هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

خدایا کمک...


هنوز دارا مریضه. خیلی نگرانشم، خیلی.

پنجشنبه ها از 8 صبح تا 6 بعداز ظهر کلاس داره و 12 تا 2 هم بیکاره که برای ناهار میاد پیش من. این هفته کلاس 8 تا 10 برگزار نمیشد و 10 تا 12 رفت دانشگاه و از اونجا اومد دنبال من(چون شیفت بودم). بقیه کلاس هاشم رو هم نرفت و تا 9 شب پیشم بود. ماشینم رو از تعمیرگاه گرفتیم و رفتیم ابزارفروشی و یوهو ماشین دارا دیگه روشن نشد. زنگ زدیم امدادخودرو اومد. دردسر دردسر دردسر...

جمعه یعنی دیروز خونه مامانم بودم. کار خاصی نکردم. ساعت 7 دارا زنگ زد گفت با رفیقش آقا مهدی داره میره بیمارستان. حالش خیلی بد بود. تاکسی گرفتم و رفتم پیشش. دکتر بهش گفت مسموم شدی. جواب آزمایشش رو باید دوشنبه بگیریم. یادم نره!‌ یادم بندازین. باز سرم و باز آمپول. دیگه هیچ جونی براش نمونده. خیلی نگرانم براش. دیشب تا برسم بیمارستان داشتم از دلشوره و نگرانی خفه می شدم. هی به خودم تشر می زدم که ای بابا! یعنی که چه! ‌این همه نگرانی برای چیه. خبری که نیست. ولی دلم آروم نمیشد. کارش که تموم شد به رفیقش گفت ببخشید آقا مهدی با اجازه تون من با حاج خانوم میرم شمابا ماشین من بیا. دارا فکر کرده بود ماشین دارم. اما فکر اینجاشو کرده بودم.

گفتم: یه چیزی بگم؟

گفت: بگو

با پیروزمندی و ذوق گفتم: من ماشین نیاوردم

گفت: اِ...آقا مهدی وایسا، وایسا با هم بریم

و رو به من گفت: آفرین! زن باهوش هوشش به شوهرش میره

منو رسوندن دم در خونه ی مامانم و رفتن. کی می تونه تصور کنه چقدر این حالت تحقیرآمیزه و چطور می تونه درجا آدمو له کنه؟ من کی هستم؟ چه نسبتی دارم؟ ماهیت بودنم و وجود داشتنم چیه؟ اصولاً یعنی ام چی؟ بی خیال!‌ نمی خوام برای خودم روضه بخونم و خودم گریه کنم. انشالله زودتر حال دارام خوب شه فقط.

دارا که روی تخت اورژانس خوابیده بود، آقا مهدی به من گفت که برم روی صندلی کنارش بشینم. رفتم نشستم و آقا مهدی که دم در وایساده بود یعنی دم پرده بهش گفتم:

بیاین تو (اومد تو)

پرده رو بکشین (پرده رو کشید)

بشینین روی تخت (نشست روی تخت کنار پای دارا)

دارا خنده اش گرفته بود و گفت: فکر کرده منم پری خانوم!! هی میگه این کارو کن اون کارو کن.

امروز هم دارا هنوز حالش خوب نبود. از سر کار اومد و خوابید تا ٧. من رفتم روغن ماشینم رو عوض کردم و بعد رفتم خونه. براش پلو ی نرم درست کردم با کباب بدون چرب. بخاطر معده اش و مسمومیت اش. بیدار که شد، نیم ساعت بعدش گفت می خوام برم. خیلی غصه خوردم. گفت مهمون دارم. مامان و بابام. غذایی رو که براش درست کرده بودم نخورد. خیلی غصه خوردم. پشیمون نشدم که با وجود خستگی خودم براش غذا درست کردم. اما خیلی شکستم. بهش گفتم بمون. گفتم یادت نیست مردی که دو تا زن داره، یک شب مال زن اوله، یک شب مال زن دوم و دو شب مال خودش که تصمیم بگیره پیش کدوم شون باشه. حالا شب چهارمه. پیشم بمون. گفتم متنفرم از اینکه همیشه باید در حال طلب کردن باشم. گفتم چرا تو یه بار نمیگی امشب پیشت می مونم. بی تاب شد. طاقت نیاورد. سرریز شد. خیلی گریه کردم. نمی دونم. نمیدونم...

 

 

 

پی نوشت1: آی آدم های نکته سنج! اگر کسی توجه کرد که ساعت این پست ٣ بعدازظهر هستش ولی مطالبش مال ٨ شب، باید توضیح بدم پیش نویس کرده بودم بالاهاشو. لازم نیست هی سیخونک بزنین به من: دروغ گو! دروغ گو!!

پی نوشت2: (نگارجانم دچار سوء تفاهم شدیا!! با دقت دوباره این قسمت رو بخون: من هیچ اعتراضی به حرف تو نمی بینماا!!) درباره اسم پست قبلی: دوسش دارم. حالا چی هست اصولن؟ اولین بار نمایشنامه اش رو از شبکه 4 دیدم. با بازی نیکی کریمی و محمدرضا فروتن و بعد کتاب نمایشنامه اش رو خریدم و خوندم. اریک امانوئل شمیت/ ترجمه شهلا حائری/ نشر قطره

پی نوشت٣: چقدر امشب اینجا پشه داره..