حالم بهم میخوره از فکرهای کوتاه. فکرهایی که فقط میتونن با چهار تا فاکتوری که از قبل توشون چپونده شده به مسائل نگاه کنن و هیچ امکان جدیدی براشون متصور نیست. چه اهمیتی داره. برای من مهم، فقط نظر و دید همسرمه چون اونه که تحت تاثیر منه و منم که تحت تاثیر اونم. حالا چی... واقعن چطور به این نتیجه رسیدید که ازدواج برابر است با عشق؟ از کدوم آمار واقعی یا غیرواقعی اینو درآوردین؟ عصب میزنم. حس میکنم باید مفاهیم پیچیده ی علمی رو برای یک بچه پیش دبستانی توضیح بدم و می دونم که بهرحال توی مخش فرو نمیره. عزیزم. اغلب ازدواج ها هیچ ربطی به عشق ندارند و اصولن باهاش رابطه ی معکوس دارن. حالا تو چرا ازدواج کردی؟
خب بالاخره چی، نباید ازدواج می کردم؟
انگلیسیا میگن قد بلند، زیباست، قد برام خیلی مهم بود...
سنم بالا رفته بود، داشت دیر میشد...
پسره شغلش خوب بود، آینده ی خوبی داشت...
از ریختش خوشم اومد، چشماش منو گرفت...
خب همه باید ازدواج کنن...
میخواستم از محیط خونه پدریم فرار کنم، دیگه تحمل نداشتم...
مادرم گفت دختر خوبیه، منم قبول کردم...
بخاطر پول ازدواج کردم...
بهترین خواستگارم بود...
خوش لباس بود و خیلی خوب حرف میزد...
ازش خوشم نیومد ولی نتونستم هم ایرادی ازش بگیرم...
مجبور شدم، چون حامله شده بودم...
فشار خانواده وادارم کرد، از رفت و آمد خواستگارا خسته شده بودن و گفتن دیگه باید یکشون رو انتخاب کنی...
میخواستم بچه دار شم...
آدم با شخصیتی بود، موقعیت اجتماعی خوبی داشت...
عاشق قیافه اش شدم، برام مهم بود توی جمع، زن من از همه سر باشه...
خانواده ها مجبورمون کردن، بخاطر رسم و رسوم...
منظورم دقیقن به دلایل بد نیست. اتفاقن به دلایل خوب نظر دارم و به زندگی های عادی و بدون مشکل و ادامه دار. فقط اینکه ازدواج مساوی با عشق نیست. (در حالیکه شاید باید باشه). ممکنه کسی با دلیل مسخره ای ازدواج کنه؛ اما توی مسیر، دو نفری بتونن خوب عمل کنن و به عشق برسن، همدیگه رو و زندگی رو بشناسن و در کنار هم رشد کنن و رابطه شون رو به بهترین موقعیت عاطفی و پایداری ممکن برسونن و به نیاز و عاطفه ی طرف مقابل شون اهمیت اساسی بدن و البته تقوی داشته باشن. پس نقطه ی شروع هم خیلی مهم نیست. فقط نکته اینه که با هر دلیلی که شروع کردی یا با هر دلیلی که داری ادامه میدی، لزوماً همسر آدم، عشق آدم نیست. و باز میگم به هر دلیلی که شروع کردی، ولی همسرت میتونه الان عشقت شده باشه. زندگی بدون عشق هم لزوماً زندگی مشکل دار نیست. ممکنه آینده ی خوبی هم داشته باشند و با تفاهم و احترام هم در کنار هم زندگی کنند و خلاصه همه چیز اوکی باشه. این شاید بدلیل سکوت یکی از طرفین یا هردوشون بوده که نبود عشق رو از خودآگاه و ناخودآگاهش حذف کرده و یا خیلی ساده، عشق براش مهم نبوده و به همه ی چیزی که از زندگی میخواسته رسیده. همسر کدبانو، بچه های سالم و باهوش، شغل امن، خونه و ماشین شخصی و موقعیت اجتماعی مناسب. دیگه چه اهمیتی داره عشق باشه یا نه. اما بعضی از آدم ها که روحیه متفاوتی دارند و یا نوع متفاوتی از تربیت و دیدگاه، حضور عشق توی زندگیشون حتمن براشون حیاتی و مهمه، به یه جای راه که برسن این خلأ و کمبود دیگه نمیذاره ادامه بدن. الان معلومه دارم چی میگم؟ حالا اونی که میاد میگه عشق اول دارا فلان و عشق اول اینجور و اونجور، باید بگم که کدوم عشق آقاجان؟ عشقی در کار نیست. نبوده و نیست. همسر اول! و این لزوما به معنی افتضاح بودن همه چیز نیست. همه چیز خیلی هم خوبه. مشکلی هم نیست. احترام هم حکمفرماست. اصلن تو تصور کن بهشت...
کلیک: بهترین کتاب های داستانی سال 2010
کلیک: بار منفی طلاق فقط بر دوش زن سنگینی میکند
کلیک: نگاهی به علل و شیوه های درمان افسردگی
کلیک: هشت راه برای آرام کردن همسر عصبانی