هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

زن دوم...زن معمولی


توی کیف پولم ۶ - ٧ تا عکس دارم فقط از دارا توی زمان های مختلف و تقریبن هیچ کدومش شبیه هم نیست ولی همشون خیلی خوشگلن. خب پسر جوونی که داره کم کم مرد میشه و ریش هم که داشته باشه هر زمان قیافه اش متفاوت میشه و هر زمان یه جور خوشگلی داره. هیچ وقت از نگاه کردن به عکس هاش خسته نمی شم. انگار فیلمه. انگار داره باهام حرف می زنه. همین جور زل می زنم بهش و همین جور زمان می گذره و من نمی فهمم...

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و به سرگذشت خودم فکر میکنم و آینده ی خودم رو توی مغزم خیال می کنم. آینده ام یک اتاق سفید خیلی بزرگ خالیه خالیه به اسم اتاق تنهایی. نمی دونم با چی پر میشه. نمی دونم اصلن پر میشه یا نه. گذشته ام. خیلی شلوغه، رنگارنگه، بعضی جاها سیاهه، بعضی جاها سفیده. البته من حافظه ی خوبی ندارم. شاید بخاطر تنبلی ذهنم باشه یا شاید بخاطر مشکلات که مخم نمی کشه در کنار این همه درگیری حالا خاطرات رو هم حفظ کنه.

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و به آرزوهای نوجوونی ام فکر می کنم. به اون زمان که جوون های مومن و شاداب و خوش قیافه رو می دیدم که سیاه پوشیده بودند و شب های محرم توی حیاط حسینه ی امام خمینی صف درست می کردند و سینی های غذا رو بین مردم پخش می کردند و من چقدر دلم می خواست با کسی شبیه اونها زندگی مشترکی داشته باشم که زندگیم یه زندگی پر از عشق و ایمان و خدا باشه.

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و فکر می کنم من هم چقدر دلم می خواست دارا فقط مال من بود. مثل همه ی این زن ها و دخترایی که میان اینجا داد سخن میدن. چقدر دلم می خواست حضور شوهرم رو کنارم حس می کردم. چقدر دلم می خواست برای چیزایی که بقیه زن ها حق مسلم خودشون می دونن مدام سرزنش و تحقیر نشم. چقدر دلم می خواست زندگی همونطوری بود که دارا همیشه میگه؛ که ای کاش زودتر همدیگه رو دیده بودیم. که دارا یک پسر شاد و سرزنده و به روز تهرانیه که دنیاش خیلی دوره از دنیای همسر اولش و خیلی شبیه من و دنیای منه که به من میگه: "خودم"

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و فکر می کنم به خواستگارهایی که زیاد بودند ولی نتونستم با هیچ کدومشون دل یک دله کنم. توی خیلی از موارد بخاطر همین تفاوت عقاید و بخاطر اینکه هیچ کدومشون توی چشمم مرد ِ من و مردِ زندگی من نبودند. و به آدم هایی فکر می کنم که می گفتند دوستم دارند و می دونستم دروغ میگن. و به دارا فکر می کنم که شبیه معجزه بود برام. که دارا تنها کسی بود که واقعن راستکی دوستم داشت و حتی لازم نبود اینو بگه، بدون گفتن هم معلوم و مشهود بود. دارا مرد واقعی بود. دارا شبیه من بود. دارا همه چیزش شبیه من بود. روحیه هامون، عقایدمون، بی حوصلگی هامون، علاقه هامون، عادت هامون، اشتباهات مون، هیجانات مون، توی خیلی از موارد گذشته هامون، حتی شهر بدنیا اومدن پدر و مادرهامون و عشقمون که همزمان جوونه زد جدا جدا توی دل هر کدوم مون.

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم وبا خودم فکر می کنم خدا دقیقن دارا رو شکل تصورات و توقعات من آفرید و یکی بهتر از همه ی اون جوون هایی که دیده بودم نصیبم کرد. بارها بهش گفتم که من قبلن تو رو در خیالم دیده بودم. دارا، جوونی که عاشقم شد. عشقی که منو خواست با همه ی وجودش و زندگیش. و حالا بخاطر آدم های خودخواه و بی خدا این عشق و زندگی حلال و پاک و ناب من داره از دستم میره. که اجتماع دست و پای دارا رو بسته و هرچی هم در مورد نظر و حکم خدا با هم حرف زدیم انگار فایده نداشته. و هرچی گفتم همیشه حق با اکثریت نیست انگار فایده نداشت و هر چی گفتیم انگار فایده نداشت.

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و فکر می کنم به اینکه دارا همیشه تعریف می کنه اولین باری که منو دید توی راه پله ها بود. به دارا فکر می کنم که همه ی اولین بار ها خیلی بهتر از من یادشه. که یادشه جزئیات اولین باری که با هم نشسته بودیم توی توت فرنگی چی بود. که همه ی جزئیات همه چیز یادشه. (الان به ذهنم رسید. نکنه دارا به همین خوبی که عشقولانه هامون مو به مو یادشه شاید نکته به نکته همه ی دعواها و بدی ها و درگیری ها هم یادش باشه - نه!! نه! دارای من یک فرشته است که اشتباهی اومده روی زمین)

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و با خودم فکر می کنم من چه ایرادی داشتم یا چه ایرادی دارم یا چه کار غیرخدایی انجام دادم یا چه حلالی رو حرام کردم و چه حرامی رو حلال کردم. من چه نقصی داشتم؟ بی کس و کار بودم؟ بی خانواده بودم؟ فقیر بودم؟ مهجور بودم؟ بیوه ای با چند بچه بودم؟ محتاج خرجی و پول بودم؟  بی خانمان و آواره بودم؟ دوشیزه نبودم؟ نقص یا بیماری داشتم؟ یا زندگیم کم ارزش تر از زندگی بقیه و تو بود؟ من عاشقت شدم. تو عاشقم نشدی؟ تو منو نخواستی برای خودت؟ از خدا نخواستی نتونم بدون تو زندگی کنم و حتی یک لحظه نفس بکشم؟ تو که زن داشتی. هر چی بود خوب یا بد، سهمت بود. تو بیشتر از سهمت نخواستی؟ تو یک زندگی دیگه رو وقف خودت نکردی؟ تو فکر کردی می تونی دو تا زن داشته باشی یا بی فکر دل به دریا زدی؟ تو منو که میگفتی می فهممت نخواستی؟ و چقدر زندگی رو برام تنگ کردی که دیوونه شدم و حالا بهم میگی فقط تو بهم آرامش می دادی که اونم دیگه نمی دی. که میگی اگر به زن بود که من داشتم، نمیخواستم تو زن باشی برام. می خواستی چی باشم؟ همدم؟ معشوق پاک باخته؟ هم زبون ِ بی زبون؟ یک بار نگفتم دوست دختر هم داشتی توقعاتی ازت داشت چه رسد به همسرت و همسر عقدیت؟ این سوال های من از داراست نه از شماها...

به عکس های دارا توی کیف پولم خیره میشم و یاد حرفاش میافتم که می گفت دوستت دارم، می خوامت، ... و یاد حرفاش میافتم که می گفت وقتی من نبودم هیچ انگیزه ای برای زندگی و مردگی نداشت و هیچ چیز براش فرقی نمی کرد. و یاد حرفاش میافتم که می گفت تو خود منی. به من میگفت خودم. و یاد حرفاش میافتم که می گفت برات عروسی می گیرم، برات خونه می گیرم، سرتاپات رو طلا می گیرم و و یاد حرفاش میافتم...حرف هایی که پریشب بهم زد... و یاد نگاهش می افتم... نگاهی که پریشب به من نمی افتاد و دیگه هیچ یادی ندارم، هیچی ندارم. اون شب برام کابوس بود و منو از دارا دور میکنه و عشق شدیدم که خیلی سمج هنوز چسبیده سر جاش و دست از سرم بر نمیداره منو به طرف دارا میکشونه و من سرگیجه می گیرم و از دو طرف کشیده میشم و همه ی صداهای یکنواخت توی سرم با هر بار تکرار بلند بلند تر میشن تا اینکه تبدیل به فریادهایی میشن که انگار همه ی سلول های بدن من هم با اونها همراهی می کنند  و فریاد می زنند و همه ی این فریادها کوه میشن و دریا میشن و سنگین میشن و من زیرشون له میشم و دیوونه میشم و دیوونه میشم و دیوونه میشم. یاد می خوامت گفتن های دارا و یاد نمی خوامت گفتن های دارا دیوونه ام می کنه. خدایا...کمکم کن. من سرم خورده به بن بست و بیهوش شدم افتادم. برم دار از زمین. به دیده ی منت و ترحم یا منان و یا رحیم بحق محمد و آله الطّاهرین

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 پی نوشت1: مطلب به اندازه ی کافی طولانی هست که کسی حوصله نکنه بخونه. این برای من نکته ای منفی نیست.حس خوبی از خلوت و تنهایی بهم میده.

پی نوشت2: تنها موندم. دارا تنهام گذاشته و آرامشش رو به همه چیز ترجیح داده و عشقش مرده. ماریا میگه نمی خونمت چون نمی فهممت. فقط مامانم رو دارم که با من و برای من درد میکشه. خدایا کمک...

پی نوشت3: قدرت خدا!!! تا حال نشده برم بانک و کارم طول بکشه. وقتی شماره ی نوبتم رو می گیرم، حالا ١۵٠ نفر یا ٢٠٠ نفر هم که قبل از من در صف انتظار باشن بعد از حداکثر ١٠ نفر کارم راه میافته. چه جوری؟ شماره ام رو که از دستگاه گرفتم به هیچ وجه محل رو ترک نمی کنم. همون اطراف و نزدیک در و در مسیر گذر آدم ها می مونم و همیشه یک خانوم یا آقای محترم که من تمام مدت کوچکترین نگاهی به صورتش نیانداختم نزدیک میاد یک شماره ی کمتر به من میده و اون موقع من نیم نگاهی از سر قدردانی بهش می اندازم و تشکر می کنم. البته فکر نکنید این کار از شما هم برمیاد. چون شما نمی تونید قیافه تون رو شبیه من کنید با کمی چاشنی نامحسوس عجله توی چشماتون ولی حالت کلی خونسرد و بی اعتنا. هر بار ٢ - ٣ نفر این کار رو می کنند و من میافتم جلو. مثلن امروز شماره ای که دستگاه بهم داد ٣٨٨ بود. خب. شماره ای که در حال انجام امور بانکی اش بود ٣۴٢ بود. خب. من شماره ی چند کارم انجام شد؟ ٣۵٠   بعله...

پی نوشت4: بعنوان مالک مادی و معنوی این وبلاگ و مطالبش به هم وطنان سنی توصیه می کنم اینجا نیایند و اگر می آیند نظر ندهند. (خیلی تابلو اعلام موجودیت کردند) پیشاپیش با یقین کامل اعلام میکنم نظرات و عقایدمان مخالف یکدیگر است و صد البته جوابی هم برای نظراتشان دریافت نخواهند کرد و در جوابشان رو به سوی مرقد حضرت محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و جانم امام حسین علیه السلام می ایستم و می گویم:

انی سلمٌ لمن سالمکم و حربٌ لمن حاربکم الی یوم القیامة