بی حوصلگی و کسالت سربسرم میذاره. مثل یک دستگاه بی انگیزه ی خاموش می تونم ساعت ها دستم رو بزنم زیر چونه ام و خیره بشم به هیچی ِ روبروم. پرده ها رو داده بودم خشکشویی؛ دیروز گرفتم. 30 هزار تومن بابتش پول دادم. (همه میگن خونه ات رو هررررررجورری که دلت می خواد بچینا؛ اما توی عمل، هرگز کسی بهم اجازه نداد برای پنجره ها پرده های حریر سفید بگیرم که اینقدر زیاد عاشقشونم و رؤیاست برام). وقتی رفتم توی مغازه خشکشویی، آقاهه گفت تنهایی؟ پس شوهرت کو با ماشینش. چون دارا معمولن منو اسکورت می کنه. چیزی نگفتم. دیروز دارا اومد خونه و بیشتر وقت رو خوابید، خیلی خسته بود و عملن هیچ کار مفیدی انجام ندادیم. خوشم میاد مثل بچه ها بهانه جویی میکنه. روی مبل خوابید و هی میگفت چرا شوفاژا رو خاموش کردی؛ سردمه. گفتم خب روشن کن. محل نذاشت و باز گفت سردمه و به ادامه ی خوابش پرداخت. باز هی غر زد که سردمه. گفتم برو توی تخت بخواب پتو هم بنداز. باز محل نذاشت و به ادامه خوابش پرداخت. آخر سر رفتم پتوی روی تخت رو برداشتم و آوردم انداختم روش و او هم گرفت تخت!! با لذّت خوابید. منم نماز خوندم و چای دم کردم و کمی برای خودم اینور و اونور خونه چرخیدم. خیلی حوصله ام سر رفته بود. دلم پیاده روی می خواد. دیروز دارا گفت فردا میریم. یعنی امروز. واقعن کی اونقدر جوونه که این خیال خام رو توی سرش می پرورونه که ما امروز میریم پیاده روی؟
پی نوشت1: باورتون میشه؟ چی رو؟ من به رنگ مو و همه دور و وری هاش حساسیت دارم ناجور. یعنی تا پای مرگ منو می بره. دو سال پیش برای آخرین بار موهامو رنگ کردم و دچار چنان حساسیتی شدم که دکترها گفتن حتّی ممکن بود توی راه به قلبت گیر بده و بمیری. یادمه روز چهارشنبه رفتم آرایشگاه. وقتی رفتم خونه خب سرم کمی خارش داشت. اهمیتی ندادم. صبح توی آینه که خودم رو نگاه کردم، احساس کردم کمی سرم باد کرده. ولی باز اهمیتی ندادم و فکر کردم توهم فانتزی زدم. اون روز پنجشنبه شیفت بودم و رفتم سر کار. توی سرم احساس فشار داشتم. رفتم توی آینه دیدم که سرم راستی راستی ورم کرده. به رئیس مون گفتم حالم خوب نیست و باید برم خونه. رفتم خونه پیش مامانم. یعنی مقنعه رو که درآوردم جلوی آینه مثل این فیلم ها دولاّ شده بودم و دستام دو طرف صورتم (اما نمیزدم به صورتم) و از ته دلم جیغ میزدم و دولاّ و راست میشدم و فقط میگفتم مامان مامان مامان!!!! از بس که وحشت کرده بودم. مامانم با وجود پادردش رفت داروخانه تا موضوع رو بگه و دوایی بگیره اما فایده نداشت. تا شب سه چهار تا دکتر رفتم و هر کدوم چیزی گفتن و دارویی دادن ولی باز فایده ای نداشت. تا اینکه صبر کردم تا شنبه و رفتیم پیش یک دکتری که خانوم برادرم معرفی کرد توی خیابون آیت الله کاشانی. واقعن این دکتر نابغه است. سه تا دونه قرص بهم داد و گفت همینارو بخور خوب میشی و خوب شدم. واقعن خوب شدم. اون ورم ِ ترسناک هم که از سرم شروع شد، کم کم توی بدنم پایین رفت و به نوبت از هر جایی بدنم که رد میشد، درگیرش میکرد و آخر سر هم از پاهام خارج شد. شدت ورم خیلی زیاد بود و برای همین درد خیلی زیادی هم داشتم؛ چون به شدت باد میکرد و پوست و لایه های زیرینش رو هم به شدت می کشید که باعث درد مضاعف میشد. وقتی رسیده بود به چشمهام، پلک های پایین و بالا، کاملن روی چشمم رو گرفتن و دیگه چشمام بسته شد. یعنی جایی و راهی نداشتن که باز بمونن و خلاصه ورم، با درد رفت و رفت و رفت تا از پاهام رفت بیرون. دارا جانم بعدن رفته بود تحقیق و مطالعه کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که حنا ممکنه باعث بروز حساسیت مخفی بشه. یعنی حنا حساسیت بالقوه رو تبدیل به حساسیت بالفعل میکنه و من هم دو سال پیشش حنا استفاده کرده بودم که شاید اثر اون بوده. البته توی مدت یک هفته ای که بیمار بودم و سر کار هم نرفتم، اجازه ندادم اصلن دارا هم بیاد و منو ببینه. بس که وحشتناک بود وضعیتم. دختر دایی و پسر دایی هام می آمدن و بهم می خندیدن. دیوونه ها!! فکر کن من مریض و نحیف افتادم یه وری و اونها هِر هِر به ریخت من می خندن!! یک ساعت پیش با همکارم رفتیم یک آرایشگاه نزدیک محل کارمون برای تست رنگ مو. او هم حساسیت داره اما خیلی جزئی. آرایشگر کمی رنگ روی قسمت کوچکی از موهای پشت گردنمون گذاشت. نمی دونم توهم زدم باز یا واقعیته. اما سرم می سوزه و حس میکنم فکم بی حس شده و تنم میخاره. می ترسم. ووووووی...
پی نوشت2: امروز هی به همه دهن کجی کردم از بی حوصلگی. وای وای چه دختر بدی!!
بازاریابی: دیروز دارا کامنت ها رو که خوند، وعده داد که یک پست میذاره توی این وبلاگ برای جواب سوالای آدما و اینکه چرا زن دوم گرفته. احتمالن توی یک پست رمزدار میذارمش و رمز رو هم به هر کی که اسم و نشونی داشته باشه میدم. خوب شد؟؟؟