دقیقاً ٣٠ سال پیش، توی چنین روزهایی، مامانم هم هشت ماه حامله بود و هم عزادار. (من هفتم بهمن بدنیا اومدم) هشت ماهه حامله بوده که مامانش یعنی مادربزرگم شب یلدا مُرد. خدا رحمتش کنه. شب قبل از مرگش، مادربزرگ زنگ زده به مامانم که بیا خونه خواهرت (یعنی خونه ی خاله ی پری) ببینمت. مامانم هم گفته باشه برای یه روز دیگه، چون باید بریم برای پوران (خواهر بزرگ پری) مبل بخریم. اون زمان خواهربزرگم حدود یک سال بود که ازدواج کرده بود. مامانم هنوز که هنوزه حسرت میخوره. خودش میگه دیگه مامانم رو ندیدم تا الان! همون شب بردنش خونه مامانش. دیده همسایه ها همه اونجا جمع هستند و همه جا رو سیاه پوش کردن، اما باز باورش نشده که مادرش... تا اینکه دایی کوچیکم با گریه اومده و ...
خواهر بزرگم پوران، سال ۵٨ ازدواج کرد؛ وقتی که ٢٠ سالش بود و شوهرش هم ٣٠ ساله. اون زمان من هنوز بدنیا نیومده بودم. پوران دلش می خواست بچه دار بشه ولی امید زیادی نداشت. مخصوصاً که یک بار هم حاملگی ناموفق داشته و بچه اش رو از دست داده بود و برای این قضیه از اطرافیان و بخصوص خانواده ی شوهرش هم فشار داشت. مادرشوهرش، وقتی که مامانم داشته سال ۶٠ میرفته مکه بهش گفته توروخدا تا چشمت افتاد به کعبه اولین دعایی که میکنی، این باشه که پوران حامله بشه. الان مامانم میگه چقدر احمق بودم؛ رفتم و همین دعا رو کردم. بعد از ٣٠ سال و چهار تا بچه و عروس و دامادی که پوران داره، مامانیم میشینه توی گرمای شومینه ی ٣٠ سال آینده و با خیال راحت میگه چقدر احمق بودم و خود ِ ٣٠ سال پیشش و اضطرابش رو هیچ درک نمیکنه...
سال ۵٩ وقتی مامانم مشکوک شد به وضعیت جسمانیش رفت دکتر. اون دکتر هم خیلی ریلکس بهش گفته متاسفم؛ سرطان داری! مامانم هم باورش شده؛ چون باور سرطان خیلی راحت تر از باور حاملگی ناخواسته، اون هم بعد از ١۶ سال و توی سن ٣۶ سالگی بوده. (بابام ۴۶ سالش بود). به مادربزرگم گفته و اونم گفته الهی داغ ببینه این دکتر! غلط کرد! برو یه دکتر دیگه. رفته یه دکتر دیگه و گفته خانوم حامله ای. جواب آزمایش رو میگیره و می بره به بابام نشون میده. بابام هم قاطی میکنه و میگه محاله! [...] خورد دکتر! گاهی فکر میکنم از همون لحظات اول زندگیم هم کسی نه میخواسته منو باور کنه و نه بپذیره و همه انکارم می کردند و پنهون. ولی ناراحتی و اضطراب مامانم از همه بیشتر بود. بشدت منو نمیخواست. بیشتر از هر چیز خجالت میکشید. از اینکه بعد از ١۶ سال از آخرین بارداریش، دوباره حامله بود. از اینکه دوماد داشت و از اینکه دختر جوونش آرزوی بچه داشت و حالا خودش... مامانم خیلی کارها میکنه که بچه اش رو از بین ببره. هرکاری که فکر میکرد فایده داره. (میم مثل مادر یادتونه که میخواست بچه اش رو از بین ببره؟) ورزش های سنگین، بپر بپر، قرص های قوی، آمپول های روغنی که ازش می پرسیدن مطمئنی حامله نیستی، تا تزریق کنند.
مامانم میگه یه روز بچه هام رو جمع کردم توی آشپزخونه و با گریه بهشون گفتم: اگر یه روز یه مادری، بعد از ١۶ سال بفهمه که دوباره حامله است... اون دیوونه ها، یعنی خواهرا و برادرا از شادی منفجر شدن و کلّی خوشحالی کردن و خلاصه از پری جونشون استقبال کردن. مامانم هم تا حدودی خیالش راحت شده. به مادربزرگم که گفته، نگران شده که: وااای!! حالا به زن عموت چی بگیم؟؟!! خواهرم میگه من حمله کردم بهش که یعنی چی؟ به اونا چی ربطی داره. خلاصه قرار شده تا وقتی قضیه خودش تابلو نشده، جایی جار نزنن. اما مگر میشه به مادربزرگ ها اعتماد کرد؟! همون موقع ها حنابندون دایی کوچیکم بوده. مامانم هم چند ماهه حامله بوده و لباس گشاد می پوشه که تابلو نشه. میره حنابندون و خاله اش بهش میگه: واااای! آرزو داری بیچاره؟ تو که بچه داری! چرا ادای حامله ها رو درمیاری؟ مادربزرگه هم نه میذاره و نه برمیداره و میزنه توی سر خواهرش که: خاک تو سرت! حامله است دیگه! همه چارشاخ می مونن! عروس همون زن عموی مامانم هم میزنه توی سر خواهرم پوران که: خاک تو سرت! مامانت حامله شد، تو نشدی!! خلاصه که همه می فهمن و باز یک روز ناهار عمه ام پیش مامانم بوده و مادربزرگ هم بوده. قبلش مامانم بخاطر خجالت کلّی به مادرش سفارش میکنه: مامان جان! توروخدا جلوی خواهرشوهرم نگی حامله ام ها!! مامانم سر نماز بوده که مادربزرگه از فرصت استفاده میکنه و میگه به عمه ام: میدونی؟؟؟
بیشتر از همه مامانیم از شوهر پوران خجالت می کشیده و اکیداً پوران رو تهدید کرده بوده که شوهرت فعلاً نباید بفهمه. خیال باطل!! مامانم میگه چند ماه حامله بوده و یه بار حالش خیلی خوش نبوده که شوهر پوران می کشدش کناری و یواشکی بهش میگه نکنه مامانت دردشه و بچه داره میاد!!! پوران چشماش گرد میشه که تو از کجا میدونی. شوهرخواهر هم میگه از همون اول فهمیده بودم!!
با وجود همه ی انکارها و نخواستن ها و باور نکردن ها و پس زدن ها ولی خدا خواست که پری بمونه. خواست خدا بود. به خیلی دلایل که ما فقط بعضی هاشو می دونیم. شاید جایگزینی برای مرگ مادربزرگم و اینکه تحمل از دست دادن مادر، برای مامانم سبک تر بشه و یا شاید همدم روزهای میان سالی و پیرسالیش که وقتی همه ی بچه هاش رفتن و شوهری هم نداره، پری در کنارش باشه و همدمش باشه. الانم که وضعیت زندگی پری به شکلیه که کمتر پیش میاد کنار مادرش نباشه. گاهی مامانم میگه: پری! من خیلی از وضعیت زندگی تو ناراحتم. دلم میخواد تکلیفت معلوم بشه. دلم میخواد دارا تکلیفت رو معلوم کنه. اما از طرفی هم خوشحالم که هنوز کنار منی و مثل بعضی دخترها نرفتی خارج از کشور یا شهرستان و یا شوهری نداری که رفت و آمدت رو محدود کرده باشه. گذشته از همه ی دلایل دونسته و نادونسته، دارا که معتقده خدا پری رو فقط و فقط به خاطر دارا بوجود آورده. دقیقاً شکل همون سفارشی که دارا داشته و همدم خوشی ها و ناخوشی هاش. من چی بگم؟ باید یاد بگیرم راضی باشم. من خیلی نمی فهمم. خودم رو می سپارم به دست اونی که می فهمه...
...اوووخ....دلم واسه دارام تنگ شده...