حسین داشتن بهترین اتفاقیه که می تونه توی زندگی یه نفر پیش بیاد. شیرین، شاد، پر انرژی، پر از زندگی و پر از شور زندگی، لحظه به لحظه تازه و اشتراک و تکثیری از خودت و کسی که عاشقانه دوسش داری...
اول فکر میکنین این شما هستین که عاشق حسین شدین و این شما هستین که دلتون براش تنگ میشه. ولی کم کم می فهمین اینجوریام نیست. حسین هم عاشق شماست و هم پای شما دلتنگ میشه و عاشقی میکنه. کم کم که بزرگتر میشه بیشتر و بیشتر متوجه عشقش میشین.
عشقش رو از نگاهاش می فهمین، از صدا درآوردناش، از سفت سفت بغل کردناش، از اینکه مامان و بابا رو به هرکسی ترجیح میده و بین میلیون ها نفر اونا رو میشناسه و تشخیص میده. از اینکه خودشو برای شما لوس میکنه و با همه ی کوچیکیش سعی میکنه کارایی کنه که مورد پسند و مورد توجه شما باشه.
عشقش رو از اونجا می فهمین که اگر کار اشتباهی بکنه، تنها صورت بدون لبخند شما براش کافیه که دست از اون کار بکشه و گاهی حتی بزنه زیر گریه و تند تند چهار دست و پا خودشو برسونه به شما و ازتون بره بالا و دستاشو سفت بندازه دور گردنتون که یعنی: بسه دیگه اینجوری نگام نکن! اگرم داشتم کار بدی می کردم حالا که دیگه نمی کنم، پس بیا آشتی!
بچه م عاشق اینه که یه کار جالب یا جدید بکنه و ما تشویقش کنیم. آخرین کار جدید و جالبش در حال حاضر اینه که تنهایی و بدون هیچ کمک و تکیه گاهی چند دقیقه روی پاهاش می ایسته. وای که چه کیفی میکنه وقتی تشویقش میکنیم و براش دست می زنیم و میگیم آفرین حسین! آفرین!! توی خیال کوچولوش مهم ترین کار دنیا رو کرده و با دست زدنای ما خودش هم تند تند دست میزنه و شادی میکنه.
الان گوش رو میشناسه. وقتی بهش میگیم گوش کو، گوش ما یا گوش خودشو نشون میده. دم به ساعت هم با دستای کوچولوش گوشای ما رو میگیره و میگه اوه اوه و ما باید بگیم گوش گوش، این گوشه و اگر نگیم دست بردار نیست.
موقع شنیدن صدای اذان یا قرآن و یا وقتی که مهر و جانماز میبینه دو تا دستاش رو میذاره روی گوش هاش و ادای صدای اذان رو در میاره. لباشو غنچه میکنه در حالیکه لب پایین رو میده جلو و چشمارو تنگ میکنه. گاهی هم پخش میشه روی زمین که مثلا روی مهر سجده کنه.
کشف ارتباطات هم سرگرمی دیگه ی حسینم هستش. بچه م بشدت مورد هجوم یادگیری هست و مغز کوچولوش مدام در حال دریافت اطلاعات تازه است. الان میدونه که کانال های تلویزیون با کنترل عوض میشن و با اینکه خودش هنوز نمی تونه با کنترل کار کنه ولی کنترل رو به سمت تلویزیون میگیره.
میدونه کلیدهای برق، چراغ ها رو روشن و خاموش می کنن. ارتباط بطری آب و درشو یاد گرفته و با جیغ از ما میخواد بطری آب رو ببریم جلوی دستش تا خودش در بطری رو بذاره روش.
توی چشمم قطره میریزم و همونطور که چشمم بسته است میگم حسین مامان در این قطره رو بده. در قطره رو میاره به طرف قطره که توی دستمه و میگه اِ اِ... یعنی بیا این در مربوط به این قطره هست و بذار روش.
میدونه که اگر چراغ بیوفته توی آینه کوچیک دستی یه نور بازیگوش روی سقف و دیوار درست میشه. من این کار رو میکنم و بعد حسین آینه رو از من میگیره و سعی میکنه خودش نور بندازه توی آینه.
شیرین ترین کار حسین در حال حاضر بوسیدناش هست. چی بگم از بوسیدناش که چه دلبری هایی که با این بوس کردنا نمیکنه. یکی و دو تا هم که نه. اونقدر می بوسه که آدم بیهوش میشه از خوشی. باید هم وقتی داره بوس میکنه هی نازش کنیم و ازش تشکر کنیم و بگیم مرسی مرسی حسین جونم.
دیشب بچه م خوابش میامد بدجور و هی نمی خواست بخوابه ولی! چون من و باباش داشتیم حرف میزدیم و اونم میخواست داخل ماجرا باشه. سه تایی توی تخت بودیم و حسین دو تا دستاشو بلند میکرد و خودش رو پرت میکرد روی تخت یا روی من و باباش و هی باز از پشت خودشو پرت میکرد و یه بار از جلو و یه بار یه وری. بعد میرفت سرشو میذاشت روی سینه ی بابایی و دوباره میامد پیش من شیر میخورد و باز خودشو پرت میکرد و سرشو میبرد زیر لحاف و بعد در حالیکه چشماشو می بست و سرشو به اینور و اونور تکون میداد، میامد خودشو مینداخت توی بغل ما و دوباره همه چیز از اول...
بعد که دیگه خیلی خوابش میامد و حسابی قاطی کرده بود، بوس بارون رو شروع کرد. یکی بابا رو بوس میکرد و یکی مامانو، باز تندتند میرفت و خودشو مینداخت بغل بابایی و صورتشو بوسه بارون می کرد و بعد نوبت مامانی بود که خودشو بندازه بغلشو و صورتشو پر از بوسه های شیرین کودکانه ش کنه.
من و دارا حسابی دلمون ضعف رفته بود براش. دارا دیگه تحملش تموم شد و هیکل کوچولو و ظریف حسین رو گرفت بین بازوهای قوی و بزرگ مردونه ش و حسابی فشارش داد و گفت: این کارا چیه میکنی حسین؟؟؟ امشب میخوای حسابی منو دیوونه کنی ها پسر!!!
بچه م دیشب توی خواب ناله میکرد و فهمیدم که دلدرد داشت. شبایی که دارا پیش ماست تا جایی که می تونیم بیدار می شینیم و حرف میزنیم یا چیزی می خونیم یا فیلم می بینیم. حسین هم تا جایی که جون داشته باشه با ما بیدار می مونه و بعد بیهوش میشه. البته نه تا صبح که چندین بار تاصبح بیدار میشه!
امروز صبح که بیدار شدم وقتی داشتم آماده میشدم که برم سر کار، توی این فاصله حسین بیدار شد و منم متوجه نشدم که برم سراغش. دارا بغلش کرده بود و بعد هم کلی براش شعر و لالایی خونده بود و بعد دوتایی کنار هم خوابیده بودن. رفتم که دارا رو بیدار کنم بیاد بریم سر کار بهم میگه نگاه کن بچه م پاهاشو چجوری گذاشته، برات بمیرم بابایی.
دارا خیلی آدم عاطفی هستش. در کل با احساسش زندگی میکنه. واسه همینم خیلی آسیب پذیره. یه ویژگی دیگه هم داره اینکه خیلی عاشقه بچه هاشه. جونش در میره برای بچه هاش مثل یه زن. در مورد هر سه تا بچه همینطوره. البته بنظرم دخترشو یه کوچولو بیشتر از دو تا پسرا دوست داره. طبق همون اصل قدیمی که باباها عاشق دخترا هستن و دخترا بابایی هستن. (لازمه اضافه کنم که خانوم دوم رو از همه ی بچه هاش حتی بیشتر دوست داره؟)
خانوم اول یازدهم این ماه یعنی روز زن رفت شهرستان خونه ی پدرش. دارا کلی غصه داره از دوری اونها و آه های سوزناک میکشه.
دارا میگه: نمیدونم دیگه خانوم اول برمیگرده یا نه!
من گفتم: غصه نخور! شک نکن که برمیگرده! اون به تو و زندگیش علاقه داره و همه ی این اظهار نفرت ها یک بازیه! مطمئن باش که برمیگرده و باز شروع میکنه به اینکه طلاق میخوام و نمی تونم تحمل کنم و حالم از دیدن تو بهم میخوره و میخوام به بابام بگم و این حرفا! چون خودآگاه یا ناخودآگاه با این کار توجه تو رو به سمت خودش میکشونه و فکر میکنه با این ترفند میتونه به خیال و توجه تو تسلط داشته باشه که البته تو هم نشون دادی که می تونه.
دیشب دارا به حسین میگفت: داداشه امیر! داداشه امیر! امیر کجاست که باهات بازی کنه! امیر اگه بدونه یه داداش داره خودشو از خوشحالی میکشه و هی الکی هر کی رو دید نمیگه این داداشمه!! دوباره دو دقیقه بعد: بمیرم برای چشمای خوشگلت حسینم. مژه هات داره مثل داداش امیرت خیلی بلند میشه! آخه امیر وقتی عینک میزنه، مژه هاش میخوره به شیشه عینک و برمیگرده!
حسین خیلی به برادرش شباهت داره. این موضوع رو یک بار دارا گفتم و دارا گفت خودمم قبلا به این موضوع فکر کرده بودم. دارا آرزو داره بچه ها کنار هم باشن و با هم بزرگ بشن. دلش پاکه. میگم این آرزوها عملی نیست دارا جان! میگه: است!! آرزو مقدمه ی عمل هستش.
سه شنبه صبح اس ام اس وارده از آقای دارا: شام چی داریم؟
اس ام اس خارجه از خانومه پری: هیچی!
سه شنبه به دارا گفتم که شب نیاد خونه. ازش دلگیر بودم. نمیگم حق داشتم یا نداشتم. اون روز از صبح هم خانوم اول اس ام اس های تند و آتشین براش می فرستاده و در حال دعوا بودن. اصل حرفشم فعلن اینه که میخوام طلاق بگیرم.
بعد از ظهر سه شنبه دارا زنگ زد. البته همچین بعد از ظهر هم نبود. ساعت هنوز 4 نشده بود.
دارا گفت: الان میخوام بیام خونه.
منم پیرو اس ام اس های صبح استقبالی از این موضوع نکردم. به دارا گفتم: نمی خوام امشب بیای خونه. بجاش فردا شب بیا.
دارا: نمی تونم.
پری: من کارمندم و برام راحت تره که چهارشنبه ها بیای که فرداش تعطیلم. چه دلیل خاصی داره که چهارشنبه ها نمیای؟ تو که 7 صبح پنجشنبه ها میری کوه و دیگه پیش من نیستی که! بنابراین فرقی هم با روزهای کاری نداره.
دارا: چمیدونم... ایرادها و بهانه های بنی اسرائیلی. دیگه نمیدونم به چه سازیش باید برقصم. هر چی میگه به دلش راه میام و عمل میکنم.
پری: امشب هم مثل شبای دیگه سرتون رو کنار هم بذارین روی بالش.
دارا: هه! الان سه ماه میشه که این اتفاق نیوفتاده. اون پیش بچه ها میخوابه و من تنها. وقتی هم که مهمون توی خونه بود باز جاها رو طوری مینداخت که پیش هم نباشیم.
پری: بهرحال نمیخوام امشب هم بیای. همش مال خودتون
بعد از ظهر سه شنبه دارا زنگ زد. البته همچین بعد از ظهر هم نبود. ساعت هنوز 4 نشده بود.
دارا گفت: الان میخوام بیام خونه.
منم پیرو اس ام اس های صبح استقبالی از این موضوع نکردم. به دارا گفتم: نمی خوام امشب بیای خونه. بجاش فردا شب بیا.
دارا: نمی تونم.
پری: من کارمندم و برام راحت تره که چهارشنبه ها بیای که فرداش تعطیلم. چه دلیل خاصی داره که چهارشنبه ها نمیای؟ تو که 7 صبح پنجشنبه ها میری کوه و دیگه پیش من نیستی که! بنابراین فرقی هم با روزهای کاری نداره.
دارا: چمیدونم... ایرادها و بهانه های بنی اسرائیلی. دیگه نمیدونم به چه سازیش باید برقصم. هر چی میگه به دلش راه میام و عمل میکنم.
پری: امشب هم مثل شبای دیگه سرتون رو کنار هم بذارین روی بالش.
دارا: هه! الان سه ماه میشه که این اتفاق نیوفتاده. اون پیش بچه ها میخوابه و من تنها. وقتی هم که مهمون توی خونه بود باز جاها رو طوری مینداخت که پیش هم نباشیم.
پری: بهرحال نمیخوام امشب هم بیای. همش مال خودتون
پری: بهرحال نمیخوام امشب هم بیای. همش مال خودتون.
دارا: باشه. خداحافظ
پری: خداحافظ
خیلی اعصابم بهم ریخته بود. دوری از دارا دیوونه م میکنه. دلشوره داشتم و تمام حس بدنم رفته بود و احساس میکردم خونم یخ زده. بالاخره تحمل نکردم و ساعت 8 شب بهش زنگ زدم. خیلی درب و داغون بود. خیلی هم احساس تنهایی داشت. گفت وقتی دوتاتون با هم دیوونه میشین، من دیگه هیچ راهی برای نفس کشیدن ندارم. یه کم باهاش حرف زدم و ازش پرسیدم حرف خانوم اول چیه.
دارا: میگه طلاق. میگه هیچ راهی وجود نداره. حتی اگر پری رو طلاق بدی و تو رو اعدام هم کنن فایده نداره. چون تو نباید این کارو میکردی. هیچ مجازاتی دل منو آروم نمی کنه.
پری: یعنی چی؟
دارا: نمی دونم. اصلن خانوم اول عادت داشت همیشه هم بگه من از همه بدبخت ترم. من از همه بیشتر مشکل دارم. زندگی من هیچوقت خوب نبوده. بهش میگم ببین من اگر هر گناهی کردم و اگر زدم بچه ی تو یا برادر تو رو کشتم، تو بیا و منو مجازات کن. این درست نیست که میگی نباید این اتفاق می افتاد. حالا که افتاده!
پری: چی آرومش میکنه دارا؟ چی بشه آروم میشه؟
دارا: هیچی! انقدر با بچه ها بدرفتاری میکنه و سرشون جیغ میزنه، بچه ها پر از استرس هستن. حرفی هم بهش بزنم میگه تقصر توئه. بهش میگم این چه حرفیه! حالا اگر پدری معتاد باشه یا خلافکار و بدرفتار باشه، مادر باید انتقام رو از بچه هاش بگیره؟ تو یه مادری! هرچی هم که من بد و پلید هستم دلیل نمیشه که تو با بچه هات انقدر بدرفتاری کنی.
پری: خب بهش بگو میخوام پری رو طلاق بدم...
دارا: نه! من نمیخوام این کارو بکنم.
پری: تو اینو بهش بگو. ببین آروم میشه یا نه! لااقل میتونی بفهمی چی میخواد! اون هفته که شب نیومدی خونه، امشب هم نیا. بهش بگو میخوام پری رو طلاق بدم و دیگه هم شبا نمیرم پیشش.
دارا گوشی رو قطع کرد تا همینایی رو که گفتم به خانوم اول بگه. مدتی بعد زنگ زد و گفت حرفایی که گفتی بهش زدم. انقدر جیغ زد که اگر بیای خونه من میذارم میرم از خونه و حق نداری بیای و ازت متنفرم و حالم بهم میخوره قیافه ت رو ببینم.
دارا: من هیچ دلیلی برای این رفتارش نمی بینم. چطور شب های دیگه از من متنفر نیست و حالش بهم نمیخوره که برم خونه! این رفتارش هیچ دلیلی نداره جز اینکه بعدن بتونه از این آتو توی دعوا استفاده کنه که تو شبا میری پیش پری!
پری: بهش گفتی اصلن دیگه پری رو ول میکنم و میام تا با هم زندگی کنیم و همه چیز رو جبران کنم؟
دارا: آره. ولی گفت تو هیچوقت پری رو ول نمیکنی! حالا امشب نمیرم اون خونه، پیش تو هم نمیام چون نمیخوام بهش دروغ گفته باشم. با اینکه خیلی دلم میخواد بیام پیش تو. فعلن دارم میرم پیش دوستم. ولی نمی دونم بعدش چیکار کنم.
پری: خب برو خونه ی خودمون. من که خونه ی مامان هستم و تو راحت می تونی بری خونه ی خودمون بخوابی و اینطوری پیش من هم نیستی.
دارا: باشه.
پری: مواظب خودت باش.
دارا: دوستت دارم...
تلفن مون تموم شد و منم دیگه حسین رو خوابوندم و خودمم خوابیدم. صبح که برای نماز بیدار شدم، یه اس ام اس داشتم از دارا. نوشته بود: بیا فردا رو مرخصی بگیریم و تمام ساعته اداری رو با هم باشیم... وقتی این اس ام اس رو دیدی خبر بده. صبح هم اگه بیدار بودی ساعت 7 و نیم زنگ بزن که بچه جا نمونه. همش به فکر توام... (صبح ها دارا پسرش رو میبره کلاس - آقا پسر پیش دبستانی هستش)
همون موقع جواب مسجش رو دادم و نوشتم فردا رو مرخصی میگیرم و بیدار شو اذان شده. جواب داد که تا حالا نخوابیدم چون تا 3 و نیم بیدار بودم و دیگه هم نخوابیدم که نماز صبحم قضا نشه.
اون روز رو من و دارا با هم بودیم. خیلی خوش گذشت بهمون و خیلی آرامش داشتیم هر دو. ظهر رفتیم رستوران سیمرغ توی خیابون ساقدوش ناهار خوردیم. دارا از گل فروشی نزدیک رستوران برام یه دسته گل بزرگ گرفت. به مناسبت همینطوری. به پرستار حسین زنگ زدم و گفتم امروز بیشتر بمون چون من دیرتر میام.
یک پرستار برای حسین گرفتم. البته نه اینکه با حسین تنها باشه. مامانم هم همیشه هست. ولی مامانم نمی تونه حسین رو بغل کنه یا عوض کنه یا دنبال وروجک بازیهاش بدو بدو کنه. پرستارش یک دختر خانوم دانشجوی فوق لیسانس هستش که خانواده ش شهرستان هستن و برای درس اومده تهران.
اون چهارشنبه ی خوش برای ما گذشت و خاطره ی شیرینش برامون باقی موند. ولی شبش خانوم اول یک دعوای فوق العاده هیوج راه انداخت و حسابی خودشو و دارا رو داغون کرد.
دارا گفت: از وقتی رفتم خونه فقط داشت بشدت سر بچه ها جیغ میزد با یک حالت غیر طبیعی. انقدر جیغ زد که دیدم دختر بچه ی 3 ساله م داره می لرزه. اونو که دیدم داره می لرزه دیوونه شدم و بهش گفتم بس کن! چرا انقدر جیغ میزنی. اونم گفت به تو ربطی نداره. بچه های خودم هستن.
بعدم خانوم اول رفته به داداشش زنگ زده که میخوام به بابای خودم و به مامان دارا قضیه رو بگم و دیگه نمی تونم تحمل کنم و بابام جربزه نداره طلاقمو بگیره و از آبروش می ترسه و خودم درخواست طلاق میدم.
حالا خانوم اول منظورش پچ پچ کردن نبوده ولی دارا چون از قبل هم عصبانی بوده، قاطی کرده و رفته سرش هوار شده که پچ پچ نداره! مگه من از بابات می ترسم! خودم میرم بهش میگم! من نگران اونم که حالش بد نشه!
دعوا ادامه پیدا کرده و خانوم اول گفته نمیخوام توی خونه ای که تو هستی بمونم و رفته شب خونه ی همسایه خوابیده. البته شبای بعد باز نوسانش برگشته به حالت عادی و توی خونه ش خوابیده!!
اینارو صبح پنجشنبه که دارا زنگ زد برام تعریف کرد. صداش انگار از ته چاه میامد و خیلی غمگین بود. هفت صبح رفته بود کوه و وقتی به من زنگ زد داشت برمیگشت. عصر پنجشنبه رو حسین و مامان و بابا با هم گذروندن. از ساعت 3 تا 6 عصر با هم بودیم.
از حسین بگم و چی از حسین بگم که یه لحظه دوری ازش برام عین عذابه. وقتی اداره هستم انقدر دلم براش تنگ میشه که نفسم بند میاد. بچه م صدای خروس و صدای ببعی درمیاره اما به شیوه ای بس خنده دار که قابل تصور نیست. اولین کلمه ای هم که میگه (آب) هستش. البته کج کج میگه آب. هر کی آب بخوره یا بره دم یخچال حسین سریع پشت سر هم میگه: اَب، اَب، اَب... چون خیلی خوشم میاد از اَب گفتنش چندبار بهش گفتم حسین بگو اَب... اونم میگفت اَب، اَب... حالا شرطی شده و هربار که صداش میکنم و میگم حسین خودش تند تند میگه اَب، اَب...
باباش که میاد بلافاصله ازش میره بالا و خودکارش رو از جیبش برمیداره. بعد میره بالاتر و پاهاشو میذاره روی عینکشو و عینک رو حسابی کثیف میکنه و میندازدش پایین. بعد به همه چیزایی که مامانی گفته نباید دست بزنه با انگشت اشاره ش اشاره میکنه و لباش رو جمع میکنه و میگه اوه اوه! اوه اوه! یعنی نباید به اینا دست بزنیم! وای حسین... دلم تنگشه...
پسرم دیگه داره یک ساله میشه. 25 اردیبهشت یک ساله میشه. جالبه که تولد خواهرش هم 26 اردیبهشت هستش. میخواهیم سه تایی با حسین و مامانی و بابایی بریم عکاسی و برای یک سالگی آقا پسره ناز عکسای یادگاری بگیریم.
این پست رو بصورت تقویم تاریخ می نویسم. برای پسرم.
چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392: روز زن. هوو رفت شهرستان. در ظاهر برای دیدن خانواده ش و در واقع برای قهر. قبلش دارا به من گفته بود که هوو داره میره. بهم گفته بود وقتی که خانوم اول بره شاید یه شبایی نیام پیش تو. چون خیلی خیلی نیاز به تنهایی دارم و خانوم اول به هیچ عنوان این موضوع رو درک نمیکنه و ابدا نمیذاره من تنهایی خودم رو داشته باشم. گفتم باشه.
پنجشنبه 12 اردیبهشت 1392: دارا تمام روز توی خونه ی دیگه ش تنها بود و فقط خوابید.
جمعه 13 اردیبهشت 1392: دارا باز هم تنها بود یا با دوستاش و یا خوابید.
شنبه 14 اردیبهشت 1392: صبح سر کار بودیم. شب دارا از سر کار اومد پیش من.
یکشنبه 15 اردیبهشت 1392: عصر دارا زودتر از سر کار اومد و سه تایی با من و حسین و دارا رفتیم خیابون فردوسی که برای دارا کفش بخریم. با ماشین رفتیم ولی کالسکه ی پسرک رو هم بردیم. بچه م یک ساعت قبلش چند بار بالا آورده بود و اسهال هم داشت و میخواستیم بعد از خرید کفش ببریمش دکتر. یه کفش خوشگل واسه دارا خریدیم و بعد هم حسین رو بردیم درمانگاه. دکتر گفت دستش آلوده بوده که زده به دهنش.
دوشنبه 16 اردیبهشت 1392: بابای هوو اومد تهران بخاطر پیگیری کارهای بازنشستگیش. شب قبلش که دارا خبردار شد بابای هوو داره میاد تهران خونه ی مامانم بودیم. به من گفت که هوو به باباش گفته دارا زن دوم گرفته و از عید تا حالا بابای هوو این موضوع رو میدونه و هیچی به روی دارا نیاورده و هیچ وعده ی طلاق یا شلوغ کاری هم به هوو نداده و هوو داره از این موضوع دیوونه میشه که پدر و برادرش حالا از این موضوع خبر دارن و حاضر نیستن کاری بر علیه دارا بکنن.
سه شنبه 17 اردیبهشت 1392: بابای هوو هنوز تهران بود و دارا هم تا دیروقت سر کار بود و نیامد پیش ما.
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392: صبح سر کار بودیم. شب دارا با سه تا از دوستاش با ماشین رفتن مشهد. خیلی خوشحال بودم برای دارا که داره میره مشهد. چون واقعن به این سفر اون هم در کنار دوستاش احتیاج داشت. اون روز ساعت دو زنگ زده بودم مطب دکتر سماعی فوق تخصص نوزادان و برای ساعت 7 شب برای حسین وقت گرفته بودم. هم برای بیماریش و هم برای چکاپ یکسالگیش. و دیگه نزدیک 10 شب بود که رسیدم خونه. قد حسین در یکسالگی 76 سانت و وزنش 9 کیلو و 100 اندازه گیری شد.
پنجشنبه و جمعه حسابی خونه رو تمیز کردم. جمعه با مامانم و خواهرم رفتیم خرید و برای تولد دوستم سارا هدیه خریدم.
شنبه 21 اردیبهشت 1392: شب ساعت 7 و نیم دارا اومد خونه. دوتایی رفتیم و خواهرم رو رسوندیم خونه ش. دارا بهم گفت موافقی من برای تولد دخترم برم شهرستان؟ منم مخالفتی نداشتم.
یکشنبه 22 اردیبهشت 1392: صبح که میخواستم برم سر کار حسین ازم جدا نمیشد. شب با مامانم رفتیم و کمی برای روز تولد حسین خرید کردیم. دارا رفته بود خونه ی مامانش و 12 شب اومد خونه. مامانش این روزها حسابی گیر داده که موضوع اختلاف دارا و خانوم اول چیه و چرا خانوم اول رفته شهرستان و چرا جواب تلفن های مامان و بابای دارا رو نمیده. بنده خدا مامان دارا 20 بار زنگ زده به خانوم و اون اصلن جواب نداده. اینکه دارا و خانوم اول اختلاف دارن رو خواهر دارا به مامانش گفته چون هوو موضوع ازدواج ما رو به خواهر دارا هم گفته... اون شب حسین تا 3 و نیم بیدار بود و خوابش نمیامد.
دوشنبه 23 اردیبهشت 1392: حسین خونه ی مامانم بود برای همین از سر کار رفتم اونجا. خیلی خسته بودم و وقتی که ناهار خوردم خواستم کمی بخوابم ولی نتونستم. تلفن چند بار زنگ زد و نشد که بخوابم. رفتم خونه ی خودمون و رفتم حمام و بعد رفتم آرایشگاه موهامو درست کردم و اومدم خونه صورتمو آرایش کردم و لباس پوشیدم و لباسای حسین رو هم پوشوندم و دارا هم اومده بود خونه و اونم کت و شلوارشو پوشید و شیک و پیک و سه تایی رفتیم عکاسی به مناسبت یکسالگی حسین عکس گرفتیم. تا ساعت 8 کارمون طول کشید. بعدش دارا رفت خونه ی مامانش چون دوباره باباش باهاش کار داشت و شب هم برگشت خونه ی خودمون.
سه شنبه 24 اردیبهشت 1392: از سر کار که اومدم بازم نتونستم بخوابم چون هیجان داشتم. میخواستم تزئینات تولد حسین رو به در و دیوار خونه بزنم. با کمک دوستم و خواهرم و خواهرزاده م این کار رو کردیم. ساعت 7 و نیم شب دارا اس ام اس داد که اگه حوصله داری حاضر شو بریم بیرون برای تولد بچه ها هدیه بخریم. گفته بودم که تولد حسین 25 اردیبهشت و تولد خواهره حسین 26 اردیبهشت هست. دارا برای حسین یک وان بزرگ بادی و برای خواهرش یک عروسک خرید.
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392: تولد حسین که بعدن مینویسم الان وقت ندارم چونکه.
پنجشنبه 26 اردیبهشت 1392: هوو دارا رو دیوونه کرده بس که هر دقیقه و هر ساعت براش اس ام اس میفرسته و بهش توهین میکنه و روی اعصابش راه میره. 2 نصفه شب پنجشنبه مزاحمت هاش شامل حال منم شد و چند تا اس ام اس حاوی توهین و طعنه برام فرستاد. من البته هیچ جوابی ندادم. دارا ساعت 7 و نیم پنجشنبه پرواز داشت که بره شهرستان. کمکش کردم وسایلش رو جمع کرد و حاضر شد و رفت. قرار بود جمعه شب با قطار برگرده ولی یکشنبه برگشت با هواپیما و با پدر و برادر هوو. چون اونها کاری داشتند تهران. برادر هوو همون شب برگشت شهرستان و پدر هوو چهارشنبه برگشت.
دوشنبه 30 اردیبهشت 1392: دارا صبح بهم زنگ زد. من باهاش سرسنگین بودم. چون شاکی بودم که چرا این چند روزه بهم زنگ نزده بود. بعدن بهم گفت که حالش خوب نبوده و با هیچکس حرف نزده و فقط پیاده روی کرده. عصر ساعت 6 دارا اومد و دوتایی رفتیم پارک صدف بالای تپه شمس آباد. به یاد سال اول آشنایی مون که هر روز میرفتیم اونجا. کلی حرف زدیم و یه بلال خریدیم دوتایی خوردیم. بعد هم رفتیم دو تا ساندویچ خریدیم و دوتایی شام خوردیم. وقتی برگشتیم خونه حسین انقدر از دارا دلبری که نفس دارا بند اومده بود. رفته بود توی بغلش و خودشو چسبونده بود به سینه ش و دو تا دستاش هم دور گردنش دراز کرده بود بالا. بعد همه چیزایی که جدید یاد گرفته بود رو با انگشت کوچولوش اشاره میکرد که به دارا نشون بده. خودکار دارا هم اولین لحظه منتقل میشه به دستای حسین چون حسین طاقت نداره خودکار توی جیب بابایی بمونه. شب دارا پیش ما نموند چون همونطور که گفتم بابای هوو هنوز تهران بود. مامان دارا دوباره بهش زنگ زده بود که چی شده چرا خانوم اول رفته و به دارا گفت نکنه شیطونی کرده باشی. دارا به مامانش گفته من هیچ کار شیطانی نکردم! مامان دارا گفته پس چرا خانوم اول جواب تلفن های ما رو نمیده. دارا گفته غلط میکنه که جواب نمیده! من هر کاری هم کرده باشم اون حق نداره جواب شما رو نده.
سه شنبه 31 اردیبهشت 1392: امروز دارا رو ندیدم. دماغ حسین هنوز آب میاد و خودمم هنوز مریضم. دارا زنگ زد و گفت بابای هوو هنوز هست. گفتم فکر کردم امشب میای الویه درست کردم و میخواستم بگم سس هم بخری. گفت خب سس میخرم میارم و بعد میرم. گفتم نه دیگه نمیخواد! حالا آش هست امشب میخوریم و الویه باشه برای فردا شب. دارا گفت: آخ جان! چون دلش الویه میخواست. بعد دارا گفت: خیلی دلم میخواد تو رو بغل کنم و حسین رو بغل کنم و هی با انگشت کوچولوش به همه جا اشاره کنه و همه چیز رو بهم نشون بده. یه کم بعد هم گفت: میرم خونه و بابای هوو رو راه میندازم و بعد میگم شیفت هستم و میام پیش تو. ولی تابلو میشه و میفهمه. گفتم: نه، حالا نمیخواد دروغ بگی. انشالله شبای دیگه ای پیشم هستی.
چهارشنبه 1 خرداد 1392: سه تایی با حسین و دارا رفتیم خرید و برای حسین لباس خریدیم و من هم یک زنجیر و تو گردنی خریدم؛ به سلیقه ی دارا. شب هم سه تایی با هم بودیم.
پنجشنبه 2 خرداد 1392: دارا 5 صبح رفت کوه و 10 صبح برگشت خونه و تا اذان صبح خوابید. توی این فاصله من کلی کار کردم و کارای خونه رو انجام دادم و ناهار گذاشتم و صبحانه و ناهار حسین رو دادم. وقتی دارا صبح اومد خونه حسین پیش من روی تخت خوابیده بود و دارا رفت روی تشکی که برای حسین توی اتاق وسطی میندازم خوابید و پنجره هم باز بود و باد دلچسب می وزید و صدای درخت و آرامش و خلاصه که دارا کلی حال کرده بود. ظهر که بیدار شد ناهار حسین رو بردم توی همون اتاق وسطی کنار دارا بهش بدم در حالیکه نشسته بود روی سه چرخه ش. دارا با حال خوشی گفت: چقدر خوابیدن اینجا خوبه. خیلی آرامش داشتم. الان خیلی حالم خوبه فقط یه استرسی ته وجودم هست اونم از اینکه نکنه الان خانوم اولی زنگ بزنه و حالمو بد کنه. کاش زندگیمون آرامش داشت. کاش میتونستم مدت ها بدون استرس اینکه الان خانوم اول زنگ میزنه و اعصابم رو بهم میریزه پیش تو و حسین و بمونم و روی همین بالکن کباب درست کنم و با هم فیلم ببینیم و قلیون بکشیم. کاش اصلن موبایل اختراع نشده بود... عصر دارا رفت اون خونه ش که ظرفای نشسته رو بشوره و لباساشو عوض کنه. من و حسین هم رفتیم خونه ی مامانم. شام دارا رفت خونه ی مامانش و من هم خونه ی مامانم موندم و دیگه شب دارا نیومد.
جمعه 3 خرداد 1392: صبح دارا زنگ زد و گفت دارم میرم کله پاچه بگیرم و میام اونجا. گفتم باشه. ولی من که کله پاچه دوس ندارم نخوردم. دارا با مامانم اینا خوردن و البته من به حسین هم دادم خورد. ساعت 11 و نیم با من و حسین و دارا سه تایی رفتیم بهشت زهرا که برای روز پدر بریم سر قبر بابای من. توی راه که بودیم دارا براش اس ام اس اومد و انگار که داشت با خودش حرف میزد گفت: هر غلطی میخوای بکن! فقط به من زنگ نزن! منظورش به خانوم اول بود. ولی اس ام اس برادرش بود که یادآوری کرده بود روز پدر رو به باباشون تبریک بگه. کمی بعد ولی خانوم اول زنگ زد. اما خودش حرف نزد و بچه ها روز پدر رو به دارا تبریک گفتن. خیلی توی ترافیک بودیم و ساعت 4 و نیم رسیدیم خونه و ناهار خوردیم و دارا رفت و من و حسین هم برگشتیم خونه ی خودمون و البته مامانم و خواهرم هم باهامون اومدن چون صبح من باید میرفتم اداره و برای نگهداری از حسین اومدن. شب دارا زنگ زد و خیلی خسته بود و گفت خونه ی مامانم بودم و یه جلسه دادگاه و بازجویی حسابی داشتم و مامان و بابام چند ساعت داشتن اصرار میکردن که بگو چی شده و چرا خانوم اول رفته شهرستان و مشکل زندگیتون چیه و این حرفا. ولی دارا چیزی نگفته و به اونا گفته مگه اولین بارشه که میره! چرا این دفعه رفتنش براتون مهم شده! بهش گفتم بهتر بود خودت بهشون میگفتی چون بالاخره که اونها موضوع رو میفهمن و از زبون خودت بشنون خیلی بهتره تا از زبون دیگران. بعد هم به دارا گفتم لباس چرکاتو بیار خودم همه رو برات میشورم و اتو میکنم که ببری. اونم بهم گفت عاشقتم همراهم.
دیروز روز خیلی خوبی بود. روز نومزدا! از قبل برای خودم و دارا وقت چشم پزشکی گرفته بودم. دیروز عصر دارا زودتر اومد و با هم رفتیم چشم پزشکی نگاه. از اونجایی که اطراف بیمارستان نگاه جای پارک نیست، تصمیم گرفتیم با موتور بریم که خیلی کیف داد.
لامصب موتور اصلن انگار واسه عاشقی ساخته شده. یعنی میشه مثلن با شوهرت قهر باشی، بعد که روی موتور از پشت بغلش میکنی آشتی نکنین؟ یا مثلن میشه وقتی از پشت بغلش کردی، دلت براش ضعف نره و هی نخوای که زودتر برین خونه که هزار تو بوسش کنی؟
یه خاصیت دیگه هم موتور داره که هی آدم میخواد روی موتور حرف بزنه. توی اینجور مواقع صدای دارا به من نمیرسه و هی باید هر حرف رو چند بار تکرار کنه و سرش رو بیاره عقب که من حرفاشو بشنوم.
این هفته دارا شب نیومد پیش من. چون پدر و مادر خانوم اول تهران بودن. منم چیزی بهش نگفته بودم. البته بعضی روزها پیش ما میامد و تا دیروقت هم می موند.
دیروز صبح که دارا بهم زنگ زد، بعد از حال و احوال های معمول بهم گفت: تو زن خیلی خوبی هستی برای من.
پرسیدم: چرا؟
دارا گفت: دلیلش دیگه به خودم ربط داره! تو دخالت نکن!
عصر یه فکری زد به مغزم و به دارا اس ام اس دادم و نوشتم: فکر کردی نفهمیدم؟
جواب نداد. یعنی روی موتور بود و ندیده بود که جواب بده.
روی موتور که بودیم، دارا ازم پرسید: چرا این حرفو زدی؟
گفتم: برای اینکه حرف صبح تو یه حرف حساب شده و پیشگیرانه بود که من بهت غر نزنم که چرا انقدر منو تنها میذاری!
گفت: تو دیوونه ای پری! این حرفت کاملن اشتباهه و تو داری به من تهمت میزنی و صبح واقعن یه اتفاقی افتاده بود که اون حرف رو بهت زدم.
در حالیکه ژست غر زدن گرفته بودم، گفتم: آخه این چه وضعیه! تو نباید دو تا زن میگرفتی. این درسته که من انقدر زندگی سختی داشته باشم؟ تو اصلن عدالت رو رعایت نمیکنی.
دارا گفت: راست میگی که عدالت رو رعایت نمی کنم. چون انقدر که تو رو دوست دارم و از بودن در کنار تو لذت می برم، در مورد اون زنم نیستم. وقتی کنار تو هستم با روح و جسمم کنار تو هستم. ولی وقتی کنار اون هستم، فقط یک حضور فیزیکی و جسمانی هستش.
توی راه ضمن اینکه از موتورسواری لذت بردیم، خدا رو شکر کردیم که با ماشین نیومدیم چون خیلی ترافیک بود. وقتی رسیدیم دارا جانم منو جلوی در بیمارستان پیاده کرد و خودش رفت کنار پارک روبروی بیمارستان موتورش رو توی پیاده رو پارک کرد.
وقتی رفتیم داخل، وقت گرفتیم و منتظر نوبت اپتومتری نشستیم. هردومون با یک اپتومتر و با یک دکتر وقت داشتیم. تلویزیون کانال 3 داشت یه فیلم حیات وحش خیلی قشنگ نشون میداد.
من و دارا حرف میزدیم و به فیلم هم نگاه میکردیم. یه پرنده برای جلب توجه جفتش، پرهای دور گردنش رو مثل یک چتر کاملن باز کرده بود و هی خودشو مینداخت جلوی اون یکی و چشماشم آبی بود و حیواناتی که توی رودخونه راه میرفتن و از بالا فیلبرداری شده بود. بعضی وقتا هم دارا در گوش من حرفایی میزد که من چشمام گرد میشد و نمی تونستم جلوی خنده م رو بگیرم و خودشم مثل آدمای بدجنس لبخند میزد و به افق خیره میشد.
بالاخره نوبت اپتومتری ما شد. وقتی کار معاینه چشم مون تموم شد، رفتیم پیش منشی و پرونده هامون رو بهمون داد. حالا باید منتظر میشدیم تا پزشک متخصص چشم ما رو ببینه.
منشی گفت باید برای هردوتون قطره بریزم. به دارا گفتم بیا بریم ردیف آخر بشینیم. اونجوری هم موقع قطره ریختن جلوی چشم مردم نبودیم و هم اینکه می تونستیم سرمون رو به دیوار پشت سرمون تکیه بدیم. منشی اومد و برامون قطره ریخت و نفری یه دستمال هم داد دستمون که باقی مونده ی قطره هارو از چشم مون پاک کنیم.
بعد از ریختن قطره مردمک چشمامون توی حالت گشاد مونده بود و برای همین فاصله ی نزدیک رو تار میدیدیم. دارا هی شوخی میکرد که این قطره رو برای این ریختن که میخوان چشمامون رو تخلیه کنن و این تاری دید هم شروع کوری هستش.
اون زمانی که توی سالن انتظار نشسته بودیم، احساس میکردم من و دارا دو تا نوجوون 15-16 ساله هستیم. هی در گوشی حرف می زدیم و دو تایی با هم می خندیدیم و سربسر هم میذاشتیم.
یه دفعه متوجه شدیم شماره ی مریضی که رفته توی مطب دکتر ما مدت هاست که عوض نشده و در واقع هیچ مریضی به اتاق دکتر نمیره. بعد از یه مدتی که باز صبر کردیم، من رفتم موضوع رو از منشی سوال کردم. منشی گفت دکتر عمل داشت و رفته به طبقه ی منفی یک.
من و دارا خسته شده بودیم از منتظر نشستن. دارا پیشنهاد داد بریم از بوفه ای که توی همون طبقه بود چیزی بخریم. دو تا کاپوچینو گرفتیم و یک کیک شکلاتی برای دارا و یک چیزکیک برای پری خانوم.
ته سالن اون طبقه صندلی هایی بود که مربوط به کافی شاپ بود. من و دارا رفتیم روی صندلی ها نشستیم. کنارمون پنجره های بزرگ بود و منظره ی درختای پارک که باد باهاشون بازی میکرد. خیلی لذت بردم خیلی. یعنی لذتی که من از اون کاپوچینوی داغ و اون کیک و اون باد و درختا و دیدن روی ماه دارا و بودن در کنارش بردم، با هیچ چیز قابل توصیف نیست. نمی تونم با کلام بیانش کنم.
خیلی به من تهمت زده میشه که تو داری تبلیغ زن دوم میکنی. اصولن من توی کار تبلیغات نیستم. چون برام اهمیتی نداره مورد تایید این همه آدم با عقاید مختلف باشم یا نباشم. اما چون فقط از روزهای خوشی و از با دارا بودن هام می نویسم، این تصور بوجود اومده که من دارم تبلیغ می کنم.
این همه آدمی که روی زمین هستن و هزار برابر اون آدم هایی که زیر زمین هستن و مرده اند و توی مکان ها و زمان های مختلف زندگی کردن، محال بوده که توی زندگی شون مشکلی نداشته بودن. این از ساده اندیشی ماست اگر این طور فکر کنیم.
منتها نکته اینجاست که میزان احساس خوشبختی هر کسی، رابطه مستقیم داره با میزان قناعتی که توی زندگیش و از شرایط و امکانات زندگیش داره و در نتیجه هر چقدر رضایتش بیشتر باشه، احساس خوشبختی هم براش بیشتر میشه.
منم مشکلات خودمو توی زندگیم دارم. نه میگم کمتر و نه میگم بیشتر از بقیه مشکل دارم. ولی از خوبی ها و از خوشی ها نوشتن بیشتر از هر چیز احساس خوبی به خودم میدم. هم در لحظه ی نوشتن و هم بعدن که دوباره خاطراتم رو مرور کنم.
چه بهتر که در زمان یادآوری خاطرات قسمت های خوب پررنگ تر باشن و هی خودشون رو بندازن جلوی قسمت های بد. این کار فوائد زیادی هم داره. هم حال خودمو خوب میکنه. هم احساسم رو نسبت به زندگیم و شوهرم بهتر میکنه، هم جلوی هجوم افکار ناجور و حس های منفی رو میگیره و هم با یادآوری قسمت های خوب زندگی و نکات مثبت باعث میشه احساس بهتری به خودم و شوهرم و زندگیم داشته باشم ویادم نره چه نعمت هایی شامل حالم شده و چه چیزهایی دارم که خیلیا آرزوی داشتنشو دارن.
مثلن یه بار که با دارا دعوا کرده باشیم، اگر من برم سراغ ایمیل های قدیمی یا پست های عاشقانه و پرشور وبلاگ، کلی از فشار روانی و عصبانیتم کم میشه و باعث میشه منطقی تر و مهربون تر برخورد کنم.
حالا اگه یه مشت از بدی ها و کمبودها نوشته باشم و هی ناله سرایی و روضه خونی کرده باشم، با خوندنشون بدتر عصبانی میشم و فشار درونیم زیاد و زیادتر میشه و احساس میکنم بخاطر همه ی مشکلات گذشته و آینده ی زندگیم میخوام دارا رو تنبیه کنم و با دارا دعوا کنم. قبلن یکی دو تا وبلاگ دیدم که این کار منو به درستی برداشت کرده بودن و همین هایی که من گفتم، درباره ش نوشته بودن.
اینجا صفحه ی شخصی من هستش که درباره زندگیم توش می نویسم و کسی که خوشش نمیاد یا بدش میاد یا نفرت داره یا هر چی، بهتره برای خودش ارزش قائل بشه و نیاد به جایی که بعنوان مزاحم بهش نگاه میشه و بدتر از اون خودشو کوچیک نکنه و نظر نده. چون نظرش اهمیتی نداره. فکر میکنم خیلی ها تا حالا این موضوع رو فهمیده باشن.
خلاصه اینکه من ابدا قصد تبلیغ کاری رو که کردم ندارم. برعکس! بعنوان کسی که این راه رو رفته توصیه میکنم کسانی که در آستانه ی این عمل هستن فورا دست از کارشون بکشن و این کار رو متوقف کنن. چه زن و چه مرد.
این نوع زندگی چیزی نیست که هر کسی بتونه تحملش کنه و دوام بیاره. هم مادی و هم روحی اونقدر سختی داره که شما رو از پا دربیاره. البته بهرحال انتخاب زندگی هر کسی با خودشه. بعضی آدما به تجربیات دیگران عمل میکنن و بعضی ها حتمن خودشون باید همه چیز رو تجربه کنن و از این نظر آدم ها با هم فرق دارن.
توی زندگی ما عشق دو طرفه خیلی خیلی پررنگ هست و همچنین مشکلات زیادی هم داریم. هم اون عشق و هم این مشکلات توی هر زندگی می تونه باشه. در عین حال هر زندگی هم ویژگی های خاص خودش رو داره که اون زندگی رو منحصر به فرد میکنه. من نمی تونم بگم بیشتر یا کمتر از دیگران خوشبخت هستم. و نمی تونم بگم بیشتر یا کمتر از دیگران مشکل دارم.
زندگیه من زندگیه منه. منم یک زن معمولی و یک آدم معمولی هستم. و بیشتر از اینها توی گذشته م یه دختر معمولی بودم مثل گذشته ی هر زن دیگه ای که حتی نمی تونستم تصور کنم روزی زن دوم بشم. حالا این اتفاق افتاده و من خودم اغلب با حیرت به زندگیم نگاه میکنم که چطور شد این اتفاق افتاد و چطور من اینجایی هستم که هستم.
البته توی این موضوع درسی هم هست. هیچوقت با اطمینان به خودتون، درباره دیگران قضاوت نکنین. سعی کنین خودتون رو نگه دارین و در هر حال حواستون به خودتون باشه و تقوی رو رعایت کنین. هرگز بدون دونستن و حتی تجربه کردن شرایط زندگی کسی در مورد خودش و زندگیش نظر ندین و قضاوت نکنین. برای خدا خیلی آسونه زندگی همه ی ما رو یه جوری و از یه جایی که فکرشم نمیکنیم برگردونه و خیلی راحت ما رو در شرایطی بدتر از شرایط کسی که داریم بهش فحش میدیم و سرزنشش میکنیم قرار بده. البته این بیشتر به ضرر شماست که بدگویی میکنین. من اگر کار بدی کردم تاوانش رو هم میدم و اما شما تاوان کار بدی رو که نکردین باید بدین بدلیل قضاوت بیجا و سرزنش ناجوانمردانه. من اگر هم حق کسی رو ضایع کرده باشم مسلما اون فرد شما نیستین و شما با حرص و جوش خوردن و بی ادبی کردن هم خودتون رو کوچیک می کنین و هم باید در مقابل من و خدا پاسخگو باشین.