دارا داره برمیگرده تهران؛ برای امشب بلیط داره. الحمدلله رب العالمین. چند وقته این حس رو دارم که خیلی حواسم به خودم نیست. هی یادم میره چقدر کم وقت دارم و چقدر عقبم. یعنی خدا کمکم میکنه؟
من برای کار کردن و پیدا کردن شغل جاهای زیادی رفتم و هرجا به دلیلی نشد که موندنی بشم. آخرین جایی که بهم پیشنهاد شد، سال 85 بود. 26 تیرماه سال 85 رفتم به جای جدید. خدا خدا می کردم که قبولم نکنن. حوصله کار کردن نداشتم. بخصوص که همون روزها، مامانم با خانواده برادرم رفتن شمال و من بخاطر مصاحبه های کار جدید، از همراهی شون محروم شدم و دلم سوخت. یه آقایی که رئیس اصلی نبود اومد نشست که باهام حرف بزنه. منم اصلن مثل آدم جوابشو ندادم و فهمیدم که خیلی بهش برخورد. منظوری نداشتم فقط گرفتن اون شغل برام اصلن مهم نبود که بخوام خودم رو به آب و آتیش بزنم و برم توی جلد ریاکاری و پاچه خواری و شرح و بسط سوابق و فضائل و کمالاتم!! مردک بهش برخورد و رفت به رئیس اصلیه گفت خودت با این حرف بزن. خلاصه که کارم رو شروع کردم توی اون اداره. اولین هم اتاقیم هم ماریا بود (هنوزم هست) که از همون روز رفتم کنارش. نامردا! حداقل نگفتن از فردا بیا! خاطرات زیادی از اون زمان ندارم، گویا ذهنم قابلیت ثبت نداشت. کم کم طی روزهای بعدی با بقیه همکارها هم آشنا شدم. اما خیلی اهل معاشرت نبودم و برام مهم نبود بقیه چه فکری در موردم بکنند. اینکه پشت سرم حرف بزنن چرا مانتوی روشن می پوشم یا چرا زیر مقنعه ام هدبند می زنم یا رئیس با پارتی بازی منو قبول کرده. خلاصه حرف ها پشت سرم زیاد بود. منم اون زمان کله ام خراب بودم و کمی شیطون بودم. اون زمان دارا هم محل کارش با ما یکی بود. برای ماموریت یک سال اومده بود اداره ما. دقیقاً یادم نیست اولین بار کجا دیدمش. اما چیزی که توی ذهنمه اینه که رئیس اصلیه یه کاری سپرد بهمون که اسم چند نفر رو زیرش نوشته بود؛ از جمله من و دارا. اولین بار که توی ذهنمه که دیدمش، رفتم توی اتاقشون پشت میز نشسته بود و دو تا دستاش روی میز بود و سرش هم بشدت توی کاغذای جلوش بود و اونقدر جدی بود که من فقط حس ترس ازش بهم مستولی شد. در کل، توی هر برخورد دیگه ای هم که پیش اومد، همین عبوس و عنق بودن بیش از حد رو دنبال خودش می کشید و همچنان من ازش دلهره داشتم. چیز دیگه ای که از اولین بارها یادمه اینه که مدیر مربوطه مون گفت پنجشنبه ها هم باید بیاین که دارا بلافاصله و مطمئن گفت من بهیچ وجه نمی تونم بیام. توی اون جلسه نشسته بود روبروی من. اونجا نگاهم افتاد به حلقه ای که توی دست چپش بود. نمی دونستم راستکیه یا الکی کرده دستش؛ ته دلم هی یواشکی امیدوار بودم که الکی باشه؛ چون با اینکه ازش می ترسیدم ولی خیلی هم ازش خوشم میامد. خوشم میامد جوون های همکارم همه مقید بودند حلقه های ازدواج شون رو دستشون کنند. روزگار معمولی رو می گذروندم و دنبال کارهای مکه ام بودم. البته در تمام این مدت آدم های بد، مدام پشت سر من حرف می زدن و همین موضوع باعث عذاب دارا بود؛ هرچند من اصلن از این رنجی که دارا از حرفای آدما می بُرد، خبر نداشتم و بعدها که دیگه تصمیم گرفت این موضوع رو با من در میون بذاره، خبردار شدم. پنجم شهریور همون سال یعنی سال 85 رفتم مکه و حدود 20 روز از این محیط و حال و هوا دور بودم. از مدینه برای همه ی همکارهام نفری یک دونه تسبیح خریدم. از یک خانوم دستفروش که پوشیه زده بود خریدم، یادمه. (یاد خودم افتادم که توی سفر کربلا پوشیه می زدم و دارا با وجود پوشیه هم منو بین همه پیدا می کرد و چقدر کیف می کردم و شوهر ماریا هی سربسرم میذاشت که نبودی پری خانوم دارا اشتباهی افتاد دنبال یه خانوم دیگه و رفت و اینکه محال بود با هم راه بریم و دستمون از دست هم جدا بشه). خلاصه از اون سفر خوشگلم برگشتم و بعد از مدت ها رفتم سر کار. یادمه آدم های بد اداره، اصلن یه زیارت قبول خشک و خالی هم بهم نگفتن. غیر از عده ای کم که دارا هم جزء همون عده بود. دلم شکست و دیگه دلم نمیخواست سوغاتی هاشون رو بهشون بدم. یادمه یک بار که دارا داشت از جلوی در اتاق من و ماریا رد می شد، صداش کردم و تسبیحش رو بهش دادم و چیزی توی این مایه ها بهش گفتم: ممنونم از زیارت قبولی که گفتید، آدم ها اصلن اهمیتی برای این چیزها قائل نیستن. تسبیح رو گرفت و تشکر کرد و بدون هیچ کلمه ای اضافه رفت.
تا اینجایداستان رو از قلمداراهم دارم:
پی هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
از کجاباید شروع کنم؟ نمی دونم... از اول؟... یا نه منم فقط از خاطره ها بگم؟ البته فرقیهم نمی کنه از همون اولین باری که دیدمت، لحظه به لحظه همه چیز، تو خاطرم موند وخاطره شد. پس بذار از همون لحظه اول بگم. لحظه به لحظه... البته توقع نداشته باشتمام لحظات رو نقل کنم. نه اینکه فکر کنی یادم نیست یا دوست ندارم بگم. نه... فقطنیازی نیست که همه چیز رو اینجا بگم. حالا بذار از لحظه اول شروع کنم تا ببینیم چیمیشه...
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
یادته؟... یادته کجا بود؟ اولین باری که همدیگرو دیدیم ...تو راه پله ها... از کنار هم ردشدیم بدون هیچ کلامی و بدون اینکه حتی نگاه مشخصی به هم بکنیم. اما همون موقع، تویهمون اولین نگاه، خیلی به نظرم آشنا اومدی. انگار خیلی وقت بود که میشناختمت.
دیدی؟... یکی که سالها پیش باهاش آشنا بودی و مدتها با همبودین رو وقتی بعد از سالهای خیلی زیاد تصادفاً می بینیش چه حالی پیدا می کنی؟ چوناحتمالاً چهره هر دوتون خیلی تغییر کرده نمی شناسیش اما خیلی برات آشنا به نظرمیرسه. میری تو فکر. تمام زندگیتو مرور می کنی تا پیدا کنی که کجا دیدیش. هرجایی روکه بودی تو ذهنت می گردی. معمولاً هم از مدرسه شروع می کنی - که البته این، دربارهمن و تو منتفی بود - کلافه میشی. هی می گردی تو ذهنت. اگه پیداش کنی که فبهاالمراد،ولی وای که اگه یادت نیاد کیه و کجا دیدیش. نمی دونم شاید تو به اندازه من حساسنباشی و خودتو درگیر این قضایا نکنی. اما من همه فکرم بهم می ریزه. تمام ناخودآگاهممشغول پیدا کردن نام و نشونش میشه.
اون روزهم همین اتفاق افتاد. شروع کردم به گشتن دنبالت تو خاطراتم، میون آشناها، دوستانخانوادگی، خانواده دوستانم و...
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
اما نه،فایده ای نداشت. هرچی بیشتر می گشتم، کمتر نشونه ای پیدا می کردم. حتی دوستانخانوادگی و فامیلای خاله، دایی، عمه و عموهام رو هم سرچ (منظور همان جستجوست) کردم .فایده نداشت. ساعتها و بعد روزها فکر کردم، تا اینکهتصمیم گرفتم دیگه بهت فکر نکنم. آخه از تو چه پنهون اونموقع ها خیلی مأخوذ به حیا بودم و به یه چیزایی خیلی اعتقاد داشتم. حواسم خیلی بهخودم بود. اصلاً به خودم رو نمی دادم که باعث شه دست و دلم بلرزه. دیدی گاهی آدم هیسعی می کنه تصویری رو از ذهنش پاک کنه، هی بهمش میزنه اما به اصل اون تصویر توی ذهنو دل آدم خللی وارد نمی شه و این فقط فریبیه که آدم باهاش خودشو دلخوش میکنه.
چند روزی از اینقضایا گذشت و من تقریباً موفق شده بودم با خودم کنار بیام و آشنا بودن تو رو ازذهنم بیرون کنم. تا روزی که بخاطر نقاشی ساختمون، اتاق ها رو بهم ریختن و همه مجبورشدیم تو اتاق جلسات بشینیم، دور میز کنفرانس. همونجا بود که کنفرانس های همکارایجلف عزیزمون شروع شد. یادته که؟ برای جلب نظر و مطرح کردن خودشون شروع کردن به مزهپراکنی و سر و صداهای بی مزه درآوردن. اونقدر شلوغ می کردن که هیچ کاری نمی تونستمانجام بدم. ذهنم کاملاً مغشوش شده بود. از همه بدتر اعصاب خوردیم بود. حالم داشت ازاین مردا و پسرایی که جنبه نداشتن یه ساعت با چهار تا خانوم تو یه اتاق بشینن بهممی خورد. وسط همین هیر و بیر بود که نمی دونم چرا تو یهو پرسیدی: «شما از فلان شرکتاومدین اینجا»؟
دلم لرزید. ضربانمرفت رو هزار و بدنم به رعشه افتاده بود. اینجا بود که فهمیدم این بار قضیه یه کمپیچیده ست و به قول معروف «این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست». فهمیدم که قضیه ازیه آشنایی قدیمی یا یه چیزی تو این مایه ها خطرناک تره.
خیلی حق به جانب وطوری که استرسم معلوم نباشه، گفتم: «بله». آخه میدونی هم استرس داشتم، هم اون موقعها با هیچ خانوم نامحرمی حرف غیرضروری نمی زدم. یعنی واقعاً نمی تونستم بزنم (اینارو جهت زهدفروشی عرض کردم). واسه همین، کوتاه و مختصر گفتم. بلافاصله بعد از جوابمن گفتی: «برادر منم اونجاست». گفتم: «شما با اون آقای ... نسبت دارید؟» خیلی زود وبا لحنی که من خوشحالی رو توش حس کردم، گفتی: «آره. می شناسیدش؟» بازم با یه لحنیکه خونسردی توش جیغ بزنه گفتم: «بله؛ من ایشونو میشناسم، اما فکر نکنم ایشون منوبشناسه».
خیلی سعی می کردمکه تو صحبتامون هیچ چیز غیر از خود حرف دیده نشه. نمی خواستم نه برای من، نه تو ونه آدمایی که اونجا چهار چشمی مارو می پاییدن و سنگینی نگاه های زیر زیرکیشون داشتفشارم میداد، هیچ تعبیری از این مکالمه ایجاد بشه. بعد از این چند کلمه ساکت شدیم. هردو. یه نفس عمیق کشیدم و چند دقیقه بعد، از اتاق اومدم بیرون.
نشود فاشکسی آنچه میان من و توست
تا اشاراتنظر نامه رسان من و توست
حالا کارم خیلی سختتر شده بود. باید بیشتر حواسمو جمع خودم می کردم. آخه سابقه نداشت. تو این همهرابطه، با این همه آدم جور واجور که البته بعضیاشونم... بگذریم...
دیگه سعی می کردمکمتر تو جاهایی که هستی باشم. از دفترم کمتر بیرون میومدم تا احتمال برخوردمون کمترباشه. روزها به همین منوال گذشت. تا اینکه تو رفتی سفر حج. چند روزی نبودی. من تواون روزا مشغول کارهام بودم و به مزخرفاتی که گهگاه بعضی از آقایون دربارت می گفتنگوش می دادم. گاهی دعواشون می کردم که این لحن در مورد یه خانوم که همکارتون همهست، درست نیست. ولی اغلب طوری رفتار می کردم که حس نکنن حساسیت خاصی رو تو بهعنوان «تو» دارم. تا اینکه یه روز صبح، که اومدم اداره از همکارا شنیدم که از حجبرگشتی. نمی دونم خوشحال شدم یا ناراحت، اما یادمه که استرس پیدا کردم. به هر حال،شروع بکار کردم . مدتی از روز گذشته بود که برای برداشتن چیزی از تو ماشینم، اومدمبه پارکینگ اداره. وقتی داشتم بر می گشتم بالا، تو راه پله ها به هم رسیدیم (درستمثل دفعه اول)، بدون اینکه سرم رو بالا بیارم یا لحظه ای مکث کنم، همونطور که ازکنارت رد می شدم گفتم: «سلام. قبول باشه» و سعی کردم سریع رد شم. وایسادی و با صدایآرومی گفتی: «سلام. ممنون».
با سرعت خودمو بهدفتر رسوندم. قلبم داشت از دهنم در میومد. نشستم پشت میزم و خودمو با کارام سرگرمکردم. تقریباً یه ساعتی گذشته بود که به خاطر کاری مجبور شدم بیام تو دفتر یکی ازهمکارا تو طبقه شما. کارم که باهاش تموم شد، حرکت کردم به سمت دفتر خودم. باید ازجلوی اتاق شما رد می شدم. سرمو پایین انداختم و یه کم سرعتمو زیاد کردم که مباداوسوسه شم تو اتاقو نگاه کنم. تقریباً یکی دو قدم از جلوی درِ اتاقتون رد شده بودمکه شنیدم تو صدام کردی. اومدم توی اتاقتون و تسبیح سوغاتی رو بهم دادی. هرچند مناون تسبیح رو از ترس دلم و از ترس اینکه باعث بشه بیشتر به تو فکر کنم، نگه نداشتمو دادمش به آبدارچی...
گربگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد، کاریهست