این دل آدم، روح آدم، مثل یه اسب سرکش و چموش، مدام میخواد خودش رو از بند کوچک ترین یوغی رها کنه یا مثل یه بچه بیش فعال و شیطون، یه لحظه هم سر جاش بند نمیشه. آی خدا خدا... دلم برای دارا هی تنگ میشه! فکر کن! چنین حس مشترکی با من داشتین تا حالا؟
شنبه با مامانم رفتم خونه مون رو جمع و جور کردم و برای ناهار فردای دارا غذا گذاشتم (انارویج، می دونی چیه؟) خیلی دلشوره داشتم. ظهر با دارا حرف زده بودم. بعد از نماز صبح راه افتاده بودن با اتوبوس به طرف مرز، ظهر رسیدن مرز و 5، 6 ساعتی اونجا معطل شدن و شب دیگه از مرز رد شدن. برای ساعت 11 شب از کرمانشاه بلیط هواپیما داشتن برای تهران. گفتم خودم میام دنبالت. گفت باشه. دوباره زنگ زد و گفت پری یکی از بچه ها هم میخواد باهامون بیاد. گفتم باشه بیاد. ساعت 10 دقیقه به 12 شب مامانم رو رسوندم خونه اش و از بیرون برای دارا و دوستش غذا گرفتم و رفتم فرودگاه مهرآباد. اوایل راه بودم که دارا زنگ زد و خبر داد که هواپیما الان نشست. وقتی رسیدم هنوز نیامده بودند بیرون. زنگ زدم بهش گفت داریم میایم، نرو توی پارکینگ. پرسیدم دوستت از داستان ما خبر داره؟ گفت آره!! بهش گفتم. بعد از حدود یک ربع اومدن. خیلی داشتم ذوق می کردم و واقعن توی پوست خودم جا نمی شدم. نمی تونستم لبخند بزرگم رو از روی صورتم بردارم و خیلی خودم رو به سختی کنترل کردم؛ چون داشتم می مردم که همون وسط، سفت سفت دارا رو بغل کنم اما از دوستش روم نشد این کار رو بکنم. علی آقا، یکی دیگه از رفقای قدیمی دارا که از ازدواج دوم دارا با خبر شده. هم سن و سال خودمون بود تقریبا، کمی بزرگتر. یه کم در مورد من و دارا و رابطه و محبت مون حرف زد. آدم معمولی و ساده ای نبود و حرفاش هم راحت الحلقوم نبودن. منو با فامیلی دارا صدا می کرد. دعوت مون کرد که یک روز بریم باغش و در کل حسش به ما خوب بود.
برام جالبه و در عین حال عجیبه که هر کدوم از دوستان قدیمی دارا که با خبر شدن دوباره ازدواج کرده، بدون لحظه ای شک گفتن حق داشت این کار رو بکنه!! نمی دونم چرا اینقدر موافقن با این کار دارا. شاید چون شش ماه بعد از ازدواج و عقد اولش، مجردی زندگی کرده بود و خانوم هنوز دلش نخواسته بود از پدر و مادرش دل بکنه. خب طبیعتاً دوستان دارا هم باهاش در ارتباط بودن و می دیدن یک جوون 21، 22 ساله با وجودی که مثلاً ازدواج کرده اما داره تنها و مجردی زندگی میکنه. یا شاید از چگونگی ِ انتخابش خبر داشتن یا تنها موندن های مدام و طولانی مدتش. نمی دونم. نمی دونم دلیلش چیه. بعد از اینکه علی آقا رو کنار خونه اش پیاده کردیم، دارا برام تعریف کرد که چطور داستان ما رو به دوستش گفته. دارا گفت: من مدام توی سفر می گفتم وااای چیکار کنم؛ هیچی برای خانومام نخریدم. آخر یه بار علی گفته: ببینم دارا! تو واقعن دو تا زن داری؟ و دارا هم گفته آره! چرا باید دروغ بگم و داستان رو براش تعریف کرده.
من که خودم بدجنسی کردم و به دارا گفتم: ببین آقا دارا! من زن خوبی هستم برات. قدرم رو بدون وگرنه خدا منو ازت میگیره هاااا.
رفتیم خونه مون و دارا قبل از هرکاری پناه برد به حمام و ازم خواست براش قلیون درست کنم و کف پاهاش همه خراب شده بود و براش کرم نرم کننده کف پا زدم و ماساژ دادم و به زخم های روی انگشت هاش هم پماد بتامتازون زدم تا کمی التیام پیدا کنه. خلاصه تا بخوابیم ساعت شد 3 و نیم و با این وجود، صبح رفتن سر کار برابر بود با مرگ محض! طی یک اقدام تنبلونه و ضربتی، بنا به پیشنهاد دارا خان، تصمیم گرفتیم یکشنبه رو نریم سر کار! مذاکرات لازم رو انجام دادیم و دوباره به ادامه ی خواب مون برگشتیم. 11 و نیم پاشیده شدم و تصمیم گرفتم کلی غذا درست کنم و به مناسبت ورود دارا مهمون دعوت کنیم. دارا تا 1 و نیم خوابید. دارا با طرح مهمونی موافق شد. پاشد و نماز خوند و آقا مهدی اومد دنبالش (با ماشین خود دارا) و دارا رفت برای من یک سری خرید انجام داد و رفت دنبال کارای خودش و حدود ساعت 6 و نیم برگشت خونه. مهمونامون عبارت بودند از: مامانم و خواهرهام و خانواده و ماریا و شوهرش و آقا مهدی. زرشک پلو و سوپ و باقلاقاتوق و انارویج و خوراک ملکه درست کردم. اگر دوست دارین، طرز تهیه این غذاهای خوشمزه رو براتون می نویسم. مهمونی به خوبی و خوشی برگزار شد و آخرین مهمون هم آقا مهدی بود. من بشدت سردرد داشتم که هم داشتم کور می شدم و هم کر. رفتم توی اتاق و خوابیدم. دارا و آقا مهدی، هم چنان نشسته بودن و گپ می زدن، بی توجه به ساعت که دیگه 1 شده بود. کمی بعد دارا اومد توی اتاق و یه کم قربون صدقه ام رفت و بوسم کرد و هی تشکر کرد ازم و گفت پری باهام میای بریم آقا مهدی رو برسونیم؟ فهمیدم که دلش میخواد باهاش برم. دیگه هیچی مهم نبود. نه خواب، نه سردرد، نه خستگی و نه ساعت که داشت می رسید به 2...
قصه چی بود؟؟؟
خانوم اولی دارا توی این مدت که دارا نبود، نشسته بود خونه اش و بچه هاش رو نگهداری می کرد و پایه های زندگی مشترکش رو محکم میکرد. چون بالاخره فهمید که شوهرش دوست نداره تنها و دور از زن و بچه اش باشه و اینطوری شوهرش هم راضی تره و باعث حفظ و بقای خانواده هم میشه و کدورت های قبلی رو هم زائل میکنه...
نه! خانوم اولی موند توی خونه اش، چون فهمیده بود همونطوری که آدمای وبلاگ خون میگن، پری دزده خیلی دزده و اگر اون خوب و سالمه ولی پری های زیادی مثل پشه توی هوا می چرخن و تصمیم گرفت که مراقب اشیا قیمتیش باشه تا دست دزد نیافته...
نه! خانوم اولی خونه نموند. رفت شهرستان ور دل مامان و باباش، خب چرا باید تنها می موند وقتی شوهرش هم نبود!!! مگه شوهرش تاحالا حاضر شده تنها بمونه؟؟ اما یک روز قبل از اومدن شوهرش از سفر، برگشت و خونه رو برای اومدنش آماده کرد و براش غذای گرم آماده کرد و فرودگاه هم رفت دنبالش و کلی دلش رو بدست آورد تا هوس پری و این دست کوفت و زهرمارا به سر شوهرش نیافته...
نه! هیچ کدوم از اینها درست نیست. قصه همون قصه ی قبلیه. امروز زن اول برمیگرده تهران. پری، به شوهرش خدمت کرد و بهش عشق داد و همه جوره رضایتش رو جلب کرد و امروز یکی دیگه میاد که امر و نهی کنه و دارا رو بعنوان حق مسلم خودش ــ که چشمش کور باید همه ی مشکلات رو تحمل کنه، چون با دختر پادشاه ازدواج کرده ــ برمیداره برای خودش. دزد واقعی کیه؟؟
خیلی از این کارش بدم میاد که میخواد برای هر لحظه ی دارا تصمیم گیری و برنامه سازی کنه. دارا هم خیلی از این کار بدش میاد و البته دقیقاً به هیچ کدومش هم عمل نمیکنه. خودش نیست؛ ولی میخواد برنامه بریزه که دارا چی بخوره، چی بپوشه، کجا بره، کِی بره، با کی بره، وقتی دارا از کربلا اومد، کی بره فرودگاه دنبالش. چرا بابات نیومد دنبالت؟ چرا برادرات نیومدن؟ چرا شوهر خواهرت نیومد؟ چرا آقا مهدی نیومد؟ و من پژمرده میشم توی خودم که اینطور وجودم انکار میشه. (دارا میگه: مخفی میشه). دلم میخواد داد بزنم: نه!!!! هیچ کس نیومد. چون پری اومد. مگه دارا کسی رو به پری، به زنش ترجیح میده؟؟ خودمون هم که از کربلا اومدیم، همینطور بود. باز خانوم تهران نبود و داشت برنامه میریخت چه کسی بیاد دنبال دارا که با این کارش کلّی هم دارا رو عصبی کرد. زنگ زده بود به برادر کوچیک دارا که تو برو دنبالش. البته اون زمان ما صبح رسیدیم تهران و پدر و مادر دارا هم زنگ زدن که برن دنبالش؛ اما دارا لطف شون رو رد کرد. مامان دارا گفته بود: آخه چه معنی داره! با این حالت غریبانه تنها خودت بیای از ترمینال! البته در این حرفش منظور دیگه ای هم نهفته بود؛ یعنی شکایت عمیقش از غیبت های دائمی و طولانی عروس. منم ناراحت شدم. اونجا هم دلم میخواست داد بزنم: حاج خانوم! کدوم غریبانه؟؟ من که غریب ترم! من و دارا قرار نداشتیم کسی بیاد دنبالمون. خودمون دو تا. حالا شما میخواهید جمع دونفره مون رو هم ازمون بگیرین؟ کدوم غریبانه؟؟ دارا با کسی که بیشتر از هر کسی دوستش داره سفر بوده و بیشترین چیزی که میخواد اینه که با عشقش تنها باشه. حالا چه غریبانه و چه غیر غریبانه...
پی
نوشت: خب... دوستان بسیار غیرمحترم فحش ده! گفتم؟؟؟ سورپریز غافلگیر کننده
ای براتون دارم از طرف کسی که هوامو داره. امیدوارم وقتی به دستتون رسید،
خبرش به من هم برسه. در ضمن، به کوری چشم شما، همسر اول دارا هم
اگر شما رو می شناخت، به اندازه ی من از شما منزجر میشد. متاسفانه باید
بهتون بگم اون خیلی بیشتر شبیه منه تا شبیه شما و جبهه سازی هاتون به هدف
نرسیده. آخی... هرگز نمی تونین تصور
کنین وقتی با من در ارتباط بود، چقدر رفتار و برخوردش با رفتار عفریتانی ِ
شما فرق داشت! آیا اون هم نمی تونست چشمش رو روی همه چیز ببنده و مثل شما
فقط خوی حیوانیش رو به رخ بکشه؟؟ مسلماً می تونست، ولی آدم داریم تا آدم،
تربیت داریم تا تربیت...