هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

حضرت کنستانتین


"ملک سلیمان" رو با دارا دیدیم. از وقتی اومد روی پرده سینما دارا می گفت بریم ببینیم. بالاخره دیشب دیدیم. رفتیم سینما آزادی که ساعتش دیر بود و بعد رفتیم سینما فرهنگ برای ساعت 10 بلیط گرفتیم. فیلم خوبی بود اما بنظرم اصلاً نیاز نبود برای نشون دادن موضوع مورد نظرشون از حضرت سلیمان علیه السلام استفاده می کردن. یعنی موارد محدودی بود که خاص حضرت سلیمان علیه السلام بود و هر انسان نیک نهاد دیگه ای هم می تونست آدم اصلی  ِ این فیلم باشه و طلایه دار جدال همیشگی  ِ خیر و شرّ که موضوع اصلی این فیلم هم آن بود. خیلی منو یاد فیلم کنستانتین انداخت. جلوه های فیلم و نمایش اجنّه و شیاطین و نوع حرکتشون و موسیقی و کل روند فیلم و بعضی صحنه ها تماماً برام یادآور کنستانتین بودند. دارا میگه بعضی جاها گلادیاتور براش تداعی شده. (یه چیز ضایع: با اینکه تلویزیون سالی چهار هزار بار گلادیاتور رو میذاره اما من یک بار هم کامل ندیدمش). اما صحنه های ابتدایی فیلم خیلی عالی بودند؛ اون فضاهای باز  ِ باز و القای آرامش و صحنه های اسب ها و اسب سواری ها خیلی عالی بودند و همرنگی چشم های سلیمان و پس زمینه خیلی عالی بودند. صحنه ی فرمانبرداری باد از حضرت سلیمان علیه السلام و به پرواز درآمدن کشتی رو هم خیلی دوست داشتم. تیتراژ فیلم دو تا نکته داشت برامون. یکی اینکه آهنگساز فیلم چینی بود! دارا گفت دیگه آهنگساز هم از چین وارد می کنیم اینقدر بیچاره شدیم. نکته دیگه دیدن اسم مهدی فقیه بود. گفتم خوشم نمیاد ازش. دارا گفت آره. نقش هاش خیلی تکراریه. انگار اصلن بازی نمی کنه. گفتم همیشه فقط به یک شکله... و فیلم شروع شد و ما دو تا ضایع شدیم. چون این بار مهدی فقیه هیچ شبیه همیشه نبود و در عوض اون جادوگر  ِ جذاب بود که خیلی عالی نقشش رو بازی کرد مؤثّر و عاشق خوب بازی کردن ِ اون نقش کثیف و متعفنش شدم. در مجموع خیلی فیلم رو دوست داشتم و کلّی لذّت بردم. قبلاً‌ هم یک بار دیگه با دارا رفته بودیم سینما. فکر میکنم مرداد سال 1387 بود که با من و دارا و ماریا و شوهرش رفتیم فیلم دعوت رو سینما آزادی دیدیم.

 

شب جمعه مامانم اینا خونه مون بودن. دارا که طبق معمول پنجشنبه ها دانشگاه بود. ساعت 8 شب رسید خونه.

بهش گفتم: آقا شام!!! مهمون هم داریماا. چی درست می کنی؟

گفت: هر چی بگی.

گفتم: ماکارونی.

و یک ماکارونی داد خوردیم که حرف نداشت و همه کلّی تعریف کردن؟ چی؟ کی پرروئه؟ من؟ چرا؟ نمی دونی؟ در جریان تقسیم کار مگه نیستی؟

 

 

 

 

 

پی نوشت1: دیشب دارا بعد از اینکه از سینما اومدیم عصبانی و عبوس بود. چون یک نفر مغزش رو جویده بود...

پی نوشت2: دیشب یک کفش هم خردیم. خوشگول... همش یه طرفش نگین نگین داره هی نگین نگین نگین. عکس شو که ندارم. میذاشتم ببینین اگه داشتم. همون دیشب هم پوشیدمش و تلق تلق رفتم سینما. با ١٠ سانت پاشنه. به دارا گفتم ببین ببین چشمام رسیده به چشمات. از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و پوزخند زدنیشخند

 

 

 

 

 

 

تجربه نوشت4: وقتی چیزی از شوهرتون می خواین و میگه انشالله یعنی خیلی تمیز داره می پیچونه و شما دیگه افتادین توی پیچ؛ واویلا...

 

تجربه نوشت5: صبر خیلی سخته. اصلا ناجورا. یه چی میگم یه چی میشنوی. اما بالاخره بدون برو برگرد همه چیز به عالی ترین شکل ممکن تغییر میکنه و توکل یعنی همین. یعنی معتقد باشی که بهترین اتفاق برات میافته هرچی که باشه...