سلام و رحمت خدا و شادی بر شمایان باد
من ایناهاشم. یووووهوووو!!! خب! من بعد از روزها و ماه ها و بلکه سالها اومدم. چند روزی درگیر اسباب کشی بودیم اساسی. البته هنوز هم تموم نشده اما پُرش رفته کمش مونده. (آخیش!!! داشتم می مردم این جمله رو بگم). دیشب اولین شبی بود که خونه خودمون خوابیدیم. یاد پارسال میافتم که چقدر مشتاق بودم و برام مهم بود اولین شبی که توی خونه ی خودمون می مونم دارا هم باشه و تنها نباشم که آخر هم نشد! و امسال بدون درخواست و خواهش و تآکید و نگرانی و تشویش، خودش شد! الحمدلله رب العالمین
منم خوبم. مرسی عزیزم. ممنونم که حالمو می پرسی. راستش یه کم فکرم مشغوله. مدام توی ذهن خودم وول می خورم. مرض چک کردن گرفتم. باز فکر میکنم وسواس اومده سراغم. فکری و عملی. البته وسواس شستشو ندارما؛ یه کم فکرتون رو وسعت بدین. مدام به عمر و ساعت ها و روزها و مرگ و دویدن ِ زندگی به سمت مرگ و چیستی ِ همه چیز و این جور مزخرفات فکر می کنم و خاموش میشم و تا یکی پیدا نشه فوتم کنه هم روشن نمیشم. واقعن کسی هست که بخواد منو فوت کنه؟ دارا؟ دارا؟ کجایی پس؟ کمی هم افسرده ام. دلم برای مامانم می سوزه که مریضه. کارم سنگین تر شده و بدتر از همه چند وقته دارا فشار عصبی داره؛ بخاطر غیبت از کلاس هاش و سنگین شدن کارش در محل کارش و بی حوصله است و گاهی باهام تند حرف می زنه. این موضوع خیلی غمگینم میکنه و فرو میرم تا گردن توی افسردگی. من شایسته ی احترامم. این رو خودم می دونم. می ترسم. می ترسم زندگیمون با دارا به روزمرگی برسه. به تکراری شدن. عادی شدن. خسته کننده شدن. اونوقت تازه میشیم مثل همه ی اونایی که خیلی خوشحالن که دچار تک همسری هستن. خدایا! ما رو از این بلا حفظ کن.
پی نوشت: کسی که تا حالا هیچ اختلافی هرگز با زنش یا شوهرش نداشته چند تا انتقاد سازنده بفرسته بیاد...