دیروز عید قربان بود. پارسال عید قربان وسایلم رو از خونه مامان برده بودم خونه خودمون. چه خاطره ی خوبی! دارا بود و پسرهای برادرم. عید قربان و قربانی های مان مبارک! دیروز صبح تا ساعت ١١ توی تخت موندیم. وای که چقدر کیف داره آدم دلشوره نداشته باشه و از هر کاری رها باشه و تا هر وقت که دلش بخواد و تا هر وقت که دیگه خودش خسته بشه، توی تخت بمونه. مخصون اگر دو نفر باشیم. مخصوصن اگر عشق آدم و عاشق آدم در کنارش باشه و دو تایی شاد و شاد باشیم و مثل خورشید صبح بدرخشیم.
ظهر دارا رفت خونه مامانش و عصر هم رفت تا اون خونه اش رو جارو پارو کنه و زحمت کشی کنه. منم رفتم خونه مامانم. شب حدود ٧ و نیم دارا اومد و رفتیم خونه خواهر بزرگم. خواهرم به خاطر ما مهمونی داده بود و مثلن پاگشامون کرده بود. (پری جون؟؟؟؟ فامیلاتون می دونن تو زن دومی؟) بله؛ نزدیکانم می دونن. یعنی همین خواهرها و برادرها و بچه هاشون. شوهر خواهر بزرگم نمی دونه فقط. حالا مثلن هم که بدونه. مگه اونایی که می دونن چه فکرهایی می کنن؟ مثلن آیا فکر می کنن از اون دفعه ای که خونه پسر خواهرم بودیم یعنی هشتم آبان تا این مهمونی بعدی که ٢۶ آبان بود، این آقای دارا که غلط کرده و زن دوم اختیار کرده، تنها بوده و زن اولش رها کرده بودش به امان خدا؟ حالا! هر کی هر فکری میکنه واقعاً مهم نیست (با عرض پوزش)، مهم فقط اینه که نظر خدا چیه. بعد از 22 روز امشب خانوم اول دارا برگشت تهران. توی این مدت به جز یک شب که دارا رفت خونه مامانش هر شب با هم بودیم. حالا حس دلتنگی و تنهایی دارم. نگید عدالت، نگید نوبتی، من هرگز دارا رو رها نکردم، من هرگز دارا رو تنها نذاشتم که حالا نوبت من باشه که بدون دارا باشم. من قرار نیست یک ماه برم مسافرت. از دارا می پرسم کی دوباره میره. دارا میگه به زودی، خودت که می دونی. و من مبهوتم از این آدم هایی که بلد نیستند زندگی کنند و فقط از زندگی توقع دهش و بخشندگی دارند. بهرحال من غمگین نیستم. توی این مدت دارا اونقدر با مهربونی هاش و توجه هاش منو پُر کرده که امیدوارم تا مدت ها در مقابل غم بیمه شده باشم. در ضمن، فقط شب با هم بودن هامون حذف شده که اون هم به لطف بی فکری اون خانوم دیگری، دوباره به زودی برقرار میشه. راستی امتحانات پایان ترم دانشگاه نزدیکه؟ سر امتحان ها دارا شب ها خونه ی خودمون می خوابه. آخ جان!! اربعین هم که رفتن خانوم صد در صده. خدا کنه قبلش هم باز بره. من دارامو می خوام. دارام هم منو میخواد. خدایا! کاری کن همه مون شاد باشیم. دارا امروز عصر میگفت میترسم نتونم به اندازه ی کافی از برگشتن شون خودم رو پراشتیاق نشون بدم. گفتم نه این فکر رو نکن؛ بچه ها رو که ببینی اشتیاقت درمیاد بیرون! امروز دارای عزیزم با زحمت و مشقت همه ی لوسترها رو نصب کرد و میله ی کمد رو هم زد. من ظهر رفتم دنبال مامانم و با هم رفتیم دو تا پرده برای پذیرایی و اتاق خواب سفارش دادیم. (پرده های خونه قبلی متاسفانه به دردم نخورد). عصر هم با دارا رفتیم آینه دستشویی خریدیم. صاحبخونه گفت خودتون بگیرین من حساب می کنم. به دارا گفت نری از این پلاستیکی ها بگیریا. یه چیز فلزی خوب بگیر. یه سرویس گرفتیم که شد 100 هزار تومن. یه چراغ کوچولوی سفید هم برای بالای آینه گرفتیم که شبیه لاله است. نیناز...
آهای
اعضای محترم انجمن خیریه حمایت از زنان اول ِ بیخیال ِ شوهر!
نظرتون چیه؟
دیرتون نشه!!!
بی تعارف بگم. زنی که ٢٢ روز شوهر جوان و شادابش را که لبریز از حس زندگی و زنده بودنه، تنها رها کرده و رفته، چیز بهتری در انتظارش نخواهد بود. تازه این برنامه ی همیشگی اش از روز اول بوده و تا روز آخر هم ادامه خواهد داشت. اصلن کسی رو با شرایط مشابه بهم معرفی کنید که شوهرش هم راضیه و زن دوم نگرفته تا من ازش عذرخواهی کنم. اگر هوو داشتن را بعنوان تنبیه هم حساب کنید، دقیقاً تنبیهش بوده. برای ناشکری و ناراضی بودن ِ همیشگی. از من قبول کنید. چون دیدم. ما آدم های بهتر یا بدتر از شما نیستیم. از دنیاهای دیگه ای هم نیامده ایم. آدم های معمولی هستیم توی دنیای معمولی. از حق و حقیقت هم که بگذریم، عمل و عکس العمل قد علم میکنه. روزی هم که دیدمش بهش گفتم تو دارا رو تنها رها کردی. این همه وقت!! چندین ماه!!! با عصبانیت گفت رها کردم که کردم. فضولیش به کسی نیومده. اصلن به تو چه!! (آخی!! حالا بیا ببین به من چه!!) پدر و مادرم پیر هستن (حدود ۵٠ ساله هر دو)، تنها هستن، دلشون می گیره باید برم پیش شون، دل شون برای بچه تنگ میشه. (دارا که نه تنهاست و نه دلتنگ میشه؛ نه؟) امیدوارم نظریات همسر اول دارا هم عوض بشه تا خودش هم خوشبخت و راضی باشه. کجایی دارا؟ دلم میخوادت ناجور...
پی نوشت١: یه چیز باحال!! توی خونه جدیدمون صبح ها صدای خروس میاد؛ واقعاً جذاب نیست؟ و با وانت توی کوچه میوه می فروشن؛ باحال نیست؟ و یک مسجد خیلی کوچولو موچولو نزدیک خونه مون هست. آخ دوست دارم همه اینارو...
پی نوشت2: قبل از اینکه بره اولّی، به دارا گفته بودم دلم هوای مشهد کرده، بریم. گفت بذار این بره، میریم. حالا رفته و برگشته و ...
پی نوشت3: دلم خیلی گرفته، خیلی بزرگ. دلم از تو فشرده میشه. انگار یه چیزی مثل مکش جارو برقی دلم رو از توی داره می کشونه و هی تنگ تر و جمع ترش میکنه. دلم گرفته. دارا؟ کجایی؟ چطوری می تونی تحمل کنی بدون من؟ چطوری می تونی تنهایی خوابت ببره؟ چطوری این 22 شب هر شب وظیفه داشتی زنگ بزنی به خانوم و اطلاع رسانی کنی که داری می خوابی و حالا که پیش من نیستی ولی... دلم گرفته. مثل عق. مثل تنهایی. مثل بیابون. مثل بی هوایی...
بازاریابی: شاید بزودی درباره خاطرات روزها و ماه های اول مون با دارا بنویسم و از ملاقاتم و تلفن حرف زدن هام با اون یکی خانومه...