هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

خانوم کوچیک؟؟؟


حس خانواده داشتن و خانواده بودن خیلی لذت بخشه. زن و شوهر. مامان و بابا و بچه ها. مادربزرگ و نوه ها و بچه ها...


پنجشنبه شب حدود ساعت ١٠ دارا رسید تهران. خداروشکر که برگشت. من که دیگه داشتم یکی یکی علائم حیاتی ام رو از دست می دادم. خب...ماجرا به این تر و تمیزی هم نبود. پنجشنبه ظهر دارا گفت شاید صبح بیام و شاید هم شب راه بیافتم. منم قاط زدم اساسی و گفتم دیگه دلیلی نداره بمونی و دیگه پنجشنبه عصر اونم توی شهرستان هیچکس نمی تونه کاراش رو پیگیری کنه و توروخدا بیا. دیگه ازش خبر نداشتم. عصر به مامانم گفتم دارا نمیاد و من دارم میرم شمال پیش دارا. رفتم بنزین زدم و انداختم تو جاده. از اون طرف هم خواهرم سه هزار بار زنگ زد به دارا و مسج داد که مسافر داری و مامانم هم حالش خوب نیست. خلاصه اینکه همه چیز به خیر گذشت و دارا هم زنگ زد که داره میاد تهران و من هم برگشتم و  دارا یک عالمه سوغاتی برام آورد و تا امروز صبح که منو رسوند به محل کارم با هم بودیم. دیروز ناهار هم در جمع خانوادگی بودیم خونه ی مامانم برای شب سال بابام. حس خانواده داشتن و خانواده بودن خیلی لذت بخشه. زن و شوهر. مامان و بابا و بچه ها. مادربزرگ و نوه ها و بچه ها... این از جنبه کلی اش هست و از جوانب جزئی ترش، اخلاق و رفتار و روحیه ی داراست که کاملن با من و بچه ها (همه ی خواهرزاده ها و برادرزاده ها) هماهنگ هست و پابپای ما دیوونه بازی درمیاره و از جمع و از خرابکاری ها و شوخی ها کناره گیری نمی کنه و رفتارش دقیقن رفتار  ِ یک جوون ِ شاده. غروب دوتایی رفتیم که جای جدید دانشگاهش رو پیدا کنیم تا در ترم جدید و روزهای اول دچار سردرگمی نشه. دارا دانشجوی ترم هفتم هستش. بعدش هم رفتیم که شارژر بخره برای موبایلش چون شارژرش هم جزء دزدی ها رفته. بعد از اینکه شام هم خوردیم دارا خواست که بره یک سری به مامان و باباش بزنه. ظهر هم مامانش گفته بود ناهار بیا که باز دارا گفته بود نه. برام خیلی عجیبه که خانواده اش و مخصوصاً زن های خانواده اش به چیزی مشکوک نمیشن. چه دلیلی پیدا می کنند برای اینکه یک مرد جوون که زن و بچه اش هم شهرستان هستند و تنهاست، باز هم بخواد تنها باشه. با دارا در مورد برخوردهای احتمالی مامانش با من بعد از آشنا شدنمون حرف زدیم. در کل دارا دیدش خیلی سفیدتر هست و من دیدم خیلی سیاه تر

 

 

آیا بهشت

جایی و چیزی غیر از این است

که من اینگونه از آن لبریزم؟

بودنت و پُر بودنت

خون بهای تمام کشته هایم را یکجا به حساب دلم ریخت

                                                                                           

 

 

 

 

 

پی نوشت1: قرارداد اجاره خونمون داره به یک سال می رسه. به فکر افتادیم اگر شد یک خونه ی ارزون تر و کوچیک تر بگیریم که بجاش بتونیم کمی پول پس انداز کنیم. اول زندگی چه اهمیتی داره خونه چه اندازه ای باشه؟ موافقین؟

 

 

 

پی نوشت2: یک نفر به اسم مژگان توی کامنتش نوشته چرا از خودت و شوهرت نمیگی و اینکه اخلاقش چه جوریه. خانوم! من که فقط دارم از خودم و دارا میگم و دیگه حال همه رو بهم زدم!!  فکر می کنم در خلال نوشته هام اخلاق های دارا هم مشخص شده باشه. در آینده بیشتر مشخص خواهد شد. در مورد سن و سال هم توی پست قبل نوشتم من چند ساله ام و دارا هم دقیقن 6 ماه از من کوچکتره. با این حساب من میشم خانوم کوچیک یا خانوم بزرگ؟