هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

دلم...صاحب دلم


دل زن برای هیچ کس مهم نیست...

اصلن چه فرقی داره...

چه طوری می تونم این حس رو از خودم دور کنم. برای اینکه از شرش خلاص شم. برای اینکه آزارم نده. حس بد و شدید تنهایی. من آدمی نیستم که از تنهایی لذت ببرم. آدمی نیستم که با تنهایی و خلوت خودم حال کنم. خیلی کم تنهایی برام کافیه. حالا خیلی سنگینه و دست از سرم بر نمی داره. یک زندگی جدید شروع کردم. دیگه شب نمی رم خونه مامانم یا خواهرم. هر شب میام خونه ی خودم...

و تنهام...

و تنهایی ام آزارم میده ناجور...  

و جای خالی دارا توی هر گوشه ی خونه هی بهم فحش میده...

و دلتنگم دلتنگم دلتنگم...

عزیزم عزیزم عزیزم...

بوی نفس هاتو کم دارم...

نفس هاتو...نفس هاتو...نفس هاتو

گرمای حضورتو توی خونه...

با چی منو به خودت بند کردی که اینطوری اسیر شدم؟

 

نمی دونم...نمی دونم...نمی دونم

 

 

 

 

 

 

پی نوشت١: برای دیدن وبلاگ میشه بجای اکسپلورر از مازیلا بهره گرفت...شاید...من که نمی فهمم...

پی نوشت٢: کجا خوندم یه همچین چیزی نوشته بود: حال ما خوب است اما تو باور نکن... چشم کم بین و دل بدخواه سر به راه خودت باش...