سه سال پیش، در چنین روزی صبح خواب بودم که مامانم اومد بالای سرم و نفسش بالا نمی اومد و میگفت: بابات بابات...
سه سال پیش، صبح خواب بودم که مامانم اومد بالای سرم و نفسش بالا نمی اومد و میگفت: بابات بابات... و من هیچ وقت خودم رو اون شکلی ندیده بودم. پریشون و بی حواس و شُک زده. با لباس های خونه و بدون روسری و هیچی رفتم توی کوچه و جیغ میزدم...
بابام مرد و من موندم و یک دنیای تازه. من که تا حالا مرده ندیده بودم. با پسر داییم رفتیم بیمارستان (داییم همسایه بود)، چون هیچ کدوم از خواهرها و برادرهام نرسیده بودند هنوز (به همه شون زنگ زدم) و قبل از اینکه کسی برسه، توی بیمارستان پسر داییم اومد با قیافه مبهوت پیشم. شوکه شدم. گفتم: چیه؟ چیه؟ گفت: تموم کرد. پرستار گفت می تونی بری ببینیش ولی شلوغ نکن. گفتم من اهل شولوغ کردن نیستم. فقط می خوام ببینمش. یک لحظه هم باورم نشد مرده. بابام مرده. فقط نگاهش می کردم و خشک شده بودم؛ ایست قلبی و ریوی و مرگ...پسر داییم منو از سی سی یو کشوند بیرون...
و بعد من مریض شدم ناجور، مریضی روحانی، هم از تصور مرگ و هم از تصور مردن بابام و هم وحشت روبرو شدن با مرگ و مرده و قبر و سردخونه و سنگ های لحد و باز کردن صورت مرده برای اینکه روی خاک بمونه و صورت بابام که سفید سفید بود و سرد سرد بود، بدون خون، بدون گرما و تلقین و یاسین و تبارک....
برای من روبرو شدن با همه ی این ها خیلی خیلی زیاد بود. من که قبل از به دنیا اومدنم همه ی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هام مرده بودن و فامیل پیری هم نداشتم که مرده باشه و من شاهد باشم. اون زمان دارا تا جایی که می تونست تنهام نذاشت. با دوستش محمد برای مراسم خاکسپاری هم اومدن بهشت زهرا و مدام از دور هوام رو داشت و بهم زنگ میزد. بابام مرد. خدایا روحش رو شاد کن...
پی نوشت١: همسر اول دارا اون زمان با من در ارتباط بود. به من زنگ زد و گفت: ببین حالا که بابات هم مرده دیگه دختر خوبی باش. همین. من نفهمیدم ربطش چی بود. فکر کنم می خواست از احساسات من سوء استفاده کنه یا شاید فکر کرده بخاطر اون خدا بابای منو کشته که من تنبیه بشم.
پی نوشت٢: یکی کامنت گذاشته از زمان آشنایی تا زمان عقد در سال 88 تو جزء زنان صیغه ای محسوب می شدی؟ چه جای سؤال؟ بله؛ حتماً و قطعاً. انتظار نداشتید که نظر جامعه رو به حکم خدا ترجیح بدیم و برای خوشایند آدم ها دچار حرام بشیم؟ صیغه ای بنظرم عبارت درست نیست. صیغه ی عقد می تونه موقت یا دائم باشه. تا آن زمان ازدواج ما موقت بود و بعد از آن دائم شد. الحمدلله رب العالمین. در همین زمان ازدواج موقت مان یک بار به اصرار شدید خانواده ام قرار شد خواستگاری برایم بیاد. چون خانواده ام با دارا مخالف بودند (بخاطر همون که می دونین) اون زمان هم همسر اول دارا با من تماس گرفت و باز منو راهنمایی کرد که چه جوری در زندگانی عمل کنم! گفت به نظر من بهتره فعلن این عقد موقت تون رو بهم بزنین که تو بتونی با فکر باز در مورد خواستگارت فکر کنی ( من قصد راه دادن خواستگاری رو نداشتم)...بهرحال، آشنایی و دیدار من و همسر اول دارا هم ماجرایی داره که اگه دلم بخواد میگم
پی نوشت٣: دارا امروز زنگ زد و حمد و سپاس خدای عزّوجل را که دیگه صداش خوب و شاد و سرحال بود. کلّی گپ زدیم و بهم گفت برم اونجایی که دزدگیر ماشین رو نصب کرده برامون (پارسال همین موقع ها بود) بپرسم دزدگیرش بیمه بوده یا نه و اینکه آیا وسائل داخل ماشین هم بیمه بوده یا نه.
پی نوشت۴: مداومت بر سوره تبارک (ملک) موجب ممانعت از عذاب قبر میشه. برای خودتون و برای اموات تون بخونین. اونقدر بخونین که حفظ بشین. معانیش رو هم بخونین. اصلن معنی و تفسیر همین سه آیه رو بخونین کلّی روح تون تازه و شاد میشه:
الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا مَّا تَرَى فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِن تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِن فُطُورٍ«3»
ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ کَرَّتَیْنِ یَنقَلِبْ إِلَیْکَ الْبَصَرُ خَاسِأً وَهُوَ حَسِیرٌ«4»
وَلَقَدْ زَیَّنَّا السَّمَاء الدُّنْیَا بِمَصَابِیحَ وَجَعَلْنَاهَا رُجُومًا لِّلشَّیَاطِینِ وَأَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابَ السَّعِیرِ «5»