آی خانوما! کدومتون کتاب "ساندیتون" رو خوندید؟ بنظرم ١٠ بار خوندمش. بس که دوسش داشتم. در جایی از کتاب، نویسنده ی مهربون "جین آستین"، به روش بسیار دل چسبی توصیف کرده گفتگوهای آدم هایی که مریضی هاشون رو به رخ هم می کشن و مسابقه میذارن که هر کی بیشتر مریضه برنده است، تا چه حد کسل کننده و مسخره است. حکایت ماست. همه ی ما. من حالم از همه بدتره. من از همه داغون ترم. دردی که من می کشم هرکی کشیده بود تا حالا مرده بود. من کارم از همه بیشتره. من از همه بیشتر زحمت میکشم. هیچ کس قدر منو نمی دونه. اسم یه مریضی نیست که بیاری و این آدم ها سریع با حس موفقیت و پیروزی نگن: منم داشتم یا منم دارم. انگار امتیازه! انگار هنره! (به همکارم میگم یه کلمه بگو معادل پیروزی باشه. میگه ظفر. میگم نه. میگه جردن؟)
آقای دارا دیروز همچنان بسیار عصب زده و خشن بودند و غیر قابل دسترسی. نه اینو دروغ گفتم. چون دارا اگر خودش بخواد هم نمی تونه برای من غیر قابل دسترس باشه. دیروز از سر کار رفتیم خونه و هیچ کاری نکردیم و شب رفتیم بیرون شام خوردیم و من رفتم خونه مامانم و دارا هم رفت خونه اون طرفش جمع و جور و تمیزکاری کنه. مثل اینکه خانوم کم کم دارن هوس می کنن که برگردن و یادشون اومده شوهری هم دارن. دارا دیروقت اومد. نزدیک ساعت ١٢ و چند بار هم سر مسائل بیخود باهام داد و بیداد کرده بود. مامانم خونه نبود. دارا گفت بریم خونه ی مامان چون خیالش راحت نبود توی خونه بدون پرده بخوابیم. هرچند ملحفه زدیم به پنجره ها ولی باز خیالش راحت نیست. وقتی دارا رسید خواب بودم. زنگ که زد بیدار شدم و رفتم ماشینم رو که توی کوچه بود آوردم توی پارکینگ. دارا باهام بداخلاق بود. هی ازش پرسیدم تو نمیری ماشینت رو بیاری تو. اصلاً جوابم رو نداد. انگار نه انگار که من موجود زنده ام. خیلی عصبانی شدم. بهش گفتم ای بابا!! آدم نیستی جواب بدی؟ (می دونم خیلی خیلی حرف زشتی زدم. برخورد زننده ای کردم. بخدا نادم و پشیمونم) باز محلم نذاشت. منم رفتم توی تخت مامانم خوابیدم. توی اتاق مامانم دو تا تخت یک نفره است. آقا دارا اومد توی اتاق و بدون اینکه نگاهی به طرف من بندازه گفت تو اگه آدم بودی وقتی رفتی ماشین خودتو آوردی توی پارکینگ، ماشین منم میاوردی. از جا پریدم و جرقه زدم که!!! اِ!! تو مردی. تو باید ماشین منو هم میاوردی. نه اینکه من برم نصفه شب توی کوچه ماشین تو رو بیارم. محلّم نذاشت. یا شاید باز از حرفای حرص درار زد که یادم نیست چی گفت. بلند شدم که برم ماشینش رو بیارم توی پارکینگ. چند بار گفت نرو، نیمخواد. ولی من رفتم. چون دیگه حرفش رو زده بود. رفتم توی کوچه اما دم در خشکم زد و وایسادم. یه مرد خرس گنده ی چندش متعفن ماشین وانتش رو گذاشته بود سر کوچه و اومده بود توی پیاده رو پای باغچه و شلوارش رو کشیده بود پایین و ... حالا مگه تموم میشد!! البته پشتش به من بود و منو ندید. داشتم سکته میکردم. همونطور توی چارچوب در وایسادم تا رفت به طرف ماشینش. دویدم به طرف ماشین دارا و خودم رو پرت کردم توی ماشین و توی اون چند ثانیه ای که دزدگیر ماشینش طول داد تا قفل بشه، سکته دوم رو هم زدم. ماشین دارا رو گذاشتم توی پارکینگ (جای سابق خودم) و ماشین خودم رو گذاشته بودم توی حیاط. چند دقیقه ای همونجا نشستم توی ماشین و زار زار گریه کردم و یه کم از فشارای روحیم رو از این طریق تخلیه کردم. بعد رفتم بالا. آقای دارا روی مبل خوابیده بود. با بدبختی چندبار صداش کردم که بره روی تخت بخوابه. بالاخره پاشد و رفت روی یکی از تخت های اتاق مامان خوابید. با همون لباسای بیرونش. درجا خوابش برد. جوراباش رو درآوردم و پتو انداختم روش. خودمم رفتم و روی یک تخت دیگه خوابیدم. اولین شبی بود که من و دارا کنار هم بودیم ولی دور از هم خوابیدیم. صبح دارا یادش نمیامد کی اومده توی اتاق. میگفت پری من که دیشب روی مبل بودم. چطوری منو آوردی روی تخت؟ چقدر زورت زیاده!! وقتی هم رفتیم پایین باز مهربون شده بود و ازم قدردانی کرد که ماشین اونو گذاشتم توی پارکینگ و ماشین خودم رو گذاشتم توی حیاط و تا دم در محل کارم با ماشین اسکورتم کرد. در ادامه مطلب ماجراهای این چند روزی رو که نبودم رو می خونید.
آشپزخونه خونه تازه مون خیلی نازه برامون. پشت سینک آشپزخونه پنجره است و میخواهیم پرده نصفه بزنیم (پرده مون چارخونه ی ریز سفید و قرمزه) و یک طاقچه کوچولو جلوش داره که میخواهیم روشو پر از گلدونای کوچولو موچولو کنیم. البته یه عالمه گلدون هم از نمایشگاه گل خریده بودیم. یادتونه که؟ اما اونا بزرگن. شیر آب آشپزخونه رو هم دوست نداشتم؛ گفتم دارا یکی برام بگیره که بلند باشه. دارا هم رفت از اون شیر باحالا گرفت که خیلی دوست دارم که مثل شلنگ هستش و همه طرف میچرخه و پایین و بالا میره و یک دکمه پشتش داره که آب ازش مستقیم بیاد یا پخش بشه. هی سر دمای آب با دارا اختلاف نظر داریم. من شیر رو میذارم طرف آب داغ که دارا وقتی میره آب رو باز میکنه دستش می سوزه و اون میذاره طرف سرد که من دستم یخ میزنه. خب با آب سرد نمی تونم ظرف بشورم. دارا با یک حالت متفکری بهم میگه. وای پری تو دستت آستر داره. (این "وای پری" رو بخدا میگه؛ همینطوری که گفتم) چرا اینقدر روی آب داغ میذاری..(با کمی تفکر بیشتر) شاید هم چون سیّدی واقعاً گرما و سوزندگی روت اثر نداره!!
پی نوشت١: امروز دلم پرتقال خواست. یک عدد پرتقال خریدم هزار تومان. هفت نفری خوردیمش! به همکارم میگم بنظرت اینو چند خریدم. میگه ٢٠٠ میگم قیمت تهران رو بگو نه بانه!!
پی نوشت٢: دیشب رادیو فرهنگ داشت از وبلاگ "نوشی و جوجه هاش" میگفت و از سنّت رها کردن کتاب: book crossing کار خیلی خوبیه. ازش می نویسم.
پی نوشت3: یه آبدارچی داریم که هیچی نمیشه بخوریم و باهامون شریک نشه. یعنی میاد مثل گربه ی گشنه اونقدر نگات میکنه که کوفتت میشه. وقتی هم خوردنی چیزی باشه، سریع سر و کله اش پیدا میشه. امروز رفتم یک بسته الویه ویشتا و نون تافتون و آبمیوه گرفتم برای ناهارم چون ناهار اینجا رو دوست نداشتم. ظهر اومد. مثل بچه ها بهش توپیدم که: برو پی کارت!! چند بار دیگه هم اومد. الان دیگه اومد و گفت خیلی غمگینم. گفتم چرا؟ ته آبمیوه رو برداشت و گفت: این چیه؟ گفتم بخورش خب. گفت با دهن خوردی؟!!!!! گفتم آره دیگه. تو بریز توی لیوان بخور. گفت فایده نداره دهنیه. ولی باز ریخت توی لیوان و خورد. بعدش گفت: روحیه ام خوب شد انگار دنیا رو بهم دادن.
پی نوشت4: از صبح احساس می کنم همه مردها ایستاده تخلیه ادرار میکنن و تطهیر هم نمیکنن و همینجوری شلوارشون رو میکشن بالا و از بوی گند همش عق دارم. بگید که اینطور نیست و الان اینجا هیچ بویی نمیاد...
اینارو دیروز یکشنبه نوشتم؛ اما چون اینترنت پرید نتونستم منتشر کنم:
گفتم. بالاخره بهش گفتم. چند ساعت داشتم فکر می کردم و بالا و پایین می کردم که بگم یا نه. قضیه اینه که دیشب رفیق دارا آقا مهدی اومده بود خونه جدیدمون که کمک مون کنه جمع و جور کنیم. کلّی با دارا زحمت کشیدن دوتایی. آخرای شب ساعت حدود 11 و نیم بود که تلفن دارا زنگ خورد. (شرطی شدم نسبت به زنگ تلفنش، تنم می لرزه) پشت خط مامور تفتیش بود. به جون خودم راست میگم. کاراییش اینه که "نباشه" ولی ساعت به ساعت به طور منظم زنگ بزنه و آمار بگیره و برنامه بده. کجا بودی؟ کجا هستی؟ کجا میری؟ کی میری؟ چرا میری؟ چرا نمیری؟ چرا میای؟ کجا میای؟ کی میای؟ با کی میای؟ با کی بودی؟ با کی هستی؟ با کی میری؟ چی خوردی؟ چی داری می خوری؟ چی می خوای بخوری؟ چرا می خوری؟ چرا اونجایی؟ چرا اونجا نیستی... دیشب که گوشی ِ دارا زنگ خورد به من نگاه کرد و ابروهاشو برد بالا و چشماشو گرد کرد و گفت هیس. یعنی اونه حرف نزن مثلن. بعد هم ده دقیقه ای گپ زد و حال و احوال کرد و آمار داد. رفیقش آقا مهدی داشت به دیوار تابلو می زد. منم رو مبل نشسته بودم. متر فلزی دستم بود و یک بار صداش دراومد. صدای متر فلزی. نه صدای من. نه صدای آدم. نه صدای زن! که ببین اوج استرس دارا چقدره که بلافاصله به شدت بهم چشم غرّه رفت و وقتی هم که تلفنش تموم شد، جلوی دوستش با عصبانیت بهم توپید که دو دقیقه نمی تونی سر و صدا نکنی؟؟؟ حالا چرا؟ چون باید 60 تا سؤال بیشتر جواب بده. و این برخورد و اون چشم غرّه و شنیدن حرفاش و گپ زدناش و نرم حرف زدنش و هیس گفتن اولش، همه اش از توی دلم منفجر شد توی چشم هام و یک هقی هقی سر دادم که خودم مبهوت موندم؛ همون وسط جلوی دوست دارا. بنده خدا لام تا کام حرف نزد و چیزی نگفت. ازم پرسید ساعت رو کجا بزنم. نتونستم جوابشو بدم. وقتی آروم شدم دیدم گناه داره! زشته! داره برای خونه ی ما تلاش میکنه، اونوقت من بی حال بازی درارم. پاشدم و چند تا پیشنهاد برای جای تابلوها دادم. کمی بعد هم دارا باهاش رفت که برسوندش خونه. وقتی هم که دارا برگشت چیزی بهش نگفتم و خوابیدیم. صبح بهش گفت دلم رو نشکن. با مهربونی گفت من دیشب حرف بدی بهت نزدم که گریه کردی...
امروز سر کار همش یه چیزی توی دلم بود که به دارا بگم. ساعت ٢ که با هم حرف زدیم بهش گفتم. گفتم دارا جانم من خیلی هم حالم خوبه. فقط می خوام باهات حرف بزنم مثل درد دل کردن با یک دوست. گفتم من به این نتیجه رسیدم که هیچ راهی وجود نداره که توی این دنیا عدالت برقرار بشه. گفتم من برات زن خیلی خوبی هستم. همیشه کنارتم. دوستت دارم. بهت می رسم. خوشحالت می کنم. ازت اطاعت می کنم. طبق میلت عمل می کنم و اون دختر هم دقیقن برات هیچ چیز نیست جز اینکه برات زاییده. اون وقت تو هنوز که هنوزه فکر میکنی عدالت و رضایت خدا در اینه که اون آب توی دلش تکون نخوره. گفتم من که خوشحالم که این همه وقته نزدیک یک ماه که نیست و تو رو گذاشته و رفته. اما اون فکر نمیکنه تو هم آدمی؟ فکر نمیکنه دلت برای بچه هات تنگ شده. فکر نمی کنه چی باید بخوری شب و روز؟ فکر نمیکنه دلت میگیره شاید بخوای یه آدمیزاد ببینی، یه آدمیزاد کنارت باشه، با یکی دو کلوم حرف بزنی؟ نه دیگه! تو رو آدم حساب نمیکنه دیگه. تنهایی که تنهایی، به درک که تنهایی.. نه؟ اونوقت تو با من که برات بهترینم و ایده آلتم کاملن اون رفتار تند رو میکنی که خانوم از راه دور دلش نگیره و راحت گپ بزنه و درددل کنه که دلش وا شه؟
دیروز هم آقا دارا با من درگیر شد که مواردی رو که مشخصاً مربوط به من میشه و احتمال داره هویت منو مشخص کنه توی وبلاگت ننویس. ممکنه جایی کسی روزی بخونه و احتمال بده اون آدم توی وبلاگ همون منم. دلم خیلی گرفت باز. گفتم دارا!!! منم زنتم ها. منم ازت سهم دارم ها. حق ندارم حتی توی وبلاگ شخصیم به صورت گمنام و محدود ازت بنویسم که مبادا به گوش اون دختره برسه از طریقی (از طریق خودش که عمراً چون ارتباطی با وسایل نوین ارتباطی نداره) و باز هم گفتم دیشب که خونه مامانت بودی و زنگ زدم بهت هم خیلی دلم گرفت. البته از روی سرخوشی بهش زنگ نزدم. خودش دارا فرستاده بود منو دنبال کاری و زنگ زدم که نتیجه اش رو بهش خبر بدم و حدود ٣٠ ثانیه باهام حرف زد؛ چند تا آهان گفت؛ کاملن مثل یک رفیق پسرش؛ در حالیکه داشت یه چیزی رو هم می جوید و سریع هم خدافظی کرد.
گاهی احساس حماقت دارم. با خودم فکر میکنم خب من که هنوز عاشق دارا هستم و عاشق اینم که براش بهترین زن باشم و برام چیزی مهم تر از جلب رضایتش و اطاعتش نیست؛ ولی بازخوردم از بودنم و اینگونه بودنم چیه؟؟ اینطور ایگنور شدن و ندیده گرفته شدن؟ انگار که وجود ندارم. انگار نه انگار که من پازل روحی دارا هستم. من عروس خانواده ی دارا هستم. بدون هیچ کم و کاستی. من زن خوب ِ پسر ِ مادر دارا هستم. زنی هستم که دارا از آغوش گرم و امن مادرش اومده به آغوش مهر و امن من. زن خوبی هستم برای پسرش. همون طور که خودش جونش برای پسرش در میرفت، منم جونم برای پسرش درمیره. مراقبشم. نگرانشم. نگران روح و جسمش و مادرانه بهش می رسم و گاهی دلم برای مادرش می سوزه که چه رنجی میکشه اگر بدونه جگرگوشه اش و بچه ای که با سختی بزرگش کرده، داره چه عذابی میکشه و بخاطر بی خبری مادرش، خودم آغوش ِ نوازشش میشم. پس حق من از بودنم چیه؟ همین گم شدن توی فراموشی؟ خوشحالم که خدا هست. خوشحالم که خدا عقلش و علمش از همه بیشتره. خوشحالم که خدا عادله و مثقال مثقال همه چیز رو وزن میکنه. خوشحالم که خدا دوستم داره نه کمتر از بقیه...
توی این سه شبی که منتقل شدیم به خونه جدید یک شبش دارا رفت خونه مامانش و من هم خونه مامانم و یک شب هم دوتایی با هم خونه مامانم بودیم و دیشب هم که خونه خودمون بودیم. چهارشنبه دارا زنگ زد گفت عجّلی!! باید امروز اسباب کشی کنیم. صاحبخونه فعلی گفته تا پانشین پول نمیدم و صاحبخونه جدید هم گفته تا پول ندین کلید نمیدم و روالش هم همینه. ساعت یک هر دو از محل کارامون زدیم بیرون و رفتیم خونه و دو نفری، یعنی خودمون دوتا تنهایی، فقط و فقط، همه چیز رو جمع کردیم. دارا نذاشت کارگر هم بگیریم یا کسی برای باز کردن لباسشویی و گاز بیاد و یا برای باز کردن سرویس اتاق خوابمون از شرکت بیان. (تخت مون رو از کمجاچوب خریدیم و خودشون میان سر نقل و انتقال می برن و میارن) خلاصه که خودش به تنهایی تخت رو باز کرد و ماشین لباسشویی و گاز رو هم باز کرد و لوسترها رو هم باز کرد. کار لوسترها هم سخته. چون همه شون پیچ میشن به سقف و قلاب ندارن. (لوسترهامون رو هم از گالری پاییــــــز، روبروی پارک شریعتی خیابون شریعتی خریدیم) خلاصه اینکه از ١ ظهر تا ١ شب کار کردیم و شب هم تشک تخت رو انداختیم روی زمین و وسط هال خوابیدیم؛ چون امکان دیگه ای وجود نداشت. صبح ساعت ۶ بیدار شدیم و بقیه وسایل رو جمع کردیم. دوتایی یک صبحونه ی خاطره انگیز ِ سرپائیه شولوغ پولوغ خوردیم. فریزری ها رو بردیم خونه مامانم. دارا ماشین خاور گنده ی نارنجی گرفته بود که وسایلمون رو جمع کردن و بردن. صاحب خونه اومد و چک ِ پولمون رو داد و چون دارا بالای سر کارگرها بود من رفتم چک رو تحویل صاحبخونه ی جدید دادم. مامانم بعدن که این قضیه رو به برادرم گفته که چون پول رو نداده بودیم کلید خونه ی جدید رو هم نتونسته بودیم تحویل بگیریم، برادرم شاکی شده که چرا به من نگفتی بهشون پول بدم!!!!! جلّ الخالق!!!! یا للعجب!!!!! خدایا توبه!!!! برادر ِ من؟؟؟ اون که قبل از عقدمون به دارا (که هیچ پولی نداشت) گفته بود همین الان 30 میلیون تومان بعنوان ضمانت بده به من، حالا حاضر شده خودش 20 میلیون به ما بده. این هم از الطاف خداوندگار یگانه است که بر ما نظر لطف انداخته و از معجزات صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر... جابجایی تا ظهر طول کشید. ناهار رفتیم خونه مامانم و کمی خوابیدیم و غروب دارا با پسرخواهرم و پسر برادرم که خونه مامان بودن رفت خونه قبلی که لوسترها رو بیاره و قفل در رو عوض کنه و کمی بعد هم من با مامان و خواهرم رفتیم خونه جدید و دارا اینا هم اومدن. دارا خودش به تنهایی تخت رو راه انداخت و گاز و لباسشویی رو هم راه انداخت. همه خونه رو با یه عالمه مواد شوینده که من بلد نیستم چیه شست و تی کشید و برق انداخت و دسته گل تحویل بنده ی بانو یعنی پری خانوم داد. خلاصه این چند روز مدام در رفت و آمد بودیم و در تکاپو. دیروز عصر ۴ رفتم خونه. مامانم گفت بیا اینجا همسایه مون لباس آورده اگر خوشت اومد بخر. رفتم خونه مامان و کمی بعد زودی رفتم به سمت خونه خودمون. پرده ها و کت و شلوار دارا رو دادم خشکشویی رفتم دنبال یکی از دوست های خانوادگیمون زهراخانوم که دو تا دختر داره. یکی ١٣ ساله و یکی ١ ساله و اومد که کمکم کنه. از اون طرف دارا هم با دوستش آقا مهدی اومدن و نتیجه اینکه دیشب باز هم کلّی از کارها سر و سامون گرفت. البته آقای دارا یک ساعت دیرتر از من رسید و من کلیدم رو خونه جا گذاشته بودم و یک ساعت توی خیابونا با زهراخانوم و دخترا چرخیدیم و چند تا پرده فروشی رفتیم تا اونا اومدن. دیشب یکی از شیشه های بوفه هم شکست. مهم نیست. خاطره است. شب دارا رفت آقا مهدی رو برسونه. من یک کم اتاق خواب رو جمع و جور کردم و دو تا بالش و یک پتو درآوردم و جای خواب راحت آماده شد. و دیشب اولین شبی بود که در خانه ی تازمون سکنی گزیدیم. خونه مون خیلی خوشگله. دوستش داریم. هم من هم دارا...