از اول دبستان با هم رفیق شدن. یعنی همون 5 ، 6 سالگی. اسم هاشون رو میذارم طور و نور. دو تا دختر ناز و خوشگل و دوست داشتنی. الان 25 ساله هستن هر دو. یعنی دوستی شون عمر 20 ساله داره. هر دو ازدواج کردن. دور و بر 20 سالگی شون ازدواج کردن. نور بعد از ازدواج رفت شهرستان. جایی که شوهرش اهل اونجا بود و یک زندگی معمولی و عشقولانه مثل همه ی زوج های عادی رو شروع کردن. زندگی پر از دردسر و پر از شادی و کاملن معمولی. طور ولی عادی نبود. معمولی نبود زندگیش. اون دختر کوچولوی ناز و معصوم خیلی عوض شده بود. کسی شوهرش رو از نزدیک نمی شناخت. اما با تعریف های همیشگی طور شوهرش برای اطرافیانش شناخته شده بود. روزی نمی شد که طور به همه نگه باز هم امیر کتکم زد. همیشه کبود و زخمی بود. میگفت شوهرم اسکیزوفرنی داره و بدون دارو نمی تونه سر کنه. خودش می گفت جوابش را میدم و با پررویی تو روش وای میستم و اونم تا می خورم منو میزنه. برای طور غریبه و آشنا هم تفاوتی نمی کرد. هر جا که می نشست ورد زبونش کتک خوردناش از امیر بود و نشون دادن زخم و کبودی های خودش و جالب اینکه اکثر آدم ها دل شون براش نمی سوخت. نور ولی دلش برای طور می سوخت. هر دفعه که میامد تهران برای سر زدن به خانواده اش، حتمن سری هم به طور می زد. به او می رسید. هم از نظر عاطفی و هم مادی. طور ولی اخلاق های عجیب داشت که نور مدام اونا رو ندیده می گرفت و ترحمش برای طور به همه ی حس های شک و تردیدش غلبه می کرد. اما حالا امروز بعد از اون اتفاق، همه ی اون رفتارها و حرف های عجیب برای نور برجسته شدن و چشم هاشو به روی واقعیت تلخ باز کردن.
بارها طور از لباس ها و کفش و کیف و هر وسیله ی دیگری که نور داشت تعریف می کرد و با حسرت نگاشون می کرد و میگفت میدیش به من؟ نور هم معمولاً (از سر دلسوزی، چون فکر میکرد طور بدبخته و کتک خوره و اینا) وسایلش را به طور می بخشید و اگر گاهی این کار را نمی کرد، باعث اعتراض طور میشد. مثلن یک بار شوهر نور عینک آفتابی جدیدی برایش خریده بود. طور طبق معمول وقتی که دید، گفت: چه قشنگه! میدیش به من؟ و این بار نور گفت نه. خیلی ساده. گفت یادگاری از شوهرمه و کلّی به طور برخورده بود که حالا یادگاری باشه، مگه تحفه است. خب بده اش به من!!!!
باری مادر طور به نور گفته بود من حرف های طور رو در مورد کتک خوردن هاش باور نمی کنم و هم چنین غلو هایش را در مورد رفتار وحشیانه ی خانواده شوهرش. (توجه کنید! مادرش!)
مدت ها بود که طور خودش داروهای قوی اعصاب مصرف می کرد و خودش یک پا بیمار درست و حسابی شده بود برای خودش که با (تعاریفش از) شوهرش برابری می کرد.
طور بارها به نور گفته بود گاهی کارهایی می کنم که بعد دیگران به من می گویند آن کار را کرده ام اما خودم یادم نمیاد. مثلاً طور خیلی اهل سیگار کشیدن بود و البته مدعی بود امیر از این قضیه اطلاع ندارد!! بارها می شد که می نشست و در حد خفگی سیگار می کشید. امیر میامد خانه و (بقول خود طور) او را زیر مشت و لگد می گرفت که چرا سیگار کشیدی و طور مطمئن بود سیگار نکشیده!
بارها نور شاهد بود چطور طور با ادبیات فحش و ناسزا با پدر و مادر خودش حرف می زده و مدتی بود خانواده اش با او قطع رابطه و طردش کرده بودند.
چندبار پیش آمد در مهمانی های خانوادگی و دوستانه طلاهایی از افراد ناپدید شده بود و همه ی شواهد حاکی از این بود که کار طور بوده. اما خودش انکار می کرد. شاید هم مثل همون قضیه سیگار کشیدن، یادش نمیامد که چه کار کرده.
از همه بدتر اینکه طور با وجود داشتن همسر و با وجود ادعایش مبنی بر اینکه شوهرش با کوچک ترین بهانه ای کتکش می زند، با پسرهای زیادی دوستی و رابطه داشت (خدا می داند در چه حدّی) و مدام از آن ها هدیه می گرفت و البته پیش امیر همه ی هدایا به اسم نور تموم میشد. شاید به خیال خودش برای انتقام گرفتن از امیر این روند شروع شد اما با کمک عدم تعادل طور و به یاری بیماری هاش پا گرفت و ادامه پیدا کرد.
ماجرا چی بود؟
این بار که نور اومد تهران، باز هم برای دیدن طور رفت خونه اش. البته هر چی نور اصرار کرد به طور که این بار تو بیا، خونه مامانم کسی نیست و اینا، طور قبول نکرد که نکرد. به نور گفت بیا می ریم بیرون. می ریم پارک نزدیک خونه ی ما ولی به امیر میگم که اومدم خونه ی شما (طور انگار جنون دروغ گویی داشت و جنون انگشتر دزدی!!!!)
همین!
شنبه ١٧ مهر همین امسال دوهفته پیش، نور صبح رفت خونه طور و ساعت حدود 6 و نیم غروب بود که زنگ زد به من. من و دارا اون موقع بنگاه مسکن بودیم که بریم یک خونه برای اجاره ببینیم. نور زنگ زد بهم و گفت من خونه ی طور هستم. میای دنبالم؟ (البته خود نور بعداً اصلاً یادش نبود که به من زنگ زده و هی با خودش میگفت چرا به تو زنگ زدم. چرا به مامانم یا بابام یا برادرهام زنگ نزدم). خلاصه بهش گفتم قراره یک خونه ببینیم بعدش میام دنبالت. بعد از بازدید خونه، زنگ زدم به نور برای پرسیدن آدرس خونه طور. صداش اصلاً طبیعی نبود و حالت آدم های منگ و مست رو داشت. به زور جوابم رو می داد. کوچه به کوچه گوشی رو قطع می کرد و من برای پرسیدن قسمت بعدی آدرس مجبور بودم دوباره باهاش تماس بگیرم. عصبی شده بودم. بالاخره یک بار طور نامرد گوشی رو از نور گرفت و آدرس رو درست گفت و با یک حالت مرموزی به من گفت: وقتی که رسیدین شما بیا بالا. نور اصلاً حالش خوب نیست. من که از اون همه سرگردونی برای یک آدرس ساده و کوتاه کلافه بودم، نزدیک خونه طور، باز به نور زنگ زدم و گفتم بیا پایین ما نزدیک هستیم. وقتی رسیدیم دم در، نور روی پله جلوی خونه نشسته بود و سرش رو به کف دستش تکیه داده بود و طور هم بالای سرش ایستاده بود (نور هیچی از این لحظات یادش نیست). کشون کشون نور رو سوار ماشین کردم و برگشتم رفتم سراغ طور و گفتم چی شده؟ چیکار کردین؟ این بچه سالم اومد خونه ی تو؟ ولی الان چرا مسته؟ خیلی عصبانی بودم. طور هم لال مونی گرفته بود و می گفت هیچی فقط ساندویچ و نوشابه خوردیم و قلیون کشیدیم. رفتم توی ماشین. با تهدید و تندی به نور گفتم: چه غلطی کردین؟ چه ... خوردین؟ یالّا بگو وگرنه همین الان میرم پلیس میارم دم خونه ی این دختره پدرشو دربیارن. نور می خندید و می گفت: هیچی! هیچی بابا! چیزی نشده! کاری نکردیم (خودش یادش نیست اینارو می گفته و من باهاش دعوا کردم)
دارا بعداً گفت: من واقعاً فکر کردم نور مست بود، چون حالتش عادی نبود و بی خودی می خندید.
به دارا گفتم بریم. محل سگ هم به طور نذاشتم. دو دقیقه بعد زنگ زد به موبایلم و گفت: از شما توقع نداشتم اینطور برخورد کنین. از شما بعیده با این کمالات تون. من نه بابام مشروب خور بوده و نه مامانم و نه خودم هستم. گفتم منظورم از مست، مشروب خوری نبود. منظورم حالت غیرطبیعی و هوشیار نبودن ِ نور بود. خلاصه بهش گفتم دعا کن چیزی نباشه و باید نور رو ببریم درمانگاه. سر راه یک درمانگاه خصوصی بود. نور رو کشون کشون پیاده کردم و توی حیاط درمانگاه یارو گفت دکتر نداریم، ببر یه جا دیگه. دوباره برگردوندمش به ماشین و این بار دیدم کفش هاشو جابجا پوشیده و از اینجا فهمیدم که حالش خیلی بده و حس کردم باید یک اتفاق بدی افتاده باشه. رفتیم یک درمانگاه دیگه و با دارا زیربغل های نور رو گرفتیم و کشون کشون بردیمش اورژانس. دکتر بهش سرم داد و گفت این یه چیزی مصرف کرده. این زمان دیگه نور به یک خواب خیلی عمیق رفته بود که با داد و فریاد و زدن توی صورتش هم بیدار نشد. دکتر فکر می کرد خودکشی کرده؛ یعنی داروی آرامبخش زیادی خورده. من گفتم دکتر محاله. من این بچه رو می شناسم و تمام حرفاشو می دونم و این آخرین کاری هست که توی دنیا ممکنه انجام بده. دکتر گفت بهرحال باید ببرینش فلان بیمارستان. احتیاج به شستشوی معده داره. شوکه شده بودم. زنگ زدیم پدر نور اومد درمانگاه. دیگه دارا رو فرستادم بره و با پدر نور بردیمش بیمارستان و شستشوی معده و همه ی اون عذاب کذایی... و نور هم چنان بیهوش بود. شوهر نور 4 -5 بار زنگ زد و من و پدر نور مستاصل بودیم که چی بگیم بهش. آخر من جواب دادم و گفتم نور کمی حالش خوب نیست و خودش بزودی باهاتون تماس می گیره. در این مدت، من مدام با موبایل خودم و موبایل نور زنگ می زدم به طور و اون عفریته جواب نمی داد. یک بار جواب داد و گفت شوهرم میاد و نمی خوام جلوی اون حرف بزنم. براش اس ام اس دادم و نوشتم دوستت شاید بمیره. جواب بده. و زنگ زد و ازش پرس و جو کردم که کجا رفتین و چیا خوردین. بعد از شستشوی کامل معده، کمی که نور حالش جا اوم%