هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

85858585


سال ٨۵ یکی از کلیدی ترین سال های عمرم بود. یعنی مثل تاریخ ادبیات یا تاریخ کشورها می تونم زندگیم رو به دو دوره تقسیم کنم. دوران قبل از ٨۵ و دوران بعد از ٨۵

توی سال ٨۵ یه جورایی از گذشته ام جدا شدم. از وسواس فکری و درگیری ذهنی که درباره گذشته ام داشتم رها شدم و در واقع به سمت سلامت رفتم. یک مشاور خوب پیدا کردم که خیلی کمکم کرد برای رها شدنم از فکر مشغولی هام و خود درگیری هام.

توی سال ٨۵ بالاخره بعد از شش یا هفت تا تجربه ی کاری ناموفق و کوتاه مدت یک کار ثابت و باب طبعم پیدا کردم که الحمدلله هنوز هم ادامه داره. یعنی خیلی جاها رفتم برای کار. یک ماه موندم یا دو ماه یا سه ماه یا دو هفته ولی نتونستم با هیچ کدومشون تطبیق پیدا کنم و اونها هم نتونستند منو جذب سیستم شون کنن و منو بپذیرن. حالا یا بخاطر محیط نامناسب و متفاوت اونها و یا بخاطر طبع و روحیه ی خودم که بیشتر تمایل به محیط خلوت و کار بدون ارباب رجوع داشتم.

توی سال ٨۵ ماریا رو پیدا کردم. خب من دوستان زیادی ندارم. یعنی دوست زیاد دارم اما با هیچ کدومشون زیاد نزدیک نیستم. اما ماریا رو پیدا کردم و ماریا شد همون فابریکه که بعضیا میگن. صمیمی و نزدیک و یکدل و همراه.

توی سال ٨۵ رفتم سفر حج. اولین بارم بود که تنها می رفتم مسافرت و اونم سفر زیارتی خارج از ایران. و یکی از بهترین سفرهای عمرم بود. غیر از معنویاتش که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و گاهی چنان دلتنگ مدینه و حرم حضرت رسول میشم که هیچ چیزی نمی تونه جاشو پر کنه و گاهی چنان دلم هوای آرامش مسجدالحرام رو می کنه که باز چیزی نمی تونه جاشو پر کنه، همسفرهای خیلی خوبی هم داشتم و بهم خوش گذشت. خیلی هم شانس داشتم توی اتاق هام که با روحیه ی انزواطلبی که اون زمان داشتم مدیر کاروان ترتیبی اتخاذ کرد که هم در مکه و هم در مدینه در اتاقم تنها باشم. یک اتاق دو تخته و یک اتاق سه تخته فقط مال خود ِ خودِ خودم.

و از همه بهتر و مهم تر توی سال ٨۵ دارا رو پیدا کردم. آخ خداااااااااااااااااااااااا، پیدا کردن دارا بهترین اتفاق زندگیم بود. بهترین اتفاق عمرم بود. بهترین اتفاق هشتاد و پنجم بود. بهترین اتفاق هشتاد و پنج و هشتاد و شیش و هشتاد و نه و شصت و ده و چهل و صد و دویستم بود...تو همه چیزمی...همه ی عددهامی...همه ی سال هامی...همه ی تاریخمی...همه ی خوشی ها و غم هامی

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت: اون هفته خواهرم و برادرم از کربلا برگشتند. با دارا سه تا جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه ی مامانم. بعدش هم دوباره با دارا رفتیم خیابون منوچهری و دوباره براش یه کیف گرفتیم. خیلی بهتر و قشنگ تر و جادارتر از قبلی. برگشتن از پایین خیابون ولیعصر فکر کنم طرف های امیریه بود  که یه ساندویچ نیم متری خریدیم 2500 تومان و با هم خوردیم و بعدشم شیشه های ماشین رو کشیدیم بالا و محسن چاووشی گذاشتیم و خودمون هم باهاش خوندیم و کلی با هم خندیدیم و دیوونه بازی و مسخره بازی درآوردیم و خوش گذروندیم.

.

.

.

.

.

پیر شدم تو این قفس یه کم بهم نفس بده

رحم و مروتت کجاست جوونیامو پس بده

.

.

.

.

.

پُرم از تنهایی، پُرم از غصه و غم

بیخیال...اصلن تو نمی فهمی چی میگم

.

.

.

.

.

با تو ماه ُ همه جا می بینم

حتی خورشیدُ شبا می بینم

بی تو این روزا که تو چنگ  منه

دیگه چنگی به دلم نمی زنه

می دونستی پیش تو گیره دلم

میدونستی بری میمیره دلم...