هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

هم و ازواجهم

آنها و همسرانشان در سایه ‏هاى قصرها و درختان بهشتى بر تخت‏ها تکیه کرده ‏اند / یس:56

تنهایی در جمعیت


اون که گفته با نوشتن، باعث توقف فکرها توی مغزتون میشین و یه جورایی بهشون سامون میدین، خیلی هم راست گفته. چند وقته از خوابیدن فراری شدم، چون محاله کابوس نبینم. محتوای کابوس هام هم بشدت تکراریه و البته خیلی بسختی موفق میشم بخوابم. ساعت ها و ساعت ها خوابم نمیبره، بخاطر فکر، فکر، فکر...

نمی دونم من کارم بدتره که اومدم اینجا و زندگی خصوصیم رو ریختم روی داریه یا اینجا می تونه حریم خصوصی من به حساب بیاد و در نتیجه کار اونی بده که میاد و فحاشی میکنه و نادانیش رو به رخ میکشه.

دیشب اطراف 9 و نیم بود که داشتم از خونه مامان میرفتم خونه خودمون. یه جا دیدم اون موقع شب، یه مسجدی درهاش بازه و مردم دارن میرن داخل. همونجا دم مسجد ماشینم رو پارک کردم و از یکی دو نفر پرسیدم برنامه مسجد کی شروع میشه که گفتن یک ربع به ده. اما همه شون با یک حالتی از ناباوری و بُهت نگاهم می کردن. (بعدن فهمیدم دلیلشو)! رفتم نشستم و دقیقاً رأس ساعت یک ربع به ده برنامه شون شروع شد و من تازه فهمیدم چه خبره! مسجد اردبیلی های مقیم تهران بود و در کل همه چیز تُرکی بود. من از اول تا آخر هیچ چیز نفهمیدم بجز دو تا شعر که به فارسی خوند و دعای آخر که به عربی خوند. انگار توی قیافه ام تابلو زده بودم که من تُرک نیستم. همه عجیب غریب و با ترحم نگاهم می کردند. یه خانومی بهم گفت تُرکی نی فهمی؟ گفتم نه. با یک حالتی از حسرت و دلسوزی گفت: ‌الهی بمیرم برات!! عروس منم نمی فهمه. برای همین نمیاد اینجا. کمی بعد چند نفر به تُرکی ازش پرسیدن این کیه. بهشون گفت غریبه است!‌ تُرک نیست. با اینکه چیزی نی فهمیدم خیلی گریه کردم و فکر کنم باز هم یه عالمه علامت سوال براشون درست کردم با این کار. مثل خیلی از مسجدها، بخش زنونه طبقه بالا بود و مُشرف به قسمت مردونه. وقت سینه زنی که می رسید، زن ها و دخترها جمع میشدن و از بالا سینه زنی مردها رو نگاه می کردن. (نمی دونم این چه سنت زشتیه که باب شده، الهی خدا ریشه کنش کنه). همه جور تیپی هم اونجا بودن دخترها، اما جالب بود وقتی داشتن سینه زنی رو تماشا می کردن، همه شون، حتی بد حجاب ترینشون، روسری ها رو کشیدن جلو و از پایین هم تا زیر چشماشون آوردن بالا و فقط چشماشون موند بیرون. از این کارشون خوشم اومد. باز یه قانونی، یه حریمی رو رعایت میکردن. نکته ی جالب دیگه اینکه در کل بچه هاشون فارسی حرف می زدن و بعضاً متوجه تُرکی نمیشدن اصولاً. جالب بود. برنامه تا 12 بود. من تا ده دقیقه به 12 نشسته بودم و بعد دیگه کم آوردم و رفتم. دو تا استکان بزرگ چای هم مهمونشون شدم.

 

 

 

                                                     نظر نمی خوام -- ممنون