هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

با پی پی یه؟؟


خداروشکر می کنم بخاطر پسرم. بخاطر ادب و رفتار اجتماعی قوی پسرم. با این سن فنچی که داره گاهی اوقات خیلی درست رفتار می کنه.

مثلن اگر لقمه ی بزرگ بذارم توی دهنش یا اگر توی لقمه ش مرغ یا گوشت ریش ریش شده باشه (که بهش میگه مو) یا خلاصه هرچیزی که خوشش نیاد، دهنش رو باز می کنه و غذا رو میریزه توی دست من.

ولی پنجشنبه که افطار مهمون بودیم، چند بار این اتفاق براش پیش اومد؛ اما هر بار حتی شده چشماش پر از اشک شدن و لقمه رو قورت داد و درنیاورد. بهش گفته بودم مامان جون خیلی زشته غذاتو از دهنت دربیاری. خب بقیه که دارن اونا هم غذا می خورن حالشون بد میشه وقتی تو این کارو میکنی!

یکی از رفتارهای حسینم در مورد حرف زدن با دهان پُره. بچه م دیگه تقریبا می دونه که با دهان پُر از غذا نباید حرف بزنه. مگر اینکه یادش بره که به محض تذکر رعایت میکنه. البته همیشه هم بهش تذکر نمی دم که دیگه زیادی گیر بیخود نشه.

در مورد همه چیز سعی میکنم خیلی سخت گیر و دقیق و تمیز رفتار نکنم. چون این رفتارای بزرگترا بچه رو وسواسی می کنه. مثلا هر بار که بره توی حیاط بازی کنه دستاشو نمی شورم. میذارم با همه لباساش و با سرش و صورتش و موهاش و دماغش و چشماش بستنی بخوره. میذارم دستشو بکنه توی لیوان آب و یک ساعت با همون یه ذره آب بازی سرگرم باشه.

رفتار دیگه ی حسینم اینه که چندبار بهش گفتم مامانی آدم وقتی خوابیده نباید غذا بخوره. ممکنه بره توی گلوش و اصلن کار خوبی نیست. این یکی رو دیگه محاله فراموش کنه. حتی شده من یادم بره و در حالتی که خوابیده چیزی بهش دادم و بچه م بلافاصله از حالت خوابیده پاشده و نشسته و گفته: خوابیده نتولَم (خوابیده نمی خورم) اونوقت منم براش غش کردم که یادش بوده.

یه اخلاق بامزه ش اینه که وقتی یه کلمه ای رو با زبون خودش میگه و من نمی فهمم که داره چی میگه، با هرچی که بتونه اونقدر توضیح میده برام تا بالاخره من می فهمم و جفت مون احساس موفقیت و شادی می کنیم. مثلن اگه بگه (بیس! بیس! بیس می تام!) بعد من نفهمم که چی میگه، خودش میگه (مدازه خلیدیم، تو یشتاله!) بعد من دوزاریم میوفته و پر درمیارم از خوشی که فهمیدم پسرم چی میگه و چی میخاد! سیب میخاد که از مغازه خریدیم و توی یخچاله!

یه اخلاق خوب دیگه ش که خوشم میاد اینه که بچه م انتخاب داره و لزوما دنباله روی بچه های دیگه نیست. مثلن رفته بودیم بیرون با دوستم که دختر 4 ساله ش هم با ما بود. گفتم بچه ها چی دوس دارین براتون بخرم؟ آب میوه یا بستنی؟ فاطمه سریع با خوشی و ذوق گفت: بستنی! بستنی! ولی حسینم خیلی موقر و جنتلمن با آرامش گفت: مامان من آب میده میتام (مامان من آب میوه میخام).

یا اینکه سر سفره بهش میگم مامان ماست میخای میگه نه نتام (نه نمیخام) دود می تام (دوغ می خام).

یه عادت بدی من دارم که خیلی وقتا بجای بله گفتن و جواب مثبت دادن، سرم رو تکون میدم و درهمون حال میگم: همممم... ای خدا! انگار که آینه! محاله چیزی از حسین بپرسی و جوابش بله باشه و حسین همین رفتار منو تکرار نکنه! فعلن در حال ترکیم. البته هردومون. اما راستش اینه که این رفتاری نیست که من بدم بیاد و بخام خودم یا حتا حسین ترکش کنیم. اما می ترسم عادتش بشه و توی مدرسه به بچه م گیر بدن.

یه کار بامزه دیروز کرد. رفته بودیم خرید که وسایل بهداشتی بخریم. یه دستمال خوشگل بود که روش عکس بچه و نقاشی و اینا داشت. یه بسته برداشتم و دادم دستش و گفتم  حسین میخای اینو برات بخرم مامان؟ دستمال رو دادم دستش و خودم هم رفتم اون طرف مغازه طرف مایع های دستشویی.

چند دقیقه ای به عکسای دستماله نگاه کرد که خداییش خیلی خوشگل بود و خودم دلم میخواست بخرمش اصلن! بعد اومد پیشم و در حالیکه هی سرشو مثل حالته نه گفتن به عقب می برد تند تند گفت: اینو نتام! اینو نتام! خودم خونه دالم! (اینو نمی خام! خودم خونه دارم)!

یادم اومد که بچه م راست میگه. هنوز یک دستمال پر روی کمدش داره. گفتم باشه مامانی پس برو بذارش سر جاش.

گفت: تُجاست؟ (کجاست؟)

بهش نشون دادم کجا باید بره و بچه م خودش رفت دستمال رو گذاشت سر جاش. بعد صابون مایعی رو که برداشته بودم دادم دستش تا هم توی خرید شرکتش داده باشم و کمک کنه و هم خودم چیزای دیگه رو بردارم. نشسته بودم و داشتم تاریخ و قیمت شوینده هارو می خوندم و حسینم کنارم وایساده بود و همه حواسش به صابون توی دستش بود.

بعد یهو گفت: مامان این چیه؟

گفتم: صابونه مامان

باز گفت: این چیه؟

گفتم: صابونه مامانی

باز گفت: این با چیه؟

گفتم: مامان جون صابونه دیگه! چیش با چیه؟

با صدای بلندی که هر کی توی مغازه بود شنید گفت: با پی پی یه؟

خیلی خنده م گرفته بود؛ گفتم: نه مامانی! با پی پی نیست. با دسته!

...

...

...

کدوم یک از ما کار درستی می کنیم؟

زن اول دارا و بقیه خانواده ش، موضوع ازدواج دوم دارا رو بشدت از بچه ها پنهون می کنن. یک پسر هفت سال و نیمه و یک دختر چهار ساله. بالاخره روزی میرسه که این بچه ها حقیقت زندگی شون رو می فهمن. آیا اون موقع ضربه براشون خیلی سخت تر نمیشه؟ نمیدونم... شاید هم نشه.

من ولی روش متفاوتی دارم. من از همین حالا مدام به حسین میگم که یک خواهر و یک برادر داره. اسماشون رو بهش میگم و عکساشونو نشون میدم و میگم اونا داداش و آبجی تو هستن. باباشون مثل تو بابا داراست اما مامان شون یه خانوم دیگه است. بعد میگم دوسشون داری؟ بچه م هم میگه: بله

هیچ قصد ندارم هیچ چیز رو ازش پنهون کنم. نگرانی خاصی هم از نوع زندگی مون بابت بچه م ندارم. چون خودم شخصا ندیدم بچه های ازدواج دوم هیچوقت از پدرشون تنفر داشته باشن یا حسرت زندگیه دیگری رو بخورن. بلکه همیشه برعکسش رو دیدم که قلب های پر از کینه و تنفر متعلق به بچه های ازدواج اوله.

البته همه چیز بستگی داره به رفتار و تربیت مادر و این که چه دیدگاهی برای بچه ها ایجاد کنه. امیدورام هیچ کدوم از بچه های ما این احساسات بد رو تجربه نکنن و می دونم با دعا و عمل نیک هر سه ی ما انشالله که همین اتفاق هم میوفته. تا کور شود هر آنکه نتواند دید