صبح اس ام اس رسید که فردا همه جای دنیا تعطیله (تهران بدون حتی شهرستان های اطراف). خیلی غمگین شدم (برعکس همه ی دنیا). از قبلش هم غمگین بودم چون دیشب سر پر غصه ای روی بالش گذاشته بودم. بخاطر تنهایی. بخاطر هر شب تنهایی. حداقل کم ِ کم ِ که آقای شوهر باید 4 شب یک بار پیش زنش باشه و من دیشب دیگه نباید تنها می بودم. دیشب خیلی هم غصه دار بودم و نیاز به همدم داشتم و یه کم هم احساس کوفتگی سرماخوردگی داشتم و هم کوفتگی توی سر و گردنم برای اینکه کهیر های حساسیتم بر اثر رنگ مو، ریختن بیرون همونجا پشت گردنم با خارش و درد. صبح دیرتر دارا زنگ زد. گیج بود. فکر کرده بود فردا عیده و امروز تعطیله. یادآوریش کردم که پنجشنبه عیده و فردا هم علاوه بر پنجشنبه و جمعه تعطیله. شکفته شد از شادی و گفت آخ جون!!! از شادیش واقعن گریه ام گرفت. اصلن یک لحظه هم یادش نمی افته منم جزئی از زندگی و جزئی از زندگیش هستم و بقول خودش تعطیلی یعنی بودن در کنار خانواده. البته اون خانواده؛ من حساب نیستم. گفتم سه روز تعطیله. یک روز و یک شبش بیا پیش من. دیشب هم باید میامدی. قاطی کرد دیگه. گفت یه ماه با تو یه ماه با اون!!!!! نگفتم اون 22 روز نبوده و حالا هم دو ماه دیگه میره. اما گفتم من که خودم نذاشتم برم که حالا باید تنها بمونم. بعدشم وقتی تو میری اون طرف منم زندانی میشم و باید برم توی سکوت و خلأ. می تونی مثل زمانی که با من بودی، روزی شش بار هم با من تلفن بزنی و شب ها قبل از خواب هم زنگ بزنی؟ گفت تو قبول کردی این شرایط رو. باید تا هر وقت هم که ادامه پیدا کنه تحمل کنی. گفتم نه برای همیشه. من با امید تغییر و بهبود اومدم. دیگه چقدر؟ تا کی؟ هی گفتی صبر کن! صبر کن! چی شد؟ از یک سال گذشت! گفت اه! سر صبحی اعصابمو ریختی به هم. منم بشدت گریه ام گرفته بود و گوشی رو قطع کردم. تلفن مون تموم شد. منم خیلی حال بد و بغض مدامی دارم. از یک هفته ای که دارا گذاشته و رفته دنبال زندگی اونورش، هیچ کاری توی خونه مون پیش نرفته و یک عالمه از کارا روی زمین مونده. دق کردم برای یک مسافرت و بازم تعطیلی میاد و میره و هیچی. و باز هم باید تنها بمونم. صبرم تموم شده و دارا هم هیچ عقیده نداره که شرایط باید عوض بشه. خیلی غمگینم. از همه چیز زده شدم. دلم نمیخواد دیگه با دارا شاد باشم. فکر میکنم شادش می کنم و در زمان نیازش کنارشم اما الان که من بهش نیاز دارم کجاست؟ اصلن کوچکترین اهمیتی میده؟ یا اینکه فقط اون خانومه که تعیین میکنه کی باید کی کجا باشده و فقط شرایط مهمه. گور بابای هر حس و حالی که من دارم یا ندارم. چرا دیگه باید زن خوبش باشم؟ خوبه هم که من باشم ولی همه امتیازها مال اولیه. مگر خوب و بد بودنم یا بودن و نبودنم فرقی در اوضاع ایجاد میکنه؟ اولویت های دارا همسر اولشه. اون که بیاد، زندگی من دیگه تعطیل میشه. اون که عشقش بکشه بره، دارا هم تنها میشه و دیگه اونطرف چیزی نیست و خالی میشه وقتاش برای با من بودن و میگه خب دیگه حالا می تونیم زندگی کنیم و با هم باشیم. من دو ماه دیگه 30 ساله میشم. دستم خالیه. با این سن نمی تونم قایم بشم پشت زندگی دو نفر دیگه و هر وقت که اونا عشقشون کشید، زندگی کنم و حس داشته باشم و وجود داشته باشم. مردن که بهتره.
پی نوشت: دوباره بخون اون پایینو. ننوشتم پست بعدی پست دارا هستش. نوشتم وعده داده.