صبح که از خونه اومدم بیرون، طبق معمول آقا دارا خواب بود. چند وقته توی محل کارم خیلی سرم شلوغ شده و انقدر خسته میشم که عصر جنازه ام میرسه خونه. از طرفی برای خوندن باید روی میز خم بشم که باعث شده مدام کمردرد داشته باشم و میترسم آخرش خشک بشم. امروز ساعت تقریباًًً 11 و نیم بود که آقا دارا زنگ زد و حال و احوال کردیم و گفت تو چرا با من این کار رو میکنی؟ گفتم کدوم کار؟ گفت همین که بهم زنگ نمی زنی. گفتم خب چند وقته خیلی بی حوصله هستی و زنگ میزنم هم درست حرف نمیزنی و همین دیروز هم چهار تا اس ام اس برات فرستادم که باز جواب ندادی. گفت سوال نکرده بودی که جواب بدم. گفتم نه سوال نکردم. جواب دادنت برای رابطه بود. همیشه که حرف ها سوال و جوابی نیست. بیشتر اوقات برای برقراری رابطه است. گفتم ازت ناراحت نیستم؛ اما چون حس کردم حوصله نداری نخواستم آزارت بدم. گفت آهان!! همینو میخواستم بشنوم. میخواستم ببینم بهونه ات چیه. باز اگر میگفتی کار داشتی و سرت شلوغ بود یه چیزی. گفتم آره اتفاقاً امروز هم کارم باز خیلی زیاد بود و کمرم هم خیلی درد می کنه. گفت آهان!! آهان!! اینم خوبه. حالا اگر من کار داشته باشم باهام دعوا می کنی و من حق ندارم سرم شلوغ باشه. فقط منم که آدم نیستم و حق ندارم. گفتم چرا دیوونه شدی؟! تو که خیلی پیش اومده زنگ میزنم بلافاصله میگی بعدن بهت زنگ میزنم و منم بلافاصله قطع میکنم. من کی بهت گیر دادم که چرا شلوغی یا گفتم نباید شلوغ باشی؟ نمی دونم امروز بنظرم حالش خوب نبود. بهش گیر دادم چرا توی جمع کردن وسائل خونه کمکم نکردی. یادآوری کرد که کمک کرده و من گفتم ببخشید. درسته تو کمک کردی. بعد گفت من همه ی برنامه هام رو کنسل میکنم که بیام پیش تو. خیلی این حرفش دلم رو شکست. (وقتی هم که بهش میگم با بی تفاوتی میگه نمیفهمم چرا این حرف رو میزنی، من که فکر نمیکنم حرفی زده باشم که دلتو شکسته باشه) گفتم اولاً که از شنبه هفته پیش تا حالا تو یک شب هم زود نیومدی. یا سر کار بودی یا دانشگاه یا دنبال کارای شخصی ات با آقا مهدی. بعدش هم من تازه داشتم فکر میکردم با وجود همه ی دردسرها و سختی ها و با وجود همه ی استرسی که دارا تحمل می کنه ولی خداروشکر این مدت تونستیم یک زندگی عادی و طبیعی داشته باشیم. با این حرفی که زدی همه فکر و خیالای منو خراب کردی. گفتم تو اگر برنامه ای داری که بری پیش مامانت یا دوستات یا هرجایه دیگه ای باید یاد بگیری که اونا در اولویت نیستند که داری به من میگی برای اینکه پیش تو باشم برنامه هامو کنسل میکنم. با حالت مسخرگی گفت وای وای یاد گرفتم صد بار هم از روش می نویسم. و گفت مادرم برای من اولویته. اون نباید ازم ناراحت بشه. با خودش نمیگه این زنش نیست چرا شب ها نمیاد خونه ما؟ گفتم خب باشه. مادرت در اولویته درسته. هر وقت که میخواستی پیش اون بری حسابه توی حرفات. هر وقت هم میخوای بری با اولویت برو. اما دیگه چه کاری بوده که بخاطر من کنسل کردی؟ کجا باید میرفتی شب می موندی که بخاطر من کنسل کردی؟ چون زودتر از 7 که خونه نیومدی. گفت آهان لابد باید دانشگاه نرم و به کارام نرسم تا خانوم خوشش بیاد.
گوشیم شارژ نداشت. خاموش شد. منم همین طور...
پی نوشت: حس می کنم دارا داره انتقام شب هایی رو که پیش من بوده و استرس داشته کسی نفهمه کجاست، از من می گیره...