هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

بابایی دلتنگ


دیروز دارا بهم زنگ زد و شاکی بود که چرا روز عید جواب تلفنشو نداده بود و گفت فکر کردم باهام قهری و دیگه دوسم نداری!!

بهش گفتم: رفته بودم نماز و یادم رفته بود گوشیمو ببرم.

دارا گفت: حدس میزدم رفتی نماز ولی فکر نمیکردم گوشیتو نبرده باشی.

دارا گفت: کاش اصلا نیومده بودم مسافرت. خیلی گرمم شد و همش هم خواب بودم و چیزی نفهمیدم.

دارا گفت: دلم یه شمال با تو می خواد پری! خیلی دلم میخواد! فقط خودم و خودت! "اینم" پیش مامان و باباش باشه و هی زنگ نزنه اعصابم رو بهم بریزه!

خواهرم میگه خانوم اول دارا اصلا عاقل نیست و سیاست نداره. میتونست با فرستادن دارا به طرف تو (یعنی پریدارا رو برای همیشه فقط برای خودش داشته باشه. ولی حالا برعکس با بند کردنش باعث میشه دارا ازش خسته و کلافه بشه. 

از دارا پرسیدم: کی برمیگردی تهران؟ تا آخر هفته اونجا می مونی؟

گفت: نه بابا! حوصله ندارم! همین امروز میام. و گفت اگر امشب زود برسم میام پیشتون وگرنه صبح میام.

دیشب دارا ساعت 2 رسیده بود تهران؛ واسه همین امروز صبح ساعت 8 اومد پیش ما. دو تا هم نون بربری خریده بود که باعث شد کلی از صبحونه لذت عاشقانه ببرم. صبح که اومد پیراهنش رو هم اتو کردم. بدون اتو اومده بود به امید پری و پیراهنش رو داد به من و خودش رفت سراغ حسین و پدر و پسر با هم کلی غان و غون کردن و گپ زدن تا مامانی پیراهن بابایی رو اتو کنه.

فکر نکنم هیچکس انقدر از اتو کردن لذت ببره که من! عاشق اینم که کارای دارایم رو خودم انجام بدم. بعد از اینکه صبحونه خوردیم، دارا رفت سر کار و منم ظهر وقت دکتر زنان داشتم که با حسینم رفتم. الان هم قبل از اینکه بره اون خونه نیم ساعت اومد به ما سر زد و بازم کلی با حسین حرف زدن دوتایی. داشت میومد گفت چیزی نمیخوای بخرم و منم گفتم بستنی!! ووی خیلی دلم بستنی میخواست و دوتایی بستنی خوردیم و حسین نگامون کرد.

توی پست بعدی عکسای حسین رو میذارم. با رمز جدید که  توی مسنجر ازم بگیرید.


عید ما و جوجه


مادرش که نه، عاشقشم، دیوونه شم، همینطور دارم هی براش میمیرم. آب میشم براش. نمیدونم چیکارش کنم. همه ی بدنش رو با تمام وجودم بو میکشم و میترسم تموم شه از بس بوش میکنم. انقدر میبوسمش که مست میشم و اونم خوشش میاد از بوسیدنم و برام میخنده.

دارا رفته شهرستان. خیلی ناراحت شدم چون بدون اینکه به من خبر بده رفت. به داداشم گفتم با نگاهی کاملا مردونه میگه نباید هم به تو بگه!! حرفش آرومم کرد. دیروز دارا بهم زنگ زد.

بهش گفتم: تو که همه سفرهات با اوناست! چرا لااقل به من نگفتی داری میری؟

دارا گفت: نتونستم زنگ بزنم.

گفتم: خانوم اول قبول نداره منم زنت هستم؛ خودت چی؟ تو هم قبول نداری؟

دارا گفت: نخیر! اونم قبول داره تو زنم هستی! یعنی چی!

گفتم: خب بهتر! شما که میگین صمیمی هم هستین با هم! پاشدی با اون رفتی سفر اوکی! نمیتونستی بهش بگی من دو دقیقه میرم یه زنگ به پری بزنم لااقل خبر داشته باشه من اومدم سفر، همین!

دارا گفت: خانوم اول میدونه که من و تو با هم در ارتباط هستیم ولی اگر خبر داشته باشه و بیام به تو زنگ بزنم استرس میگیره!

با دلخوری خداحافظی کردیم.

امروز یکشنبه 29 مرداد 1391 حسینم توی سن 3 ماه و 4 روزگیش، دو تا تجربه ی تازه توی زندگی عزیز و نازنینش داشت. اول اینکه صبح با مامانی و خاله ماریا رفت نماز عید. ساعت هفت و نیم سه تایی رفتیم و ماشین رو میدون هفتم تیر پارک کردیم و کالسکه ی حسین رو از پشت ماشین برداشتیم و بقیه راه رو با اتوبوس رفتیم.

برای حسینم یه کالسکه ی سبک و جمع و جور خریدم که همیشه جمعش میکنم و میذارم توی صندوق ماشین. منتها دیگه لاستیک زاپاس رو از توی صندوق برداشتم و به دارا گفتم اگر یه باری موندم توی خیابون و ماشینم پنچر شد، زنگ میزنم که توی بیای و برام زاپاس بیاری و داراجان هم گفت باشه.

حسین اولش توی کالسکه خوابیده بود. قبل از شروع نماز بیدار شد و کمی شیر خورد و زیر اندازش رو گذاشتم بین خودم و ماریا و گذاشتمش روی زمین. اول ساکت بود و با دست هاش سرگرم شده بود. چون دست هاش رو تازه پیدا کرده و حسابی باهاشون سرگرم میشه و دستهاشو میبره تا نزدیک چشماش و بهشون زل میزنه و البته سعی هم میکنه بخوردشون ولی هنوز توی این کار مهارت پیدا نکرده.

یک رکعت نماز رو با شادی و موفقیت خوندم ولی سر رکعت دوم دیگه حسین آقا کلافه شدن و اجازه ندادن مامان پری به نمازش ادامه بده و مجبور شدم بشینم و بهش شیر بدم. ولی ناراحت نشدم. همین که رفته بودم نماز کلی حال ِ خوب بود برام.

اومدیم که خونه استراحت کردیم و ظهر با مامانم و خواهرم و من و ماریا و حسین جانمان رفتیم فشم ناهار خوردیم. کنار رودخونه و هوای خوب و اولین تجربه ی گردش و طبیعت و رستوران رفتن حسین.

وقتی از نماز برگشته بودیم، دیدم دارا زنگ زده بوده بهم. آخه گوشی رو با خودم نبرده بودم. بعدش که من جواب نداده بودم، بهم مسج داده بود و قوبون صدقه و تبریک عید...


قصه بدنیا اومدن جوجه - 3


توی اتاق عمل جوجه رو ندیدم و بردنش اتاق نوزادان. کمی بعد منو هم بردن اتاق ریکاوری. توی راهرو مامانم اینا منو دیدن و کلی شوق و ذوق از خودشون نشون دادن و کلی هم از جوجه تعریف کردن.

توی ریکاوری خیلی سردم بود. تنها مونده بودم و هی میگفتم پتو میخوام پتو میخوام ولی صدام درنمیومد و کسی نمیشنید. تا اینکه یه نفر اومد بالای سرم و صدام رو شنید و برام پتو آورد. توی ریکاوری مونده بودم برای اینکه آثار بی حسی کم کم شروع کنه که از تنم بره و بعد ببرندم توی اتاقم.

وقتی یه ذره حسم برگشت منو بردن به اتاقم. اون ساعتها و حتی یکی دو هفته ی بعد، خیلی عذاب کشیدم. عذاب بخاطر سرفه هایی که میکردم و درد جانکاهی میریخت توی بخیه هام و توی شکمم. یکبار توی همون ساعات اول بعد از عمل، طاق باز که خوابیده بودم، سرفه م گرفت و بخاطر دردم سرفه م رو کنترل میکردم که نیاد بیرون و واسه همین به حالت خفگی افتادم و پرستار اومد توی اتاق و اجازه داد یک استکان آب گرم بنوشم. چون بعد از عمل تا چند ساعت اجازه نداشتم چیزی بخورم حتی آب.

بعد از ریکاوری وقتی اومدم توی اتاقم دیگه ساعت ملاقات بود و همه دور و برم بودن. چشمم دنبال دارا بود. میدونستم رسیده تهران چون فکرم پیشش بود و سوال کرده بودم و بهم گفته بودن که اومده. دارا که اومد توی اتاق، اومد به طرف تختم و دستم رو بوسید. بهش گفتم بشینه کنارم روی تخت و اونم نشست کنارم.

همه توی اتاق بودن که جوجه رو هم آوردن. همه داشتن ذوق و شوق از خودشون پخش میکردن و منم افتاده بودم روی تخت. داداشم نشسته بود کنارم روی صندلی و در طرف مقابلی که دارایم نشسته بود کنارم روی تخت. جوجه را دادن به داداشم و اونم توی گوشش اذان و اقامه گفت و هی هم قوربون و صدقه ش میرفت.

داشتم له له میزدم که جوجه رو درست و حسابی ببینم. یعنی پاشم و صورتم به صورتش احاطه داشته باشه و یک دل سیر تماشاش کنم. نه اینطوری از دور و پیچیده توی پارچه و لباس. همه هم هی ازش تعریف میکردن و دلمو آب میکردن. وای پری چقدر نازه... چقدر شبیه خودته پری... این نی نی "وقتی بابا کوچک بود" هستش... چه لبای سرخی داره... وای چقدر ناز خمیازه میکشه پری... چشماش چه رنگیه... داره بیدار میشه...

کمی بعد یک پرستار اومد توی اتاق و گفت آقایون برن بیرون چون نی نی باید شیر بخوره. من گفتم نه نه!‌ دارا نره! دارا نره بیرون! دارا هم نرفت و موند و از اولین بار شیر دادنم به جوجه فیلم گرفت.

چه لحظه ای بود خدایا، چه لحظه ای بود. لحظه ای شیرین تر از اولین بار شیر دادن به حسینم توی زندگیم نداشتم. مثل دیوونه ها هرکاری میکردم نمیتونستم لبخندم رو از روی لب هام بردارم. یعنی اوج لذت و خوشی و رضایت. یعنی انگار همه ی زمین و آسمون و همه ی خوشبختی دنیا رو بهم داده بودن.

باورم نمیشد این جوجه ی کوچولو که تا چند ساعت پیش توی شکمم بود، اینطور قدرت داشته باشه و اینطور محکم چسبیده باشه به سینه م. اصلن از کجا بلد بود وروجک که چجوری باید میک بزنه؟ کی بهش یاد داده بود. چه حسی بود خدایا. هنوز از شدت هیجان اون لحظات بدنم از شوق میلرزه.

حسینم سه هفته زودتر بدنیا اومد و هرچند که هربار توی سونوگرافی دکتر بهم میگفت بچه ات درشت تر از حد متوسط هستش، ولی چون زود بدنیا اومد، نتونسته بود خوب وزن بگیره. موقع تولد وزنش 2940 گرم و قدش 50 سانتی متر بود.

یکنفر باید زیر سر جوجه رو میگرفت و با دست دیگه ش هم سینه ی منو نگه میداشت تا جوجه شیر بخوره. چون من باید همونطور طاق باز می موندم و نباید تکون میخوردم. پرستار به مامانم گفت ولی مامانم این وظیفه رو محول کرد به دوستم ماریا. دارا هم که داشت ازمون فیلم میگرفت. این اتفاق برای ماریا هم خیلی دوست داشتنی و مقدس بود. اولین بار شیر دادن به حسین...

دیگه کم کم همه رفتن. فقط خواهرم موند پیشم و حسین هم که تا صبح پیش خودم بود. چه شبی بود خدا. بهترین شب زندگیم. به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیده بودم و همش هی توی دلم بیشتر عاشق دارا میشدم که اجازه داد من مادر بشم. خیلی هم ازش تشکر کردم. هم زبونی و چند بار با اس ام اس و براش نوشتم خیلی عاشقتم...ممنونم که اجازه دادی مادر بشم.

اون شب تا صبح نتونستیم بخوابیم. فرداش حدود ظهر خواهرم دیگه خیلی خسته شده بود و رفت خونه. دارا اومده بود پیشم برای کارهای ترخیص و بیمه و بقیه کارها. خواهرم که رفت، زنگ زدیم به ماریا که بیاد پیشم که اگر کاری داشتم و دارا هم درگیر کارای اداری بیمارستان بود، من دست تنها نمونم.

قبل از اینکه ماریا برسه، ناهار بیمارستان رو آوردن و من و دارا در حالیکه جوجه کنارمون بود، ناهار خوردیم و عشق کردیم از اولین ناهار سه نفری که داشتیم. دارا خیلی زحمت کشید و برای انجام تمام کارها تنهایی بدو بدو کرد و به من گفت تولد حسین رو خیلی بهتر از تولد بچه های قبلیم فهمیدم و برام خیلی معنی دار تر بود. چون همه ی کارها رو خودم انجام دادم و زیر نظر خودم انجام شد. ولی سر تولد اون بچه ها، همه همش نظر میدادن و دخالت میکردن.

چند دقیقه بعد هم موبایل دارا زنگ خورد و خانوم اول بود که زنگ زد و به ما لطف داشت و کلی داد و بیداد کرد سر دارا که چرا دیروز ماموریتت رو ول کردی و بخاطر پری اومدی تهران و دوباره جیغ و فریاد که چرا امروز نرفتی سر کار و بخاطر پری رفتی بیمارستان. دارا هم عصبی شده بود از دستش و بهش گفت تاحالا 10 بار بخاطر تو نرفتم سر کار. من یه وظایفی هم برای تولد بچه م دارم که باید انجامشون بدم. بعد هم که رفته بود خونه وجدان خانوم رو به کار گرفته بود و بهش گفته بود این کارای تو هیچ معنی به جز حسادت نداره و خودت بشین درباره ش فکر کن...

اونروز ماریا اومد بیمارستان و وسایلم رو جمع و جور کردیم و بعد از تست شنوایی سنجی سه تایی، نه! چهارتایی با من و ماریا و حسین و دارا رفتیم خونه ی خودمون. دم خونه جلوی پامون گوسفند کشتن و دیگه رفتیم خونه.

دو روز بعد از تولد جوجه حس کردیم که یه کم پوستش زرد هستش که با دارا بردیمش پیش دکتر سماعی و خلاصه که 2 شب جوجه بخاطر زردی توی بیمارستان کسری بستری شد و البته مامانی هم پیشش بود.

 

 


صبح من


ساعت حدود 6 صبح... نشسته م توی آشپزخونه و کرکره ش رو باز کردم و سفیدی صبح همینجور داره میریزه توی خونه. تنم از هوای دلپذیر صبحگاهی خنک شده. دمای هوا 25 درجه و پنجره ی باز و صدای گنجشک و یاکریم و کلاغ و یکی دوتا پرنده ی دیگه که نمیشناسم.

حسین آقا تا حالا بیدار بود. بچه م هیچ کدوم از سحرهای ماه مبارک رو از دست نداد و حتی شبهای قدر هم بیدار بود. نه اینکه کم خواب باشه ولی عادت کرده 4 صبح بیدار میشه. کلی بازی کرد تا خوابید. عاشق چراغ هاست. واسه خودش با چراغ ها حرف میزنه و درددل میکنه و از ته دل باهاشون میخنده و غان و غون میکنه.

امروز مهمون دارم. اولین مهمونی م هستش توی ماه مبارک. به پیشنهاد داداشم. هرچند من خیلی غرغر کردم و گفتم حوصله ندارم و اینا ولی دارا جلوم وایساد و گفت من اصرار دارم که افطاری بدیم و خیلی دوست دارم و برام مهمه. امروز هم قراره زودتر بیاد که کمکم کنه. اگر فقط خربزه ها رو بسازه کلی کمک کرده بهم!!

دو روز هستش که دارم کار میکنم و مقدمات مهمونی رو فراهم میکنم که امروز نه دستپاچه بشم و نه خسته بشم. ولی باز دلشوره دارم و با وجود خستگی خوابم نمیبره.

امروز پسرم سه ماهه شده. قربونش برم عسل مامانه. دیروز دارا جان ساعت 4 و نیم اومد خونه و حسین جان رو بردیم مطب دکتر برای واکسن مننژیت. تمام مدت دارا خودش بچه رو بغل کرده بود و مدام می بوسیدش و باهاش بلند بلند و درگوشی حرف زد و قوربون صدقه ش رفت. دارا خیلی کم من و بچه رو میبینه برای همین وقتی به ما میرسه مثل تشنه ای هستش که هفته ها دنبال آب بوده.

بچه م خیلی خوشحال بود و حالش خوب بود و کلی با ما و دکتر خندید و برامون حرف زد و دکتر قد و وزنش رو که گرفت و معاینه ش کرد بچه م برای قدردانی هی خنده های غش و ریسه ای تحویل دکتر میداد.

خیلی حس بدی داشتم که چقدر ما نامرد هستیم. بعد از معاینه، دکتر واکسن رو توی رون پاش زد و بچه م که تا اون موقع داشت میخندید، یهو خیلی ناگهانی و شوک زده چشماش گرد شد و با تمام وجودش جیغ زد و زد زیر گریه. منتها گریه ش 10 ثانیه هم طول نکشید. سریع رفتم بالا سرش و با صورتم صورتش رو لمس کردم و بوسیدمش و باهاش حرف زدم و طفل معصومم هم سریع آروم شد.

الهی بمیرم. باورش نمیشد بابایی و مامانی بالا سرش باشن و اجازه بدن یه غریبه اینطوری بهش درد بده. دارا بغلش کرد و من شلوارش رو پاش کردم. توی ماشین هم نذاشتمش توی صندلیش و گرفتمش بغلم تا بچه م بیشتر غصه نخوره.

 


قصه ی بدنیا اومدنه جوجه - 2


هرچند که دکترم خانوم دکتر روغنی زاد به شدت اصرار دارن که همه تا جایی که ممکنه زایمان طبیعی داشته باشن، ولی بخاطر شرایط خاص من قبول کرد که عمل سزارین انجام بشه. منتها چون من بدون نوبت اومده بودم و چند نفر زایمان طبیعی هم اونروز بودن، تا ظهر طول کشید تا من برم اتاق عمل.

توی این مدت توی بخش زایمان طبیعی منتظر موندم. لباس اتاق عمل رو تنم کردن و سرم بهم وصل کردن و روی یک تخت سیار دراز کشیدم و منتظر تا اینکه دکتر به من برسه. توی این مدت صدای مادرهایی که زایمان طبیعی داشتند رو می شنیدم و هرچند وقت یکبار هم یک پرستار بهم سر میزد.

عذابی که توی این مدت توی بخش زایمان و بیشتر از اون بعد از زایمان کشیدم این بود که به دلیل آنفلوآنزا، بشدت مدام سرفه داشتم و اینکه مجبور بودم طاق باز دراز بکشم سرفه م رو شدت می بخشید و احساس خفگی بهم دست میداد.

هرچند وقت یکبار هم خواهرهام و مامانم و زن داداشم میامدن پیشم و حالم رو میپرسیدن و منم هی بهشون میگفتم توروخدا زنگ بزنین به دارا و بگین تند رانندگی نکنه. همش نگران دارا بودم که خدای نکرده با تند رانندگی کردن توی جاده بلایی سرش نیاد.

خواهر بزرگم قبلا سوره انشقاق رو برام روی کاغذ نوشته بود. منتها خوندن این سوره موقع زایمان طبیعی توصیه شده. توی مدتی که منتظر بودم و دراز کشیده بودم، صدای جیغ و داد مادرهای زایمان طبیعی رو که میشنیدم، سوره انشقاق رو برای اونا میخوندم. هرچند زایمان من طبیعی نبود، ولی کاغذ قرآنم رو تا آخر عمل پیش خودم نگه داشتم و پرستارا هم بهم گیر ندادن و لبخند میزدن و به همدیگه میگفتن دعاشم با خودش آورده!

بالاخره ساعت 12 و نیم ظهر منو بردن اتاق عمل. خیلی نگران بودم از اینکه نکنه بی حس نشم و درد جراحی رو بفهمم. دکترم و متخصص بیهوشی رو بیچاره کردم بس که بهشون تاکید کردم حواسشون باشه که من حتما بی حس بشم. بیهوشی کامل نبود و بی حسی موضعی و اپیدورال برام انجام دادن.

توی اتاق عمل خیلی سردم بود. نگران هم بودم نکنه مردی در حین عمل بیاد توی اتاق یا بالا سرم باشه که بهم اطمینان دادن هیچ مردی نمیاد توی اتاق.

اول منو نشوندن و یک آمپول توی کمرم زدن. همونطور که متخصص بیهوشی بهم وعده داده بود، دردش از آمپولای معمولی خیلی کمتر بود. حالا نمیدونم بی حسی پوستی هم انجام داده بودن یا نه. بعد یه پرده کشیدن از بالای شکمم که من در جریان عمل نباشم.

ازشون خواستم بخاطر سرفه هام که خیلی اذیتم میکرد و در حالت طاق باز شدت میگرفت، یه چیزی بذارن زیر سرم که برام یه بالش گذاشتن. کاغذ قرآنم رو گذاشتم زیر بالشم و تمام مدت عمل هم سوره حمد رو میخوندم و آیه 6 سوره انشقاق: یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملقیه (ای انسان! البته با هر رنج و مشقت در راه طاعت و عبادت حق بکوشی عاقبت به سوی پروردگار خود میروی و نائل به ملاقات او میشوی) و مدام برای عاقبت بخیری بچه م و سالم بودن روحی و جسمی و روانیش در طول زندگیش دعا میکردم.

کم کم حس کردم پاهام داره خواب میره و این خواب رفتن همینطور میامد بالا و تبدیل به بی حسی میشد و این بی حسی تا زیر قفسه سینه م رسید. ولی باز نگران بودم که نکنه حس داشته باشم و درد تیغ جراحی رو بفهمم. دکتر هم بهم میگفت تا وقتی تو نگی من شروع نمیکنم. در حالیکه من بی حس شده بودم و اونم شروع کرده بود.

دیگه از کمرم به پایین رو حس نمیکردم و انگار نداشتمش. فقط تکون هایی که دکتر به بدنم میداد رو حس میکردم و فکر میکردم داره خیلی شدید تکونم میده.

دکتر گفت: بچه اش چقدر سفت و محکم بهش چسبیده و کنده نمیشه.

من: مبهوت و سکوت

تکون های شدید و بعدش باز دکتر: بالاخره امروز یه پسر بدنیا آوردیم. از صبح همه بچه هامون دختر بودن!

من: خوبه؟ (منظورم این بود که سالمه و مشکلی نداره و دکتر هم منظورم رو فهمید)

دکتر: بعله که خوبه.

باز هم چند تا تکون و دکتر: چقدرم بچه ش خوشگله!!

من: سکوت و ذوق و اشتیاق

هنوز صدای بچه در نیومده بود. چند ثانیه بعد صدای اولین جیغش رو شنیدم و داشتم از شدت شادی و شعف و عطش بغل کردنش سکته میکردم. همونطور که طاق باز خوابیده بودم و نه دکتر رو میدیدم و نه بچه رو و متخصص بیهوشی هم بالای سرم بود، اشکهام  از گوشه ی چشمام میریخت و در عین حال نمیتونستم لبخندم رو از روی صورتم بردارم و همش میگفتم: الهی فدات شم، الهی فدات شم، الهی فدات شم، خدایا شکرت، خدایا شکرت، خدایا شکرت.

خدایا... خدایا... خدایا... این صدای بچه ی منه؟ این جوجه که اینطوری از ته دل داره جیغ میزنه همونه که نه ماه توی شکم من بود؟ بالاخره دارم صدای این حبه رو میشنوم که این همه توی شکمم وول میزد و بهم لگد میزد. خدایا این صدای بچه ی منه؟ برات بمیرم مامانی... خدایا شکرت... خدایا شکرت... یعنی من به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیدم؟ یعنی این بچه ی پری و داراست؟ فدات شم الهی مامانی... خدایا شکرت...

همون موقع صدای اذان ظهر هم توی بیمارستان پیچید و اولین اذان زندگی بچه م توی گوشش پیچید...

هنوز بچه رو ندیده بودم و صدای یه آقایی رو شنیدم که اومد توی اتاق. بهم گفتن این آقا متخصص اطفال هستش که اومده بچه رو معاینه کنه. بعد از اینکه آقای متخصص اطفال رفت بیرون، پرسیدم امتیاز آپگار بچه م چند بود. گفتن 10 و من باز هم ذوق مرگ شدم و خداروشکر کردم.

دکتر بهم گفت تا 6 ساعت بعد از عمل باید طاق باز بخوابم و اصلن تکون نخورم. چند ثانیه بعد بهترین لحظه بهترین لحظه ی عمرم بود. جوجه رو که پیچیده بودن توی یک پارچه آوردن کنارم و گونه ی گرد و نرم و گرمش رو چسبوندن به گونه ی چپ من و من هم میخندیدم و هم گریه میکردم و از شدت خوشحالی و ذوق میخواستم پرواز کنم ولی نتونستم بچه را ببینم...

(ادامه داره)

 

پی نوشت: نمره گذاری آپگار چیست و چگونه انجام میشود؟

 

به محض تولد نوزاد، یک پرستار آموزش دیده و یا یک متخصص اطفال، به کمک تست آپگار، میزان سلامت کودک شما را ارزیابی می کند. این آزمایش یک تا پنج دقیقه بعد از تولد انجام می گیرد و هدف آن اطمینان از وضعیت کودک و احتمال نیاز وی به کمک های ویژه برای تطابق جدیدش است.

این تست یک دقیقه پس از زایمان و برای بار دوم پنج دقیقه پس از زایمان انجام می‌شود. نمره‌های این تست از یک تا ۱۰ متفاوت است،‌ و ۱۰ سالم‌ترین حالت محسوب می‌شود.


در این تست این عوامل ارزیابی می‌شود:
تلاش تنفسی.
ضربان قلب.
تون عضلانی.
بازتاب‌های عصبی (رفلکس‌ها).
رنگ پوست.
عدد کمتر پنج بیانگر آن است که نوزاد برای تطبیق‌ یافتن به زندگی در محیط جدید نیاز به کمک دارد.

 برای انجام این آزمون، معیارهای زیر اندازه گیری می شوند:

- تعداد ضربان قلب

- تنفس

- قوام عضلانی

- پاسخ های رفلکسی

- رنگ پوست

این تست تنها سنجشی از میزان سلامت عمومی نوزاد است و نمی تواند چگونگی سلامت وی را در حین رشد و یا شخصیت او را درآینده پیش بینی کند.

نمره گذاری آپگار

به هر کدام از معیارهای ذکر شده در بالا سه نمره داده می شود. نمره ۲ نشان دهنده مناسب بودن معیار مورد نظر است. به عنوان مثال به ضربان قلب بالای ۱۰۰ ضربه در دقیقه، تنفس خوب و طبیعی و پوست، هر کدام ۲ نمره داده می شود. سپس این نمرات باهم جمع می شوند تا نمره کلی آپگار مشخص شود (حداکثر نمره آپگار۱۰ است).                                               

اکثر نوزادان نمره آپگار ۷ یا بالاتر دارند و تنها تعداد کمی ۱۰ نمره کامل را به خود اختصاص می دهند. اگر نمرات آپگار کودک شما در اغلب موارد ذکر شده خیلی پایین باشد (به عنوان مثال اگر تنفس وی نامنظم است، ضربان قلبش پایین و رنگ پوستش پریده یا متمایل به آبی است)، به وی اکسیژن داده می شود.

اگر بعد از تنفس داده شده ، آپگار وی همچنان پایین بماند، ممکن است جهت اقدامات پزشکی کامل تر به یک بخش مراقبت ویژه نوزادان انتقال داده شود. رشد جنین در انتهای بارداری تا حد زیادی بستگی به وضع اقتصادی و اجتماعی خانواده دارد. در صورتی که مادر رژیم غذایی نامطلوب داشته باشد، سیگار بکشد، یا مصرف کننده مواد مخدر باشد وزن نوزاد کاهش می یابد.

معیار آپگار چیست؟
استفاده از این معیار، روش ساده و موثریست برای ارزیابی سلامت نوزاد و اینکه آیا نوزاد نیاز به تمهیدات درمانی سریع دارد یا خیر. این روش سریع، بدون درد و رضایت بخش است.

در حقیقت مامای شما ارزیابی سریع خود را بدون اینکه شما متوجه باشید انجام می دهد. بیشتر نوزادان این معیار سلامت را دارا هستند. اما اگر نوزادی نیاز به اقدامات سریع طبی داشته باشد، با این روش به بهترین نحو تحت درمان می گیرد. این روش رایج برای ارزیابی نوزاد توسط یک متخصص بیهوشی با همین نام، حدود نیم قرن پیش ابداع شد.

ارزیابی به این صورت انجام می شود که موارد زیر در اولین دقیقه پس از تولد و سپس دقیقه پنجم در مورد نوزاد بررسی می شود:

ضربان قلب
تنفس
سفتی عضلات
رفلکس های نوزادی
رنگ پوست
برای هر یک از موارد فوق امتیازی بین ۰ تا ۲ در نظر گرفته شده و سپس این امتیازات جمع می شوند. اگر حاصل جمع امتیازات بین ۷ تا ۱۰ باشد، به این معنا است که وضعیت عمومی نوزاد مناسب بوده و نیازی به اقدامات پزشکی سریع ندارد.

روش امتیازدهی آپگار چه معنایی دارد؟
امتیاز ۱۰ (که حداکثر امتیاز محسوب می شود) نغمه شادی برای والدین نوزاد است و نشان می دهد که نوزاد دچار اختلال حیاتی جدی در طول زایمان نشده است. با این حال امتیاز ۸ یا ۹ نیز رضایت بخش است. یک زایمان سخت یا نوزاد نارس یا استفاده از داروهای مسکن حین زایمان می تواند به طور کاذب امتیازات را در معیار آپگار تغییر دهد. اما به طور معمول امتیاز بین ۸ تا ۱۰ خوب یا عالی است و غالبا نیازی به اقدامات حمایتی ندارد.

امتیاز بین ۷ تا۵ در موقعیت نسبتا عادی قرار دارد و ممکن است نیاز به حمایت تنفسی پیدا کند. ماما ممکن است پوست نوزاد را ماساژ یا فشار دهد یا اکسیژن تجویز کند.

نوزادانی که امتیاز زیر ۵ دارند در موقعیت بدی قرار می گیرند و نیاز به کمک سریع خواهند داشت. در اینصورت احتمالا نوزاد را در یک گهواره مخصوص قرار می دهند که دارای لامپ گرم کننده و اکسیژن است. این اقدام نوزاد را گرم کرده و به تنفس وی کمک می کند. متخصص اطفال نیز برای اقدامات درمانی به بالین نوزاد فراخوانده می شود.

آیا معیارهای آپگار مشکلات آینده نوزاد را پیش بینی میکند یا خیر؟
خیر …. البته کمی قبلتر متخصصین عقیده داشتند که معیار های آپگار مشکلات طبی آینده را پیش بینی می کند. یک نظریه این بود که نوزادانی که امتیاز آپگار آنها ۵ به پایین است در آینده به مشکلات مغزی و اعصاب دچار خواهند بود. مطالعات اخیر ثابت کرده که تنها معیار آپگار نمی تواند مشکلات طبی آینده را پیش بینی کند.

نکته مهم در استفاده از معیار آپگار، سادگی آن است بطوریکه روش محاسبه بسیار سریع و مطمئن و دقیق برای بررسی سلامت نوزاد در اولین لحظات پس از تولد است.


قصه ی بدنیا اومدنه جوجه


حسینم 25 اردیبهشت بدنیا اومد. دکتر برای 15 خرداد بهم وقت داده بود ولی تولد جوجه دقیقن سه هفته جلو افتاد. هفته ی آخر آنفلوآنزای ناجور گرفته بودم. هنوز سر کار میرفتم ولی بخاطر آنفلوآنزا 2 روز مرخصی گرفتم که دیگه متصل شد به مرخصی زایمانم.

دارا تهران نبود و مازندران ماموریت بود. منم ازش شاکی بودم بخاطر نبودناش و نیومدناش. یک هفته مریضی خیلی خیلی بهم سخت گذشت. بدن درد شدید داشتم و سرفه های ناجور و البته تب که نگرانم میکرد. چون میدونستم تب مادر میتونه برای جنین خطرناک باشه. بعلاوه خارش خیلی شدیدی توی دست ها و پاهام داشتم و کلافه شده بودم و بس که دستها و پاهام رو خارونده بودم همش خون اومده بود.

شب آخر خونه ی مامانم بودم. یکی از شب هایی بود که تا خوده خوده صبح نخوابیدم. ده بار جامو عوض کردم که شاید خوابم ببره. روی تخت، روی مبل، روی فرش، روی پتو، نشسته، نیمه نشسته، خوابیده، این پهلو، اون پهلو... نزدیکای صبح دیگه بلند بلند گریه میکردم چون از درد و بی خوابی کلافه شده بودم.

حدود ساعت 7 صبح، پتو رو پهن کردم کف زمین و میخواستم بخوابم روش که... که یهو حس کردم کیسه ی آب پاره شده. از طرفی نگران شدم که نکنه دیر برسم به بیمارستان و بچه به خشکی بیافته و از طرفی خوشحال و هیجان زده بودم که بالاخره می تونم جوجه رو ببینم و بغلش کنم.

دراز کشیدم و سعی کردم خیلی تکون نخورم و چند بار آروم مامانم رو که توی اتاق دیگه ای خواب بود صدا زدم. قضیه رو بهش گفتم. فهمیدم که هول شده بود ولی بیهوده سعی میکرد به روی خودش نیاره و هرچی بهش میگفتم چرا استرس گرفتی میگفت: نهههههه! چرا باید استرس داشته باشم!!!

نمیخواستم به دارا زنگ بزنم. زنگ زدم به زن داداشم. موضوع رو بهش گفتم. نگرانیم رو برطرف کرد و بهم گفت زودتر از اینکه هر کسی برسه، سریع تاکسی بگیر و برو بیمارستان. زن داداشم متقاعدم کرد که باید حتمن به دارا خبر بدم.

یه اس ام اس دادم به دارا و نوشتم: من دارم میرم بیمارستان.

دارا خواب بود که اس ام اس بهش رسید. سریع بهم زنگ زد و گفت: این که فرستادی یعنی چی؟

گفتم: کیسه آب پاره شده و بچه بدنیا میاد.

دارا کاملن شوکه شده بود و اصلا باورش نمیشد. من بارها بهش گفته بودم که گوش به زنگ باشه چون ممکنه تولد بچه زودتر از موعد اتفاق بیافته. به حق باید بگم توی دو سه ماه آخر،‌ دارا هیچ شبی گوشیش رو سایلنت نکرد و همیشه کنار سرش میگذاشت تا اگر موردی پیش اومد، من باهاش تماس بگیرم یا مسج بدم و بهش خبر بدم و بیدار بشه.

البته اتفاق نامیمونی که این وسط افتاد این بود که یک شب که دارا خواب بود و و از صدای اس ام اس ها هم بیدار نشده بود، من از سر دلتنگی بهش اس ام اس میدادم و خانوم اول در واقع فضولی کرد و اس ام اس های من و دارا رو خوند و هنوز که هنوزه داره آتیش میگیره و زندگیه دارای بیچاره رو سیاه کرده.

روز تولد جوجه، خواهر بزرگم خودش رو رسوند به خونه مامان و با خواهرم و مامانم تاکسی گرفتیم و رفتیم بیمارستان. خوشبختانه اون روز دوشنبه روزی بود که دکترم صبح ها توی بیمارستان بود و عمل داشت.

دارا همون موقع که بهش خبر دادم راه افتاده بود به سمت تهران و مدام باهام تماس میگرفت و به دوستش گفته بود تا وقتی خودش برسه، اون بیاد بیمارستان تا اگر کاری بود انجام بده. البته همه کس و کار من بیمارستان بودن اما دارا میخواست رشته همه کارا دست خودش باشه و اگرم خودش نیست، کسی از طرف خودش کارا رو انجام بده.

من به دارا گفتم نمیخواد بیای، چون احتمالن قبل از اینکه برسی نی نی بدنیا اومده. ولی دارا راه افتاده بود و خیلی هم تند رانندگی میکرد و میگفت خودم رو میرسونم، چون من باید اونجا باشم.

منتظر نشستم تا دکترم اومد. مامانم هم اومد توی اتاق و دکتر بهش گفت می تونم دخترتون رو تا فردا صبح نگه داریم تا ببینیم دردش شروع میشه یا نه و میتونیم هم همین امروز سزارین کنیم. مامانم هم گفت چرا میخواین عذابش بدین! سزارین کنین...

(ادامه داره)


اشتباهات هوویی


اصلن به این حرفا نیست. اشکال زندگیتو توی خودت پیدا کن! همه مون! اینکه پری تو خوبی، پری تو بدی، من هوو دارم، تو هوو نداری، من زن اولم، تو زن دومی و ... همه ش بهانه است عزیزم! همه چیز بستگی به نگاه ما به زندگی داره. خوشبختی ما توی نگاه ماست. البته عناصر عذاب آور و آزارنده هم توی همه ی زندگی ها هست که لزوماَ هم هوو نیستن!

امشب اولین باره که دارم از خونه ی جدیدمون و از کامپیوتر خودم مینویسم. چون لب تاپ خریدم. یعنی مامانم برام خرید جایزه ی بدنیا آوردن نی نی. دارا جانم هم بهم گفت: راستش من میخواستم برات لب تاپ بخرم ولی... ولی فکر کرده بود بهتره که طلا بخره! کار خوبی هم کرد. حالا که انگشتری که دارایم برام خریده مدام توی دستمه دیگه عطش عشق به طلا هم ندارم! منم مثل بیشتر خانوما عشقه طلام! طلاهای قبلیم هم دیگه برام جلوه ندارن. همین یکی برای همه ی عمرم بسه.

در کل چیزایی که دارا برام خریده رو از همه بیشتر دوست دارم و فقط اونارو استفاده میکنم. هرچی تاحال برام گل خریده کاغذ و روبان هاش رو نگه داشتم. هرچی شکلات که خریده، پوستاشو نگه داشتم! خلاصه که هرچی دارا برام خریده باشه، حتی کیسه و کاغذشو کسی جرات نمیکنه بندازه دور. در مورد وسایل نی نی هم همینه. از الان فکر میکنم وقتی بزرگ بشه لباس ها و جغجغه ها و قاشق هایی که دارا براش خریده رو خودم نگه میدارم.

یه ساعت خوشگل چارسال پارسالا دارا روز زن برام خریده بود که اونم عاشقشم. مخصوصن که همون سال برای خانوم هوو یک گلدون خریده بود که شکل همون رو برای مامان من هم خرید. قابل ذکره که هم گلدون هوو خانوم شکست و هم گلدون مامان من... هی هی... پری بدجنس!!

عاشق حسینم هستم. الان حس یه مرغی رو دارم که دو تا جوجه داره و باید تا آخر عمرش جوجه هاش رو توی جونش نگه داره...دارایم و حسین م...

حسین مون فعلن بیشتر شبیه منه. یعنی به عکسای بچگی هامون که نگاه میکنیم خیلی بیشتر شباهت منو داره. ولی گاهی اوقات هم بدجوری شبیه بابایی میشه. هرچی بهش نگاه میکنم، باورم نمیشه این جوجه ی ناز بچه ی من و داراست. یعنی اتفاقی بهتر از این میتونه برای یک عشق بیوفته؟ یکی شدن توی وجود نازنین یه جوجه که جفتمون همینطور داریم براش آب میشیم. یکی شدن توی اخلاق و قیافه ش که هرچی بهش خیره میشیم، نمی فهمیم شبیه کدوممون هستش. هم پری هستش و هم دارا و سرتاپا عشق...

زندگی مشترک وضعیت خوبی نداره. از لحاظ به اندازه ی کافی پیش هم بودن، نه از لحاظ عاشقی... هووی عزیزم. بخدا داری اشتباه میکنی. کاش میتونستم اینو بهت بگم. اینجوری که دارا رو بستی، دارا هر لحظه که بتونه از بندت خلاص بشه، پروازکنان میاد سراغ من و نی نی. این راهش نیست! حتی اگر میخوای پای پری رو از زندگیت ببری این راهش نیست. درسته که من از دوری دارا و کم داشتن دارا در عذابم (و دارا هم در عذابه) ولی میبینم هم که چطور باز مثل سالهای اول اشتیاق داره در کنار من باشه. که اگر شده 5 دقیقه هم میاد و من و نی نی رو میبینه و غرق بوسه مون میکنه و میره. تو که خودت بچه داری، شاید اینو بتونی درک کنی که حسین ما برای دارا فرقی با بچه های دیگه ش نداره. مواظب زندگیت باش. اشتباه نکن. دارا مردی نیست که بشه توی قفس نگهش داشت، حتی اگر منم دیگه توی زندگیش نباشم. هیچکس رو نمیشه توی قفس نگه داشت...

حسین م الان 2 ماه و نیمه است و توی این مدت دارا حتی یک شب هم پیش ما نبوده و قبلش هم نبود. از بهمن ماه تا حالا در کل دارا 4 شب هم پیش من نبود. منم فقط صبوری میکنم. و دارا هم بهم میگه بیشتر صبوری کن...

وضعیت برگشته مثل زمانی که همه چیز پنهانی بود. چون خانوم هوو ظرفیت روبرو شدن با حقیقت رو ندارن. من و دارا هم راضی هستیم که مسائل زندگیمون رو با خانوم اول در میون نمیذاریم. چند هفته قبل از بدنیا اومدن حسین، خواستم توی خونه ی جدید مهمونی بگیرم و برای اولین بار برادرم هم اومد خونه مون. خودم قیمه پخته بودم با اون وضعیت سنگینی م و خلاصه همه چیز عالی بود. منتهی دارا دیوونگی کرد و بعد از شام تلفن هوو رو جواب داد و هوو هم سنگ تموم گذاشت و یک ساعت کامل سرش جیغ زد و بهش فحش داد و گفت (...) خوردین که مهمونی گرفتین و با منم حرف زد و به منم تا میتونست بد و بیراه گفت و تا میتونست دیوونه بازی کرد. تازه نمیدونست و هنوز هم نمیدونه که ما خونه گرفتیم، چون حسادتش نمیتونه این موضوع رو تحمل کنه و فکر میکرد مهمونی خونه ی خواهرم بوده...

 


مامان پری


روزگاری بود که مهم ترین نقش من توی زندگیم و برجسته ترین تصوری که خودم از هویتم داشتم، "زن دوم بودن" بود. حالا ولی اون سالهای تلخ و شیرین گذشته. حالا من یک زن متفاوت هستم. الان نقش مادر بودنم برای خودم خیلی پررنگ تره.

برای دارا همونی هستم که بودم و خودمم سعی میکنم همونی باشم که بودم. هرچند پسر ما از اون بچه ها میشه که خیلی به من وابسته میشه، ولی من سعی میکنم نقش همسر بودنم رو فراموش نکنم. دارا هم همینو ازم میخواد. وقتی بهم میگه: پری من هم مثل این بچه به تو احتیاج دارم و به تو وابسته هستم، منتها وابستگی و نیاز من به تو مثل این بچه آشکار نیست...

دیگه خیلی چیزا برام مهم نیست. برام مهم نیست به همه ثابت کنم من خوشبخت و عاشق هستم! خب باور نکنن! باور داشتن یا باور نداشتن دیگران تغییری توی واقعیت ایجاد نمیکنه. برام مهم نیست به همه ثابت کنم من بهتر از هووم هستم و هووم زن خوبی نبود که شوهرم جذب من شد. واقعیت هم این نیست! هووی من یه زن معمولی هستش مثل خودم که یک زن معمولی هستم و من جنگی با اون ندارم و هردومون اگر شکایتی یا حرفی داریم طرفمون شوهرمونه نه دیگری!

الان ساعت 3 بعدازظهر سومین روز ماه رمضان هستش و دارم ترتیل جزء سوم رو از تلویزیون گوش میدم. پسرم خوابیده کنارم و هرچند وقت یکبار وول وول میزنه که بیدار بشه و خودش دوباره میخوابه. مامانت فدات بشه الهی نفسم...

خدایا خواهش میکنم این پشه های بد رو از ما دور کن!