هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

خرده جنایت های زناشوهری...


دیروز نه پریروز صبح منتظر دارا بودم مثل همیشه اما نیومد. نزدیک ساعت ١١ زنگ زد. حالش خیلی خراب بود. تن درد شدید و تب داشت. گفت داره میره جواب آزمایشی رو که چند هفته پیش داده بگیره. گفت که دیگه نمی ره سر کار چون حالش ناجور خراب بود. جوابش رو که گرفت رفت خونه ی خودمون و فقط افتاد. منم که تا ۴ سر کار بودم. بعدش رفتم خونه و برش داشتم و رفتیم درمانگاه. دکتر چند تا سوال ازش پرسید و گفت: "ویروسه" و بهش سرُم و چند تا داروی تزریقی و خوردنی ِ دیگه داد. رفتیم داروهاشو گرفتیم و برگشتیم درمانگاه برای سرم. اتاق سرم آقایون خالی بود و من ازشون پرسیدم میشه منم برم پیشش که با مهربونی بهم اجازه دادن. دارا زودتر رفته بود داخل و آقاهه مهربونه به من گفت: بیا بیا برو پیشش. سُر و مُر و گنده اونجاست. فقط از دوری تو حالش بد شده. (یاد کربلا افتادم که یک لحظه من و دارا از هم جدا می شدیم، آدما هم نگران می شدن و باز ما رو به هم می رسوندن) رفتم کنار تختش نشستم تا سرُمش تموم بشه. رنگش خیلی پریده بود. اما آخرای سرُم خون به صورت دویده بود و وقتی می خندید، دندوناش مثل مروارید توی صورتش برق می زدن. از درمانگاه رفتیم بیرون و کمی خرید کردیم و شیر و آب میوه خریدیم و بعد رفتیم ماشین منو به تعمیرکار نشون دادیم که گفت جا ندارم صبح بیارین بذارین. رفتیم خونه. دارا نا نداشت و اثر ژلوفن هایی که خورده بود هم تموم شده بود و باز افتاده بود. دیرتر مامانم و خواهرم و پسراش اومدن خونه مون. مامانم برای سالگردمون (البته به سفارش خود ِ این جنابعالی) یک ترازوی دیجیتال خرید. همون موقع که مامان اینا بودن یک مشتری هم اومد خونه رو ببینه. یکی که نه در واقع چهارتا. آخه این روزها هی مشتری میاد و باید خونه باشیم. چون قرارداد یکساله ی خونه مون رو به اتمامه و باید یه آدمای دیگه جای ما رو بگیره. شام خوردیم و حدود ١٠ مهمونامون رفتم. دارا میگفت بریم سینما آزادی "ملک سلیمان" رو ببینیم. ولی هردومون خیلی خسته بودیم و بعید بود زنده و سالم برسیم اونجا. پس نشستیم و ظروف بوفه مون رو روزنامه پیچ کردیم و توی کارتون چیدیم.

 

هان؟؟؟؟؟

 

ساعت ١١ شده دیگه تقریبن، از 11 هم گذشته هااااا...

 

دارا هنوز پیش منه...

 

خب باشه..شوهرمه دیوونه...

 

نه نه...یه جای کار می لنگه...یه چیزی درست نیست...شوهرته ولی...

 

خب..ماجرا اینه که شب قبلش از دارا خواسته بودم که فردا شب پیشم بمونه. همین و توضیحی و درخواست اضافه ای هم در کار نبود. البته خیلی وقت ها اینو ازش میخوام. اما این بار فرق داشت برای هردومون. هردومون بدون هماهنگی قبلی یاد پارسال و یاد شب عقدمون بودیم. پارسال بعد از مراسم عقدمون و بعد از اینکه شام رفتیم رستوران با بر و بچ، مامان دارا بهش زنگ زد و گفت بیا منو ببر شاه عبدالعظیم. ای خداااااااا! ‌خیلی دردناک بود. یعنی در حد انفجار، مرگ، وبا (توجه دارید خانوم بزرگ مدتی بود سفر تشریف داشتند، طبق معمول و مشکلی از جانب ایشان نبود). خلاصه دارا نزدیک های ١٢ بود که رفت و حدود ٢ بود که برگشت و اومد خونه مامانم پیشم. همون که چند پست پایین تر نوشته بودم اولین شبی بود که با هم بودیم و حسّ های جدید داشتیماا. یادته؟ اون شب تا دارا بیاد خیلی گریه کردم. شب اولی که متاهل شدم به مردی که این همه وقت ناجور عاشقش بودم و تنها... و اینه که میگن صبر چه کارها که نمی کنه. یک سال صبر کردم تا که امسال در سالگرد عقدمون بتونم دارا رو کنار خودم داشته باشم. به تمام و به کمال. در واقع پریشب اولین شبی بود که دارا با وجود اینکه اون خانوم هم تهران بود، اومد پیشم. یعنی اولین شبی که دلش راضی شد اون خانوم تنها بمونه به جای من. بالاخره نصف نصف هم که نباشه، یک به سیصد که میشه باشه. از 365 روز سال... من خیلی زجر کشیدم توی این مدت، اما حالا از همین یک ذره بودنش هم راضی هستم و خیلی دلم شاده. البته شب قبل اون خانوم هم کلی برای دارا سنگ تموم گذاشته بود و چلونده بودش و چزونده بودش و پرونده اش رو داده بود زیر بغلش. شب قبلش جر و بحث شون شده بود و ...

صبح روز بعد یعنی صبح دیروز دو تا ماشینی با دارا رفتیم و ماشین منو گذاشتیم تعمیرگاه برای صافکاری. بعد هم رفتیم سر کارامون. عصر چون کلید نداشتم رفتم خونه خواهرم و مامانم هم اونجا بود و دارا هم اومد. دارا می خواست با دوستش حرف بزنه. با ماشین خودش رسوندمش جایی که با پسره قرار داشت و بعد مامانم رو بردم خرید و بردمش درمانگاه برای تزریق آمپولی که داشت. با مامانم رفتیم خونه و باز یک مشتری اومد خونه رو دید و حدود ساعت ٨ دارا زنگ زد گفت زحمتت نیست بیای دنبال مون؟ (دنبالمون!!!) گفت با رفیقم آقا مهدی می یام. ای وای خدا. هیجان زده شده بودم و نگران. خیلی آرزو دارم دوست ها و فامیل دارا بیان خونه مون. البته رفیقش در جریان ازدواج ما هست. رفیقش قبلن هم قرار بود بیاد خونمون ولی جور نشده بود و من و دارا به این نتیجه رسیده بودیم که دلش نمی خواد بیاد و دارا این قضیه رو باهاش در میون گذاشت و اونم دارا رو مطمئن کرد قضیه اینطوری که ما فکر کرده بودیم و بقول خودش با هم نتیجه گیری کرده بودیم و حالا لطف کرده بودیم و او رو هم در جریان گذاشتیم، نبود. رفتم دنبال شون. یه کم طول کشید تا پیداشون کردم. گوشیم خاموش شده بود بر اثر بی باطری هی. به دارا گفتم زشته الان که خونه مون (بخاطر اسباب کشی) بهم ریخته است. گفت ما با هم این حرف ها رو نداریم. براشون چای و شیرینی و میوه بردم و به پیشنهاد آقا مهدی مقداری از ظروف رو دو تایی بسته بندی کردند و من هم که برای دارا سوپ درست کرده بودم برایشان سفره چیدم و سوپ شان را بردم. (هیچی دیگه واسه شام نداشتیم..ضایع!!) خیلی تجربه ی جدیدی بود. اولین بار بود که اینطوری مهمون غریبه داشتم و اون هم از طرف دارا و توی زندگی ی دو نفری. خیلی دوست می داشتم. اما یوهو زود تموم میشه دیگه. مثل بازی بچه ها که وسطش خراب میشه. تازه همه چیز آماده شده که مامانه میاد میگه: پاشو، داریم میریم. ساعت 10 دارا من و مامانم رو رسوند خونه مامانم و خودش و آقا مهدی هم رفتن و تا ١١ و ١٢ چرخیدن و گپ زدن. دارا به دوستش می گفت: شما اولین فامیل شوهر خانومم هستینا..شب خواب پدر و مادر دارا رو دیدم. از نزدیک که ندیدم شون اما عکس هاشون رو دیدم؛ برای همین قیافه هاشونو بلدم خب. توی خواب مهربون بودن. کاش واقعی بودن...

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت١: کسی که این پست رو کامل خونده برای دریافت جایزه نقدیش با من تماس بگیره. آقا اینجا هر کی کار خودشو می کنه. من می نویسم و کسی نمی خونه. آدما میان فحش میدن و من اهمیتی نمی دم. بدبختی گیر کردیما!!!!!

پی نوشت٢: یک خانوم کامنت خصوصی گذاشته که من یکی از دوست هام می خواد با یک آقای متأهلی ازدواج کنه، اگر امکان داره آدرس و تلفن دفترخونه ای رو که عقد کردین بهم بگو. من اینجا جوابش رو می نویسم و امیدوارم بخونه. هدف و منظور و لحن و حس شما خیلی بد تابلو بودا!! اما من با خوش بینی جواب تون رو می دم. به دوست تون بگین به نزدیک ترین دفترخونه مراجعه کنند.

پی نوشت٣: استغفار برای مومنین و مومنات را ترک نکنید که شامل تمام مومنین و مومنات همه ی مکان ها و همه ی زمان ها از ازل تا ابد میشه. اللهم اغفر للمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات

ذکرها البته مثل داروها دوز دارن و کارکردشون در موارد متفاوت و شرایط متفاوت، فرق میکنه. من همین رو می دونم که:

روزی ٢۵ بار استغفار برای مومنین و مومنات باعث از بین رفتن کینه میشه.

روزی ٢٧ بار استغفار برای مومنین و مومنات باعث استجابت دعا میشه.

 

 

 

 

کلیک: شرط عجیب یک سفارتخانه برای ایرانی ها

کلیک: تبعیض با نیت خیر