لطف انداخته و از معجزات صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر... جابجایی تا ظهر طول کشید. ناهار رفتیم خونه مامانم و کمی خوابیدیم و غروب دارا با پسرخواهرم و پسر برادرم که خونه مامان بودن رفت خونه قبلی که لوسترها رو بیاره و قفل در رو عوض کنه و کمی بعد هم من با مامان و خواهرم رفتیم خونه جدید و دارا اینا هم اومدن. دارا خودش به تنهایی تخت رو راه انداخت و گاز و لباسشویی رو هم راه انداخت. همه خونه رو با یه عالمه مواد شوینده که من بلد نیستم چیه شست و تی کشید و برق انداخت و دسته گل تحویل بنده ی بانو یعنی پری خانوم داد. خلاصه این چند روز مدام در رفت و آمد بودیم و در تکاپو. دیروز عصر ۴ رفتم خونه. مامانم گفت بیا اینجا همسایه مون لباس آورده اگر خوشت اومد بخر. رفتم خونه مامان و کمی بعد زودی رفتم به سمت خونه خودمون. پرده ها و کت و شلوار دارا رو دادم خشکشویی رفتم دنبال یکی از دوست های خانوادگیمون زهراخانوم که دو تا دختر داره. یکی ١٣ ساله و یکی ١ ساله و اومد که کمکم کنه. از اون طرف دارا هم با دوستش آقا مهدی اومدن و نتیجه اینکه دیشب باز هم کلّی از کارها سر و سامون گرفت. البته آقای دارا یک ساعت دیرتر از من رسید و من کلیدم رو خونه جا گذاشته بودم و یک ساعت توی خیابونا با زهراخانوم و دخترا چرخیدیم و چند تا پرده فروشی رفتیم تا اونا اومدن. دیشب یکی از شیشه های بوفه هم شکست. مهم نیست. خاطره است. شب دارا رفت آقا مهدی رو برسونه. من یک کم اتاق خواب رو جمع و جور کردم و دو تا بالش و یک پتو درآوردم و جای خواب راحت آماده شد. و دیشب اولین شبی بود که در خانه ی تازمون سکنی گزیدیم. خونه مون خیلی خوشگله. دوستش داریم. هم من هم دارا...
سلام و رحمت خدا و شادی بر شمایان باد
من ایناهاشم. یووووهوووو!!! خب! من بعد از روزها و ماه ها و بلکه سالها اومدم. چند روزی درگیر اسباب کشی بودیم اساسی. البته هنوز هم تموم نشده اما پُرش رفته کمش مونده. (آخیش!!! داشتم می مردم این جمله رو بگم). دیشب اولین شبی بود که خونه خودمون خوابیدیم. یاد پارسال میافتم که چقدر مشتاق بودم و برام مهم بود اولین شبی که توی خونه ی خودمون می مونم دارا هم باشه و تنها نباشم که آخر هم نشد! و امسال بدون درخواست و خواهش و تآکید و نگرانی و تشویش، خودش شد! الحمدلله رب العالمین
منم خوبم. مرسی عزیزم. ممنونم که حالمو می پرسی. راستش یه کم فکرم مشغوله. مدام توی ذهن خودم وول می خورم. مرض چک کردن گرفتم. باز فکر میکنم وسواس اومده سراغم. فکری و عملی. البته وسواس شستشو ندارما؛ یه کم فکرتون رو وسعت بدین. مدام به عمر و ساعت ها و روزها و مرگ و دویدن ِ زندگی به سمت مرگ و چیستی ِ همه چیز و این جور مزخرفات فکر می کنم و خاموش میشم و تا یکی پیدا نشه فوتم کنه هم روشن نمیشم. واقعن کسی هست که بخواد منو فوت کنه؟ دارا؟ دارا؟ کجایی پس؟ کمی هم افسرده ام. دلم برای مامانم می سوزه که مریضه. کارم سنگین تر شده و بدتر از همه چند وقته دارا فشار عصبی داره؛ بخاطر غیبت از کلاس هاش و سنگین شدن کارش در محل کارش و بی حوصله است و گاهی باهام تند حرف می زنه. این موضوع خیلی غمگینم میکنه و فرو میرم تا گردن توی افسردگی. من شایسته ی احترامم. این رو خودم می دونم. می ترسم. می ترسم زندگیمون با دارا به روزمرگی برسه. به تکراری شدن. عادی شدن. خسته کننده شدن. اونوقت تازه میشیم مثل همه ی اونایی که خیلی خوشحالن که دچار تک همسری هستن. خدایا! ما رو از این بلا حفظ کن.
پی نوشت: کسی که تا حالا هیچ اختلافی هرگز با زنش یا شوهرش نداشته چند تا انتقاد سازنده بفرسته بیاد...
صبح که از خونه اومدم بیرون، طبق معمول آقا دارا خواب بود. چند وقته توی محل کارم خیلی سرم شلوغ شده و انقدر خسته میشم که عصر جنازه ام میرسه خونه. از طرفی برای خوندن باید روی میز خم بشم که باعث شده مدام کمردرد داشته باشم و میترسم آخرش خشک بشم. امروز ساعت تقریباًًً 11 و نیم بود که آقا دارا زنگ زد و حال و احوال کردیم و گفت تو چرا با من این کار رو میکنی؟ گفتم کدوم کار؟ گفت همین که بهم زنگ نمی زنی. گفتم خب چند وقته خیلی بی حوصله هستی و زنگ میزنم هم درست حرف نمیزنی و همین دیروز هم چهار تا اس ام اس برات فرستادم که باز جواب ندادی. گفت سوال نکرده بودی که جواب بدم. گفتم نه سوال نکردم. جواب دادنت برای رابطه بود. همیشه که حرف ها سوال و جوابی نیست. بیشتر اوقات برای برقراری رابطه است. گفتم ازت ناراحت نیستم؛ اما چون حس کردم حوصله نداری نخواستم آزارت بدم. گفت آهان!! همینو میخواستم بشنوم. میخواستم ببینم بهونه ات چیه. باز اگر میگفتی کار داشتی و سرت شلوغ بود یه چیزی. گفتم آره اتفاقاً امروز هم کارم باز خیلی زیاد بود و کمرم هم خیلی درد می کنه. گفت آهان!! آهان!! اینم خوبه. حالا اگر من کار داشته باشم باهام دعوا می کنی و من حق ندارم سرم شلوغ باشه. فقط منم که آدم نیستم و حق ندارم. گفتم چرا دیوونه شدی؟! تو که خیلی پیش اومده زنگ میزنم بلافاصله میگی بعدن بهت زنگ میزنم و منم بلافاصله قطع میکنم. من کی بهت گیر دادم که چرا شلوغی یا گفتم نباید شلوغ باشی؟ نمی دونم امروز بنظرم حالش خوب نبود. بهش گیر دادم چرا توی جمع کردن وسائل خونه کمکم نکردی. یادآوری کرد که کمک کرده و من گفتم ببخشید. درسته تو کمک کردی. بعد گفت من همه ی برنامه هام رو کنسل میکنم که بیام پیش تو. خیلی این حرفش دلم رو شکست. (وقتی هم که بهش میگم با بی تفاوتی میگه نمیفهمم چرا این حرف رو میزنی، من که فکر نمیکنم حرفی زده باشم که دلتو شکسته باشه) گفتم اولاً که از شنبه هفته پیش تا حالا تو یک شب هم زود نیومدی. یا سر کار بودی یا دانشگاه یا دنبال کارای شخصی ات با آقا مهدی. بعدش هم من تازه داشتم فکر میکردم با وجود همه ی دردسرها و سختی ها و با وجود همه ی استرسی که دارا تحمل می کنه ولی خداروشکر این مدت تونستیم یک زندگی عادی و طبیعی داشته باشیم. با این حرفی که زدی همه فکر و خیالای منو خراب کردی. گفتم تو اگر برنامه ای داری که بری پیش مامانت یا دوستات یا هرجایه دیگه ای باید یاد بگیری که اونا در اولویت نیستند که داری به من میگی برای اینکه پیش تو باشم برنامه هامو کنسل میکنم. با حالت مسخرگی گفت وای وای یاد گرفتم صد بار هم از روش می نویسم. و گفت مادرم برای من اولویته. اون نباید ازم ناراحت بشه. با خودش نمیگه این زنش نیست چرا شب ها نمیاد خونه ما؟ گفتم خب باشه. مادرت در اولویته درسته. هر وقت که میخواستی پیش اون بری حسابه توی حرفات. هر وقت هم میخوای بری با اولویت برو. اما دیگه چه کاری بوده که بخاطر من کنسل کردی؟ کجا باید میرفتی شب می موندی که بخاطر من کنسل کردی؟ چون زودتر از 7 که خونه نیومدی. گفت آهان لابد باید دانشگاه نرم و به کارام نرسم تا خانوم خوشش بیاد.
گوشیم شارژ نداشت. خاموش شد. منم همین طور...
پی نوشت: حس می کنم دارا داره انتقام شب هایی رو که پیش من بوده و استرس داشته کسی نفهمه کجاست، از من می گیره...
یکی میگه این پری چقدر سرخوشه. یکی میگه این پری هیچی حالیش نیست. یکی میگه این پری دزده. یکی میگه این پری خنگه. یکی میگه خدا لعنتت کنه پری. یکی میگه الهی بدبخت بشی پری. یکی میگه الهی سرت بیاد پری. یکی میگه تو داستان نویسی پری. یکی میگه نوشته های پری دروغه. یکی میگه خوشی های پری مسخره و بچگونه است...
"همه" فکر میکنن پری یه آدم ِ غریب و عجیبه که به احتمال ضعیف شاید حرفاش راست باشه اما باورش سخته. اگر خودشو ببینن میخوان با انگشت اشاره ضربه بزنن به لپش که مطمئن بشن واقعیه و دود نمیشه بره هوا.
پری هم مثل همه مشکلات و درگیری و غصه داره اما توی وبلاگش طوری می نویسه که همه تصور میکنن شرایط مدام گل و بلبله و هی جشن و پایکوبی و شهربازی و پیک نیک توی زندگی و روابط پری و دارا جریان داره. خب چه عیبی داره؟ کلّی از شکل و نوع ِ زندگی ِ همه ِ ما حاصل احساسات ِ ما هستند. اینکه من چه جور فکر کنم و چه حسی داشته باشم تاثیر زیادی روی شکل و روند و جریان زندگیم داره. وگرنه که هر کدوم از ماها، هر آدمی توی هر زمان و مکانی، می تونه یه مرثیه ی طولانی از زندگیش درست کنه و بشینه سر قبر آرزوهاش و هی گریه کنه، گریه کنه، گریه کنه. به حقّ! نه الکی و توهم...
گاهی احساس می کنم وجود ندارم. هویت ندارم. نیستم. وقتی دارا جلوی من با اون خانوم تلفن حرف می زنه خیلی حالم بد میشه و یا با هر کس دیگه ای که از وجود من خبر نداره حرف میزنه، باز حس بدی همه ی وجودم رو میگیره. خودمو دلداری میدم که مهم ترین قسمت ماجرا خود داراست که دل و روحش شش دانگ به نام و به کام منه. اوهوم!!! (همزمان با خواندن اوهوم سر خود را با شدت پایین بیاورید و صدای پتک دعوت به سکوت دادگاه رو در ذهن خود بشنوید)
پی نوشت1: شاید باورتون نشه اما دیروز 7 بار از املاک اومدن برای بازدید خونه. 7 باررر
پی نوشت2: راستی دعاهاتون گرفتا. خیلی زحمت کشیدین. توقع نداشتیم آخه شما با این حالتون... آقای دزد مدارک دارا رو انداخت توی صندوق پست. توی پست یافته دیدیم. الحمدلله ربّ العالمین
پی نوشت3: چهار پنج روزی میشه که از گوشم آب میاد و گوشم گرفته و درد مبهمی (آزارنده نیست) ته گوشم احساس میکنم. حوصله داریا تو هم...
پی نوشت4: همین خود ِ الانه الان که داشتم این پست رو می نوشتم، دارا زنگ زد گفت دارم میام خونه. بجای اینکه بگه شام چی داریم گفت شام چی می خوری؟ گفتم پیشنهاد سرآشپز چیه؟ گفت من پیشنهادی ندارم. امروز خیلی فکر کردم. فکرهام تموم شده. تو بگو چی میخوای که اگر جزئیاتش رو خونه نداریم، سر راه بخرم. گفتم بذار فکر کنم بهت میگم. قطع کردم و دوباره بهش زنگ زدم گفتم ساندویچ مرغ میخوام با سس مایونز و گوجه فرنگی و خیارشور...آخ گشنمه...
پی نوشت5: امروز بدون کیف رفتم سر کار. تازه وقتی رسیدم فهمیدم. فکر کن!!!!
پی نوشت6: نماز روزهای یکشنبه ماه ذیقعده رو خوندین؟ اگرنه که بدّویین هنوز چند ساعتی وقت هست. فردا هم که اولین روز ماه ذیحجه است. اول ماه، دوشنبه است و می تونین ختم سوره واقعه رو شروع کنین. یادتون نره. روزه 9 روز اول این ماه ثواب روزه تمام عمر رو داره. دهه اول بین نماز مغرب و عشا دو رکعت نماز بخونید؛ توی هر رکعت بعد از حمد سوره توحید و بعد این آیه رو بخونید: «و واعدنا موسی ثلثین لیله و اتممناهها بعشر فتمّ میقات ربّه اربعین لیله و قال موسی لأخیه هارون اخلفنی فی قومی و اصلح و لا تتّبع سبیل المفسدین» شریک ثواب حاجیان میشید بدون اینکه از ثواب خودشون چیزی کم بشه.
کلیک: اعمال ذیحجه
بیایید که امروز به اقبال دیروز
چو عشاق نوآموز
بر آن یار بگردیم
تجربه نوشت6: هرکاری یواشکیش خیلی بیشتر کیف داره. با وجود همه ی معایب و سختی ها، اصلن قابل مقایسه نیست. قبول نداری؟
"ملک سلیمان" رو با دارا دیدیم. از وقتی اومد روی پرده سینما دارا می گفت بریم ببینیم. بالاخره دیشب دیدیم. رفتیم سینما آزادی که ساعتش دیر بود و بعد رفتیم سینما فرهنگ برای ساعت 10 بلیط گرفتیم. فیلم خوبی بود اما بنظرم اصلاً نیاز نبود برای نشون دادن موضوع مورد نظرشون از حضرت سلیمان علیه السلام استفاده می کردن. یعنی موارد محدودی بود که خاص حضرت سلیمان علیه السلام بود و هر انسان نیک نهاد دیگه ای هم می تونست آدم اصلی ِ این فیلم باشه و طلایه دار جدال همیشگی ِ خیر و شرّ که موضوع اصلی این فیلم هم آن بود. خیلی منو یاد فیلم کنستانتین انداخت. جلوه های فیلم و نمایش اجنّه و شیاطین و نوع حرکتشون و موسیقی و کل روند فیلم و بعضی صحنه ها تماماً برام یادآور کنستانتین بودند. دارا میگه بعضی جاها گلادیاتور براش تداعی شده. (یه چیز ضایع: با اینکه تلویزیون سالی چهار هزار بار گلادیاتور رو میذاره اما من یک بار هم کامل ندیدمش). اما صحنه های ابتدایی فیلم خیلی عالی بودند؛ اون فضاهای باز ِ باز و القای آرامش و صحنه های اسب ها و اسب سواری ها خیلی عالی بودند و همرنگی چشم های سلیمان و پس زمینه خیلی عالی بودند. صحنه ی فرمانبرداری باد از حضرت سلیمان علیه السلام و به پرواز درآمدن کشتی رو هم خیلی دوست داشتم. تیتراژ فیلم دو تا نکته داشت برامون. یکی اینکه آهنگساز فیلم چینی بود! دارا گفت دیگه آهنگساز هم از چین وارد می کنیم اینقدر بیچاره شدیم. نکته دیگه دیدن اسم مهدی فقیه بود. گفتم خوشم نمیاد ازش. دارا گفت آره. نقش هاش خیلی تکراریه. انگار اصلن بازی نمی کنه. گفتم همیشه فقط به یک شکله... و فیلم شروع شد و ما دو تا ضایع شدیم. چون این بار مهدی فقیه هیچ شبیه همیشه نبود و در عوض اون جادوگر ِ جذاب بود که خیلی عالی نقشش رو بازی کرد مؤثّر و عاشق خوب بازی کردن ِ اون نقش کثیف و متعفنش شدم. در مجموع خیلی فیلم رو دوست داشتم و کلّی لذّت بردم. قبلاً هم یک بار دیگه با دارا رفته بودیم سینما. فکر میکنم مرداد سال 1387 بود که با من و دارا و ماریا و شوهرش رفتیم فیلم دعوت رو سینما آزادی دیدیم.
شب جمعه مامانم اینا خونه مون بودن. دارا که طبق معمول پنجشنبه ها دانشگاه بود. ساعت 8 شب رسید خونه.
بهش گفتم: آقا شام!!! مهمون هم داریماا. چی درست می کنی؟
گفت: هر چی بگی.
گفتم: ماکارونی.
و یک ماکارونی داد خوردیم که حرف نداشت و همه کلّی تعریف کردن؟ چی؟ کی پرروئه؟ من؟ چرا؟ نمی دونی؟ در جریان تقسیم کار مگه نیستی؟
پی نوشت1: دیشب دارا بعد از اینکه از سینما اومدیم عصبانی و عبوس بود. چون یک نفر مغزش رو جویده بود...
پی نوشت2: دیشب یک کفش هم خردیم.
خوشگول... همش یه طرفش نگین نگین داره هی نگین نگین نگین. عکس شو که ندارم.
میذاشتم ببینین اگه داشتم. همون دیشب هم پوشیدمش و تلق تلق رفتم سینما. با
١٠ سانت پاشنه. به دارا گفتم ببین ببین چشمام رسیده به چشمات. از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و پوزخند زد
تجربه نوشت4: وقتی چیزی از شوهرتون می خواین و میگه انشالله یعنی خیلی تمیز داره می پیچونه و شما دیگه افتادین توی پیچ؛ واویلا...
تجربه نوشت5: صبر خیلی سخته. اصلا ناجورا. یه چی میگم یه چی میشنوی. اما بالاخره بدون برو برگرد همه چیز به عالی ترین شکل ممکن تغییر میکنه و توکل یعنی همین. یعنی معتقد باشی که بهترین اتفاق برات میافته هرچی که باشه...
سلام
یک توضیحی درباره لینک دوستان بدم. خب مسلّمه من هیچ کدوم از وبلاگ ها رو کامل نخوندم. بعضیا رو که مطمئن هستم ازشون و با اطمینان لینک شون رو گذاشتم. بعضی دیگه رو هم بصورت موردی مطالب شون رو خوندم و به دلم نشسته و تا وقتی که مطلبی مغایر با قوانین خودم ننوشته باشند و یا توی آرشیوشون پیدا نکنم، توی صفحه ی من می مونن. همه شاد و خوش و نغمه زنان...
دیشب با دارا و رفیقش آقا مهدی رفتیم توی خیابونا چرخیدیم و بستنی و فالوده خوردیم. با ماشین دارا بودیم و من رانندگی می کردم. وقتی پشت چراغ قرمز بودیم، می خواستم خودم رو یه جوری برسونم به اول صف؛ اما راه نبود که!! یک طرف نیم متر جا داشتم که خودمو جا کنم و برم جلو و یک طرف دیگه هم جدول بود. دارا گفت بنداز روی جدول برو. گفتم وووووووی... مگه میشه؟ زیر ماشین میگیره. جیپ که نیست. گفت نه نمیگیره. نترس برو. گفتم برم؟ گفت اگه میخوای برو. منم خیلی تمیز و هیجان انگیز چرخ های یک طرف رو انداختم روی جدول و خودمو رسوندم به سر خط. دارا میگفت خیلی کار لج دراری کردی. مردم همه الان بهمون بد و بیراه میگن.
امشب هم باز رفتیم با دارا و آقا مهدی بیرون و تا لواسون رفتیم و هوا و منظره محشر بود. حیف که هوا اینقدر زود تاریک میشه الانا. وقتی اومدیم خونه گشنه مون بود. گفتم من دلم زرشک پلو میخواد. دارا گفت من برات درست میکنم. و یک زرشک پلویی درست کرد که واقعن محشر بود و حرف نداشت. عالی و تک، شوهرپز. یک تقسیم کاری هم این بین صورت دادیم و به پیشنهاد دارا قرار شد زین پس دارا آشپزی کنه و پری بقیه کارهای خونه رو انجام بده. اولش قبول کردم اما توی عمل دیدم باباااااااااا این حرفا کدومه؟؟ خیلی سخته و قرارداد رو اینطور تغییر دادم که آشپزی با دارا و بقیه کارهای آشپزخونه با پری و در مورد بقیه ی کارهای خونه هم قرار شد بعدن تصمیم بگیریم. منصفانه است؟
ای بابا! شما هم که بدتر از من میخواین از کوتاه ترین مسیر به نتیجه برسین. هرچی سوال می پرسین رو قبلن جوابشو نوشتم، باز میاین یه نگاهی میندازین و سوال تکراری می پرسین. حالا بعضی مدام میگن چرا دارا همش پیش توئه؟ پس اونا بقیه ها چی؟ باباجونم. دارا همش پیش من نیست به جون خودم. منتها من از با من بودناش می نویسم و این وبلاگ بقیه قسمت های زندگیش رو که به من مربوط نمیشه پوشش نمیده. برای همین شما توهم فانتزی می زنین که دارا همش پیش منه. الان هم که یک هفته است راستکی و همش پیش منه. اون خانوم رفتن شهرستان. توقع دارین چیکار کنه؟ وقتی زن به این خوبی داره که کنارشه (یعنی خود ِ این پری جانش) و خودشم تنهای تنهای مونده کوچولو...
اصلاً دوست دارین روش زندگی مون رو به نظرسنجی بذاریم و هرجوری شما دوست دارین رفتار کنیم؟ چطوره؟ آخی... تویی مستشار؟؟؟ آخی...
کلیک: از عوارض پشت میز نشینی دیابت، سکته، فشار بالا و سرطان است
کلیک: نحوه صحیح قرارگیری اندام ها در حالت های مختلف
کلیک: شیوه صحیح نشستن پشت میز
دیشب خونه پسر خواهرم خیلی خوش گذشت. همه چیز خیلی ساده و معمولی بودا، نه اینکه فکر کنید حالا چه خبر بود. عصر دیروز خونه مامانم بودم. ساعت 7دارا اومد دنبالم و رفتیم خونه لباس عوض کردیم و سر راه یک سرویس چایخوری دو نفره برای خانوم خواهرزاده ام خریدیم. آخه چند روز پیش تولدش بوده. اما به این عنوان دعوت نبودیم؛ بلکه بعنوان پاگشای پری و دارا؛ قبلن که گفتم. خونه شون نزدیک خونه ی ماست. خیلی از کادوی ما خوش شون اومد و من توی جمع گفتم که این سلیقه ی آقا دارا بوده و همه بیشتر باز خوش شون اومد. دارا ولی می گفت ای بابا این پری هر کی هر کاری کنه میگه آقا دارا هم بلده و بهترشم بلده. دارا میگفت الان یکی بیاد بگه من خلبانم، پری میگه آقا دارا هم خلبانه!
دارا جلوی برادرم کمی معذب بود و ما که همیشه همه جا دستمون توی دست همدیگه است و بیشتر از نیم متر از هم دور نمی شینیم، دیشب هم کمتر این موارد رو قضا کردیم اما برادرم که می آمد دارا خودش رو جمع می کرد و دستم رو از دستش رها می کرد و سختش بود کنار من بشینه.
شب مامانم اینا رو رسوندیم و بعد هم رفتیم خونه ی خودمون. دارا توی ماشین هی غر میزد که فردا 7 صبح کلاس دارم و اصلن فرصت نمیشه استراحت کنم و مامانم هم که داشت از ماشین پیاده می شد، هی سفارش می کرد پری شیطونی نکنیا، پری دارا رو اذیت نکنیا، صبح بچه باید بره دانشگاه. بدبختی!!!! دارا هم دیگه هر کاری می کردم گیر میداد که مگه ندیدی مامان گفت اذیتم نکن. ببین دیگه مامان هم فهمیده!! حالا ولی وقتی دیشب رسیدیم خونه، دارا شده بود مثل بچه های شیطونی که وقتی نصفه شب همه آدم بزرگا دارن از خواب بیهوش میشن، شلوغ میکنه و تازه هوس کارتون و بستنی می زنه به سرشون. آقایی که 7 صبح کلاس داره، یک سری نشست پای اینترنت و بعد حدود نیم ساعتی فیض مداحی نصیب ما کرد و بعد هم حدود یک ساعت شیطونی کرد که خودش دیگه آخراش می گفت پری دارم بالا میارم از بس خوابم میاد. بذار بخوابم!!!! حالا من کاریش نداشتما. هی ادای پدر اعتمادالملک رو درمیاورد و توی خواب حرف می زد و از خواب الکی می پرید و خوابش رو برای پری تعریف می کرد و دوباره باز می رفت توی نقش پدر اعتمادالملک و خواب می دید و به خواباش می گفت آخی... آخی... و باز از خواب می پرید و همینطور شیطونی می کرد...
پی نوشت1: امروز دارا خوند:
روح پدرم شاد که می گفت به استاد
فرزند مرا هیچ میاموز به جز عشـــــق
پی نوشت2: هنوز ماشینم رو درست نکردیم. مجبور شدم امروز خودم صبح بیام محل کارم. یعنی چی میشه. امروز درست میشه؟؟
کلیک: مزار شهید همت کجاست
کلیک: تفاوت میان نت بوک و نوت بوک در چیست
کلیک: انیمیشن شکرستان
پنجشنبه یک زن معمولی خونه دار بودم. صبح دارا نون تازه گرفت و اومد و با هم صبحونه خوردیم و برنامه زنده "طلوع" رو از شبکه چهار تماشا کردیم. دارا رفت دانشگاه و من ناهار درست کردم و ظهر دارا اومد و ناهار خوردیم و باز دارا ٢ رفت دانشگاه و ٨ برگشت خونه. توی این مدت کمی خونه رو جمع و جور کردم. (خانواده ی دارا ظهر رفتن شهرستان). وقتی دارا اومد نماز خوند و رفتیم پاساژ اندیشه و کمی چرخیدیم و بعد هم به پیشنهاد دارا رفتیم یک رستوران سنتی شام بخوریم. صاحب رستوران از هم کلاسی های دبیرستان دارا بود. اولین بار که رفته بود متوجه شده بود. داخل رستوران که شدیم رفتیم که روی یک تخت بشینیم و متوجه شدیم یکی از هم دانشکده ای های دارا با خانواده اش تخت کناری ما بودند. البته او و دارا بدو ورود ما یکدیگر رو دیده بودند. صبح هم که با هم کلاس داشتن. خب رفیقش محمد اول هنگ کرد. گفت پس کوچولوها کجان؟ بعد خودش گفت صبح که گفتی رفتن شهرستان و تازه دوزاریش افتاد که اینکه دارا همیشه میگفت من دو تا زن دارم محض مسخره بازی نبوده و با خانوم همسر دوم یعنی همین پری خانوم گل که سطور حاضر را می نگارند، تشریف آوردن رستوران. محمد گفت مهدی هم داره میاد. مهدی یکی دیگه از هم دانشکده ای هاشونه. فرق داره با اون آقا مهدی دوست دارا که اون هفته اومد خونه مون ها. به دارا گفتم میخوای بریم؟ گفت نه. حتمن یک حکمتی بوده که این اتفاق بیافته و این ها ما رو اینجا ببینن. کمی بعد مهدی هم اومد. ما شام سفارش دادیم و خوردیم و دارا قلیون گرفت. خانواده ی محمد خداحافظی کردند و رفتند. مامانش و خواهرش هی یه جوری به من نگاه می کردن. ووووووی... البته چیزی از زن دوم بودن متوجه نشدن اما در کل معلوم بود حس خوبی به من و دارا دارند. محمد ولی با خانواده اش نرفت و با مهدی اومدن سر تخت ما نشستن و یک قلیون دیگه هم گرفتن. دوستای دارا اول کمی معذب بودن. اما وقتی متوجه شدن من افه نیستم و کاری به کارشون ندارم و می تونن مثل همیشه با دارا بگن و بخندن یخ شون وا شد. تا 12 اونجا بودیم. مهدی خونه اش نزدیک بود و رفت اما محمد که از خانواده اش جا مونده بود دارا به من گفت برسونیمش؟ گفتم باشه و رسوندیمش خونه اش که البته خیلی از خونه ما دور بود. اما چه فرقی داره. در کنار دارا فاصله و مسافت و راه و خستگی که معنا نداره، داره؟
جمعه ام خیلی خوب بود. صبح یه مشتری اومد خونه رو دید و بعد با دارا رفتیم نمایشگاه گل. ضلع جنوبی بوستان گفتگو، گیشا. آخی... دیگه تموم شد. باید منتظر بمونین تا اسفندماه انشالله. 4، 5 مدل گل خریدیم و یک فلاورباکس هم گرفتیم و دادیم توش برامون شمعدونی سفید و قرمز کاشتن. آخه خونه جدیدمون بالکن داره. آخ جان!!!! اما گل ها فعلن موندن خونه ی مامانم تا منتقل بشیم به خونه تازه و بعد ببریمشون خوشگلامو. آخی... چه خوشگلن... آخی... ناهار رفتیم خونه مامانم و بعدش هم قهوه تلخ دیدیم با دارا و خندیدم. از همه بیشتر به پدر اعتمادالملک. آخی... چه صدای قشنگی داره... آخی...غروب دارا گفت اجازه میدی برم یه سر به مامانم بزنم. دمق شدم. گفت نرم؟ گفتم چرا؛ برو. گفت تو هم میخوای باهام بیای؟ گفتم آره. مثل همیشه گفت انشالله همه چیز درست میشه. خلاصه دارا رفت اما کمی بعد زنگ زد و گفت یک خبر مشعوف کننده برای تو! مامان اینا نبودن! باز برگشت پیش خودم و شام گرفتیم و مامان اینا رو مهمون کردیم چون سالگرد عقدمون بود دیگه. 365 روز یعنی یک سال شد که ما زن و شوهریم. آخی... قربونت برم... آخی...
امروز صبح هم ماشینم روشن نشد. بدبختی!!! دارا منو رسوند محل کارم و عصر هم خودم برگشتم. امشب شام خونه پسر خواهرم هستیم. همه ی همگی با هم. زنش گفته مثلن میخوام پری رو پاگشا کنم. چه حرفا!! تا حالا که کسی منو پاگشا نکرده. انشالله بعدش هم بریم خونه ی برادرم و بعد هم خونه ی مامان دارا. وووووووی... یعنی میشه؟؟؟؟ چه میدونم. دارا هنوز نیومده اما دیر نیست. خوشحالم که برادرم و زن و بچه اش هم هستند. برادرم آخه با عقد ما موافق نبود و الان هم سر حرفش هست که میگه مخفیانه بودن این ازدواج اشتباهه و باید حل بشه. برادرم خیلی کم تا حالا با دارا برخورد داشته. یک بارش همون روز مهمونی خانوادگی بود که قبلن توی وبلاگم هم درباره اش نوشتم و این دومین مهمونی میشه. سه چهار بار دیگه هم همدیگه رو خیلی کوتاه خونه ی مامان دیدن و اولین بار وقتی بود که دارا همون اوایل آشنایی مون رفت و باهاش حرف زد درباره علاقه مون به همدیگه توی این شرایط غیرعادی که وجود داشت و وجود داره...حالا...
یه کاری امروز خیابون گاندی داشتم. نبودن ماشین باعث خیر شد و پیاده رفتم ولیعصر و روبروی بیمارستان دی یک بستی فروشی دیدم که منو به خودش جذب کرد. بستنی فروشی وارداتی از آلمان! هرچند خیلی هم اهل بستنی نیستم اما اون لحظه دلم خواست و خریدم و همین طور پیاده رفتم به سمت ونک و یواش یواش بستنی مو می خوردم و به پاییز نگاه می کردم و ذره ذره لذت و شادی رو می بلعیدم. از روبروی توت فرنگی رد شدم و یاد خاطرات پری و دارا افتادم. توت فرنگی کافی شاپی بود که اوایل آشنایی مون با دارا هی می رفتیم اونجا. هی... چه روزای عشقولانه ای بود. چه هیجان انگیز... بعدش رسیدم به باغ و با لذت توش چرخیدم و کمی هم خرید کردم.
پی نوشت: من اگر جای رفقای دارا بودم و وبلاگ داشتم، میرفتم توی وبلاگم می نوشتم امشب خیلی اتفاقی فهمیدیم یکی از بهترین دوستامون و گل سرسبد دانشکده دو تا زن داره! هرچند خودش بارها گفته بود، اما هر دفعه ما به شوخی برگزار کرده بودیم و هیچ وقت حرفش رو جدی نگرفته بودیم. تا اینکه امشب واقعیت رفت توی چشم مون...
چشم تون روشن! به به! چشم تون روشن! تبریک میگم. ما یک خونه ی جدید پیدا کردیم. خداروشکر! از این خونه ی اولیمون کوچیک تره. اما عیبی نداره. چه فرقی داره. خونه باید یه جای گرم و امن باشه که آدم دلش بخواد از همه ی خستگی هاش بهش پناه ببره. یه جا که آدم احساس آرامش کنه و بتونه خود ِ خود ِ خودش باشه و ولو بشه و راحت باشه و شاد باشه و آروم باشه و بتونه هر کاری دلش میخواد بکنه. ولی خداییش اسباب کشی و جمع کردن وسیله ها کار آسونی نیست. سخت تر هم میشه اگر روحیه ات خوب نباشه و حال و حوصله نداشته باشی و سخت تر میشه اگر راه براه مشتری بیاد توی خونه ات تا بلکه بپسنده و صاحب خونه پول تو رو بده که بری و سخت تر تر هم میشه اگر کارمند باشی و ۴ و ۴ و نیم که میزنی از محل کارت بیرون، یک ساعتی هم توی ترافیک ِ لعنتی ِ بد ِ بد استاک بشی. تازه اونم بعد از همه ی اعصاب خوردی های محل کار و سر و کله زدن با آدم های زبون نفهم و تحمل آدم های خودخواه و کم هوش. خدا کمکم کنه انشالله و دارا و مامانم و و دوستام...
نگفتم دارای من شعر میگه باقلوا؟ یکی دو تا شعر هم گفته برای خود ِ خود ِ این سوگلیش. اگر اجازه بده میذارمشون تا بخونین.
یادش بخیر یک زمانی من و دارا خدا بودیم. دارا در مورد اساطیر چیزایی خونده بود و به این نتیجه رسیده بود که او هرمس و من آفرودیت هستم. چه خدایی ها که نمی کردیم...
وقتی توی یک شهر غریب و شدیداً غبار گرفته ی مرزی مجبور باشین شب رو به صبح برسونین و شما با ٢٠ تا زن توی یک اتاق و همسرتون با ١٠ تا مرد توی اتاق بغلی خوابیده باشه و شب سختی رو به صبح برسونین و دم صبح گوشی تون صداش در بیاد و ببینین محبوب تون از اتاق بغلی براتون مسج فرستاده، چه حسی پیدا می کنین؟ وقتی اولین حرف سر صبحش این باشه که:
یک بوسه از لبت بده یک بوسه از رخت
تا هر دو را چشـــــــیده بگویم کدام به
تجربه نوشت٣: تا حالا به فکرتون رسیده که می تونین و باید دوباره و دوباره و دوباره عاشق بشین. هر بار به شیوه ای نو، از راهی تازه، با نگاهی متفاوت. امتحان کنید. اجازه بدید بارون و آفتاب و غروب و شعر و خاطره و طراوت و شبنم و شوق و زندگی دوباره عاشق تون کنن. عاشق محبوب تون...
از اول دبستان با هم رفیق شدن. یعنی همون 5 ، 6 سالگی. اسم هاشون رو میذارم طور و نور. دو تا دختر ناز و خوشگل و دوست داشتنی. الان 25 ساله هستن هر دو. یعنی دوستی شون عمر 20 ساله داره. هر دو ازدواج کردن. دور و بر 20 سالگی شون ازدواج کردن. نور بعد از ازدواج رفت شهرستان. جایی که شوهرش اهل اونجا بود و یک زندگی معمولی و عشقولانه مثل همه ی زوج های عادی رو شروع کردن. زندگی پر از دردسر و پر از شادی و کاملن معمولی. طور ولی عادی نبود. معمولی نبود زندگیش. اون دختر کوچولوی ناز و معصوم خیلی عوض شده بود. کسی شوهرش رو از نزدیک نمی شناخت. اما با تعریف های همیشگی طور شوهرش برای اطرافیانش شناخته شده بود. روزی نمی شد که طور به همه نگه باز هم امیر کتکم زد. همیشه کبود و زخمی بود. میگفت شوهرم اسکیزوفرنی داره و بدون دارو نمی تونه سر کنه. خودش می گفت جوابش را میدم و با پررویی تو روش وای میستم و اونم تا می خورم منو میزنه. برای طور غریبه و آشنا هم تفاوتی نمی کرد. هر جا که می نشست ورد زبونش کتک خوردناش از امیر بود و نشون دادن زخم و کبودی های خودش و جالب اینکه اکثر آدم ها دل شون براش نمی سوخت. نور ولی دلش برای طور می سوخت. هر دفعه که میامد تهران برای سر زدن به خانواده اش، حتمن سری هم به طور می زد. به او می رسید. هم از نظر عاطفی و هم مادی. طور ولی اخلاق های عجیب داشت که نور مدام اونا رو ندیده می گرفت و ترحمش برای طور به همه ی حس های شک و تردیدش غلبه می کرد. اما حالا امروز بعد از اون اتفاق، همه ی اون رفتارها و حرف های عجیب برای نور برجسته شدن و چشم هاشو به روی واقعیت تلخ باز کردن.
بارها طور از لباس ها و کفش و کیف و هر وسیله ی دیگری که نور داشت تعریف می کرد و با حسرت نگاشون می کرد و میگفت میدیش به من؟ نور هم معمولاً (از سر دلسوزی، چون فکر میکرد طور بدبخته و کتک خوره و اینا) وسایلش را به طور می بخشید و اگر گاهی این کار را نمی کرد، باعث اعتراض طور میشد. مثلن یک بار شوهر نور عینک آفتابی جدیدی برایش خریده بود. طور طبق معمول وقتی که دید، گفت: چه قشنگه! میدیش به من؟ و این بار نور گفت نه. خیلی ساده. گفت یادگاری از شوهرمه و کلّی به طور برخورده بود که حالا یادگاری باشه، مگه تحفه است. خب بده اش به من!!!!
باری مادر طور به نور گفته بود من حرف های طور رو در مورد کتک خوردن هاش باور نمی کنم و هم چنین غلو هایش را در مورد رفتار وحشیانه ی خانواده شوهرش. (توجه کنید! مادرش!)
مدت ها بود که طور خودش داروهای قوی اعصاب مصرف می کرد و خودش یک پا بیمار درست و حسابی شده بود برای خودش که با (تعاریفش از) شوهرش برابری می کرد.
طور بارها به نور گفته بود گاهی کارهایی می کنم که بعد دیگران به من می گویند آن کار را کرده ام اما خودم یادم نمیاد. مثلاً طور خیلی اهل سیگار کشیدن بود و البته مدعی بود امیر از این قضیه اطلاع ندارد!! بارها می شد که می نشست و در حد خفگی سیگار می کشید. امیر میامد خانه و (بقول خود طور) او را زیر مشت و لگد می گرفت که چرا سیگار کشیدی و طور مطمئن بود سیگار نکشیده!
بارها نور شاهد بود چطور طور با ادبیات فحش و ناسزا با پدر و مادر خودش حرف می زده و مدتی بود خانواده اش با او قطع رابطه و طردش کرده بودند.
چندبار پیش آمد در مهمانی های خانوادگی و دوستانه طلاهایی از افراد ناپدید شده بود و همه ی شواهد حاکی از این بود که کار طور بوده. اما خودش انکار می کرد. شاید هم مثل همون قضیه سیگار کشیدن، یادش نمیامد که چه کار کرده.
از همه بدتر اینکه طور با وجود داشتن همسر و با وجود ادعایش مبنی بر اینکه شوهرش با کوچک ترین بهانه ای کتکش می زند، با پسرهای زیادی دوستی و رابطه داشت (خدا می داند در چه حدّی) و مدام از آن ها هدیه می گرفت و البته پیش امیر همه ی هدایا به اسم نور تموم میشد. شاید به خیال خودش برای انتقام گرفتن از امیر این روند شروع شد اما با کمک عدم تعادل طور و به یاری بیماری هاش پا گرفت و ادامه پیدا کرد.
ماجرا چی بود؟
این بار که نور اومد تهران، باز هم برای دیدن طور رفت خونه اش. البته هر چی نور اصرار کرد به طور که این بار تو بیا، خونه مامانم کسی نیست و اینا، طور قبول نکرد که نکرد. به نور گفت بیا می ریم بیرون. می ریم پارک نزدیک خونه ی ما ولی به امیر میگم که اومدم خونه ی شما (طور انگار جنون دروغ گویی داشت و جنون انگشتر دزدی!!!!)
همین!
شنبه ١٧ مهر همین امسال دوهفته پیش، نور صبح رفت خونه طور و ساعت حدود 6 و نیم غروب بود که زنگ زد به من. من و دارا اون موقع بنگاه مسکن بودیم که بریم یک خونه برای اجاره ببینیم. نور زنگ زد بهم و گفت من خونه ی طور هستم. میای دنبالم؟ (البته خود نور بعداً اصلاً یادش نبود که به من زنگ زده و هی با خودش میگفت چرا به تو زنگ زدم. چرا به مامانم یا بابام یا برادرهام زنگ نزدم). خلاصه بهش گفتم قراره یک خونه ببینیم بعدش میام دنبالت. بعد از بازدید خونه، زنگ زدم به نور برای پرسیدن آدرس خونه طور. صداش اصلاً طبیعی نبود و حالت آدم های منگ و مست رو داشت. به زور جوابم رو می داد. کوچه به کوچه گوشی رو قطع می کرد و من برای پرسیدن قسمت بعدی آدرس مجبور بودم دوباره باهاش تماس بگیرم. عصبی شده بودم. بالاخره یک بار طور نامرد گوشی رو از نور گرفت و آدرس رو درست گفت و با یک حالت مرموزی به من گفت: وقتی که رسیدین شما بیا بالا. نور اصلاً حالش خوب نیست. من که از اون همه سرگردونی برای یک آدرس ساده و کوتاه کلافه بودم، نزدیک خونه طور، باز به نور زنگ زدم و گفتم بیا پایین ما نزدیک هستیم. وقتی رسیدیم دم در، نور روی پله جلوی خونه نشسته بود و سرش رو به کف دستش تکیه داده بود و طور هم بالای سرش ایستاده بود (نور هیچی از این لحظات یادش نیست). کشون کشون نور رو سوار ماشین کردم و برگشتم رفتم سراغ طور و گفتم چی شده؟ چیکار کردین؟ این بچه سالم اومد خونه ی تو؟ ولی الان چرا مسته؟ خیلی عصبانی بودم. طور هم لال مونی گرفته بود و می گفت هیچی فقط ساندویچ و نوشابه خوردیم و قلیون کشیدیم. رفتم توی ماشین. با تهدید و تندی به نور گفتم: چه غلطی کردین؟ چه ... خوردین؟ یالّا بگو وگرنه همین الان میرم پلیس میارم دم خونه ی این دختره پدرشو دربیارن. نور می خندید و می گفت: هیچی! هیچی بابا! چیزی نشده! کاری نکردیم (خودش یادش نیست اینارو می گفته و من باهاش دعوا کردم)
دارا بعداً گفت: من واقعاً فکر کردم نور مست بود، چون حالتش عادی نبود و بی خودی می خندید.
به دارا گفتم بریم. محل سگ هم به طور نذاشتم. دو دقیقه بعد زنگ زد به موبایلم و گفت: از شما توقع نداشتم اینطور برخورد کنین. از شما بعیده با این کمالات تون. من نه بابام مشروب خور بوده و نه مامانم و نه خودم هستم. گفتم منظورم از مست، مشروب خوری نبود. منظورم حالت غیرطبیعی و هوشیار نبودن ِ نور بود. خلاصه بهش گفتم دعا کن چیزی نباشه و باید نور رو ببریم درمانگاه. سر راه یک درمانگاه خصوصی بود. نور رو کشون کشون پیاده کردم و توی حیاط درمانگاه یارو گفت دکتر نداریم، ببر یه جا دیگه. دوباره برگردوندمش به ماشین و این بار دیدم کفش هاشو جابجا پوشیده و از اینجا فهمیدم که حالش خیلی بده و حس کردم باید یک اتفاق بدی افتاده باشه. رفتیم یک درمانگاه دیگه و با دارا زیربغل های نور رو گرفتیم و کشون کشون بردیمش اورژانس. دکتر بهش سرم داد و گفت این یه چیزی مصرف کرده. این زمان دیگه نور به یک خواب خیلی عمیق رفته بود که با داد و فریاد و زدن توی صورتش هم بیدار نشد. دکتر فکر می کرد خودکشی کرده؛ یعنی داروی آرامبخش زیادی خورده. من گفتم دکتر محاله. من این بچه رو می شناسم و تمام حرفاشو می دونم و این آخرین کاری هست که توی دنیا ممکنه انجام بده. دکتر گفت بهرحال باید ببرینش فلان بیمارستان. احتیاج به شستشوی معده داره. شوکه شده بودم. زنگ زدیم پدر نور اومد درمانگاه. دیگه دارا رو فرستادم بره و با پدر نور بردیمش بیمارستان و شستشوی معده و همه ی اون عذاب کذایی... و نور هم چنان بیهوش بود. شوهر نور 4 -5 بار زنگ زد و من و پدر نور مستاصل بودیم که چی بگیم بهش. آخر من جواب دادم و گفتم نور کمی حالش خوب نیست و خودش بزودی باهاتون تماس می گیره. در این مدت، من مدام با موبایل خودم و موبایل نور زنگ می زدم به طور و اون عفریته جواب نمی داد. یک بار جواب داد و گفت شوهرم میاد و نمی خوام جلوی اون حرف بزنم. براش اس ام اس دادم و نوشتم دوستت شاید بمیره. جواب بده. و زنگ زد و ازش پرس و جو کردم که کجا رفتین و چیا خوردین. بعد از شستشوی کامل معده، کمی که نور حالش جا اوم%
هنوز دارا مریضه. خیلی نگرانشم، خیلی.
پنجشنبه ها از 8 صبح تا 6 بعداز ظهر کلاس داره و 12 تا 2 هم بیکاره که برای ناهار میاد پیش من. این هفته کلاس 8 تا 10 برگزار نمیشد و 10 تا 12 رفت دانشگاه و از اونجا اومد دنبال من(چون شیفت بودم). بقیه کلاس هاشم رو هم نرفت و تا 9 شب پیشم بود. ماشینم رو از تعمیرگاه گرفتیم و رفتیم ابزارفروشی و یوهو ماشین دارا دیگه روشن نشد. زنگ زدیم امدادخودرو اومد. دردسر دردسر دردسر...
جمعه یعنی دیروز خونه مامانم بودم. کار خاصی نکردم. ساعت 7 دارا زنگ زد گفت با رفیقش آقا مهدی داره میره بیمارستان. حالش خیلی بد بود. تاکسی گرفتم و رفتم پیشش. دکتر بهش گفت مسموم شدی. جواب آزمایشش رو باید دوشنبه بگیریم. یادم نره! یادم بندازین. باز سرم و باز آمپول. دیگه هیچ جونی براش نمونده. خیلی نگرانم براش. دیشب تا برسم بیمارستان داشتم از دلشوره و نگرانی خفه می شدم. هی به خودم تشر می زدم که ای بابا! یعنی که چه! این همه نگرانی برای چیه. خبری که نیست. ولی دلم آروم نمیشد. کارش که تموم شد به رفیقش گفت ببخشید آقا مهدی با اجازه تون من با حاج خانوم میرم شمابا ماشین من بیا. دارا فکر کرده بود ماشین دارم. اما فکر اینجاشو کرده بودم.
گفتم: یه چیزی بگم؟
گفت: بگو
با پیروزمندی و ذوق گفتم: من ماشین نیاوردم
گفت: اِ...آقا مهدی وایسا، وایسا با هم بریم
و رو به من گفت: آفرین! زن باهوش هوشش به شوهرش میره
منو رسوندن دم در خونه ی مامانم و رفتن. کی می تونه تصور کنه چقدر این حالت تحقیرآمیزه و چطور می تونه درجا آدمو له کنه؟ من کی هستم؟ چه نسبتی دارم؟ ماهیت بودنم و وجود داشتنم چیه؟ اصولاً یعنی ام چی؟ بی خیال! نمی خوام برای خودم روضه بخونم و خودم گریه کنم. انشالله زودتر حال دارام خوب شه فقط.
دارا که روی تخت اورژانس خوابیده بود، آقا مهدی به من گفت که برم روی صندلی کنارش بشینم. رفتم نشستم و آقا مهدی که دم در وایساده بود یعنی دم پرده بهش گفتم:
بیاین تو (اومد تو)
پرده رو بکشین (پرده رو کشید)
بشینین روی تخت (نشست روی تخت کنار پای دارا)
دارا خنده اش گرفته بود و گفت: فکر کرده منم پری خانوم!! هی میگه این کارو کن اون کارو کن.
امروز هم دارا هنوز حالش خوب نبود. از سر کار اومد و خوابید تا ٧. من رفتم روغن ماشینم رو عوض کردم و بعد رفتم خونه. براش پلو ی نرم درست کردم با کباب بدون چرب. بخاطر معده اش و مسمومیت اش. بیدار که شد، نیم ساعت بعدش گفت می خوام برم. خیلی غصه خوردم. گفت مهمون دارم. مامان و بابام. غذایی رو که براش درست کرده بودم نخورد. خیلی غصه خوردم. پشیمون نشدم که با وجود خستگی خودم براش غذا درست کردم. اما خیلی شکستم. بهش گفتم بمون. گفتم یادت نیست مردی که دو تا زن داره، یک شب مال زن اوله، یک شب مال زن دوم و دو شب مال خودش که تصمیم بگیره پیش کدوم شون باشه. حالا شب چهارمه. پیشم بمون. گفتم متنفرم از اینکه همیشه باید در حال طلب کردن باشم. گفتم چرا تو یه بار نمیگی امشب پیشت می مونم. بی تاب شد. طاقت نیاورد. سرریز شد. خیلی گریه کردم. نمی دونم. نمیدونم...
پی نوشت1: آی آدم های نکته سنج! اگر کسی توجه کرد که ساعت این پست ٣ بعدازظهر هستش ولی مطالبش مال ٨ شب، باید توضیح بدم پیش نویس کرده بودم بالاهاشو. لازم نیست هی سیخونک بزنین به من: دروغ گو! دروغ گو!!
پی نوشت2: (نگارجانم دچار سوء تفاهم شدیا!! با دقت دوباره این قسمت رو بخون: من هیچ اعتراضی به حرف تو نمی بینماا!!) درباره اسم پست قبلی: دوسش دارم. حالا چی هست اصولن؟ اولین بار نمایشنامه اش رو از شبکه 4 دیدم. با بازی نیکی کریمی و محمدرضا فروتن و بعد کتاب نمایشنامه اش رو خریدم و خوندم. اریک امانوئل شمیت/ ترجمه شهلا حائری/ نشر قطره
پی نوشت٣: چقدر امشب اینجا پشه داره..