چشم تون روشن! به به! چشم تون روشن! تبریک میگم. ما یک خونه ی جدید پیدا کردیم. خداروشکر! از این خونه ی اولیمون کوچیک تره. اما عیبی نداره. چه فرقی داره. خونه باید یه جای گرم و امن باشه که آدم دلش بخواد از همه ی خستگی هاش بهش پناه ببره. یه جا که آدم احساس آرامش کنه و بتونه خود ِ خود ِ خودش باشه و ولو بشه و راحت باشه و شاد باشه و آروم باشه و بتونه هر کاری دلش میخواد بکنه. ولی خداییش اسباب کشی و جمع کردن وسیله ها کار آسونی نیست. سخت تر هم میشه اگر روحیه ات خوب نباشه و حال و حوصله نداشته باشی و سخت تر میشه اگر راه براه مشتری بیاد توی خونه ات تا بلکه بپسنده و صاحب خونه پول تو رو بده که بری و سخت تر تر هم میشه اگر کارمند باشی و ۴ و ۴ و نیم که میزنی از محل کارت بیرون، یک ساعتی هم توی ترافیک ِ لعنتی ِ بد ِ بد استاک بشی. تازه اونم بعد از همه ی اعصاب خوردی های محل کار و سر و کله زدن با آدم های زبون نفهم و تحمل آدم های خودخواه و کم هوش. خدا کمکم کنه انشالله و دارا و مامانم و و دوستام...
نگفتم دارای من شعر میگه باقلوا؟ یکی دو تا شعر هم گفته برای خود ِ خود ِ این سوگلیش. اگر اجازه بده میذارمشون تا بخونین.
یادش بخیر یک زمانی من و دارا خدا بودیم. دارا در مورد اساطیر چیزایی خونده بود و به این نتیجه رسیده بود که او هرمس و من آفرودیت هستم. چه خدایی ها که نمی کردیم...
وقتی توی یک شهر غریب و شدیداً غبار گرفته ی مرزی مجبور باشین شب رو به صبح برسونین و شما با ٢٠ تا زن توی یک اتاق و همسرتون با ١٠ تا مرد توی اتاق بغلی خوابیده باشه و شب سختی رو به صبح برسونین و دم صبح گوشی تون صداش در بیاد و ببینین محبوب تون از اتاق بغلی براتون مسج فرستاده، چه حسی پیدا می کنین؟ وقتی اولین حرف سر صبحش این باشه که:
یک بوسه از لبت بده یک بوسه از رخت
تا هر دو را چشـــــــیده بگویم کدام به
تجربه نوشت٣: تا حالا به فکرتون رسیده که می تونین و باید دوباره و دوباره و دوباره عاشق بشین. هر بار به شیوه ای نو، از راهی تازه، با نگاهی متفاوت. امتحان کنید. اجازه بدید بارون و آفتاب و غروب و شعر و خاطره و طراوت و شبنم و شوق و زندگی دوباره عاشق تون کنن. عاشق محبوب تون...