هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

مسئله


بند یک: فرض میکنیم یا اصلا بقول عده ای از دوستان یقین میکنیم من و دارا دو دیو سیاهِ قهوه ای هستیم و مرتکب گناهی نابخشودنی شدیم. کسی با این موضوع مشکلی داره؟ تا اینجا که فهمیدنش سخت نیست؟

بند دو: مطمئن هستیم که مادر خانوم اول هنوز چیزی از ازدواج دوم دارا نمیدونه. چون آدمی نیست که موضوع رو بدونه و آروم بشینه سر جاش و نه حرفی بزنه و نه کاری بکنه. اون کولی بازی هایی که خانوم اول اومد خونه ی مامان من درآورد هم حاصل تربیت دست همین مادره. طفلک خانوم اول خودش انقدر حالش بد شده بود که نشسته بود روی مبل و اصلا نمی تونست سرش رو بلند کنه و همش با خودش میگفت وای من چیکار کردم. چقدر بی آبرویی کردم. این چه کاری بود کردم. هیچ شخصیت و آبرویی برای خودم نذاشتم. این چه کاری بود کردم...

بند سه: طبق گفته ی خانوم اول، پدرش 3-4 ماه هستش که موضوع ازدواج دوم دارا رو میدونه و نه حرفی زده و نه اقدامی کرده. اما دارا میگفت یه احتمال هم هست که خانوم اول الکی خواسته جو بده که گفته موضوع رو به پدرش گفته. بهرحال در فرض این مسئله آگاهی پدر از موضوع ازدواج دارا یک امتیاز مثبت برای ایشان است.

بند چهار: اگر پدر موضوع رو بداند، میدانیم که محال است به مادر گفته باشد. چون خودش رنج کشیده و زخم خورده است و بهتر از همه میداند در خانواده ی زن سالار که همه چیز تحت سلطه و احاطه و فرمان زن است، چه قیامتی با طرح این موضوع بپا میشود. بنابراین ترجیح میدهد این آگاهی را به تاخیر بیاندازد.

بند پنجم: خانوم اول از 11 اردیبهشت از تهران رفته خونه ی باباش. یعنی دو ماه و یک هفته. حالا میگیم پدرش میدونه دارا زن گرفته و درک میکنه چرا دخترش سر خونه و زندگیش نیست و بهش حق میده و میخواد دارا رو تنبیه کنه و یا کمک کنه و تدبیر کنه زندگی دخترش دوباره سر بگیره یا هرچی. ولی مادر...

طرح مسئله: با توجه به بندهای فوق، توضیح دهید مادر خانوم اول با خودش چی فکر میکنه که بیشتر از دو ماهه دخترش سر زندگیش نیست و دامادش در خونه تنهاست؟

یعنی ایشان مثل اغلب مادران نرمال مدام به دخترش سفارش نمیکنه که هوای شوهرت را داشته باش!‌ به شوهرت رسیدگی کن! یه لیوان آب بده دستش! تنهاش نذار! (دارا میگه اگه اهل این سفارش کردنا بود که زندگیمون به اینجا نمیکشید! از روز اول هم برنامه ی زندگیه ما همین بود و مال امروز نیست. یعنی اینطور نیست که خانوم اول و خانواده ش بخاطر ازدواج مجدد دارا و برای دلخوری و اعتراض این رفتارو در پیش گرفته باشند)!

آیا مادر خانوم اول فکر میکنه دارا چی باید بخوره و لباساشو کی باید بشوره و مهم تر از همه چه روحیه ی داغون و افسرده ای داشته باشه که هر شب بره خونه نه صدای بچه ای باشه و نه چراغی روشن باشه و نه هیچ!

یعنی ایشان معتقدند دارا آدم نیست و نه دل داره و نه احساس و نه دلتنگ میشه و نه غمیگن و نه تنها بودن براش مهمه و نه خانواده و زن و بچه! در مقابل، دخترشان و خودشان از سوراخی ویژه در آسمان به زمین افتاده اند و با وجود شوهر و ازدواج و دو بچه، باید همچنان دختر در دامن مادر زندگی کند و زیر چتر پدر باشد و دختر در کنار خانواده ش باشد چون دلشان برای هم تنگ میشود اما دارا دل ندارد که دلش برای بچه هایش تنگ شود یا بخواهد کنار همسرش باشد!

شاید ایشان معتقدند پدر و مادر دارا باید به او رسیدگی کنند و یا اینکه دارا باید به زندگی مجردی برگردد؟

نکته آخر: سوال واضح و روشن است. اجوبه بیربط را بحساب هوش ضعیف خوانندگان میگذارم.


فصل پنجم


پیامبر اکرم (ص) فرمودند:

مَن عَیرَ اَخاهُ بِذَنبٍ لَم یمُت حَتّى یعمَلَهُ

هر کس برادر [دینى] خود را به گناهى سرزنش کند، نمیرد مگر آن‏که مرتکب آن شود.

(الکافى، ج 2، ص 356)

 

 

فصل اول: پنجشنبه خونه ی مامانم بودم. غروب حسینم رو بردم پارک. بچه م تازگیها ترسو شده و خیلی هم وابسته به من شده و دیگه به سختی میره بغل غریبه ها. ولی اهل گریه و جیغ و داد نیست هنوز خداروشکر. توی پارک از تماشای بازی بچه ها خیلی کیف میکنه. کنار تاب بردمش و همش میگفت: تا تا، یعنی تاب تاب. ولی وقتی خواستم سوار تابش کنم، خیلی خیلی ترسید و من خیلی ناراحت شدم.

از دستفروش کنار پارک براش یه جوجه خریدم که چراغ داره و چراغش روشن و خاموش میشه. شب بابایی اومد دنبالمون و سه تایی رفتیم خونه ی خودمون. دارا کلی سربسر مامانم گذاشت و باهاش شوخی کرد. وقتی اومدیم خونه بهم گفت: داشتم فکر میکردم که من هیچوقت نتونستم اینطور که با مامان صمیمی و راحت هستم، با مادر خانوم اول هم راحت باشم. خانوم اول منو درجا میکشه! حتی هیچوقت نتونستم انقدر راحت که به مادر تو میگم مامان، به او هم بگم مامان!

حسینم از توی ماشین خوابید. من و دارا تا اذان صبح بیدار نشستیم و فیلم دیدیم و درباره موضوعات مختلف حرف زدیم.

 

 

فصل دوم: جمعه ناهار عدس پلو درست کردم. سر ناهار بودیم که خانوم اول مسج داد و برای دارا نوشت: مثل اینکه خیلی سرت شولوغه! دارا ناراحت شد و گفت بدم میاد کسی با نیش و کنایه حرف بزنه.

گفتم: خیلی وقته زنگ نزدی؟

دارا گفت: دیشب زنگ زدم.

گفتم: میخواد چیکار کنی؟

دارا گفت: چمیدونم!! دق!!!

چند تا مسج رد و بدل کردن و دارا اعصابش بهم ریخته بود.

پرسیدم: چیه؟ دعواست؟

دارا گفت: نه!

گفتم: پس صلح و عشقولانه است؟

دارا گفت: نه! غصه است. میگه دلم برای دارای خودم تنگ شده.

گفتم: فکر میکنه دیگه هیچ راهی نیست که دارای قدیم برگرده؟

دارا گفت: نه!

گفتم: یعنی نمیشینه بهت بگه که ببین دارا! اگر تو این چهار تا کارو بکنی من راضی میشم و یه کم می تونم مثل قبل داشته باشمت.

دارا گفت: نه!

گفتم: حتی با نبودنه من هم این اتفاق نمیوفته؟

دارا گفت: نه! میگه حتی اگر پری رو ول کنی، عذاب وجدانش نمیذاره زندگی کنی! (البته دیگه دارا اضافه نکرد که فقط مسئله ی عذاب وجدان نیست و مسئله عشق و عذاب الهی هم هست)

گفتم: اون دارای خودشو میخواد. یعنی دارای رام و مطیع و سربراه که مدام کارای شخصی خانوم اول و خانواده ی خانوم اول رو انجام بده و صداش در نیاد و مدام از طرف خانوم اول و مادرش تحقیر بشه. مهم تر از همه اینکه دارایی رو میخواد که مدام به مدت های طولانی تنهاش بذاره و بره شهرستان و دارا هم مثل پسرای خوب تنها بمونه توی خونه و خونه رو جارو و گردگیری کنه و هیچ زن و هیچ بچه ی دیگه ای هم وجود نداشته باشه. 

دارا گفت: چی بگم والا!

گفتم: بهرحال نباید سرزنشش کرد. اون خانوم حتی اگر داره اشتباه میکنه و بقول خودت عمل حرامی رو انجام میده که نسبت به شوهرش غیرت داره ولی باز از لحاظ احساسات انسانی و تحمل انسانی نباید سرزنش بشه. شاید اگر من هم جای او بودم همین عمل رو انجام میدادم.

دارا گفت: درسته. حدیث هم هست که اگر کسی رو بخاطر گناه و اشتباهی سرزنش کنی، نمیمیری مگر اینکه خودت مرتکب اون گناه بشی. چه برسه که کسی اشتباه و گناهی هم نکرده باشه و باز بنا به سلائق شخصی افراد و برداشت های از روی هوسِ آدما از دین، مورد سرزنش قرار بگیره.

دارا اضافه کرد: فقط من خیلی نگرانم با این کارایی که خانوم اول داره میکنه. چون من دختر دارم و برای آینده ی دخترم نگرانم. داره آخرت خودشو خراب میکنه.

 گفتم: من از زندگیم راضی هستم. اگر چندتا نقص کوچیکش برطرف بشه دیگه مشکلی ندارم. یکی اینکه کمی وضعیت مالی بهتری داشته باشیم. یکی اینکه هر سه تا بچه هامون رو بتونیم به خوبی تربیت کنیم و نهایت تلاشمون رو برای این کار بکنیم. یکی هم اینکه تو و خانوم اول به رضایت و آرامش برسین و در کنار هم زندگی کنین.

دارا منو بوسید و گفت: الهی فدات شم! همه ی اینها عملی میشه انشالله.

 

 

فصل سوم: امروز صبح داشتم فکر میکردم در کل هنر و ادبیات توی کار دروغ گفتن هستن. این همه ما فیلم دیدیم و این همه کتاب و رمان خوندیم، همه ی تلاش ها و دویدن ها برای این بود که آخرش دو نفر عاشق به هم برسن یا اینکه آخرش دو نفر با هم ازدواج کنن و دیگه با هم هپیلی اور افدر زندگی کنن!

هیچکس نگفت اصل ماجرا و حقیقت و مشکلات و لذات، بعد از این عاشقی ها و بعد از این رسیدن هاست. برای همینه که همه ی دخترای جوون و نوجوون کاملا چشمشون رو به روی زندگی های دیگران بسته اند و مشکلات دیگران اصلا براشون واقعی نیست و همه شون معتقدند اونها پرنسسی هستن که سرنوشت و آینده شون با همه ی همه ی دخترای دنیا فرق داره و مشکلات فقط واسه بقیه است و ربطی به اونا نداره.

پسرا هم همینطور اما با فاکتورهای متفاوت.

رویا رویا رویا و بعد پتک واقعیت و مسئولیت و مشکلات و بعد هم اختلاف و طلاق و آینده های نامعلوم...

 

 

فصل چهارم: ماه مبارک رمضان در راه است. به لطف خدا پارسال تمام روزه هامو گرفتم و انشالله امسال هم. دارا دو سال بخاطر معده ش نباید روزه میگرفت. امسال دیگه دارا هم انشالله روزه میگیره و سحرها هم با هم هستیم. لیست غذایی تهیه کردم و روی یخچال زدم که کلی وقت صرف نکنم برای این فکر که چی درست کنم! هنوز نمیدونم ساعت اداری برای ماه مبارک چجوری تغییر میکنه. امیدوارم ساعات بیشتری رو بتونم با حسینم بگذرونم.

 

 

فصل پنجم: آدم توی هر دوره از زندگی نگاه ها و دیدگاه های متفاوتی داره و آرزوهاش و امیدهاش فرق میکنه.

الان به نظر من که یک زن 30 ساله هستم هیچ چیزی بهتر و با ارزش تر و شیرین تر از حسینم توی دنیا وجود نداره. توصیفش هم برام محاله.

حسینم الان توی 14 ماهگی راه افتاده و دایره لغاتش خیلی خیلی زیاد شده. یعنی تقریبا دیگه میخواد همه ی کلمات رو بگه. البته به این شکل که اداشون رو درمیاره یا آهنگشون رو میزنه.

هر صدایی هم که میشنوه سریع تقلید میکنه و اداشو در میاره. صدای پرنده ها، صدای دزدگیر ماشین ها، صدای صفحه کلید موبایل، صدای آمبولانس و ماشین پلیس و حتی ادای کلماتی که آدما توی تلویزیون میگن درمیاره و با شیوه ی خودش حرفاشون رو تکرار میکنه.

وقتی دارا از در میاد داخل حسینم شروع میکنه و تقریبا سه هزار بار میگه: بابا، بابا، بابا و همه جا حتی تا پشت در دستشویی باهاش میره.

تازگیها خیلی اهل تلویزیون شده و مثل آدم راستکیا میشینه پای تلویزیون و تماشا میکنه. یادگیریش به طرز فوق العاده ای تیز و سریع هستش و اسم هر چیزی رو یکبار براش بگی یاد میگره.

بلده به چشم و گوش و دهان و دندان و مو و دست و پا و دل و انگشت اشاره کنه. تازگی هم بهش لپ کشیدن رو یاد دادم.

خودکار و مداد رو درست توی دستش میگیره و روی کاغذ خط میکشه. کلاغ پر و لی لی حوضک و اتل متل و دالّی بازی رو بلده.

سه تا قاب عکس کوچیک دارم اندازه قوطی کبریت که یکیش عکس من و یکیش عکس دارا و یکیش عکس دو نفره ی ماست. حسینم عاشق اون قاب عکس ها هستش و اصلا از دستش نمیوفته و هی نگاشون میکنه و هزار بار میگه: بابا، ماما، و بعد بوسشون میکنه.

توی بوس کردن، بچه م حسابی حرفه ای هستش و خیلی با محبت دیگران رو بوس میکنه. سرش رو خم میکنه یه گونه و بعد خودش صورت طرف رو برمیگردونه و طرف دیگه ی گونه ش رو می بوسه.

دایره لغات حسینم در 14 ماهگی:

ماما: مامان

بابا: بابا

دادا: دایی

گی گی: گل

آینا: عینک

آبا: آبی

آئوا، اَم: امیر

مَ مَ: محمد

آم، آمّه: غذا و شیر مامان

آب: آب

آآآآ اَبّه: الله اکبر

ممممم: مو

دَدَ: گردش، بیرون

بَ بَ: ببعی

تا تا: تاب تاب

دَ: دست

با: پا

بَ: بعله

دَ: در اتاق، در بطری، در قندون، در کل هر نوع در

دَ: پیشبندمو در بیار، کمربند صندلیمو باز کن

دَ: دستمو بگیر (وقتی که در حالت ایستاده است)

اه اه: دمپایی و کفش

اه اه: وقتی پوشکش کثیف میشه

اه اه: وقتی دستش یا پاهاش کثیف میشه

اه اه: وقتی یه چیزی روی زمین پیدا میکنه و خودش میدونه نباید بذاره دهنش

نا...: نازی

این اواخر حتی چندتا جمله هم گفت. دارا خونه نبود و خواهرم دمپایی های دارا پاش بود و نشسته بود روی مبل. حسین سریع رفت نشست جلوی پای خواهرم و همش تند تند میگفت: اه اه بابا... اه اه بابا... اه اه بابا یعنی اینا دمپایی های بابای من هستش تو چرا پوشیدی!

چندبار هم به من گفت ماما آمّه یا ماما دَدَ یعنی مامان شیر بده یا مامان منو ببر بیرون.


روزهای بی هوویی


همه چیز خیلی متفاوت شده. من اما سعی میکنم دیگه کمتر به چیزی دل ببندم یا کمتر از چیزی دلگیر باشم. چون خیلی خوب یاد گرفتم که هر چی باشه بزودی میگذره؛ چه خوب و چه بد. البته نمیشه که دچار احساسات نشد. اونم یه زن!!

از 11 اردیبهشت یعنی روز زن خانوم اول به بهانه دیدن خانواده ش رفت شهرستان و هنوز هم برنگشته و خیال برگشتن هم نداره. در واقع خانوم اول نقشه داشت که بره اونجا و از این طریق دارا رو هم وادار کنه که بره شهرستان زندگی کنه. اما نقشه ش نگرفت. یعنی خود دارا حاضر نیست زیر بار این موضوع بره چون برای من که فرقی نداشت و یجورایی خیلی هم به نفعم بود!

دارا اگر بره شهرستان در نهایت باز به نفع منه. چون میدونم چنان دلتنگ میشه که دیگه یه لحظه نمی تونه دوری رو تحمل کنه. و از طرف دیگه همین حالا که از خانوم اول دور هست نمی تونه تحملش کنه چه برسه که بره اونجا ور دلش، اونم توی شهری که اصلن دوست نداره.

مدتی دارا به این موضوع فکر میکرد که بعد از تموم شدنه تابستون بره شهرستان و یکی دو سال بصورت مأموریت اونجا باشه و فرصتی به خانوم اول بده که به آرامش برسه و در واقع این امتیاز خیلی بزرگ رو بهش بده که از این طریق به زندگی برگرده.

اما فعلن که این برنامه رو نداره. هرچند این فرصت دادن به خانوم اول در واقع معادل خاموش کردنش برای همیشه است. چون اگر دارا یا هر مردی حاضر بشه امتیاز به این بزرگی بده، دیگه اون زن جرأت و اجازه ی کوچکترین نظر یا مخالفتی رو توی زندگی نخواهد داشت و خیلی راحت مرد اونو از زندگیش میندازه بیرون.

دارا خودش مدام به دلایل متعددی که برای نرفتنش وجود داره فکر میکنه و همش بیشتر دلش نمیخواد که بره. به شغلش فکر میکنه، به دوستاش، به خانواده ش، و از همه مهم تر به من و حسین. حتی پدر دارا به دارا گفته من نمیخوام اختلاف بندازم ولی اصلا عاقلانه نیست که الان کارتو و همه چیزتو ول کنی و بری شهرستان و از صفر شروع کنی.

مدتیه که پدر و مادر دارا بشدت بهش گیر دادن که چرا خانوم اول رفته و مدام صداش میکنن و ازش سوال و جواب میکنن و میگن اگه اتفاقی افتاده به ما بگو. دارا هم بهشون گفته: خانوم اول که عادت داشت مدام بره، چی شد حالا براتون جالب شده رفتنش و هی سوال میکنین! دارا به پدر و مادرش گفته بر فرض هم که من زن گرفته باشم، خلاف شرع که نکردم!

بعد از گرفتن جشن عروسی دارا و خانوم اول، خانوم اول رفت شهرستان و مدت شش ماه با پدر و مادرش زندگی کرد. انگار هیچکس توی این دنیا ازدواج نکرده و هیچکس بچه نداره و فقط این پدر و مادر هستن که به بچه شون علاقه و وابستگی دارن!

توی این 6 ماه هم دارای 21 ساله که خونه هم اجاره کرده بوده، تنها برای خودش توی خونه زندگی میکرده و بخاطر همین موضوع مضحکه دوستان و اطرافیان هم شده بوده! چرا؟؟ چون خانوم نمی تونه از پدر و مادرش دل بکنه و چون پدر و مادرش نمی تونن دوری بچه شون رو تحمل کنن و چون خانوم از تهران بدش میاد و چون هیچ فامیلی توی تهران ندارن و غریب هستش! پناه بر خدا! اون موقع که پسر خوشگل و جوون تهرانی رو دیدی و آب دهانت راه افتاد این چیزا یادت نبود که هول هولکی بعله رو دادی و حالا تازه یاد مشکلات افتادی؟؟!!

در طول مدت ازدواج هم سفرهای طولانی میرفته پیش پدر و مادرش و همه شون عقیده داشتن که: مهم نیست که دارا تنها می مونه! عیب نداره! پسر خوبیه! تحمل میکنه!

ای آقا چه ربطی داره به پسر خوب بودن و به تحمل! شما عقل ندارین که دارین زندگیه یه نفرو می پاشونین؟! اگر میخواستین دخترتون همچنان وابسته به شما باشه و در کنار شما باشه پس چرا شوهرش دادین؟!

بارها دارا با غم و بغض به من گفت که مرد خونه ی ما من نیستم!‌ پدر خانوم اوله!‌ اونه که برای همه چیز تصمیم میگیره و تکیه خانوم اول به اونه و همه نیازهاشو هنوز از طریق اون برطرف میکنه.

بهرحال...اون کارا این نتیجه ها رو هم در بر داره و اگر هوو داشتن و ازدواج دوم مرد یک بلای آسمانی باشه، این بلا بر اثر ناسپاسی ها و ناشکری ها و خودخواهی های خود زن اول و خانواده ش به سرش اومده که ای کاش سرش به سنگ بخوره و بفهمه چه کرده با خودش و با دارا و با زندگیش و بیشتر از این دارا رو عذاب روحی نده.

حالا هم که دارا فعلا قصد نداره بره و خانوم اول هم که نیست، دیگه زندگی ما خیلی نرمال شده. دارا دیگه هر شب پیش منه و در عین حال می تونه به کارای خودش هم برسه. چون من زنی نیستم که بهش گیر بدم یا محدودش کنم یا بهش شک داشته باشم یا تحقیرش کنم یا همش ازش سوال و جواب کنم که کجا بودی، الان کجایی، با کی بودی، کجا میری، چیکار میکنی، چرا میری، کی میای...

در واقع دارا داره زندگی میکنه. هر چند از اینکه خانوم اول رفته خوشحال نیست و خیلی هم ازش خواست که برگرده. بیشترین دلیلش هم برای این کار بچه ها هستن که بهرحال هم نیاز به پدر و هم نیاز به مادر دارن.

دارا تمام انرژی زندگیش رو از من میگیره ولی در عوض بیشترش رو برای خانوم اول خرج میکنه. یعنی شک ندارم اگر من نبودم که به دارا روحیه و انرژی بدم و به درد دلهاش گوش بدم و بداخلاقی هاش رو تحمل کنم، خیلی زودتر از اینا دارا تحملش تموم شده بود. اما حالا تحملش در قبال خانوم اول خیلی بالاست.

همه جور بهش امتیاز داد و به هر سازش رقصید. بارها بهش گفت خیلی دوستت دارم و دلم میخواد برگردی اما خانوم اول هر دفعه براش قسم امام حسین خورد که من ازت متنفرم و حالم ازت بهم می خوره و دیگه نمیخوام ببینمت. در حالیکه خانوم اول واقعن احساسش این نیست و به اشتباه فکر میکنه با این کار داره شوهرش رو تنبیه میکنه و خبر نداره که همین پس زدنها در نهایت کار دستش میده.

یه ادم اگر واقعن هم عاشق شما باشه و شما هی بهش بگین ازت متنفرم و بهش توهین و تحقیر کنین، خب کم کم دلسرد میشه و خودشو میکشه کنار، نه؟! این راه جذب کردن و دوباره برگردوندن شوهرش نیست. به دوست دارا زنگ زده و گفته بالاخره دارا میخواد چیکار کنه! دوست دارا هم گفته مگه قرار بود دارا کاری کنه! معلومه که میخواد چیکار کنه! همین کاری که تا حالا کرده!

دارا این بار هم که برای ثبت نام بچه رفته بود، بهش گفته دیگه باید برگردی. خانوم اول هم گفته نه من برنمیگردم. تو باید بیای اینجا زندگی کنی. خودت گفته بودی! دارا گفته: من ده سال پیش این حرف رو زدم و الان هم شرایط فرق کرده و هم خودم نظرم تغییر کرده و دیگه نمیخوام این کارو بکنم.

دارا بهش گفته: دفعه دیگه که بیام بچه ها رو با خودم میبرم تهران. (البته دارا این حرفو زده که اونو وادار به برگشت کنه.) خانوم اول هم با بلوف الکی گفته: ببر! من که از زندگی با تو هیچی به دست نیاوردم! تنها چیزی که دارم همین بچه ها هستن؛ همینارم ازم بگیر!

دارا بعنوان یک مرد خیلی خیلی از این حرف ناراحت میشه. حتی حدیث هم داریم که بدترین زنها زنی است که به شوهرش بگه تو هیچ کاری برای من نکردی. دارا از 20 سالگی کار کرده و هرچی داشته به پای این زن گذاشته ولی در عوض فقط تحقیر و ناسپاسی نصیبش شده. مدام در طول زندگی بهش گفته و میگه که تو هیچی نشدی!! به هیچ جا نرسیدی!

به دارا میگم مگه قرار بود به کجا برسی؟؟ ما که نمیتونیم رئیس جمهور بشیم یا بیل گیتز بشیم یا یه کارخونه عظیم داشته باشیم یا هرچی. پیشرفت ما همین خوب و درست زندگی کردن و عشق ورزیدن به خانواده مون و سالم تربیت کردن بچه هاست. ضمن اینکه دارا هم توی شغلش و هم توی درسش پیشرفت داشت. میگم مگه برادر خودش مثلن چه پیشرفتی کرده که تو نکردی! اونم با وجود بابای پولداری که داره! هیچ!

دارا ته دلش از این آزادی که بعد از 10 سال داره خوشحاله و بارها گفته که واقعن دلم نمیخواد دیگه خانوم اول برگرده. البته ناراحته که وقتی میره خونه چراغا خاموشه و کسی توی خونه نیست و صدایی نمیاد. اینجوری بیشتر دلش میخواد تنها نباشه و بیشتر میاد پیش ما. خانوم اول هم دیگه بهش زنگ نمیزنه و خیلی کم با هم حرف میزنن.

دارا هر روز زنگ میزنه و با بچه ها حرف میزنه. برای تولد دخترش رفت شهرستان و برای ثبت نام کلاس اول پسرش هم رفت شهرستان. هرچند توی مدتی که اونجا بود هیچ کاری برای ثبت نام بچه نکرد و تمام مدت دنبال کارای شخصی برادر خانوم اول بود و آخرشم بهش گفتن تو برو خودمون یه فکری واسه مدرسه بچه می کنیم. مثلن پسر بزرگ داراست مثلن!!

خانوم اول در واقع میخواد زندگی شخصی دارا مختل بشه و زندگیش با من از هم بپاشه. ولی موفق نمیشه. همونطور که مثل همه ی فیلما و سریالای زن دومی نتونست ایرادی از من و از خانواده م بگیره یا نتونست بگه من از پری سرتر هستم و پری چی داشت که به من ترجیحش دادی. در واقع کوچکترین برتری نسبت به من نداره و در یک سطح هستیم و خیلی جاها حتی من بهش برتری دارم.

تنها موردی که از من بهتره اینه که خیلی اهل خونه داری هستش در حد وسواس و از اون زنهاست که روزی سه بار خونه رو جارو میکنن و اگر 10 بار بچه ها اسباب بازی ها رو پخش کنن همون لحظه جمع میکنه که نکنه یهو مهمون بیاد. یعنی توی خونه ی خودش هم بخاطر دیگران زندگی میکنه.

البته این موضوع باعث شده که توی این سن مشکل دیسک کمر پیدا کنه. دارا هم از وقتی با من زندگی کرد فهمید که میشه طور دیگه هم زندگی کرد و میشه آدم از زندگی توی خونه ی خودش لذت ببره بجای اینکه مدام در حال بشور و بساب و بعد در حال غر زدن به بقیه باشه که نریزین و کثیف نکنین و همش من باید کار کنم. واسه همین دارا بارها بهش گفته بود انقدر به خودت فشار نیار و سعی کن از زندگی لذت ببری. اما خانوم اول اهل این حرفا نیست و از اون آدماست که انقدر خودش و دیگران رو عذاب میده تا روزی که بمیره.

دارا نمیخواد جنگ راه بندازه وگرنه الان همه چیز به نفع داراست. تنها امتیازی که قانون در قبال ازدواج مجدد مرد به زن اول میده، حق طلاق هستش. خانوم اول دارا دیگه الان این حق طلاق رو هم به دلیل عدم تمکین از دست داده.

بهرحال...آرزو دارم دل من نسبت به خانوم اول و دل خانوم اول نسبت به من نرم بشه و اون به زندگیش برگرده و همه مون در این فرصت کوتاهی که داریم، زندگی های پاک و سالم و پر نشاط داشته باشیم و دیگه لج بازی و خودخواهی رو کنار بگذاریم و به آینده ی بچه هامون فکر کنیم.